گنجور

حاشیه‌ها

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ دقیقه قبل، ساعت ۱۴:۳۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸:

خود بر صفتِ جبّه و دستار برآمد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۹ دقیقه قبل، ساعت ۱۴:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷
                 
دی ، پیرِ من ، از کویِ خرابات برآمد
وز دلشدِگان ، نعرهٔ هیهات برآمد

شوریده ، به محراب فنا ، سر به بر افکند
سرمست ، به معراجِ مناجات برآمد

چون دُردیِ جانان ، به رهِ سینه فرو ریخت
از مشرقِ جان ، صبحِ تحیّات برآمد

چون دوست ، نقاب از رخِ پُر نور برانداخت
با دوست فرو شُد ، به مقامات برآمد

آن دیده ، کزان دیده ، توان دید جمالَش
آن دیده پدید آمد و حاجات برآمد

مقصود به حاصل شد و طالب به تعیّن 
محبوب قرین گشت و مهمّات برآمد

بد بازِ جهان بود ، بدان کوی فرو شُد
وَاقبالِ بَدان بود ، که شهمات برآمد

دین داشت و کرامات و به یک جرعه مِیِ عشق
بیخود شد و از دین و کرامات برآمد

عطّار ، بدین کوی ، سراسیمه همی گشت
تا نفی شد و از رَهِ اثبات برآمد

فاطمه ظفرنژاد در ‫۳ ساعت قبل، ساعت ۱۱:۱۰ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۳۲۷:

جناب عنایت با سلام دوباره و پوزش.

چهار عنصر باد و آب و خاک و آتش را سهروردی با هفت رونده آورده است و در کتاب مونس عشاق یا همان در حقیقت عشق  می‌گوید: 

چون آدم‌ را بیافریدند آوازه در ملا اعلی افتاد که از چهار مخالف خلیفه ای را ترتیب دادند. آنگاه نگارگر تقدیر پرگار بر تخته خاک نهاد، صورتی زیبا پدیدار شد، این چهار طبع را که دشمن یکدیگرند به دست این هفت رونده که سرهنگان خاص اند بازدادند تا در زندان شش جهتشان محبوس کردند. چندانکه جمشیدخورشید چهل بار کره مرکز برآمد.... کسوت انسانیت در گردنشان افکندندتا چهارگانه یگانه شد... اهل ملکوت را آرزوی دیدار برخاست

آیا آن هشت ویژگی اولوهیت که شما فرمودید با این هفت رونده سهروردی همانندی یا همخوانی دارند؟سپاسگزارتان می شوم در باره آن هشت و این هفت اگر راهنمایی بفرمایید 

فاطمه ظفرنژاد در ‫۳ ساعت قبل، ساعت ۱۰:۴۸ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۳۲۷:

سلام جناب عنایت. لطفا درباره هشت  ویژگی و بارگاه اولوهیت   بیشتر راهنمایی می فرمایید 

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۴ ساعت قبل، ساعت ۱۰:۲۷ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷:

مصرع نخست بیت شماره 1 به شکل «خواهم آن عشق که هستی ز سرِ ما ببَرد» رابطه معنایی با مصرع دوم خود ندارد؛ هرچند–آری هرچند–زیبا به نظر میرسد. به استناد نسخه‌های نفیسی، نخعی و محمدی و نیز نسخه‌های خطی مجلس به شماره دفتر 13297، شماره ثبت 44667 و 78528 این مصرع عبارت است از:

«باده کو تا خرد، این دعوی بیجا ببَرد»

با چنین تغییری، معنی کل بیت روشن می‌شود: آن باده کجاست که خِرَد–این مدعی بیجا–را از میان ببرد؛ ما را بی خویشتن سازد و ننگ خود بودن را از ما بگیرد.

درخور یادآوری است که در نسخه‌های یاد شده، تعداد بیت‌ها بیش از شش است و بیت کنونی شماره 4 نیز دیده نمی‌شود.

 

*مراقب ذهن فریبکار خود باشیم.

*با بهره‌گیری از نگرش سیستمی، از دستکاری ناخواسته اسناد هویت ملی بپرهیزم و احتمال بروز خطا را کاهش دهیم.

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۵ ساعت قبل، ساعت ۰۸:۵۲ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۰:

به استناد لغتنامه دهخدا (ستون دوم و سوم، صفحه 55، چاپ 1377)، «آبسنگ» یا «آبزن» حوضچه‌ای سنگی یا چوبی بوده که بیمار را در آن می‌گذاشتند تا با بُخور بهبود یابد.

بیت شماره 2: مانند کسی که از خود درخت برای آزردن آن، دسته تبر درست کند.

یگلن در ‫۱۲ ساعت قبل، ساعت ۰۲:۰۰ در پاسخ به پدرام باستانی پور دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۱:

نخیر محمدرضا شجریان اشتباه خونده و شعر رو اتفاقاََ خراب کرده. خیلی قبل‌تر هایده همین آهنگ رو بهتر خونده و شاید قدیمی‌تر هم باشه اما شجریان یا هایده یا هرکی دیگه که اینجوری خونده باشه اشتباه خونده و اشتباه اشتباهه

بهنام در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۲۲:۳۱ در پاسخ به حبیب اله حاجی زاده دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۱ - باقی قصهٔ اهل سبا:

توضیح:

من به رنجم زین، چه رنجه‌ام می‌شوی

از نیکویی تو ناخشنودم، چرا خود را برای من به زحمت می‌اندازی؟

بهنام در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۲۲:۲۲ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۰ - جمع آمدن اهل آفت هر صباحی بر در صومعهٔ عیسی علیه السلام جهت طلب شفا به دعای او:

پدرانتان را در کشتی نوح از طوفان و موج حفظ کردم، مثل کرم ابریشم در محفظه‌ی پیله

علی علائی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۲۲:۱۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۱۴ - خاریدن روستایی در تاریکی شیر را به ظن آنک گاو اوست:

ترجمه ای که توسط هوش مصنوعی انجام شده از بنیان اشتباست و چیز دیگری شده!

حذف کنید این بساط هوش مصنوعی را!

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۲۲:۰۴ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۷:

مصرع نخست بیت 6 به شکل «جهان‌ها در آرزوی تو می‌ بگسلد ز هم» با داشتن یک سیلاب اضافی، از نظر وزنی لنگ می‌زند. در 9 نسخه از 11 نسخه خطی مورد بررسی، به جای «جهان‌» واژه «جان‌ها» ثبت شده است (در برابر یک مورد «جانم» و یک مورد «جهانها»). در نسخه عبدالرسولی نیز «جان‌ها» دیده می‌شود.

علی احمدی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۲۱:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱:

دَمی با غم به سر بردن، جهان یک سر نمی‌ارزد

به می بفروش دلقِ ما، کز این بهتر نمی‌ارزد

غم بر دو قسم است .یکی غم از دست دادن داشته ها که همان اندوه است و دوم غم نداشته ها که همان نگرانی و اضطراب است .ظاهرا در این غزل منظور از غم همان اضطراب و نگرانی است.

حضرت حافظ بر این باور است که دنیا  علیرغم ناپایداری و عدم اطمینان نباید باعث اضطراب ما شود حتی یک لحظه. .عجیب است مگر می شود بدون استرس زندگی کرد ؟بله می شود شرطش این است که این جامه(دلق) اضطراب را به می بفروشی .باده ای که بتواند تو را از اضطراب برهاند .و این باده جز امید نیست .امید و ترس دو روی یک سکه اند .ناپایداری دنیا باعث اضطراب است ولی اگر نور امید در دلت باشد بر اطمینان خود می افزائی  و از اضطراب می رهی .

دلق نمادی از ضوابط خشک و خودساخته صوفیانه و زاهدانه است که بر اساس مصلحت های من در آوردی به هم وصله شده و شکل گرفته است و فقط اضطراب انگیز است و غمبار .این دلق را باید داد و به جایش "می" گرفت.

به کویِ می فروشانش، به جامی بر نمی‌گیرند

زهی سجادهٔ تقوا که یک ساغر نمی‌ارزد

یکی از اضطرابهای ما همین سجاده تقواست .کسی که مقید به تقواست نگران گناه است طوری که مایوس از رحمت خداست و گاهی خود را نمی بخشد چنین سجاده تقوایی را در کوی می فروشان ارزشی نمی بخشند و آن را با پیاله می هم قابل مقایسه نمی دانند .

رقیبم سرزنش‌ها کرد کز این باب رُخ برتاب

چه افتاد این سر ما را که خاکِ در نمی‌ارزد؟

حافظ حتی بر این باور است که در راه عاشقی هم نباید در اضطراب ماند و درجا زد .اضطراب از اینکه رقیب که مراقب رفتار عاشق است سرزنش کند که عاشق روی از درگاه معشوق بردارد .عاشق باید در این راه اعتماد به نفس داشته باشد و امید خود را برای وصال حفظ کند  .سوالی که در مصرع دوم مطرح کرده حکایت از این اعتماد به نفس و ناباوری است.مگر سر ما چگونه است که نباید براین درگاه باشد؟

شکوهِ تاجِ سلطانی که بیمِ جان در او دَرج است

کلاهی دلکش است اما به تَرکِ سر نمی‌ارزد

یکی از اضطرابها نگرانی در مورد مقام است .اینکه شکوه تاج سلطانی را تجربه کنی کلاه جذابی است اما با خطراتی همراه است و داشتن این مقام با در نظر گرفتن اینکه سرت به باد رود نمی ارزد .یعنی تو می توانی مقام داشته باشی و خدمت کنی ولی بدون دغدغه باید باشد .ترس از اینکه نتوانم این کار را انجام دهم نشان می دهد که باید قید آن کار و مقام را بزنم .

چه آسان می‌نمود اول غمِ دریا به بوی سود

غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد

اضطراب بعدی در مورد مال و ثروت و سود است .وقتی در این دریا وارد می شوی به نظر می آید کار آسان است ولی چالشهای طوفانی در راه است که باعث می شود کارت را اشتباه بدانی  و بگویی اگر صدها جواهر هم به دست آورم ارزشی ندارد..اگر گام بزرگی برداشته ای که باعث اضطراب است باید گامت را کوتاه کنی .

تو را آن بِهْ که رویِ خود ز مشتاقان بپوشانی

که شادیِّ جهانگیری، غمِ لشکر نمی‌ارزد

در اینجا با معشوق صحبت نمی کند .روی سخن وی با چهره هایی است که به دلایلی خواهان شهرت هستند . درست است که شهرت شادی آور است ولی رویت را از مشتاقان بپوشان منظور از پوشاندن روی یعنی اینکه خیلی خود را در انظارلشکر مشتاقان قرار نده چون به اضطراب می افتی که چطور آنان را مشتاق خود نگهداری .(چقدر این کلمه مشتاق شبیه follower است)

برو گنج قناعت جوی و کُنج عافیت بنشین
کـه یکـدم تنگدل بودن به بَحر و بَر نمی‌ارزد

حافظ چاره کار را در قناعت می داند قناعت گنجی است که باعث پیشگیری از اضطراب است .به هر حال دنیا نامطمئن و ناپایدار است و ما باید به یک حدی از توانایی و دارایی قانع باشیم .ملاک این قناعت هم توان خوش بودن و عدم اضطراب است.با هر مقام و ثروت و شهرتی قناعت ممکن است .توانایی رضایت از داشته ها و خوش بودن با هر باده ای که مد نظر انسان است اضطراب را کاهش می دهد هیچ کدام از این اضطرابها و دغدغه ها به همه خشکی ها و دریاهای دنیا نمی ارزد و باید آنها را دور کرد .

چو حافظ در قناعت کوش و از دنیایِ دون بگذر

که یک جو مِنَّتِ دونان دو صد من زر نمی‌ارزد

نکته آخر اینکه همین قناعت هم نباید اضطراب انگیز باشد مثل حافظ قناعت پیشه کن که از دنیای پست گذشته است و تعلقی به آن ندارد .و  زیر بار منت کسی نیست چون به اندازه دویست من طلا هم نمی ارزد .

به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می باش  /که نیستی ست سرانجام هر کمال که هست

سیدپور در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۲۱:۲۰ در پاسخ به امیرحسین علی محمدی دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱۳:

اولا از لحاظ وزنی مصرعی که ایراد گرفتید هیچگونه ایرادی نداره، کار خوبی کردید ویرایش نکردید، همچنین این مصرع پیشنهادی شما با اینکه در وزن صحیح است اما دو ایراد داره، اولی و مهم ترینش اینکه در هیچ نسخه ای نیامده و ما اجازه دستکاری با سلیقه خودمونو نداریم، حتی بزرگترین ادیبان هم همچین اجازه ای ندارند، دومین ایراد هم عدم توجه شما به ردیف است. 

علیرضا یونسی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۲۰:۲۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۷۳ - فیما یرجی من رحمة الله تعالی معطی النعم قبل استحقاقها و هو الذی ینزل الغیث من بعد ما قنطوا و رب بعد یورث قربا و رب معصیة میمونة و رب سعادة تاتی من حیث یرجی النقم لیعلم ان الله یبدل سیاتهم حسنات:

آمدم برای خانمی که برایم عزیزند اظهار فضل کنم و بگویم از منی ام و منی را واگذاشته‌ام، تظاهر به فضل کنم و قص علی هذا؛ ترسیدم اشتباهی کرده باشم در وزن اصلی و آمدم گنجور برای اطمینان حاصل؛ دیدم بله، چند بیت بالاتر، بعد از تخریب و تحقیر و شرح چیستی من، جناب مولوی از زبان خدا گفته‌اند:

ما فرستادیم از چرخ نهم  /  کیمیا یصلح لکم اعمالکم

از خدا که پنهان نیست، از شما هم نباشد،‌ نام این خانم محترم کیمیا است. و خب بله، فی‌الحال لاابالی‌گری حقیرانه خود را باید بپذیرم. اولین دفعه‌ای نیست که حیرت می‌کنم از جناب آقای مولوی و نمی‌خواهم در دستگاه تکفیر و تادیب مورد مواخذه قرار گیرم اما چه خوش گفت آقای سروش؛ مولانا واقعا غیب می‌داند.

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۹:۱۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴
                         
پیرِ ما ، بارِ دگر ، روی به خمّار نهاد
خط به دین بر زد و سر بر خطِ کفّار نهاد

خرقه آتش زد و در حلقهٔ دین ، بر سرِ جمع
خرقهٔ سوخته ، در حلقهٔ زنّار نهاد

در بُنِ دِیرِ مغان ، در برِ مُشتی اوباش
سر فرو برد و سر اندر پیِ این کار نهاد

دُردِ خمّار بنوشید و دل از دست بداد
می‌خوران نعره‌زنان ، روی به بازار نهاد

گفتم ای پیر :  چه بود این ، که تو کردی آخر
گفت : کین داغ مرا ،  بر دل و جان ، یار نهاد

من چه کردم ، چو چنین خواست ، چنین باید بود
گُلم آن است ، که او در رهِ من ، خار نهاد

باز گفتم :  که اناالحق زده‌ای ،سر در باز
گفت آری زده‌ام ، روی سویِ دار نهاد

دل چو بشناخت ، که عطّار ، در این راه بسوخت
از پیِ پیر ، قَدم در پیِ عطّار نهاد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۹:۰۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳
                         
شرحِ لبِ لعل ات ، به زبان می‌نتوان داد
وز میمِ دهانِ تو ، نشان می‌نتوان داد

میم است دهانِ تو و مویی است میانت
کَس را خبرِ مویِ میان می‌نتوان داد

دل خواسته‌ایّ و رقمِ کفر کَشم من
بر هر که گمان بُرد ، که جان می‌نتوان داد

گر پیشِ رخَ ات جان ندهم ، آن نه ز بخل است
در خوردِ رخَ ات نیست ، از آن می‌نتوان داد

یک جان چه بوَد ، کافر ام ار پیشِ تو ، صد جان
انگشت زنان رقص کنان می‌نتوان داد

سگ بِه بوَد از من ، اگر از بهر سگ ات ،  جان
آزاد ، به یک پارهٔ نان می‌نتوان داد

دادِ رهِ عشقِ تو ، چنان کآرزویَم هست
عمرم شد و یک لحظه چنان می‌نتوان داد

جانا چو بلایِ تو ، بیاَرزَد به جهانی
خود را ز بلایِ تو ، امان می‌نتوان داد

گفتم ؛ که ز من جان بسِتان ، یک شکَرم دِه
گفتی ؛ شکَرِ من ، به زبان می‌نتوان داد

چون نیست دهانم ، که شکَر زو به در آید
کَس را به شِکَر ، هیچ دهان می‌نتوان داد

خود ، طالعِ عطّار چه چیز است ، که او را
یک بوسه ،  نه پیدا نه نهان  ، می‌نتوان داد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۹:۰۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲
                         
چون لعلِ تو ام ، هزار جان داد
بر لعلِ تو ، نیم جان توان داد

جان در غمِ عشقِ تو ، میان بست
دل در غم ات ، از میان جان داد 

جانم ، که فلک ، ز دستِ او بود
از دستِ تو ، تن در امتحان داد

پُر ، نامِ تو شد جهان و از تو
می‌نتواند ، کَسی نشان داد

ای بس ، که رخِ چو آتشِ تو
دل سوخته ، سر در این جهان داد

پنهان ز رقیب ، غمزه دوش ام
لعلِ تو ، به یک شکَر زبان داد

امروز ، چو غمزه‌ات بدانست
تاب از سرِ زلفِ تو ، در آن داد

از غمزهٔ تو ، کنون نترسم
چون لعلِ تو ام ، به جان امان داد

دندانِ تو ، گرچه آبدان است
هر لقمه که دادم ، استخوان داد

ابرویِ تو ، پشتِ من کمان کرد
ای تُرک ، تو را که این کمان داد؟

عطّار ، چو مرغِ تو ست ، او را
سر نتوانی ، ز آشیان داد

علی احمدی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۹:۰۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰:

  ساقی ار باده از این دست به جام اندازد

عارفان را همه در شُربِ مُدام اندازد

اگر ساقی که خود معشوق است از  این نوع شراب در جام بریزد همه عارفان (آنها که می خوب را می شناسند ) دائم شراب خواهند خورد .

آماده بودن همیشگی بر ای نوشیدن می لازمه عاشقی است.می عاشق را همیشه به مستی می رساند تا حضور معشوق را درک کند.

ور چُنین زیرِ خَم زلف نهد دانهٔ خال

ای بسا مرغِ خِرَد را که به دام اندازد

حال اگر مست باشی می بینی که معشوق زیر آن تاب زلف خود جلوه ای دارد .همان خال جذاب که پرنده عقل را که همیشه از راه عاشقی (زلف معشوق )فراری است ، به دام می اندازد .

ای خوشا دولتِ آن مست که در پایِ حریف

سر و دستار نداند که کدام اندازد

خوشا به سعادت آن مستی که از شدت مستی نمی داند که در پیشگاه یار دستار (سربند) خود را بیندازد یا سرش را فدا کند .یعنی آنقدر درک حضور یار برایش ممکن شود که بتواند جانش را فدا کند.

زاهدِ خام که انکارِ مِی و جام کند

پخته گردد چو نظر بر میِ خام اندازد

آن زاهد بی تجربه در راه عاشقی که می و جام را انکار می کند اگر نگاهی به می تازه و خام بیندازد  به پختگی می رسد و علاقمند راه عاشقی می شود .اشکال او این است که آماده خوردن می نیست.

روز در کسبِ هنر کوش که مِی خوردنِ روز

دلِ چون آینه، در زنگِ ظَلام اندازد

روز ها به کسب مهارت و هنر بپرداز و می نخور چرا که آینه دلت زنگار می گیرد و کدر می شود .این می روزانه  نمونه ای از امید واهی است که در روز مانع از تلاش و کسب تجربه می شود .(همان امید که می گوید نگران نباش درست میشود)

آن زمان وقتِ میِ صبح فروغ است که شب

گِردِ خَرگاهِ افق پردهٔ شام اندازد

آن شرابی که مثل صبح روشنایی دارد را باید وقتی که شب پرده اش را سراسر افق می افکند بخوری تا روشنایی امید را دریابی و تضمینی بگیری و  از تاریکی جهل نجات پیدا کنی.

باده با محتسبِ شهر ننوشی زنهار

بخورد باده‌ات و سنگ به جام اندازد

این شراب را نباید همراه مامور نهی از شراب بخوری .او اهل عاشقی و مستی واقعی نیست شراب را می خورد و  به خاطر بدمستی سنگ به جام می زند .

حافظا سر ز کُلَه گوشهٔ خورشید برآر

بختت ار قرعه بدان ماهِ تمام اندازد

کله گوشه خورشید را باید در افق مغرب دید آنگاه که وقت غروب است .وقتی رو بر می گردانی و از اقبالت در مشرق آن ماه تمام (معشوق) را می بینی،  سرت را بالا بگیر و شاد باش .این اتفاق همیشه نمی افتد .  

 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۹:۰۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱
                         
چون ، نظر بر رویِ جانان اوفتاد
آتشی ، در خرمنِ جان اوفتاد

رویِ جان ، دیگر نبیند تا ابد
هر که او ، در بندِ جانان اوفتاد

ذرّه‌ای ، خورشیدِ رویَش ، شد پدید
ولوله ، در جنّ و انسان اوفتاد

جانِ اِنس ، از شوقِ او آتش گرفت
پس از آنجا ، در دلِ جان اوفتاد

کرد تاوان ، بی‌رخِ او آفتاب
لاجرم ، در قیدِ تاوان اوفتاد

هر که مویی سرکشید از عشقِ او
بی سر ، آنجا چون گریبان اوفتاد

هر کجا ، نقشِ نگاری پای بست
تا ابد ، در دستِ رضوان اوفتاد

وانکه را ، رنگیّ و بویی راه زد
در حجابِ سختِ خذلان اوفتاد

چون وصالَش ، دانه‌ای بر دام بست
مرغِ دل ، در دامِ هجران اوفتاد

بی سر و بُن دید عاشق ، راهِ او
بی سر و بن ، در بیابان اوفتاد

رازِ عشقَش ، عالمی بی منتها ست
ظن مبَر ، کین کار ، آسان اوفتاد

تا به کلّی ، بر نخیزی از دُو کُون
محرمِ این راز ، نتوان اوفتاد

چون رَهی ، بس دور و بس دشوار بود
لاجرم ، عطّار حیران اوفتاد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۹:۰۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰
                         
گر هندویِ زلف ات ، ز درازی به ره افتاد
زنگی بچهٔ خالِ تو ،  بر جایگه افتاد

در آرزویِ زلفِ چو زنجیرِ تو ، عقلَم
دیوانگی آورد و به یک ره ز ره افتاد

چون باد بسی داشت ، سرِ زلفِ تو در سَر
از فرقِ همه تخت‌نشینان ، کُله افتاد

سرسبزیِ گلگون رخ ات را ، که بدیدم
چون طرّهٔ شبرنگِ تو ، روزَم سیه افتاد

که کرد ز عشقِ رخِ تو ، توبه ، زمانی
کز شومیِ آن توبه ، نه در صد گنه افتاد

حقّا ، که اگر تا که جهان بود ، به خوبی ت
بر جملهٔ خوبانِ جهان ، پادشه افتاد

تا پادشهِ جملهٔ خوبان ، شده‌ای تو
بس آتشِ سوزان ، که ز تو در سپه افتاد

چون بوسه ستانم  ز لب ات ، چون مترصِّد
با تیر و کمان ،  چشمِ تو در پیشگه افتاد

از عمد ، سرِ چاهِ زنخدان بنَپوشید
تا یوسفِ گم گشته درآمد ، به چه افتاد

شهبازِ دلَم ، زان چَهِ سیمین نرهد ، زانک
در خانهٔ مات است ، که این بار شه افتاد

جانا ، دلِ عطّار ، که دور از تو فتاده ست
هرگز که بداند ، که چگونه تبَه افتاد

۱
۲
۳
۵۶۴۱