سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۲۲:۲۹ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸:
وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
پیشِ تیرِ نگه اش ، سینه سپر خواهم کرد،
بهرِ اَبرویِ کج اش ، فکرِ دگر خواهم کردنکند گر نظری ، بر دلِ سُودازده ام،
مُلکِ دل را ، ز غم اش ، زیر و زبر خواهم کردیا که دیوانه صفت ، گیرم از آن دلبر کام،
یا که از عشق و جنون ، صرفِ نظر خواهم کردگر چه رَه دور و در این راه ، خطر بسیار است،
به سوی اش ، با سرِ پُر شور ، سفر خواهم کردگر بخواهد ، که به کوی اش برسد ، پایِ رقیب،
رَه بر او بسته و ایجادِ خطر خواهم کردتا که گه گاه ، شوَم بهرهور از بویِ عُقار،
بر درِ میکده ، گه گاه گذر خواهم کردمیدهم جان ، به تمنّایِ وصال اش ، "وحدت" ،
هان مپندار ، در این باره ضرر خواهم کرد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۲۲:۲۲ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹:
وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
مقصدِ من، خواجه، مولایِ من است
توشه ی من نیز ، تقوایِ من استدر مناجاتَم ، چو موسی با اله
خلوتِ دل ، طورِ سینایِ من استمِی ، روانِ مردهام را ، زنده کرد
آری آری ، مِی مسیحایِ من استگاهگاهی ، این رکوع و این سجود
کَلِّمینی یا حُمَیرایِ من استدامنِ تدبیر را ، دادم ز دست
رشته ی تقدیر ، در پایِ من استحُسنِ لیلی ، جز یکی مجنون نداشت
عالَمی ، مجنونِ لیلایِ من استنفیِ من ، شد باعثِ اثباتِ من
خواجه ، در لایِ من ، اِلّایِ من استنشئه ی ناسوت ام ، اندر خور نبود
عالمِ لاهوت ، مَاوایِ من استنامِ نیک ات ، ذکرِ صبح و شامِ ما ست
یادِ روی ات ، ذکرِ شبهایِ من استرَه ، به خلوتگاهِ وحدت یافتم
وحدت ام ، فوقِ گمان ، جایِ من است
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۲۲:۲۲ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷:
وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
خواجه ، آن روز که از بندگی ، آزادَم کرد
ساغرِ مِی ، به کفَم داد و ز غم شادَم کردخبر ، از نیک و بدِ عاشقی ام ، هیچ نبود
چشمِ مستِ تو ، در این مرحله اُستادَم کردرویِ شیرینصفتان ، در نظر آراست مرا
ریخت طرحِ هوس اندر سَر و فرهادَم کردعاقبت ، بیخ و بُنِ هستیِ ما ، کرد خراب
از کرَم ، خانهاش آباد ، که آبادَم کردرفت بر بادِ فنا ، گَردِ وجود ام آخر
دیدی ای دوست ، که سودایِ تو ، بر بادَم کردبس که فرهاد صفت ، ناله و فریاد زدم
بیستون ، ناله و فریاد ، ز فریادَم کردبودم از زمره ی رندانِ خرابات ، ولیک
قسمت ، از روزِ ازل ، همدمِ زهّاد ام کردوحدت ، آن ترکِ کماندارِ جفاجو ، آخر
دیده و دل ، هدفِ ناوکِ بیدادَم کرد
کوروش در دیروز شنبه، ساعت ۱۹:۴۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳:
راست چو شقه علمت رقص کنانم ز هوا
بال مرا بازگشا خوش خوش و منورد مرا
منظور از شقه علمت چیست ؟
مختارِ مجبور در دیروز شنبه، ساعت ۱۹:۳۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان اکوان دیو » داستان اکوان دیو:
فلسفی کاو یاغی و منکَر شده
آدم است انگار لیکن خر شده
کوله باری از کتب بر روی دوش
هر کتابی خوانده او خرتر شده
منکر دین خدا و اعتقاد
منکر قرآن و پیغمبر شده
ژاژ میخاید بسی این ژاژخا
عقل او هر لحظه ای کمتر شده
در دماغش جز غرور و جهل نیست
جاهل و نادان و کور و کر شده
در بیابان غرور و تیرگی
کاروان جهل را رهبر شده
چون ندارد نسبتی با معرفت
کودک تردید را مادر شده
همسفر با وهم و با پندار خویش
با جهالت هر شبی همسر شده
از خودش چیزی ندارد بیزبان
راوی حرف کسی دیگر شده
او مرید فیلسوفان فرنگ
عاشق نیچه و پنهاور شده
جد او میمون و خاکش مقصد است
عاقبت خاکش چنین بر سر شده
علی میراحمدی در دیروز شنبه، ساعت ۱۹:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۹:
این مصراع دست انداز دارد و حیف ازین غزل که این مصراع یک مقدار خرابش کرده است.
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۵۷ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳:
وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
مِی خور ، که هر که مِی نخورَد ، فصلِ نوبهار
پیوسته خونِ دل خورَد ، از دستِ روزگارمِی در بهار ، صیقلِ دلهایِ آگَه است
از دست یار ، خاصه ، به آهنگِ چنگ و تاردر عهدِ گل ، ز دست مَدِه ، جامِ باده را
کاین باشد ، از حقیقتِ جمشید ، یادگارصحنِ چمن ، چو وادیِ ایمَن شد ، ای عزیز
گل برفروخت ، آتشِ موسی ، ز شاخسارآموختند مستی و دیوانگی ، مرا
دیوانگانِ عاقل و مستانِ هوشیاراز بندگی ، به مرتبه ی خواجگی رسید
هرکَس ، که کرد بندگیِ دوست ، بندهواروحدت ، بیا و بر درِ توفیق ، حلقه زن
توفیق ، چون رفیق شود ، گشت بخت یار
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۵۶ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰:
وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
تُرکِ من ، از خانه بیحجاب برآمد
ماه صفت ، از دلِ سحاب برآمدعاقبتَم ، شد وصالِِ دوست ، میّسَر
دیده ی بختَم ، دگر ز خواب برآمدعشق ، ندانم چه حالت است ، که از وی
ساحتِ دریا ، به اضطراب برآمدلوح چو پَذرُفت ، نامِ عشق، دل و جان
در برِ گردون ، به پیچ و تاب برآمداین همه ، شورِ محبّت است ، که هر دم
بانگِ نی و ناله ی رَباب برآمدمِی به قدح ریخت ، از گلویِ صراحی
صبح بخندید و آفتاب برآمدتربتِ منصور ، چون رسید به دریا
نقشِ انا الحق ، ز موجِ آب برآمدبحرِ حقیقت ، نمود جنبشی از خویش
موج پدید آمد و حباب برآمدشاهدِ مقصودِ وحدت ، از رخِ زیبا
پرده برافکند و بی نقاب برآمد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۵۵ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹:
وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
بعد از این ، خدمتِ آن سروِ روان ، خواهم کرد،
خدمت اش از دل و جان ، در دُو جهان خواهم کردپای ، بر تختِ جم و افسرِ کِی خواهم زد،
سَر فدا ، در قَدمِ پیرِ مغان خواهم کردگِردِ هر گوشهء ویرانه ، به جان خواهم گشت،
کنجِ دل ، مخزنِ هر گنجِ نهان خواهم کردبی رخِ دوست ، دگر خونِ جگر خواهم خورد،
دیده را ساغر و پیمانه ی آن خواهم کردسالها ، در رهِ عشقِ تو ، قدم خواهم زد،
عمرها ، نامِ تو را ، وِردِ زبان خواهم کردمهرِ رویِ تو همه ، جای به دل خواهم داد،
غمِ عشقِ تو دگر ، مونسِ جان خواهم کرد"وحدتا" ، گفت ؛ تو را ، از برِ خُود خواهم راند،
گفتم اش ؛ خونِ دل ، از دیده روان خواهم کرد
مختارِ مجبور در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۲۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۰:
نگاه هنری به تجلی خداوندی و مسئله آفرینش را درین غزل شاهد هستیم و قضیه غیر مستقیم بیان شده
در غزل «در ازل پرتو حسنت ز تجلی...»نگاه عرفانی را شاهد هستیم و مطلب سرراست تر گفته شده
یاد بگیریم ماستا را نریزیم توی قیمه ها
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۹ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰:
گو ، هر شادی ، فدایِ غم باد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۷ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰:
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰
غم کُشت مرا ، ز دستِ غم ، داد
فریاد ز غم ، هزار فریاداجزایِ مرا ، ز هم فرو ریخت
غم داد مرا ، چو گَرد بر بادبنیادِ مرا ، نهاد بر غم
آن روز ، که ساخت ، دستِ استادبنیادِ من است ، بر غم و هم
غم می کَنَد ام ، ز بیخ و بنیادای دوست ، بگو به غم ، که تا کِی
بر جانِ اسیرِ خویش ، بیدادنی نی ، نکنم شکایت از غم
ویرانه ی عشق ، از غم آبادچون مایهٔ شادی است ، هر غم
گو ، هر شادی ، فدایِ غم بادگر غم نبوَد ، کدام شادی
ویران باید ، که گردد آباداز غم دارم ، هر آنچه دارم
ای غم ، بادا روانِ تو ، شادخوش باش ای فیض ، در گذار است
گر شادی و گر غم ، است چون باد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۶ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹:
نه به کس ، نی ز کسی ، زهد فروشَد ، نه خرید
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۴ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹:
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹
هر که رویِ تو ندید ، از دو جهان هیچ ندید
هر که نشنید ز تو ، هیچ کلامی نشنیدهر سَری ، کو ز می عشقِ تو ، مدهوش نشد
چو شنید از رهِ گوش و ز رهِ چشم چو دیداز ازل تا به ابد ، در دو جهان ، گرسِنه ماند
هر که از مائده ی عشق ، طعامی نچشیدتا به شامِ ابد ، از رنجِ خُمار ، ایمن شد
هر که ، در صبحِ ازل ، ساغری از عشق چشیدآب حیوان ، که خضِر ، در ظلمات اش می جُست
به جز از عشق نبود ، این خبر از غیب رسیدغیرِ عشق و غمِ عشق ، از دو جهان ، هیچ متاع
مردمِ چشم و دلِ اهل بصیرت ، نگزیدهر که ، در بحرِ غمِ عشق ، فرو شد چون فیض
نه به کَس ، نی ز کَسی ، زهد فروشَد ، نه خرید
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۳ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸:
گو بیا کفر من دل شده بنگر به ملاء
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۱ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸:
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸
یاد باد ، آن که اثر ، در دلِ شیدا میکرد
آن نصیحت ، که مرا واعظ و ملّا میکردیاد باد ، آنکه مرا ، بود دلِ دانایی
عالمی ، کسبِ خرد ، زان دلِ دانا میکرداختیار از کفِ من ، بُرد کنون معشوقی
که به دل گاه گرِه میزد و گه وا میکردتاخت بر مملکتِ دین و دلَم ، یکباره
آنکه ، صیدِ منِ دل خسته ، تمنّا میکردبُرد از دستِ من ، امروز ، متاعِ دل و دین
رفت آن ، کاین دلَم ، اندیشه ی فردا میکردگو بیا ، کفرِ منِ دل شده ، بنگر به مَلَاء
آنکه از دفترِ دینَم ، ورقی وا میکردگو بیا حالی و بر گریهٔ من ، فاش بخند
که پسِ پرده ام ، از پیش تماشا میکردبسته دید از همهسو ، راهِ رهایی ، بر خود
دل ، که گاهی هوسِ زلفِ چلیپا میکردممکنَم نیست ، ازین دام ، خلاصی دیگر
جاش خوش باد ، که از دور تماشا میکرددلِ بیچاره ، چو افتاد ، درین ورطه ، نخست
روز و شب ، وِردِ «متی اخرج منها» میکردآخرالامر ، به گردابِ بلا ، تن در داد
آنکه با ترس ، نظر بر لبِ دریا میکردبت پرستید و برَهمن شد و زنّار ببست
رفت آن فیض ، که او ، دفترِ دین وا میکرد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۰ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳:
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳
بویی ، از گلسِتانِ جان آمد
به تنِ مُردگان ، روان آمدمرهمِ داغِ سینه افکار
صحبتِ جانِ ناتوان آمدزنگِ دلهایِ عاشقان ، بزُدود
رنگ بر رویِ عاشقان آمدبویِ رحمانی ، از یمن بوزید
مصطفی را ز حق ، نشان آمدخارِ غم ، در دلِ زمانه شکست
گلِ صحرایِ لا مکان آمدرستخیز ، از زمینِ دل برخواست
اهلِ دل را ، بهار جان آمدکُشتگانِ فراق ، زنده شدند
موسمِ حشرِ کُشتگان آمدتنِ افسرده ، گرم و خرّم شد
دِیِ تن را ، تموزِ جان آمدمهر جان را ، بهارِ تازه رسید
دشمنِ جان مهر جان آمدآب ، در نهرِ دهر جاری شد
رنگ ، بر رویِ آسمان آمددر دلِ دوستان ، گل و گلزار
بر سرِ دشمنان ، سنان آمدتیغ شد ، دستِ بولهب ببُرید
بهرِ حمّاله ، ریسمان آمدبهرِ فرعون ، گشت اژدرها
چوبِ تعلیمیِ شبان آمدآب شد بهرِ سِبطیان ، بیغش
خون شد ، از بهر قِبطیان آمدمنکران را ، جحیم و آتش و دود
دلِ ما را ، نعیمِ جان آمدوصفِ آن بو ، ز بس حلاوت داشت
فیض را ، آب در دهان آمد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۰ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵:
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵
توانی گر درین رَه ، ترکِ جان کرد
توانی عیش با جانِ جهان کرد
اگر جان رفت ، جانان هست بر جای
به جانان ، زندگی خوشتر توان کرد
چه باشد جان و صد جان ، در رهِ دوست
جهانی جان ، به قربان می توان کرد
اگر دل از جهان کندن ، توانی
توانی ، هر چه خواهی ، در جهان کرد
گر اش سر در نیاری ، میتوانی
به زیرِ پا ، فلک را نردبان کرد
اگر دل از زمین کندن ، توانی
توانی ، رخنهٔ در آسمان کرد
توانی ، خاک در چشمِ زمین ریخت
توانی ، حلقه در گوشِ زمان کرد
بوَد نقشِ جهان را ، جمله قابل
دلت را ، هر چه خواهی می توان کرد
تو را چشمِ دو عالم ، میتوان دید
تو را گوش دو عالم ، میتوان کرد
کَسی ، کو بست دل ، در مهرِ جانان
مر او را می رسد ، این گفت و آن کرد
سزَد مر بیدلان را ، اینچنین گفت
سزد مر عاشقان را ، آن چنان کرد
دل از خود ، گر توان کندَن ، درین راه
بسی دشوار ، فیض ، آسان توان کرد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۷:۴۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸
کیست که از عشقِ تو ، پردهٔ او پاره نیست
وز قفسِ قالب اش ، مرغِ دل آواره نیستوزن کجا آورَد ، خاصه به میزانِ عشق
گر زرِ عشّاق را ، سکهٔ رخساره نیستهر نفسَم همچو شمع ، زار بکُش ، پیشِ خویش
گر دلِ پر خونِ من ، کُشتهٔ صد پاره نیستگر تو ز من فارغی ، من ز تو فارغ نی ام
چارهٔ کارَم بکن ، کز تو مرا چاره نیستهر که درین راه یافت ، بویِ میِ عشقِ تو
مست شود تا ابد ، گر دلَش از خاره نیستهست همه گفتگو ، با مِیِ عشق اش چه کار
هرکه در این میکده ، مفلس و این کاره نیستدَردِ ره و دَردِ دِیر ، هست محک ، مرد را
دلق بیَفکن ، که زَرق ، لایقِ میخواره نیستدر بنِ این دِیر اگر ، هست مِی ات آرزو
دُرد خور اینجا ، که دِیر ، موضعِ نظّاره نیستگشت هویدا چو روز ، بر دلِ عطّار ، از آنک،
عهد ندارد درست ، هر که در این پاره نیست
حمید شفیع در دیروز شنبه، ساعت ۲۲:۳۹ دربارهٔ مولانا » فیه ما فیه » فصل بیستم - شریفِ پایسوخته گوید::