دکتر حافظ رهنورد در دیروز سهشنبه، ساعت ۲۳:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵:
پرتوِ رویِ تو تا در خلوتم دید آفتاب
میرود چون سایه هر دَم، بر در و بامم هنوز
پس معشوق با یار خلوت کرده؛ خورشید هم دیده این خلوت را؛ مسئلهی شاعر این است که تمنای بوسه را اجابت نکرده و آرام جانش نشده؛ پس
در قلم آورد حافظ قصهٔ لَعلِ لَبَش
آب حیوان میرود هر دَم ز اقلامم هنوز
جاودانگی از کلک من میبارد...
افسوس که قصهی ناکامیهای عاشقی جاودانهتر است. لیلی و مجنون. شیرین و فرهاد. اصلی و کَرَم و عشاقی ناکام از ایندست... شاعر هم ناکامی و حسرت را که بیان کرده، جاودانگی از کلکش میبارد. مطلع این غزل با ناکامی و حسرت آغاز میشود.
دکتر حافظ رهنورد در دیروز سهشنبه، ساعت ۲۳:۱۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵:
پرتوِ رویِ تو تا در خلوتم دید آفتاب
میرود چون سایه هر دَم، بر در و بامم هنوز
پس معشوق با یار خلوت کرده؛ خورشید هم دیده این خلوت را؛ مسئلهی شاعر این است که تمنای بوسه را اجابت نکرده و آرام جانش نشده؛ پس
در قلم آورد حافظ قصهٔ لَعلِ لَبَش
آب حیوان میرود هر دَم ز اقلامم هنوز
جاودانگی از کلک من میبارد...
جالب است. قصهی ناکامیهای عاشقی جاودانهتر است. لیلی و مجنون. شیرین و فرهاد. اصلی و کَرَم و عشاقی ناکام از ایندست... پس شاعر هم ناکامی و حسرت لعل لب را که بیان کرده، جاودانگی از کلکش میبارد.
نیما در دیروز سهشنبه، ساعت ۲۳:۰۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳:
چون تشنه بسوخت در بیابان
چه فایده گر جهان فرات است
چو فایز در بیابان تشنه جان داد
چه حاصل در صفاهان زندهرود است
اسماعیل ایزدپناه در دیروز سهشنبه، ساعت ۲۲:۳۹ در پاسخ به کوروش شاملو دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸:
سرور گرامی جناب آقای کوروش شاملو
با سلام ودرود
از نحوه کار علمی وبایسته شمابسیار لذت بردم.امید است که این کار خطیر را ادامه دهید.که در این صفحه گنجور وحاشیه آن بسیار بدیع وقابل ملاحظه است وجای اندیشمند وصاحب نظری چون شما خالی.
توضیحات شما که شامل تفسیر محتوایی است مختصر ومفید است (قَلَّ ودَلَّ)ودر بخش تفسیر ادبی قابل توجه وکارآمد.
موفق باشید.پیشنهاد دوستانه ای برای شما دارم که سعی شود شکل ارائه کار در همه غزل ها یکسان باشدبه عبارتی مهر شما پای کار باشد. مثلا درغزل ۷۷ که بیت راکامل نوشته اید وبعد تفسیر را بهتر به دل می نشیند. ولی درغزل ۷۵ و۷۸فقط شماره بیت ذکر شده ودرغزل ۷۶ برداشت محتوایی کلی بیت وشماره .
امیدوارم همیشه شاد وسرافراز باشید.
منتظر ارائه تفاسیر شما در بقیه غزل ها هستم
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز سهشنبه، ساعت ۲۱:۵۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹
قوّتِ بار عشقِ تو ، مرکبِ جان نمیکشد
روشنیِ جمالِ تو ، هر دو جهان نمیکشدبارِ تو چون کشد دلم ، گرچه چو تیر راست شد
زانکه کمانِ چون تویی ، بازویِ جان نمیکشدکُون و مکان چه میکند عاشقِ تو ، که در ره ات
نعرهٔ عاشقانِ تو ، کون و مکان نمیکشدنامِ تو و نشانِ تو ، چون به زبان برآورم؟
زانکه نشان و نامِ تو ، نام و نشان نمیکشدراهِ تو چون به سرکَشم ، زانکه ز دوریِ ره ات
راهِ تو از روندِگان ، کَس به کران نمیکشددر رهِ تو ، به قرنها ، چرخ دوید و دم نزد
تا رهِ تو ، به سر نشد ، خود به میان نمیکشدگشت فرید در ره ات ، سوخته همچو پشّهای
زانکه ز نورِ شمعِ تو ، ره به عیان نمیکشد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز سهشنبه، ساعت ۲۱:۵۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰
نورِ رویِ تو را ، نظر نکشد
سوزِ عشقِ تو را ، جگر نکشدباد ، خاکِ سیاه ، بر سرِ آنک
خاکِ کویِ تو ، در بصر نکشدآتشِ عشقِ بیدلانِ تو را
هفت آتشگهِ سَقَر نکشداز درازیّ و دوریِ راهَت
هیچ کَس ، راهِ تو به سر نکشدکه رهَت ، جز به قدر و قوّتِ ما
قدرِ یک گامِ بیشتر نکشددردِ هر کَس ، به قدر طاقتِ او ست
کانچه عیسی کشید ، خر نکشدکوهِ اندوه و بارِ محنتِ تو
چون کشد دل ، که بحر و بر نکشدخود عجب نبوَد ، آنکه از رهِ عجز
پشّهای ، پیل را به بر نکشدبا کمانِ فلک ، به هیچ سبیل
بازویِ هیچ پشّه در نکشدهیچکَس ، عشقِ چون تو معشوقی
به ترازویِ عقل ، بر نکشدچون کشد کوهِ بی نهایت را
آن ترازو ، که بیش زر نکشدوزنِ عشقِ تو ، عقل کِی داند
عشقِ تو ، عقلِ مختصر نکشدعشقَت از دِیرها نگردد باز
تا که ابدال را بدر نکشددلِ عطّار ، در غمِ تو چنانست
که غمِ دیگران ، دگر نکشد
رضا شاکر در دیروز سهشنبه، ساعت ۲۱:۴۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۱:
با سلام
این شعر یکی از زیباترین غزلهای سعدی است که در اون واژه ها مثل قطعات الماس تراش خورده کنار هم چیده شدن
واقعا زیباست این غزل
در ضمن این غزل رو پرویز خوش رزم به زیبایی در قالب یک آهنگ در تیتراژ سریال خانواده دکتر ماهان خوندن که من فکر میکنم حق مطلب رو ادا کردن نام قطعه هم نقش تو هست که میدونید جستجو کنید
کار کم شنیده شده ای هست اما بسیار خوب اجرا شده با یه موسیقی خوب و بجا
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز سهشنبه، ساعت ۲۱:۴۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹
دل ز هوایِ تو ، یک زمان نشکیبد
دل چه بوَد ، عقل و وهم و جان نشکیبدهر که دلی دارد و نشانِ تو یابد
از طلبِ چون تو دلسِتان ، نشکیبدگرچه جهان را ، بسی کَس است شکیبا
هیچ کَسی ، از تو در جهان نشکیبدذرهٔ سودایِ تو ، که سودِ جهان است
سودِ دل آن است ، کز زیان نشکیبدگرچه زبان را ، مجالِ یادِ تو نبوَد
یک نفس از یاد تو ، زبان نشکیبدچون نشکیبد ز آب ، ماهیِ بی آب
دیده ز ماهِ تو ، همچنان نشکیبدمردمِ آبیِّ چشم ، از آتشِ عشقَت
بی رُخت ، از آب یک زمان نشکیبدگرچه بنالم ، ولی نه آن ز تو نالم
ناله کنم ، زانکه ناتوان نشکیبدچون نرسد دستِ من ، به جز به فغانی
نیست عجب ، گر ز دل فغان نشکیبدمینشکیبد دمی ، ز کویِ تو ، عطّار
بلبلِ گویا ، ز بوستان نشکیبد
سیدپور در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۹:۴۷ در پاسخ به حمید زارعیِ مرودشت دربارهٔ بیدل دهلوی » ترجیع بند:
جناب مرودشت درست می فرمایید، البته توجه بفرمایید، عموما سر به کاغذ فرسودگان ادبیات، و یا ما بی دل شدگان ادبیات، در این گوشه گنجور در مصاحبت بیدل جمع شدیم، حال که زحمت کشیدید من هم گلایه دارم که چرا زحمت های شما پاک شد، تجربه ای برای بنده شد که هر زمان سر اعراب گذاری داشتم، بجای ویرایش متن، روخوانی ضبط و در قسمت خوانش ها بارگذاری کنم
علی میراحمدی در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۹:۰۱ دربارهٔ خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » هیچ است [۱۰۷-۱۰۱] » رباعی ۱۰۳:
«خب ،آخرش که چی!»
مومن و کافر یا عارف و عامی حداقل یک بار در زندگانی خویش چنین سخنی را بر زبان رانده است یا از دیگران شنیده است!
جالب است که کاربر محترمی در همین بخش این سخنان را نشانه شجاعت شاعر دانسته است!!
کدام شجاعت عزیز من؟!
آیا خیام با چنین سخنانی در برابر ظلم قیام کرده یا جان خود را به خطر انداخته تا بر سطح آگاهی بشری بیفزاید یا هستی خود را برای عقیده اش به مخاطره انداخته که شما یا جناب هدایت دم از شجاعت و شورش او میزنید؟!
تا آنجا که ما میدانیم ایشان به عنوان یک دانشمند مورد احترام حکومت وقت بوده و اشعار ایشان همان تَفلسُف و تفکر عامیانه انسانی است با بیانی دیگر.
اگر هم تصور میکنید مخالف خوانی یا انکار عقاید دینی شجاعت است که از هر کوی و برزنی هزاران پسر شجاع بیرون توان کشید!!
ایلیا ۱۴۰۴ در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۶:۰۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶:
پیش خداوند هوش:
تصحیح استاد خرمشاهی
اتفاقا هیچ اشاره ای هم به "در نظر هوشیار" نکرده، حتی در پاورقی و توضیحات.
خداوند هوش با کردگار تناسب داره.و اما فارغ از این بیت، کتابهای درسی اصلا منبع مناسبی برای ارجاع نیستند و اشتباهات زیادی دارند.
علی میراحمدی در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۵:۵۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲:
«گفت فرق میان علم لَدُنی و علم تعلیمی آنست که علم تعلیمی هر چند بیش آموزی عالم تر باشی و چون دست از تعلیم بازداری برخی فراموش کنی و برخی مشوش شود و علم لدنی خلاف این باشد. هرچند در کتاب کم نگری علم لدنّی بیش باشد و چون کتاب مطالعه کردن پیشه گیری روی در حجاب آرد. اما چون دل عمارت کنی آنگه علم لدنی هر روز زیادت گردد. زیرا که علم لدنی از صفاوَتِ دل خیزد و ....»« درویش ستیهنده»(از میراث عرفانی شیخ جام)
محمدرضا شفیعی کدکنی
انتشارات سخن
Taureg Tayibe در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۳:۴۳ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸:
به دنبال امنیت و راحتی کامل در این دنیای دون زمینی نباش، و تا می توانی احتیاط بورز.
هر انسانی که با وی مواجه می شویم ملغمه ای است از خصایص بد و خوب. مبادا گرفتار بدی های مردم و البته خودت بشوی!
در هر قدمی به حمایت پروردگار نیازمندیم. هرچند حساب شکر از دست انسان در می رود.
sirous fattahi در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۲:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹:
دادهام باز نظر را به تذروی پروار
باز خواند مگرش نقش و شکاری بکند
دیدگانم را برای شکار پرنده بسیار خوشرنگی روانه کردهام امیدوارم به درستی شناسایی وشکارش کند
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۰:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷
جانا حدیثِ حسنَت ، در داستان نگنجد
رمزی ز رازِ عشقَت ، در صد زبان نگنجدجولانگهِ جلالَت ، در کویِ دل نباشد
جلوه گهِ جمالَت ، در چشم و جان نگنجدسودایِ زلف و خالَت ، در هر خیال ناید
اندیشهٔ وصالَت ، جز در گمان نگنجددر دل چو عشقَت آمد ، سودایِ جان نماند
در جان چو مهرَت افتد ، عشقِ روان نگنجدپیغامِ خستگانَت ، در کویِ تو که آرد
کانجا ز عاشقانَت ، بادِ وزان نگنجددل کز تو بوی یابد ، در گلسِتان نپوید
جان کز تو رنگ گیرد ، خود در جهان نگنجدآن دم که عاشقان را ، نزدِ تو بار باشد
مسکین کَسی که آنجا ، در آستان نگنجدبَخشای بر غریبی ، کز عشق مینمیرد
وانگه در آشیانَت ، خود یک زمان نگنجدجان داد دل که روزی ، در کو ت جای یابد
نشناخت او که آخر ، جایِ چنان نگنجدآن دم که با خیالَت ، دل ، رازِ عشق گوید
عطّار اگر شود جان ، اندر میان نگنجد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۰:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶
حدیثِ عشق ، در دفتر نگنجد
حسابِ عشق ، در محشر نگنجدعجب میآیدم ، کین آتشِ عشق
چه سودایی است ، کاندر سر نگنجدبرُو مجمر بسوز ، ار عود خواهی
که عودِ عشق ، در مجمر نگنجددرین رَه ، پاک دامن بایدَت بود
که اینجا ، دامنِ تَر درنگنجدهر آن دل ، کآتشِ عشقَش برافروخت
چنان گردد ، که اندر بر نگنجددلی کز دست شد ، زاندیشهٔ عشق
در او ، اندیشهٔ دیگر نگنجدبرون نِه پایِ جان ، از پیکرِ خاک
که جانِ پاک ، در پیکر نگنجدشرابی ، کان شرابِ عاشقان است
ندارد جام و در ساغر نگنجدچو جانان و چو جان ، با هم نشینند
سرِ مویی ، میانشان درنگنجدرهی ، کان راهِ عطّار است امروز
در آن ره ، جز دلی رهبر نگنجد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۰:۲۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵
مرا با عشقِ تو ، جان درنگنجد
چه از جان بِه بوَد ، آن درنگنجدنه کفرَم ماند در عشقَت ، نه ایمان
که اینجا کفر و ایمان درنگنجدچنان عشقِ تو ، در دل معتکف شد
که گر مویی شود جان ، درنگنجدچه میگویم ، که طوفانی است عشقَت
به چشمِ مور ، طوفان درنگنجداگر یک ذرّه ، عشقَت رخ نماید
به صحنِ صد بیابان درنگنجداگر یوسف برون آید ، ز پرده
به قعرِ چاه و زندان درنگنجدچو دردَت هست ، منوازَم به درمان
که با دردِ تو ، درمان درنگنجددلا آنجا که جانان است ، ره نیست
که آنجا غیرِ جانان درنگنجدتو چون ذره شُو آنجا ، زانکه آنجا
به جز خورشیدِ رخشان درنگنجداگر فانی نگردد ، جانِ عطّار
در آن خلوتگه ، آسان درنگنجد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۰:۲۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴
در زیرِ بارِ عشقَت ، هر تُوسنی چه سنجد
با داوِ شِشدَرِ تو ، هر کم زنی چه سنجدچون پنجههایِ شیران ، عشقِ تو ، خُرد بشکست
در پیشِ زورِ عشقَت ، تَر دامنی چه سنجدجایی که کوهها را ، یک ذرّه وزن نبوَد
هیهات میندانم ، تا ارزنی چه سنجدجایی که صد هزاران ، سلطان به سر درآیند
اندر چنان مقامی ، چوبکزنی چه سنجدجانهایِ پاکبازان ، خون شد ، در این بیابان
یک مشت ارزن آخر ، در خرمنی چه سنجدچون پُردلانِ عالم ، پیش ات سپر فکندند
با زخمِ ناوکِ تو ، هر جُوشنی چه سنجدجان و دلم ز عشقَت ، مستغرق اند دایم
در عشقِ چون تو شاهی ، جان و تنی چه سنجدچون ساکنانِ گلشن ، در پایَت اوفتادند
عطّارِ سر نهاده در گلخنی چه سنجد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۰:۲۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳
نه به کویَم ، گذر ات میافتد
نه به رویَم ، نظر ات میافتدآفتابی ، که جهان روشن از او ست
ذرهٔ خاکِ در ات میافتددر طلسمات ، عجب موی شکاف
زلفِ زیر و زبر ات میافتددر جگردوزی و جان سوزی سخت
چشمِ پُر شور و شر ات میافتددر غمَت ، بسته کمر بر هیچی
دلِ من چون کمر ات میافتدآبِ گرمَم ، به دهن میآید
چشم ، چون بر شِکَر ات میافتدشکَِری از تو طمع میدارم
به بیندیش ، اگر ات میافتدشِکَر ات بیخطری نی و دلم
به خطا ، در خطر ات میافتدبیشتر میلِ تو جانا ، به جفا ست
یا جفا ، بیشتر ات میافتدگر جفایی کنی و گر نکنی
نه به قصد است ، در ات میافتددلِ عطّار ، ازین بیش مسوز
که ازین بد ، بتَر ات میافتد
سُلگی قاسم در دیروز سهشنبه، ساعت ۲۳:۵۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۳: