گنجور

حاشیه‌ها

مهرداد کبیری در ‫هم اکنون دربارهٔ نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۵۸ - نشاط کردن اسکندر با کنیزک چینی:

استاد بهرام مشیری در سخنرانی‌ای در یوتیوب این ابیات رو بیان می‌کنند:

بیا ساقی آن آب آتش خیال

درافکن بدان کهرباگون سفال

 

بیا ای ساقی، از آن آب که در دل آتش دارد بریز‌، بریز در آن جام کهربایی سفالین.

 

 

 

گوارنده آبی کزین تیره خاک

بدو شاید اندوه را شست پاک

 

از آبی که خاک تیره را بشوید و پاک و زلال بگرداند.

 

 

 

شبی روشن از روز و رخشنده‌تر

مهی ز آفتابی درفشنده‌تر

 

شبی پرستاره و مهتابی و با ماهی که از خورشید درخشنده تر بود.

 

 

 

ز سرسبزی گنبد تابناک

زمرد شده لوح طفلان خاک

 

و از گلهای ستارگان چمن آسمان پر رونق بود و لوح کودکان مدرسه زمردین شده بود.

 

 

 

ستاره بر آن لوح زیبا ز سیم

نوشته بسی حرف از امید و بیم

 

و بر آن لوح زیبای زمردین ستاره با سپیدی و نقره حرف‌های زیادی از بیم و امید نوشته بود 

 

 

 

دبیری که آن حرف‌ها را شناخت

درین غار بی‌غور منزل نساخت

 

آن دانا و دبیر که معانی آن کلمات را فهمید در این غار بی‌بن مأوا نگرفت و نیارمید.

 

 

 

به شغل جهان رنج بردن چه سود؟

که روزی به کوشش نشاید فزود

 

چه فایده به دنیا مشغول شدن؟ وقتی که قسمت را با شتاب و کوشش نتوان فزودن؟

 

 

 

جهان غم نیرزد به شادی گرای

نه کز بهر غم کرده‌اند این سرای

 

عالم به غم خوردن نیرزد پس شاد‌دل باش و دنیا را برای غم‌خوردن نکرده‌اند.

 

 

 

جهان از پی شادی و دلخوشی‌ست

نه از بهر بیداد و محنت‌کشی‌ست

 

عالم از برای شادمانی و سرور است و نه‌برای ظلم و سختی و محنت‌کشیدن.

 

 

 

در این جای سختی نگیریم سخت

از این چاه بی بن برآریم رخت

 

به باشد که در این جای محنت‌، جا نگیریم و از این چاه بی‌بن رخت به‌در کنیم.

 

 

 

می شادی‌آور به شادی نهیم

ز شادی نهاده به شادی دهیم

 

می شادی‌بخش را به‌شادی در میان نهیم و به‌شکرانه از شادی‌های خود به‌دیگران ببخشیم.

 

 

 

چو دی رفت و فردا نیامد پدید

به شادی یک امشب بباید برید

 

چو دیروز رفت و ناپدید گشت و فردا هم نیامده پس به‌شادی امشب را باید بُرید. (گذراند)

 

 

 

چنان به که امشب تماشا کنیم

چو فردا رسد کار فردا کنیم

 

بهتر که امشب را خوش باشیم و کار فردا را فردا کنیم.

 

 

 

غم نامده خورد نتوان به زور

به بزم اندرون رفت نتوان به گور

 

غم روز نیامده را نمی‌توان به‌زور خورد و به بزم نمی‌توان به‌گور رفت.

 

 

 

مکن جز طرب در می اندیشه‌ای

پدید است بازار هر چه پیشه‌ای

 

جز از راه طرب و شادی به میگساری مپرداز‌، هر کاری راهی دارد.

 

 

 

چه باید به خود بر ستم داشتن؟

همه ساله خود را به غم داشتن؟

 

چه‌کاری‌است بر خود ستم کردن؟ و همیشه با غم بودن؟

 

 

 

چه پیچیم در عالم پیچ پیچ؟

که هیچ است ازو سود و سرمایه هیچ

 

چه‌کاری است در عالم سختی خود را گرفتار کنیم؟ که نه سودی در آن است و نه دست‌آوردی؟

 

 

 

گریزیم از این کوچگاه رحیل

از آن پیش کافتیم در پای پیل

 

از این کوچ‌گاه موقتی باید گریخت پیش از آنکه کار ما در پای پیل به‌پایان برسد.

 

 

 

خوریم آنچه از ما به گوری خوَرند

بریم آنچه از ما به غارت برند

 

خوریم آنچه داریم و پس از ما می‌برند و بریم آنچه از ما خواهند دزدید.

 

 

 

اگر برد خواهی چنان مایه بر

که بردند پیشینگان دگر

 

اگر دستبرد می‌زنی چنان بزن که پیشینگان زدند.

 

 

 

اگر ترسی از رهزن و باج‌خواه

که غارت کند آنچه بیند به راه

 

اگر ز دزد و باج‌گیر گذر می‌هراسی که ببرند از تو.

 

 

 

به درویش ده آنچه داری نخست

که بنگاه درویش را کس نجست

 

به نیازمند بده که انبار نیازمند را کسی نجوید.

 

 

 

نبینی که دَه یک‌ دهان خراج

به دهلیز درویش دزدند باج؟

 

نمی‌بینی که خراج‌دهندگان ده‌یکی، برای دزدیدن از مالیات و خراج، آن‌را در خانه‌ی یک شخص فقیر پنهان می‌کنند؟ («ده یک» یعنی مالیات ده‌درصد، دهلیز یعنی دالان و فاصله بین در و خانه)

 

 

 

چه زیرک شد آن مرد بنیاد سنج

که ویرانه را ساخت باروی گنج

 

چه دانا بود آن مرد مهندس که از ویرانه‌ای قلعه گنج ساخت

 

 

 

چو تاریخ یک‌روزه دارد جهان

چرا گنج صدساله داری نهان؟

 

چون بینی که زندگی کوتاه است‌، چرا گنج صد‌ساله داری؟

 

 

 

بیا تا نشینیم و شادی کنیم

شبی در جهان کیقبادی کنیم

 

شادمان باش و شادی نما و بیا شبی همچون کیقباد بزمی پرشکوه بداریم.

 

 

 

یک امشب ز دولت ستانیم داد

ز دی و ز فردا نیاریم یاد

 

یک امشب از بخت‌، حق‌مان را بگیریم و از دی و فردا یاد نکنیم.

 

 

 

بترسیم از آنها کزو سود نیست

کزین پیشه اندیشه خوشنود نیست

 

از بیهوده‌کاری بپرهیزیم که دانایی و خرد از این پیشه ناخرسند است.

 

 

 

بدانچ آدمی را بود دسترس

بکوشیم تا خوش برآید نفس

 

از آنچه در دسترس هست زندگی را خوش و نیکو گردانیم.

 

 

 

به چاره دل خویشتن خوَش کنیم

نه چندان که تن نعل آتش کنیم

 

به رای و دانش دل خویش را شاد کنیم نه‌چندان که تن را نعل در آتش (یا آتشین) بگردانیم.

 

 

 

دمی را که سرمایه از زندگی‌ست

به تلخی سپردن نه فرخندگی‌ست

 

دَمی که هست هرچه داریم و نه بیشتر، فیروزی و سعادت نیست به تلخی گذراندن.

 

 

 

چنان برزن این دم که دادش دهی

که بادش دهی گر به بادش دهی

 

چنان نفَس را دم بزن که حق‌ت را ازو بگیری که اگر نگیری از دستت رفته‌است.

 

 

 

فدا کن درم خوش‌دلی را بسیچ

که ارزان بود دل خریدن به هیچ

 

پول را صرف شادی دل نما که پول در برابر شادی دل هیچ است.

 

 

 

ز بهر درم تند و بدخو مباش

تو باید که باشی، درم گو مباش

 

غصه پول را مخور سر خودت سلامت! پول بگو مباش.

 

 

 

مشو در حساب جهان سخت‌گیر

همه سخت‌گیری بود سخت میر

 

کار جهان و دنیایی را زیاد جدی مگیر آدم سخت‌گیر‌، سخت‌میر شود.

 

 

 

به آسان‌گذاری دمی می‌شمار

که آسان زید مرد آسان‌گذار

 

به آسان گذران دم و عمر را که در آسایش زید آدمی آسان‌گیر.

 

 

 

شبی فرخ و ساعتی ارجمند

بود شادمانی درو دلپسند

 

شبی دل‌پذیر و زمانی پر قدر را باید به‌شادمانی گذراند.

 

 

 

گزارش چنین می‌کند جوهری

سخن را به یاقوت اسکندری

 

چنین گوید مرد گوهرفروش و شعر را به یاقوت‌های ناب اسکندری مزین می‌کند.

 

 

 

که اسکندر آن شب به مهر تمام

به یاد لب دوست پر کرد جام

 

که اسکندر آن شب با دلی شاد و پر عشق‌، به یاد لب یار باده زد.

 

 

 

به نوشین لب آن جام را نوش‌کرد

ز لب جام را حلقه در گوش کرد

 

با سخنان شیرین پیاله می سر‌کشید و با لب‌، جام را مفتخر کرد.

 

 

 

نشسته به کردار سرو جوان

که گه لاله ریزد گهی ارغوان

 

با پشتی راست و سرو مانند نشسته و گاهی لاله می‌ریخت و گهی ارغوان.

 

 

 

ز عنبر خطی بر گل انگیخته

بر گل جهان آب گل ریخته

 

زلفی بر چهره‌اش آمده و نیز شبنم‌هایی از گلاب.

 

 

 

هم از فتح دشمن دلش شاد بود

هم از دوستیش خانه آباد بود

 

هم از پیروزی در جنگ شاد بود و هم یاری در خانه‌اش.

 

 

 

طلب کرد یار دلارام را

پری پیکر نازی اندام را

 

یار نازنین را خواست (یعنی) آن پری پیکر را.

 

 

 

ز نامحرمان کرد خرگه تهی

سماع و سماع آور خرگهی

 

در خیمه خود ماند و یار‌؛ بقیه رفتند از جمله نوازندگان و رقصندگان.

 

 

 

بتی فرق و گیسو برآراسته

مرادی به صد آرزو خواسته

 

نگاری خوش‌گیسو که او صد بار در دل آرزو کرده.

 

 

 

لب از ناردانه دلاویزتر

زبان از طبرزد شکر ریزتر

 

لب، از دانه انار دلاویزتر‌، سخن از نبات‌سرخ شیرین‌تر.

 

 

 

دهانی و چشمی به اندازه تنگ

یکی راه دل زد یکی راه چنگ

 

چشمانی کشیده که دل را غارت می‌کرد و دهانی تنگ که نوایی خوش چو چنگ داشت.

 

 

 

سر آغوش و گیسوی عنبرفشان

رسن‌وار در عطف دامن‌کشان

 

بر و دوش و زلف خوش‌عطر، و زلفش تا عطف دامن رسیده.

 

 

 

طرازندهٔ مجلس و بزمگاه

نوازندهٔ چنگ در چنگ شاه

 

زیور مجلس و بزم و در چنگ شاه همچون ساز چنگ.

 

 

 

به فرمان شه چنگ را ساز کرد

دَرِ دُرجِ گوهر ز لب باز کرد

 

به فرمان شه چنگ نواخت و خواند‌.

 

 

 

که از شادی امشب جهان را نویست

همه شادی از دولت خسرویست

 

(خواند) که جهان امروز از شادی جوان گشته و این همه از دولت شاهی‌ست.

 

 

 

به هنگام گل خوش بود روزگار

بخندد جهان چون بخندد بهار

 

در فصل گل‌، زندگی خوش باشد و جهان شاد است چو بهار می‌خندد. (شه به بهار مثال گشته)

 

 

 

چو خورشید روشن برآید به اوج

ز روشن جهان برزند نور موج

 

چو خورشید به اوج رفعت می‌رسد جهان پر از نور  شود.

 

 

 

صبا چون درآید به دیبا‌گری

زمین رومی آرد‌، هوا ششتری

 

صبا که را ببافد و بدوزد زمین از چمن نرم و هوا از او لطیف گردد.

 

 

 

گل سرخ چون کله بندد به باغ

فروزد ز هر غنچه‌ای صد چراغ

 

وقتی گل سرخ‌، باغ را آذین کند از هر غنچه صد چراغ می‌افروزد.

 

 

 

سکندر چو پیروزی آرد به چنگ

نه زیبا بود آینه زیر زنگ

 

اسکندر که در جنگ پیروز گشته اکنون آینه‌ در زیر غبار و زنگ‌، زیبا نیست.

 

 

 

چو کیخسرو ار می‌شود جام‌گیر

چرا جام خالی بود بر سریر؟

 

وقتی چون کیخسرو می‌نوشد چرا جام خالی بر سریر است؟

 

 

 

ملک گر ز جمشید بالاترست

رخ من ز خورشید والاتر است

 

شاه از جمشید بالاتر، و زیبایی من والاتر از خورشید است.

 

 

 

شه ار شد فریدون زرینه کفش

به فتحش منم کاویانی درفش

 

شه اگر فریدون زرینه‌کفش است‌، در فتح و پیروزی‌اش من درفش کاویانی‌ام.

 

 

 

شه ار کیقباد بلند افسرست

مرا افسر از مشک و از عنبرست

 

شه اگر کیقباد است و در اوج قدرت و شکوه است، تاج و افسر من موی زیبایم است.

 

 

 

شه ار هست کاوس فیروزه تاج

ز من بایدش خواستن تخت عاج

 

شاه اگر کاووس است که تاج از فیروزه‌ دارد، من تخت عاج اویم.

 

 

 

شه ار چون سلیمان شود دیوبند

مرا در جهان هست دیوانه چند

 

شاه اگر چون سلیمان دیوبند است من عاشقان و دیوانگان زیاد دارم.

 

 

 

شه ار زانکه عالم گرفت ای شگفت

من آنرا گرفتم که عالم گرفت

 

شه اگر عالم گرفت ای عجب (یا شاید «آفرین بر من») که عالم‌گیر را گرفتم.

 

 

 

اگرچه کمند جهانگیر شاه

فتاده‌ست بر گردن مهر و ماه

 

اگرچه کمند شاه خورشید و ماه را صید کرده.

 

 

 

کمندی من از زلف برسازمش

نترسم به گردن دراندازمش

 

کمندی از زلف سازم و بی‌ترس صیدش کنم.

 

 

 

گر او را کمندی بود ماه‌گیر

مرا هم کمندی بود شاه‌گیر

 

اگر او را کمندی ماه‌گیر است مرا کمندی شاه‌گیر است.

 

 

 

گر او ناوک اندازد از زور دست

مرا غمزهٔ ناوک‌انداز هست

 

اگر بازویی تیر‌انداز دارد من غمزه و چشمی تیر‌افکن دارم.

 

 

 

گر او حربه دارد به خون ریختن

من از چهره خون دانم انگیختن

 

اگر نیزه خون‌ریز دارد‌، من توانم با زیبایی‌ام خون ریزم. (حربه‌: نیزه کوتاه)

 

 

 

گر او قصد شمشیر‌بازی کند

زبانم به شمشیر بازی‌کند

 

اگر او قصد جنگ کند زبانم جنگ را بازی دهد.

 

 

 

گر او لختی از زر برآرد به دوش

دو لختی است زلفین من گرد گوش

 

اگر او لختی زرین بر دوشش نهد من زلفین دولختی گرد گوش دارم. (لختی‌: گرز فلزین.   دولختی‌: دولنگه‌؟ یا صفتی بوده برای مشک )

 

 

 

گر او را یکی طوق بر مرکب است

مرا بین که ده طوق بر غبغب است

 

اگر او یک طوق بر اسب آویز کرده مرا ده طوق بر غبغب است.

 

 

 

گر او حقه‌ها دارد از لعل و دُر

مرا حقه‌ای هست از لعل پر

 

اگر او کیسه‌های پر جواهر دارد من کیسه‌ای پر مروارید دارم.

 

 

 

گر ایدون که یاقوت او کانی است

مرا لب چو یاقوت رمانی است

 

اگر همچنین که یاقوت او از معدن است یاقوت لب من‌، انارگون است. (رمانی‌: شبیه انار یا دانه انار)

 

 

 

گر او چرخ را هست انجم شناس

مرا انجم چرخ دارند پاس

 

اگر او انجم‌شناس آسمان و فلک است مرا کواکب نگهبانند.

 

 

 

گر او را علم هست بالای سر

مرا صد علم هست بیرون در

 

اگر او علَم شاهی بر سر دارد من صد عَلَم دارم. (علم دوم‌: نقش و نگار جامه. همچنین کنایه است از کنیز زیبا یا کنایه از عاشقان )

 

 

 

گر او شاه عالم شد از سروری

منم شاه خوبان به جان پروری

 

اگر او شاه جهان شده من شاه زیبایانم و جان‌افزا.

 

 

 

چو برقع براندازم از روی خویش

ندارم جهان را به یک موی خویش

 

به‌گاهی که نقاب از روی بردارم جهان را با یک موی خود عوض نمی‌کنم.

 

 

 

چو بر مه کشم گیسوی عنبرین

به گیسو کشم ماه را بر زمین

 

وقتی گیسوی سیاه خود را بر چهره افکنم ماه را با گیسوی بلند خود بر خاک می‌آورم.

 

 

 

چو تنگ شکر در عقیق آورم

ز پسته شراب رحیق آورم

 

وقتی که به سخن گفتن آیم از دهان کوچک خود شراب خوش‌عطر می‌ریزم.

 

 

 

رحیقم به رقص آورد آب را

عقیقم مفرّح دهد خواب را

 

شراب من جان را شادی می‌بخشد، و لب‌هایم رویای شیرین می‌آفریند.

 

 

 

ز مه طوق خواهی ببین غبغبم

ز قند ار نمک باید اینک لبم

 

اگر هلال ماه را می‌خواهی به غبغبم بنگر و اگر قند بتواند نمک بریزد آن لب من است.

 

 

 

بدین قند کاو با شکرخندی است

در بوسه بین چون سمرقندی است

 

با این لب‌های شیرین که دارم و با لبخند خوش، بوسه‌هایش را ببین که همچون سمرقندی نرم و لطیف است. (سمرقندی در اینجا نام نوعی میوه یا شیرینی یا کالاست)

 

 

 

اگر کیمیا سنگ را زر کند

نسیم من از خاک عنبر کند

 

اگر می‌گویند که کیمیا می‌تواند سنگ را زر کند بوی خوش من خاک را خوش‌عطر می‌کند.

 

 

 

سهیل یمن تاب را با ادیم

همان شد که بوی مرا با نسیم

 

ستاره سهیل که چرم را می‌پرورد عطر من‌، نسیم را می‌نوازد.

 

 

 

به چشمی دل خسته بریان کنم

به چشمی دگر غارت جان کنم

 

در یک آن دل‌های عاشقان را کباب می‌کنم و در لحظه‌ای دیگر جان را غارت.

 

 

 

از این سو کنم صید و بنوازمش

وز آنسو به دریا دراندازمش

 

از یک‌سو آن را شکار می‌کنم و نوازش می‌کنم و از سویی در دریا رها می‌کنم.

 

 

 

فریبم به درمان و سوزم به درد

منم کاین کنم جز من این کس نکرد

 

با وعده درمان می‌فریبم و با درد می‌سوزانم این کار تنها از من ساخته است.

 

 

 

اگر راهبم بیند از راه دور

برد سجده چون هیربد پیش نور

 

اگر پارسای راهب من را حتی از دور ببیند مرا همچون هیربد که به‌نور سجده می‌برد‌، می‌پرستد.

 

 

 

وگر زاهدی باشد از خاره سنگ

درآرم به رقصش به یک بانگ چنگ

 

اگر زاهدی خشک و بی‌احساس همچون خاره‌سنگ باشد با یک نغمه چنگ او را به‌رقص می‌آورم.

 

 

 

کنم سیم‌کاری که سیمین تنم

ولی قفل گنجینه را نشکنم

 

سیم‌کار می‌کنم چون سپید‌گون هستم اما قفل گنجینه را نشکنم.

 

 

 

در باغ ما را که شد ناپدید

بجز باغبان کس نداند کلید

 

باغ ما را که درب آن پیدا نیست جز باغبان کسی کلیدش را نداند!

 

 

 

رطبهای‌ تر گرچه دارم بسی

بجز خار خشگم نبیند کسی

 

اگر چه خرماهای شیرین و سخنان شیرین زیاد دارم اما کسی جز خار خشک از من چیزی نمی‌برد. (خار در اینجا تیغ‌های خشک درخت نخل است که بُرنده است)

 

 

 

گلابم ولی دردسر می‌دهم

نمک خواه خود را جگر می‌دهم

 

همچون گلاب خوش‌بو هستم اما برای درمان سردرد نیستم و به نمک‌خواه خود جگر می‌دهم

 

 

 

مگر دید شب ترکی روی من

که چون خال من گشت هندوی من

 

آیا شب، روی ماه مرا دید که همچون خال من سیاه‌روی شد و بنده من شد؟

 

 

 

مگر ماه نو کان هلالی کند

به امید من خانه خالی کند

 

آیا ماه نو که هلالی است برای در آغوش گرفتن من خانه را خلوت کرده و آغوش باز کرده است؟

 

 

 

چو زلفم درآید به بازیگری

به دام آورد پای کبک دری

 

هوش مصنوعی: وقتی موهایم در بازیگری و جلوه‌گری بریزد، پاهای کبک دری را به دام می‌اندازد.

 

 

 

بناگوشم ار برگشاید نقاب

دهان گل سرخ گردد پر آب

 

هوش مصنوعی: اگر در گوشم نقاب دهان (پوشش) را کنار بزنند، گل سرخ به شکل آبی پر رنگ در می‌آید.

 

 

 

زنخ را چو برسازم از زلف بند

به آب معلق درارم کمند

 

هوش مصنوعی: وقتی موی او را به زیبایی مرتب کنم، می‌توانم او را با کمان‌داری به دام بیندازم، مانند اینکه در آب معلق است.

 

 

 

چو پیدا کنم لطف اندام را

سرین بشکنم مغز بادام را

 

هوش مصنوعی: وقتی زیبایی و جذابیت کسی را ببینم، تمام تلاش خود را می‌کنم تا به بهترین نحو از آن بهره‌برداری کنم.

 

 

 

چو ساعد گشایم ز بازوی نرم

سمن را ورق درنوردم ز شرم

 

هوش مصنوعی: وقتی بازوی نازک و لطیف سمن را می‌گشایم، به خاطر شرم و خجالت ورق را برمی‌دارم.

 

 

 

شکر چاشنی‌گیر نوش منست

گهر حلقه در گوش گوش منست

 

هوش مصنوعی: شکر طعم‌دهنده‌ی نوشیدنی من است و گردنبند زیبای گوشواره‌ام در گوش من جا دارد.

 

 

 

دهانم گرو بست با مشتری

گرو برد کاو دارد انگشتری

 

هوش مصنوعی: من زبانم را به خاطر مشتری فروخته‌ام، چون او کسی است که انگشتر دارد و با او معامله می‌کنم.

 

 

 

جنابی که با گل خورم نوش باد

مرا یاد و گل را فراموش باد

 

هوش مصنوعی: ای کسی که با بوی گل مست و شاداب هستی، امیدوارم یاد تو همیشه در ذهنم باقی بماند و یاد گل از خاطر برود.

 

 

 

یک افسون چشمم به بابل رسید

کزو آمد آن جادویی‌ها پدید

 

هوش مصنوعی: چشمان من با جادو و افسون خاصی به شهر بابل رسیده است و از آنجا، زیبایی‌ها و معجزات به وجود آمده‌اند.

 

 

 

ز جعدم یکی موی بر چین گذشت

کزو مشک شد ناف آهو به دشت

 

هوش مصنوعی: از عدم و نیستی، تنها یک تار موی من گذشت که باعث شد مشک در دشت، نماد زیبایی و لطافت، ساخته شود.

 

 

 

چو حلقه کنم زلف بر طرف گوش

بیا تا دل رفته بینی ز هوش

 

هوش مصنوعی: وقتی که موهایم را به دور گوشم ببندم، بیا و ببین که دل از یاد و فکر رفته است.

 

 

 

کرشمه چو در چشم مست آورم

صد از دست رفته به دست آورم

 

هوش مصنوعی: وقتی که با زیبایی و ناز خود به کسی نگاه می‌کنم، می‌توانم تمام آنچه را که از دست رفته است دوباره به دست آورم.

 

 

 

دلی را که سر سوی راه افکنم

نمایم زنخ تا به چاه افکنم

 

هوش مصنوعی: هرگاه دلی را که به سمت راه هدایت کرده‌ام، عاشقانه می‌سازم تا به قعر چاه بیفکندم.

 

 

 

ز مویی به عاشق دهم طوق و تاج

به بویی ز خَلُّخ ستانم خراج

 

هوش مصنوعی: من برای عشق به یک مو، تاج و طوق می‌دهم و از خوشبویی عطر خَلُّخ، هزینه‌ای می‌گیرم.

 

 

 

به سلطانی چین نهم مُهر موم

زنم پنج نوبت به تاراج روم

 

هوش مصنوعی: من برای پادشاه چین نامه‌ای می‌زنم و پنج بار برای به چنگ آوردنِ دارایی‌ام به او اظهار نیاز می‌کنم.

 

 

 

جگر گوشه چینیانم به خال

چراغ دل رومیانم به فال

 

هوش مصنوعی: عزیز دلم که از چینیان است، با نشانه‌ دل رومیان به فال آمده است.

 

 

 

طبرزد دهم چون شوم خواب خیز

طبرخون زنم چون کنم غمزه تیز

 

هوش مصنوعی: چون به خواب می‌روم، دمی از طبرزد دور می‌شوم و وقتی که بخواهم با ناز و عشوه رفتار کنم، در باغ طبرخون به سر می‌برم.

 

 

 

لبم لعل را کارسازی کند

خیالم به خورشید بازی کند

 

هوش مصنوعی: لب من مثل لعل زیبایی دارد و خیال من مانند خورشیدی درخشان به بازی می‌پردازد.

 

 

 

مغ دیر سیمین صنم خواندم

صنم خانهٔ باغ ارم داندم

 

هوش مصنوعی: در یک مکان زیبا و پر از رنگ و طراوت، محبوبی را می‌بینم که در باغی مانند باغ ارم زندگی می‌کند. این محبوب برای من همچون یک گنجینه‌ی باارزش و نادیده می‌باشد.

 

 

 

چو شد نار پستانم انگیخته

ز بستان دل نار شد ریخته

 

هوش مصنوعی: زمانی که آتش عشق در سینه‌ام شعله‌ور شد، دل من نیز مانند میوه‌های درختِ بستان، دچار رنج و اندوه شد.

 

 

 

ز نارم که نارنج نوروزی است

که را بخت گویی که را روزی است؟

 

هوش مصنوعی: از نارنجی که در نوروز می‌درخشد، بپرسید که برای چه کسی بخت و روزی خوب دارد؟

 

 

 

مبارک درختم که بر دوستم

برآور گلم گرچه در پوستم

 

هوش مصنوعی: به شادمانی شاخه‌ام که به دوستم گل می‌دهد، هرچند که در ظاهر و پوست من نشانی از آن ندارد.

 

 

 

من و آب سرخ و سر سبز شاه

جهان گو فرو شو به آب سیاه

 

هوش مصنوعی: من و آب سرخ و سبز و شاه جهان می‌گوییم که به آب سیاه فرو رویم.

 

 

 

برآنم که دستان به کار آورم

چو چنگ خودش در کنار آورم

 

هوش مصنوعی: می‌خواهم دستانم را به کار بیندازم و همچون سازی که در کنار خودم دارم، مشغول فعالیت شوم.

 

 

 

گهی بوسه بر چشم مستش دهم

گهی زلف خود را به دستش دهم

 

هوش مصنوعی: گاهی محبت و عشق را با بوسه بر چشمان محبوب ابراز می‌کنم و گاهی نیز زیبایی و زلف خود را به دستان او می‌سپارم.

 

 

 

به شرطی کنم جان خود جای او

که هرگز نتابم سر از پای او

 

هوش مصنوعی: من جانم را فدای او می‌کنم و این کار را به شرطی انجام می‌دهم که هرگز از او جدا نشوم و از عشقش دست برندارم.

 

 

 

چنان خسبم از مهر آن آفتاب

که سر در قیامت برآرم ز خواب

 

هوش مصنوعی: چنان در خواب و آرامش از عشق آن خورشید هستم که وقتی روز قیامت بیاید، از خواب بیدار می‌شوم.

 

 

 

گر آبیست گو زندگانی دهد

وگر سایه‌ای گو جوانی دهد

 

هوش مصنوعی: اگر آب باشد، بگو که زندگی می‌آورد و اگر سایه‌ای باشد، بگو که جوانی به ارمغان می‌آورد.

 

 

 

کند وصل من زندگانی دراز

جوانی دهم چون درآیم به ناز

 

هوش مصنوعی: زمانی که به وصال تو برسم، زندگی‌ام طولانی‌تر خواهد شد و جوانی‌ام را به تو می‌دهم، وقتی که با ناز به من نزدیک شوی.

 

 

 

سکندر به حیوان خطا می‌رود

من این‌جا سکندر کجا می‌رود؟

 

هوش مصنوعی: سکندر به اشتباه به مسیری می‌رود، اما من در اینجا دچار سردرگمی هستم که سکندر واقعاً کجا می‌رود؟

 

 

 

اگر راه ظلمات می‌بایدش

سر زلف من راه بنمایدش

 

هوش مصنوعی: اگر او به راه‌های تاریک و دشوار برود، موهای من می‌تواند راهی را به او نشان دهد.

 

 

 

وگر زانکه جوید ز یاقوت رنگ

همان آورد آب حیوان به چنگ

 

هوش مصنوعی: اگر کسی بخواهد رنگ یاقوت را بدست آورد، همانند آن باید آب حیات را به دست آورد.

 

 

 

لب من که یاقوت رخشان در اوست

بسی چشمه چون آب حیوان در اوست

 

هوش مصنوعی: لب من که همانند یاقوتی درخشان است، درونش چشمه‌های بسیاری مانند آب حیات وجود دارد.

 

 

 

جهان خسروا چند گردن کشی؟

بر این آب حیوان مشو آتشی

 

هوش مصنوعی: دنیا، ای خسروا، تا کی باید قدرت‌نمایی کنی؟ بر این آب حیات، آتش نزن.

 

 

 

پریرویم و چون پری در پرند

چو دل بسته‌ای در پری در مبند

 

هوش مصنوعی: من مانند پری زیبا هستم و همانند پرنده‌ای که در قفس دل بسته باشد، تو هم نباید خود را در قید و بند محدود کنی.

 

 

 

مرا با تو در باد و بستن مباد

شکن باد لیکن شکستن مباد

 

هوش مصنوعی: نمی‌خواهم که در حین دوستی و ارتباط با تو، درد و غمی به وجود بیاید. همان‌طور که باد نرم و لطیف است، دوستیمان نیز باید همین‌طور باشد و هیچ خدشه‌ای به آن وارد نشود.

 

 

 

بس این سنگ سخت از دل انگیختن

به نازک دلان در نیامیختن

 

هوش مصنوعی: این سنگ سخت به دلیل دلسوزی و لطافت دل‌های حساس نمی‌تواند از آن‌ها دوری کند و خود را از آن‌ها جدا کند.

 

 

 

مکن ترکی ای میل من سوی تو

که ترک توام بلکه هندوی تو

 

هوش مصنوعی: عشق و علاقه‌ام به تو را نادیده نگیر، زیرا من ترک نیستم و به رنگ و نژاد تو وابسته نیستم؛ من به دلایل دیگری به تو علاقه‌مندم.

 

 

 

بدین آسمانی زمین توام

ز چینم ولی دردچین توام

 

هوش مصنوعی: من از عاشقیت در آسمان‌ها سیر می‌کنم، اما در حال حاضر درد و رنج تو بر دل من سنگینی می‌کند.

 

 

 

گل من گلی سایه پروردنیست

که سایه به خورشید درخوردنیست

 

هوش مصنوعی: گل من گلی است که در سایه رشد کرده و این سایه نمی‌تواند به نور خورشید برسد.

 

 

 

چو من میوه در سایهٔ خانه بس

که ناخوش بود میوهٔ خانه‌رس

 

هوش مصنوعی: به همان اندازه که میوه‌های درختان در سایهٔ خانه ممکن است خوشمزه نباشند، من هم در این مکان احساس خوبی ندارم و از وضعیت خود نگرانم.

 

 

 

مرا خود تو ریحان خوشبوی گیر

ز ریحان بود خانه را ناگزیر

 

هوش مصنوعی: مرا تو همانند گل خوشبو کن تا بویی که از آن گل برمی‌آید، خانه‌ام را پر کند.

 

 

 

رها کن به نخجیر این کبک باز

بترس از عقابان نخجیر ساز

 

هوش مصنوعی: ترک کن این پرنده را که در حال پرواز است و نگران باش از شکارچیانی که در کمین نشسته‌اند.

 

 

 

رطب کاو رسیده بود بر درخت

به سستی رسد گر نگیریش سخت

 

هوش مصنوعی: میوه‌ای که به درخت رسیده است، اگر به آرامی و با احتیاط برداشت شود، به راحتی جدا می‌شود؛ اما اگر با فشار و سختی از درخت کنده شود، ممکن است صدمه ببیند.

 

 

 

نیابی ز من به جگرخواره‌ای

جگرخواره‌ای نه شکر باره‌ای

 

هوش مصنوعی: شما از من چیزی نخواهید که به جگرخواران تعلق دارد، زیرا من کسی نیستم که شیرینی یا خوشی به کسی بدهم.

 

 

 

چه دلها که خون شد ز خون خوردنم

چه خونها که مانده‌ست در گردنم

 

هوش مصنوعی: چندین دل به خاطر دلی که من خون کردم، غمگین و ناراحت شدند و چه مقدار خون از آنها بر دوش من باقی مانده است.

 

 

 

به داور شدم با شکر بارها

مرا بیش از او بود بازارها

 

هوش مصنوعی: من به داور مراجعه کردم و او با خوشحالی مرا به دیگران معرفی کرد و بیشتر از دیگران به من توجه داشت.

 

 

 

به آواز و چهره کش و دلکشم

همان خوش همین خوش خوش اندر خوشم

 

هوش مصنوعی: من با صدای زیبا و چهره دلربا و جذابم، همینطور که خوشحالم و از زندگی لذت می‌برم.

 

 

 

چو ساقی شوم می‌ نباشد حرام

چو مطرب شوم نوش ریزد ز جام

 

هوش مصنوعی: اگر من ساقی شوم، نوشیدنی حرام نیست و اگر به عنوان نوازنده باشم، خوشی و لذت در جام جاری خواهد شد.

 

 

 

چو بر رود دستان کنم دست خوش

کنم مست وانگه شوم مست کش

 

هوش مصنوعی: وقتی که دستانم را بر روی آب 

محمدتقی عارفیان در ‫۱۶ دقیقه قبل، ساعت ۱۶:۳۵ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۸:

بیت سیزدهم غلط نوشته شده، و مصرع دوم بیت بعدی به‌اشتباه جایگزین شده است.
بیت سیزدهم این‌طور است:
خدا را اگر دوست داریم باید
که با دوستان خدا دوست باشیم

در بیت چهاردهم نیز خدادوست صفت است و باید پیوسته نوشته شود:
نباشیم تا با خدادوستان دوست
کجا درحقیقت خدادوست باشیم

بهزاد رستمی در ‫۳ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۳۴ در پاسخ به Reza Akbari دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵:

پیوند به وبگاه بیرونی

این آدرس وبلاگشون هست

احسان حمیدی در ‫۳ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۲۲ دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲:

بنظر می‌رسد با این وزن تطابق کاملتری داشته باشد: فعلاتن‌فع مفاعیلُ فع

بهزاد رستمی در ‫۳ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۰۷ دربارهٔ اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹:

آزار دل ما مکن ای گل که حرام است

مرغ دل عاشق کم از صید حرم نیست

مصرع دوم احتمالا یه که جا افتاده باشه؛ مرغ دل عاشق (که) کم از صید حرم نیست

احمدرضا نظری چروده در ‫۴ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۳۲ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۶:

ویرایش این رباعی:

یک جُرعه میِ کُهَن ز مُلکی نو به

وَز هر چه نه مِی، طریقِ بیرون شو به

 

دَر دَست به از تخت فریدون صد بار

خشتِ سَرِ خُم زِ مُلکِ کیخسرو به

قبلا عرض کردم که کسانی که  درخوانش می گویند "وَز هر چه نه مِی طریقِ،

به نظر اشتباه می خوانند والبته به همه آنها احترام ویژه قایل هستم وبرخی همکار ودوست نیز هستند.

با چندتن ازاساتید دانشگاه مشورت کردم واین خوانش فوق را می پسندم.

اما #معنای_رباعی

یک جرعه می از یک قلمروپادشاهی بهتر است 

ازهرچیزی که جز می باشد، راه بهتر این است که ازآن صرف نظر کنی وبیرون شوی، راه درستی نخواهدبود. این راه خیام است.

خیام باده را یکی ازپدیده های مهم عالم هستی می داند که شگفتی آفرین است هم ازحیث مجازی، هم عرفانی. البته در دوره خیام  نگرش عرفانی نسبت به پدیده ها وجود نداشت ویا اندک میبود.

بیت دوم

 در دست یک جرعه شراب ویا اگریک جام شراب داشته باشی که تو را ازاین قیود آزاد کند وسرمست نماید، ازملک کیخسرو بهتراست.

حتی فراتر ازآن خشت مالیده شده برسرخم (که مانع نفوذ هوا به داخل خم می گردد) از ملک فریدون بهتر است اما چرا گفته خشت سرخم ارجح است به پادشاهی فریدون؟  چون خشت اگر نمیبود، می وصهبایی هم وجود نداشت.

 

 

 

 

 

فاطمه یاوری در ‫۴ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۰۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳۷:

کفر من است و دین من دیده نوربین من

آن من است و این من نیست از او گذار من

علی میراحمدی در ‫۵ ساعت قبل، ساعت ۱۱:۲۴ دربارهٔ عطار » تذکرة الأولیاء » بخش ۱۴ - ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه:

گفت به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود چنانکه پای مرد به گلزار فرو شود پای من به عشق فرو می شد

رضا بهرامی بالاجاده در ‫۶ ساعت قبل، ساعت ۱۰:۴۸ در پاسخ به علیرضا بدیع دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲۳:

درود استاد وزن شعر اصلاح شد.

عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳ در ‫۶ ساعت قبل، ساعت ۱۰:۰۷ در پاسخ به سیّد مبین محدثی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱:

درود

همان «آورد» درست است

خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد

در اینجا «آورد» به معنای مصدری است یعنی «آوردن»

در طلب تو، عمر به سر آوردن را می‌خواهم

در موارد دیگر هم سعدی از این نوع مصدر استفاده کرده است:

تو بت چرا به معلم روی؟ که بتگر چین

به چین زلف تو آید به بتگری آموخت

«آموخت» در مصرع دوم مصدر است به معنی «آموختن»

این نکته هم عرض کنم. خداوندگار سخن، در غزلی که یک مصرع آن را گواه آوردم؛ کلمه آموخت را به سه معنا به کار برده است:

در ابیات 1 و 2 و 6 و 7 کلمه آموخت فعل ماضی به معنای «یاد داد» است
اما در بیت 5 و 8 و 9 و 10 و 11 و 12 و 13 فعل ماضی به معنای «یاد گرفت» است

و اما در بیت سوم و چهارم مصدر است به معنی «آموختن»

علی احمدی در ‫۷ ساعت قبل، ساعت ۰۹:۳۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷:

با ادعایی که حضرت حافظ در انتهای غزل آورده معلوم است که رمز گشایی از این غزل آسان نیست و هرچه بگوییم نمی تواند منظور او را بیان کند لذا باید برداشت های خود را فقط در حد فرضیه بدانیم البته این موضوع در غزلهای دیگر این شاعر بزرگ هم مطرح است.این غزل با بیان دوگانگی هایی آغاز می شود که از نظر حافظ عجیب است ولی متاسفانه در اطراف ما شایع است .سالک راه عاشقی باید متوجه این دوگانگی ها باشد و به خطا نرود.در ادامه غزل به عاشقان هم توصیه می شود که از دوگانگی ها پرهیز کنند.حافظ به معشوق زمینی هم توصیه می کند و او را از دوگانگی برحذر می دارد.

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آینه سازد سِکندری داند

مصرع اول اشاره به دلبری و مصرع دوم اشاره به قدرتمندی دارد . صحبت از یک عشق زمینی است که چون دلبری قدرتمند حافظ را دلباخته خود کرده است . حال حافظ لب به شکایت می گشاید و این در عشق زمینی عجیب نیست.می گوید هرکس که چهره اش روشنایی داشت و زیبا بود دلبری بلد نیست و هرکس که آینه ای بزرگ برای راهنمایی و اطلاع از اوضاع جهان بسازد که اسکندر جهانگشا نیست.

معشوق فقط زیبا نیست بلکه کنش و رفتار او نیز مهم است .ابروی دلگشا با کرشمه معنا می یابد . حسن با ملاحت جهانگیر می شود.قبای اطلس باید با هنری همراه باشد.از طرفی قدرتمندی فقط در توانایی در مطلع بودن از اوضاع جهان نیست بلکه الزامات دیگری هم می خواهد . حافظ به معشوق زمینی خود هشدار می دهد که تو همه این الزامات را نداری.

نه هر که طَرْفِ کُلَه کج نهاد و تُند نشست

کلاه‌داری و آیینِ سروری داند

هر کسی که کلاهش را کج بر سرش گذاشت و با کبر و نخوت بر تخت نشست که روش سلطنت و پیشوایی نمی داند .قدرتمندی شرایط دیگری هم دارد.

تو بندگی چو گدایان به شرطِ مزد مکن

که دوست خود روشِ بنده‌پروری داند

 ای عاشق تو هم بدان که گدایی در راه عاشقی نباید به شرط گرفتن مزد باشد چون دوست خودش می داند که چگونه بنده اش را راضی نگه دارد . طالب مزد که باشی فقط مزدور هستی نه عاشق .در واقع هر نوع گدایی مورد قبول نیست.

غلامِ همّتِ آن رندِ عافیت‌سوزم

که در گداصفتی کیمیاگری داند

من بنده و در خدمت عاشقی هستم که به عافیت خود نمی نگرد بلکه گدایی معشوق می کند و به جای مزد خواهی خودش کیمیاگری می کند . عاشق سازنده است . عاشقی ارزش افزوده دارد . خلاقیت دارد . از مس طلا می سازد چه مس وجود خودش باشد ، چه انسان سازی نماید.

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی

وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند

دوباره به معشوق زمینی که او را دلبری قدرتمند می دانست رو می کند و می گوید از عاشقان و رندان بیاموز که بی مزد و منت و عافیت سوزانه  پای عشق خود وفادارند و بر عهد خویش مانده اند وگرنه گدایان دیگر در اطراف تو فقط مزدور هستند و وقتش که برسد ستمگری می کنند و تو را به ستمگری بر عاشقان تحریک می کنند .

این بیت اشاره ای زیبا به آیه قرآن ( آیه 72 سوره احزاب) دارد که انسان را ظلوم و جهول می داند « انه کان ظلوما جهولا» انسان ذاتا تمایل به ستمگری ( ظلم ) دارد و این از جهالت اوست پس باید راه و روش وفای به عهد را بیاموزد و از جهالت رها شود.هر گونه عهد شکنی ستم به کسی است که با او پیمان بسته ایم چه دیگری باشد چه معشوق ازلی چه خود انسان.

بباختم دلِ دیوانه و ندانستم

که آدمی‌بچه‌ای، شیوهٔ پری داند

نوعی پشیمانی را بیان می کند و می گوید دل عاشق خودم را در راه آدمیزادی باختم که به روش پریان دلبری می کند . یعنی زیباست و قدرت هم دارد ولی عشق را نمی شناسد .پری یا فرشته زیباروست و قدرتمند چرا که بنا به باور گذشتگان اسباب عالم به دست فرشتگان است و هر فرشته ای قدرتی به دست دارد مثل فرشته باد ، فرشته آفتاب و...ولی عشق را نمی شناسد «جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت»

منظور از آدمی بچه نیز فرزند آدم است و اشاره ای به خردسالی ندارد .

هزار نکتهٔ باریک‌تر ز مو این‌جاست

نه هر که سر بتراشد قلندری داند

در موضوعی که بیان کردم هزاران نکته باریک تر از مو نهفته است .اصلا مسئله مو مطرح نیست هر کس که مویش را تراشید قلندر نیست و قلندری بلد نیست . قلندری فقط به ظاهر بی ریش و مو نیست قلندری آیین و مرام است ضوابط و شرایط دارد .قلندر طالب و تسلیم حقیقت است و در مسیر عاشقی استوار و پایدار است .قلندر اگرخواجه ای گردد و دلبری کند ، غم خدمتکارش را دارد.و حواسش به عاشق است و مثل دوست بنده پرور است.

مدارِ نقطهٔ بینش ز خالِ توست مرا

که قدرِ گوهرِ یک‌دانه جوهری داند

حواست باشد که مردمک چشم من به دنبال خال رخ تو و حرکت آن است و منِ جواهر شناس، جواهر یکدانه ای چون خال تو را می شناسم.خال جدا از زیبایی نشانه نوعی اصالت است و تشبیه آن به گوهر یکدانه بدون دلیل نیست . یعنی من ذات و اصالت تو را می شناسم. تو ذاتا بدعهد و ستمگر نیستی . 

به قَدّ و چهره هر آنکس که شاهِ خوبان شد

جهان بگیرد اگر دادگستری داند

توبا قد و چهره زیبایت  اگر پادشاه خوبان شده ای و می خواهی مثل اسکندر جهان را فتح کنی باید عدالت و دادگستری هم بلد باشی و همه انسانها از جمله عاشقان را مد نظر داشته باشی.انصاف به خرج دهی و قدر آنان را بدانی.

ز شعرِ دلکَشِ حافظ کسی بُوَد آگاه

که لطفِ طبع و سخن گفتنِ دَری داند

و در نهایت اینکه اگر کسی بخواهد از شعر دل پسند حافظ آگاه شود باید طبعش لطیف و شاعرانه باشد و نوع سخن گفتن او که پارسی دری است را بشناسد.( طعنه ای به شاه است که اصالتا پارسی گوی نیست.)

امیر حسین رفیعی در ‫۸ ساعت قبل، ساعت ۰۸:۳۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸۵:

به نام خدا 

سلام 

دوستانی که این شعرو میخونید حواستون باشه مولوی یک صوفی مسلک بود و کتب او از جمله دیوان شمس رسانه ی او جهت تبلیغ تصوف بوده است. این شعر نیز در واقع دعوت مردم به چلّه نشینی و ترک دنیاست چیزی که در مذهب تشیع مذمت شده است. پس بهتر است از دیدگاه دیگری به این اثر نگاه کرده و از جوانب افراطی آن مانند رهبانیت که از محرمات است و ترک دنیا خودداری کنید. باتشکر

مختارِ مجبور در ‫۸ ساعت قبل، ساعت ۰۸:۰۷ در پاسخ به شهریار آریایی دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۸:

توهینی نکردم عزیز من

من نوشتم:«خیام غلط کرده»

«غلط کرده» در ادبیات قدیم به معنای اشتباه کرده است نه به معنای امروزین که ما استفاده میکنیم!

برای خودت بت نساز ...

ذهنت را باز کن و اهل تحقیق باش!

دین و فلسفه و علم و هنر هر کدام قلمروهایی جداگانه هستن و ممکنه اشتراکاتی هم پیدا کنن و مشکل شما و امثال شما اینه که با تکیه به فلسفه یا شعر  نتیجه گیری اعتقادی و دینی میکنی!

«چرا ماستا را میریزی توی قیمه ها»

خیام باشه یا شوپنهاور... فیلسوف هم یه انسانه و ذهنش محدوده و ناقص و ممکنه دچار اشتباه بشه

اگه بشه با سند قرار دادن چارخط رباعی و خمریه ،معاد و روح و جاودانگی را انکار کرد که دیگه فاتحه همه چیز را باید خوند

شهریار آریایی در ‫۱۵ ساعت قبل، ساعت ۰۱:۳۷ در پاسخ به مختارِ مجبور دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۸:

زان پیش که بر سرت شبیخون آرند

فرمای که تا باده‌ی گُلگون آرند

تو زر نه‌ای اِی جاهل و نادان! که تو را

در خاک نهند و باز بیرون آرند

حضرت خیّام نیشابوری

.

حضرت خیّام قرن‌ها پیش از فیلسوفان بزرگ اروپایی، همچون شوپنهاور، فلسفه‌ی کامل، دقیق و واقع بینانه‌ای از زندگی را در رباعیّات گُهربارشان بیان کرده‌اند که سرمشق زندگی اندیشَندگان و دانایان است.

اهل جهل و اهل خرافات البتّه همیشه با توهین‌های بیجا و ناروا پاسخ می‌دهند؛ زیرا دلیل و برهانی ندارند و صرفا گرفتار ایمان جزمی هستند.

درود بی‌کران به حضرت خیّام، به خاطر دانش و بینش عمیقِ‌شان.

ایشان مایه‌ی فخر ایرانیان در سرتاسر جهان و تاریخ هستند؛ و بزرگان جهانِ اندیشه همچون ویلیام دورانت آمریکایی و کریستوفر هیچِنز انگلیسی از ایشان به بزرگی یاد کرده‌اند.

یار در ‫۱۶ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۲۸ در پاسخ به سیروس شیرزادی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۴:

نظر شما دارای اشکال وزنی است

جاوید مدرس اول رافض در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۲۲:۵۱ در پاسخ به ملیحه رجائی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵:

این بیت، از ژرف‌ترین لایه‌های نگاه عرفانی‌ست؛

پیرما گفت 
و «پیر ما» در اینجا انسانِ به حضور رسیده است، نه صرفاً یک مرشد تاریخی.

شرح موجز اما ریشه‌ای:

«پیر ما گفت خطا بر قلمِ صنع نرفت»
یعنی:
در نگاه کلانِ هستی، چیزی «اشتباه» آفریده نشده است.
آنچه ما خطا می‌بینیم، حاصلِ نگاهِ جزئی، محدود و انسان‌محور ماست.
از منظر «هوش کیهانی» یا عقلِ کل، هر پدیده جای خود را دارد،
حتی رنج، حتی سقوط، حتی شرّ.

«آفرین بر نظرِ پاکِ خطاپوشش باد»
درود بر آن نگاهی که به‌جای قضاوت، می‌فهمد؛
نگاهی که می‌داند نقص، محصول فاصلهٔ ما با کل است، نه ایراد در آفرینش.

لبّ معنا در یک جمله:
وقتی به جای «منِ داور»، با «کل» نگاه کنی،
خطا محو می‌شود و معنا پدیدار.

این بیت، تمرینِ دیدن است؛
نه توجیهِ رنج،
بلکه عبور از قضاوت

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۲۲:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵:

 

پیر ما گفت خطا برقلم صنع نرفت

این بیت، از ژرف‌ترین لایه‌های نگاه عرفانی‌ست؛و «پیر ما» در اینجا انسانِ به حضور رسیده است، نه صرفاً یک مرشد تاریخی.

شرح موجز اما ریشه‌ای:

«پیر ما گفت خطا بر قلمِ صنع نرفت»
یعنی:
در نگاه کلانِ هستی، چیزی «اشتباه» آفریده نشده است.
آنچه ما خطا می‌بینیم، حاصلِ نگاهِ جزئی، محدود و انسان‌محور ماست.
از منظر «هوش کیهانی» یا عقلِ کل، هر پدیده جای خود را دارد،
حتی رنج، حتی سقوط، حتی شرّ.

«آفرین بر نظرِ پاکِ خطاپوشش باد»
درود بر آن نگاهی که به‌جای قضاوت، می‌فهمد؛
نگاهی که می‌داند نقص، محصول فاصلهٔ ما با کل است، نه ایراد در آفرینش.

لبّ معنا در یک جمله:
وقتی به جای «منِ داور»، با «کل» نگاه کنی،
خطا محو می‌شود و معنا پدیدار.

این بیت، تمرینِ دیدن است؛
نه توجیهِ رنج،
بلکه عبور از قضاوت.

علی احمدی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۲۲:۳۵ در پاسخ به بابک چندم دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷:

یعنی همیشه بمانید

محمد حسن گنجی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۹:۰۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۴ - گفتار اَندر آفرینشِ مَردُم:

چو زین بُگذَری مَردُم آمد ...

به جای کلمه پدیدار بهتر از از کلمه وجود آمودن استفاده شود 

هر چند هردو یک معنا دارند اما باعث فهم بهتر خواننده های نوجوان میشود

۱
۲
۳
۵۶۶۱