حکایت مسعود و کودک ماهیگیر: گفت روزی شاه مسعود از قضا
حکایت خونیی که به بهشت رفت: خونیی را کشت شاهی در عقاب
حکایت سلطان محمود و خارکن: ناگهی محمود شد سوی شکار
حکایت شیخ نوقانی: شیخ نوقانی بنیشابور شد
حکایت دیوانهای برهنه که جبهای ژنده به او بخشیدند: بود آن دیوانه دل برخاسته
به کعبه رفتن رابعه: رابعه در راه کعبه هفت سال
حکایت دیوانهای که از مگس و کیک در عذاب بود: بود در کنجی یکی دیوانه خوار
حکایت مرد توبه شکن: کرده بود آن مرد بسیاری گناه
حکایت مرد بت پرستی که بت را خطاب میکرد و خدا خطابش را لبیک گفت: یک شبی روح الامین در سدره بود
حکایت صوفی و انگبین فروش: صوفیی میرفت در بغداد زود
حکایت موسی و قارون: حق تعالی گفت قارون زار زار
حکایت زاهدی خودپسند که از مردهای احتراز جست: چون بمرد آن مرد مفسد در گناه
گفته عباسه درباره روز رستخیز: گفت عباسه که روز رستخیز
گمشدن شبلی از بغداد: گم شد از بغداد شبلی چندگاه
خصومت دو مرقع پوش: در خصومت آمدند و در جفا
حکایت مفلسی که عاشق شاه مصر شد: بود اندر مصر شاهی نامدار
حکایت گور کنی که عمر دراز یافت: یافت مردی گورکن عمری دراز
گفتار عباسه درباره نفس: یک شبی عباسه گفت ای حاضران
گفتگوی سالک ژندهپوش با پادشاه: ژندهای پوشید، میشد پیر راه
حکایت دو روباه که شکار خسرو شدند: آن دو روبه چون به هم هم برشدند
حکایت غافلی که از ابلیس گله داشت: غافلی شد پیش آن صاحب چله
احوال مالک دینار: مالک دینار را گفت آن عزیز
پند دیوانهای با خواجهای ناسپاس: خواجهای میگفت در وقت نماز
گفتار مردی پاکدین: پاک دینی گفت مشتی حیلهجوی
حکایت نومریدی که زر از شیخ خود پنهان میداشت: نو مریدی داشت اندک مایه زر
نکتهای که شیخ بصره از رابعه پرسید: رفت شیخ بصره پیش رابعه
عابدی که پس از سالها عبادت به نوای مرغی دل خوش کرده بود: عابدی کز حق سعادت داشت او
حکایت شهریاری که قصری زرنگار کرد: شهریاری کرد قصری زرنگار
حکایت بازاریی که سرای زرنگار کرد: کرد آن بازاریی آشفته کار
حکایت عنکبوت و خانه او: دیده آن عنکبوت بیقرار
حکایت مردی گران جان که در بیابان به درویشی رسید: بس سبک مردی گران جان میدوید
سوگواری مردی که بیقرار و پند بیدلی به او: ابلهی را میوه دل مرده بود
حکایت غافلی که عود میسوخت: عود میسوخت آن یکی غافل بسی
حکایت دردمندی که از مرگ دوستش پیش شبلی گریه میکرد: دردمندی پیش شبلی میگریست
حکایت تاجری که از فروختن کنیز خود پشیمان شد: تاجری مالی و ملکی چند داشت
حکایت خسروی که سگ تازی خود را رها کرد: خسروی میرفت در دشت شکار
حکایت حلاج که در دم مرگ روی خود را به خون خود سرخ کرد: چون شد آن حلاج بر دار آن زمان
حکایت جنید که سر پسرش را بریدند: مقتدای دین، جنید، آن بحر ژرف
حکایت مرگ ققنس: هست ققنس طرفه مرغی دلستان
سوگواری پسری که در مرگ پدر: پیش تابوت پدر میشد پسر
گفتار نایبی در دم مرگ: نایبی را چون اجل آمد فراز
گفتگوی عیسی با خم آب: خورد عیسی آبی از جویی خوش آب
گفتگوی سقراط با شاگردش در دم مرگ: گفت چون سقراط در نزع اوفتاد
راهبینی که از دست کسی شربت نمیخورد: راه بینی بود بس عالی نفس
حکایت چاکری که از دست شاه میوه تلخی را با رغبت خورد: پادشاهی بود نیکو شیوهای
گفتار مردی صوفی از روزگار خود: صوفیی را گفت مردی نامدار
حکایت پیرزنی که از شیخ مهنه دعای خوشدلی خواست: گفت شیخ مهنه را آن پیرزن
گفتار جنید درباره خوشدلی: سایلی بنشست در پیش جنید
حکایت خفاشی که به طلب خورشید پرواز میکرد: یک شبی خفاش گفت از هیچ باب
حکایت خسروی که به استقبالش شهر را آراسته بودند و او فقط به آرایش زندانیان توجه کرد: خسروی میشد به شهر خویش باز
حکایت خواجهای که بایزید و ترمذی را در خواب دید: خواجهای کز تخمه اکاف بود
گفتار شیخ خرقان در دم آخر: دردم آخر که جان آمد به لب
حکایت بندهای که با خلعت شاه گرد راه از خود پاک کرد و بردارش کردند: بندهای را خلعتی بخشید شاه
دو چیزی که پیر ترکستان دوست میداشت: داد از خود پیرتر کستان خبر
حکایت بادنجان خوردن شیخ خرقانی: شیخ خرقانی که عرش ایوانش بود
حکایت ذالنون که چهل مرقع پوش را که جان داده بودند دید: گفت ذو النون میشدم در بادیه
دولتی که سحره فرعون یافتند: میندانم هیچکس در کون یافت
حکایت پیرزنی که به ده کلاوه ریسمان خریدار یوسف شد: گفت یوسف را چو میبفروختند
گفتگوی مردی درویش با ابراهیم ادهم درباره فقر: آن یکی دانم ز بیخویشی خویش
گفتگوی شیخ غوری با سنجر: شیخ غوری، آن به کلی گشته کل
سخن دیوانهای درباره عالم: نیم شب دیوانهای خوش میگریست
حکایت احمد حنبل که پیش بشر حافی میرفت: احمد حنبل امام عصر بود
حکایت پادشاه هندوان که اسیر محمود گشت و مسلمان شد: هندوان را پادشاهی بود پیر
حکایت مردی غازی و مردی کافر که مهلت نماز به یکدیگر دادند: غازیی از کافری بس سرفراز
حکایت یوسف و ده برادرش که در قحطی به چاره جویی پیش او آمدند و گفتگوی آنها: ده برادر قحطشان کرده نفور
حکایت غلامان عمید خراسان و دیوانه ژندهپوش: در خراسان بود دولت بر مزید
حکایت دیوانهای که از سرما به ویرانهای پناه برد و خشتی بر سرش خورد: گفت آن دیوانه تن برهنه
حکایت مردی که خری به عاریت گرفت و آنرا گرگ درید: بود در کاریز بیسرمایهای
قحطی مصر و مردن مردم و گفته مرد دیوانه: خاست اندر مصر قحطی ناگهان
حکایت دیوانهای که تگرگی بر سرش خورد و گمان برد کودکان بر سر او سنگ میزنند: بود آن دیوانه خون از دل چکان
گفته واسطی که گذارش بر گور جهودان افتاد: واسطی میرفت سرگردان شده
پاسخ بایزید به نکیر و منکر: چون برفت از دار دنیا بایزید
حکایت درویش حقجو و راز و نیاز او: بود درویشی ز فرط عشق زار
حکایت محمود که مهمان گلخن تاب شد: یک شبی محمود دل پر تاب شد
سقایی که از سقای دیگر آب خواست: میشد آن سقا مگر آبی به کف
حکایت شیخ بوبکر نشابوری که خرش بر لاف زدن او بادی رها کرد: شیخ بوبکر نشابوری به راه
حکایت رازجویی موسی از ابلیس: حق تعالی گفت با موسی به راز
عقیده مردی پاکدین درباره مبتدی: پاک دینی گفت آن نیکوترست
شیخی که از سگی پلید دامن در نچید: در بر شیخی سگی میشد پلید
حکایت عابدی که در زمان موسی مشغول ریش خود بود: عابدی بودست در وقت کلیم
حکایت ابلهی که در آب افتاد و ریش بزرگش وبال او بود: داشت ریشی بس بزرگ آن ابلهی
حکایت صوفیی که هرگاه جامه میشست باران میآمد: صوفیی چون جامه شستی گاه گاه
حکایت دیوانهای که در کوهسار با پلنگان انس کرده بود: بود مجنونی عجب در کوه سار
حکایت عزیزی که از داشتن خداوند شادی میکرد: آن عزیزی گفت شد هفتاد سال
حکایت مستی که مست دیگر را بر مستی ملامت میکرد: بود مستی سخت لایعقل، خراب
حکایت عاشقی که عیب چشم یار را پس از نقصان عشق دید: بود مردی شیردل خصم افکنی
حکایت محتسبی که مستی را میزد و گفتار آن مست: محتسب آن مرد را میزد به زور
گفته بوعلی رودبار در وقت مرگ: وقت مردن بوعلی رودبار
پیام خداوند به بندگان توسط داود: حق تعالی گفت ای داود پاک
نارضا بودن ایاز از اینکه محمود سلطنت را به او داد: گفت ایاز خاص را محمود خواند
مناجات رابعه با خداوند: رابعه گفتی که ای دانای راز
خطاب خالق با داود: خالق آفاق من فوق الحجاب
حکایت محمود که لات را به هندوان نفروخت و آنرا سوزاند: یافتند آن بت که نامش بود لات
حکایت محمود که برای فتح غزنین نذر کرد غنایم را به درویشان بدهد: گفت چون محمود شاه خسروان
حکایت چوب خوردن یوسف به دستور زلیخا: چون زلیخا حشمت واعزاز داشت
حکایت خواجهای که از غلامش خواست او را برای نماز بیدار کند: خواجه زنگی را غلامی چست بود
گفتار بوعلی طوسی درباره اهل جنت و اهل دوزخ: بوعلی طوسی که پیر عهد بود
حکایت مردی که از نبی اجازه نماز بر مصلایی گرفت: از نبی در خواست مردی پر نیاز