علی احمدی در ۵۵ دقیقه قبل، ساعت ۲۲:۵۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶:
روزِ هجران و شبِ فُرقَتِ یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
روزها و شبهایی که در دوری از یار می گذشت به آخر رسید .من این فال را زدم و ستارگان هم اقبال نیک نشان دادند و کار به سرانجام رسید .
معمولا از نظر حافظ وصال در عشق متعالی دشوار است و غیر ممکن به نظر می آید .حتی تصور واضحی از چگونگی وصال در عشق متعالی وجود ندارد .بنابراین غزل بیان عشقی زمینی است .دوره حکومت پادشاهی شروع شده که پس از یک دوره سختی رخ داده است.
آن همه ناز و تَنَعُّم که خزان میفرمود
عاقبت در قدمِ بادِ بهار آخر شد
حکومت قبل مثل خزان بود و ناز و ثروتش را به رخ مردم می کشید و عاقبت با آمدن بهار به پایان رسید .
شُکرِ ایزد که به اقبالِ کُلَه گوشهٔ گُل
نَخوَتِ بادِ دی و شوکتِ خار آخر شد
خدا را شکر که از بخت گوشه کلاه گل که در بهار خود را نشان می دهد تکبر باد زمستانی و عظمت خار به پایان رسید .
در دوره پیشین ظاهرا افراد شایسته (گل)را به بازی نمی گرفتند و به جای آن از افراد نالایق (خار) استفاده می شد و این افراد دارای شوکت بودند .با آمدن بهار دوره گلها شروع شد و شوکت خارها شکسته شد.
صبحِ امّید که بُد معتکفِ پردهٔ غیب
گو برون آی که کارِ شبِ تار آخر شد
به صبح امید که در طول شب (دوره پیشین)مخفی مانده بود بگو بیرون بیاید چرا که کار شب تمام است و به آمدن روشنایی روز امیدوار باشد.
آن پریشانیِ شبهایِ دراز و غمِ دل
همه در سایهٔ گیسویِ نگار آخر شد
وقتی گیسوی نگار باشد در سایه آن همه بیقراری های شبهای طولانی و ناراحتی های دل به پایان می رسد.
گیسو اشاره به دوره جدید حکومت است که راهی جدید در آینده را نشان می دهد .نگار هم کسی است که حکومت را به دست گرفته .
باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصهٔ غصه که در دولتِ یار آخر شد
از بس که روزگار بدعهد بوده باورم نمی شود که داستان غم و غصه در دوره حکومت یار پایان یافته باشد.
ساقیا لطف نمودی قدحت پُر مِی باد
که به تدبیرِ تو تشویشِ خُمار آخر شد
ای ساقی با دادن شراب به ما لطف کردی پیاله ات پر از شراب باشد.چرا که با تدبیر تو نگرانی خماری ما هم به آخر رسید .
این بیت یکی از شگردهای زیبای حافظ است .او همیشه از مستی یاد می کند و عجیب این است که برای رسیدن به مستی به تدبیر ساقی نیازمند است .برای رسیدن به مستی باید با عقل و تدبیر عمل کرد .تدبیر ما را به می و می ما را به مستی می رساند .(عقل و تدبیر _ امید (می)_ مستی ).حافظ آرزو دارد که در دوره جدید این مستی با تدبیر حاکمان فراهم شود .
در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شُکرْ کان محنتِ بیحدّ و شمار آخر شد
اگرچه حافظ را با این نگاه عمیق و متعالی کسی در نظر نمی گیرد ولی سپاس که آ رنج بی پایان آن دوره بالاخره به پایان رسید.
حافظ نفع همگانی را بر نفع خود ترجیح می دهد .
محمدحسین مسعودی گاوگانی در یک ساعت قبل، ساعت ۲۲:۵۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۶ - متابعت نصاری وزیر را:
6 میرهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی میرویم ای بینیاز
می فرماید : نه به دام گذاشتن برای ما نیاز داری و نه به رهانیدن از دام های ما نیازمندی، به هیچ دامی هم نیاز نداری یعنی به هیچیک از این سه تا (به دام و دام گذاشتن و رهانیدن ) نیاز نداری اما وقتی دوباره و سه باره و هر دمی به هر دامی به هر جهتی می افتیم ، تو ما را می رهانی و باز ما دوباره سوی دامی دیگر می رویم. این می رویم نیز با میفتیم متفاوت است. از جبر تا اختیار تفاوت دارد و از اراده تا سهو، هر چند مرز دقیقی بین جبر و اختیار بدست نمی دهد و شاید هم یکی از نکته های بعدی بیت همین باشد یعنی مرز مشخصی از جبر تا اختیار وجود ندارد. یا حق
متین چشم براه در یک ساعت قبل، ساعت ۲۱:۵۷ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶۶:
منظور اینجا اینه که: اگه رو به زندگی فانی دنیا بیاری(پیر)،زندگی آخرت یا روحت(بخت جوان)بهت میگه که شایستهی همون زندگی حیوانی هستی پس بهتر که به سمت همون بری 🌹
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ۲ ساعت قبل، ساعت ۲۱:۳۳ در پاسخ به رضا دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸:
رخِ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حالِ نکو در قَفایِ فالِ نکوست- در قفا: به دنبال, پس از
- فال: طالع, پیش بینی و پیش گوییزندگی و حال و هوایِ کنونی تو ,بسته به نوع نگرشِ الانِ تو به زندگی و آینده است!
توصیه به مثبت اندیش به زیباترین صورتِ ممکن توسط حافظ
سپاس بیکران از رضایِ گرامی
محسن عبدی در ۴ ساعت قبل، ساعت ۱۹:۳۵ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » حکایت مگسی که به کندو رفت و دست و پایش در عسل ماند:
چخیدن: کوشیدن، ستیزه کردن
محسن عبدی در ۴ ساعت قبل، ساعت ۱۹:۳۳ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » حکایت مگسی که به کندو رفت و دست و پایش در عسل ماند:
مُنج: زنبور عسل
داریوش نامور در ۴ ساعت قبل، ساعت ۱۹:۳۲ دربارهٔ عراقی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۹ - مثلث:
آیا این شعر برای معشوقه ای پسر خوانده شده؟
محسن عبدی در ۴ ساعت قبل، ساعت ۱۹:۲۵ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » حکایت مردی که صورت افلاک بر تختهٔ خاک میکشید:
به نظر بروج باید جای برون باشد.
محسن عبدی در ۴ ساعت قبل، ساعت ۱۹:۲۲ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » گفتار یوسف همدان دربارهٔ عالم وجود:
گاه درست است در اول مصراع دوم نه گه
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ۶ ساعت قبل، ساعت ۱۷:۰۱ در پاسخ به nabavar دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۳۰:
سپاسگزارم
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ۶ ساعت قبل، ساعت ۱۷:۰۰ در پاسخ به nabavar دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۴۱:
سپاسگزارم
سیدمحمد جهانشاهی در ۷ ساعت قبل، ساعت ۱۶:۲۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳
رویِ تو ، کافتاب را مانَد
آسمان را ، به سر بگردانَدمرکبِ عشقِ تو ، چو برگذرد
خاک ، در چشمِ عقل افشاندهر که ، عکسِ لبِ تو ، میبیند
دهن اش ، پهن باز میماندزلفِ شبرنگ و رویِ گلگونَت
میکند هر جفا ، که بتواندگاه ، شبرنگِ زلفَت آن تازد
گاه ، گلگونِ عشقَت این راندعشقَت آتش فکند ، در جانم
این چنین آتشی ، که بنشاند؟خطِّ خونین ، که مینویسم من
بر رخِ چون زرَم ، که برخواند؟پای تا سر ، چو ابرِ اشک شود
از غمَم ، هر که ، حالِ من دانداوفتادم ز پای ، دستم گیر
آخر ، افتاده را ، که رنجاند؟دلم ، از زلفِ پیچ بر پیچ ات
یک سرِ موی ، سر نپیچاندگر دلم بستدیّ و دَم دادی
آهِ من ، از تو داد بستاندهر که درماندهٔ تو شد ، نرَهد
همچو عطّار ، با تو درمانَد
مختارِ مجبور در ۸ ساعت قبل، ساعت ۱۵:۵۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱۶:
فردوسی دو ماجرای پهلوانی از سام بیان میکنه اما خیلی جالبه که این دو ماجرا را به قول سینماییها با فلاش بک و در میان داستانهای دیگه بیان میکنه :
یک ماجرا را که کشتن اژدهاست خود سام مفصل تر در نامه به منوچهر بیان میکنه:
«در بخش15شاهنامه_منوچهر»
و دو ماجرا را رستم در گفتگو با اسفندیار به طور خلاصه یاد میکنه که یکی همون اژدهاکشیه که خود سام گفته و دیگری کشتن دیوی بسیار بزرگه که ماهی را با نور خورشید بریان میکرده
همانا شنیدستی آواز سام
نبد در زمانه چنو نیکنامبکشتش به طوس اندرون اژدها
که از چنگ او کس نیابد رهابه دریا نهنگ و به خشکی پلنگ
ورا کس ندیدی گریزان ز جنگبه دریا سر ماهیان برفروخت
هماندر هوا پر کرگس بسوختهمی پیل را درکشیدی به دم
دل خرم از یاد او شدم دژمو دیگر یکی دیو بُد بدگمان
تنش بر زمین و سرش بآسمانکه دریای چین تا میانش بدی
ز تابیدن خور زیانش بدیهمی ماهی از آب برداشتی
سر از گنبد ماه بگذاشتیبه خورشید ماهیش بریان شدی
ازو چرخ گردنده گریان شدیدو پتیاره زین گونه پیچان شدند
ز تیغ یلی هر دو بیجان شدند
علی احمدی در ۸ ساعت قبل، ساعت ۱۵:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵:
مرا مِهر سیَه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
مهر و محبت آن چشمان سیاه از خاطرم بیرون نمی رود .این قانون آسمان است و تغییر نمی یابد .
حضرت حافظ عشق را یک قانون طبیعی می داند و استفاده از کلمه قضا برای رساندن همین منظور است .در مصرع اول کلمه "سَر" مفهوم قصد را می رساند یعنی قصد ندارم این عشق را ترک کنم .مثل آن زمان که می گوید" بر سر آنم " که نشانه اختیار است .یعنی از ابتدا دل درگیر عشقزشده ولی برای ادامه بر سر آنم که آن را ادامه دهم .
رقیب آزارها فرمود و جایِ آشتی نگذاشت
مگر آهِ سحرخیزان سویِ گردون نخواهد شد؟
رقیب به معنای کسی است که می پاید .حافظ مخالفان عابد و زاهد را رقیب می داند که ادعای رسیدن به خداوند را دارند و خود را پیشرو این راه می دانند و هر کس که ادعایی خلاف آنها دارد را می پایند و به او انتقاد می کنند و آزار می رسانند .
می گوید این رقیبان مرا آزار دادند و جایی برای آشتی نگذاشتند .عجیب است که آه و دعای سحرخیزان به آسمان نمی رود و اثر نمی کند .
مرا روزِ ازل کاری به جز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
مهم نیست از روز ازل یعنی ابتدای آفرینش فرمان رندی و عاشقی به من (انسان)داده اند و هر قسمت (نقش) که آنجا تعیین شده همان را می پذیرم و ادامه می دهم نه حتی بیشتر از آن را .
استفاده از قسمت نشانه جبرگرایی نیست .این نقش در واقع برای همه انسانها تعیین شده انسان با اراده آن را می پذیرد و ادامه می دهد .و اگر نپذیرد خودش ضرر می کند .
خدا را محتسب ما را به فریادِ دَف و نِی بخش
که سازِ شرع از این افسانه بیقانون نخواهد شد
ای مامور شرع ترا به خدا مارا به خاطر فریاد دف و نی ببخش و از ما بگذر چرا که از این فریاد که آن را افسانه می دانند ساختار شرع بهم نمی ریزد و بی قانون نمی شود .
حافظ در اینجا با زیرکی تمام می گوید من ساختار شرع را به هم نمی ریزم ولی آنچه را که شما افسانه می پندارید یعنی عشق را ادامه می دهم تا با آن ساختار شرع را نیز جلوه دهم چون عشق افسانه نیست و عین حقیقت است .شما روزی خواهید فهمید که انجام واجبات شرعی بدون عشق و درک حضور معشوق معنایی ندارد .
مجالِ من همین باشد که پنهان عشقِ او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد
شد
شرایط طوری است که فقط می توانم پنهانی عشق ورزی کنم .چه کنم که امکان وصال واقعی فراهم نیست و پهلو نشستن و بوسه و آغوش میسر نیست .
شرابِ لعل و جایِ امن و یارِ مهربان ساقی
دلا کی بِه شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
عاشقی نیاز به مستی دارد و شرایط مستی با شراب ارغوانی و جای امن و ساقی مهربان فراهم است و با اینها کار و بار دلم بهتر می شود .
مشوی ای دیده نقشِ غم ز لوحِ سینهٔ حافظ
که زخمِ تیغِ دلدار است و رنگِ خون نخواهد شد
و آنچه در دل است غم عاشقی و وصال یار است که مثل زخم شمشیر معشوق است و خون آن نمی رود پس ای چشم این نقش غم را از سینه حافظ نشوی که نمی رود .
سیدمحمد جهانشاهی در ۹ ساعت قبل، ساعت ۱۴:۳۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۲:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۲
دلی ، کز عشقِ تو ، جان برفشانَد
ز کفرِ زلف ، ایمان برفشانددلی باید ، که گر صد جان دهند اش
صد و یک جان ، به جانان برفشاندوگر یک ذرّه ، دردِ عشق یابد
هزاران ساله ، درمان برفشاندنیارد کارِ خود ، یک لحظه پیدا
ولی صد جانِ پنهان برفشانداگر جان ، هیچ دامن گیر اش آید
به یک دم ، دامن از جان برفشاندچه میگویم ، که از یک جان چه خیزد
که خواهد ، تا هزاران برفشاندچو دوزخ گرم گردد ، سوزِ عشق اش
بهشت از پیشِ رضوان برفشانداگر صد گنج دارد ، در دل و جان
ز راهِ چشم ، گریان برفشاندنه این عالم ، نه آن عالم گذارد
که این برپا شد و آن برفشاندچو جز یک چیز ، مقصودش نباشد
دو کُون ، از پیش آسان برفشاندچو آن یک را بیابد ، گم شود پاک
نمانَد هیچ ، تا آن برفشاندبغرّد همچو رعدی ، بر سرِ جمع
همه نقد اش ، چو باران برفشاندچو سایه ، خویش را عطّار ، اینجا
بر آن خورشیدِ رخشان برفشاند
سیدمحمد جهانشاهی در ۹ ساعت قبل، ساعت ۱۴:۳۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰
تا دل ، ز کمالِ تو ، نشان یافت
جان ، عشقِ تو ، در میانِ جان یافتپروانهٔ شمعِ عشق شد ، جان
چون سوخته شد ، ز تو نشان یافتجان ، بود نگینِ عشق و مهرَت
چون نقشِ نگین ، در آن میان یافتجان ، بارگهِ تو را ، طلب کرد
در مغز ، جهانِ لامکان یافتجان را ، به درَت نگاهی افتاد
صد حلقه بَر او ، چو آسمان یافتهر جان ، که به کویِ تو فرو شد
از بویِ تو ، جانِ جاودان یافتفریاد و خروشِ عاشقانَت
در کُون و مکان ، نمیتوان یافتاز دردِ تو ، جانِ ما بنالید
درمانِ تو ، دردِ بیکران یافتچون دردِ تو یافت ، زیرِ هر درد
درمانِ همه جهان ، نهان یافتهرچیز ، که جانِ ما همی جُست
چون در تو نگاه کرد ، آن یافتهر مقصودی ، که عقل را بود
در شعلهٔ رویِ تو ، عیان یافتعطّّار ، چو این سخن ، بیان کرد
بیرون ز جهان ، بسی جهان یافت
احمد خرمآبادیزاد در ۱۰ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۴۲ دربارهٔ جیحون یزدی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۲ - در تهنیت عید رمضان:
گذشته از معنیهایی که در لغتنامۀ دهخدا به آنها اشاره شده، «تاجالشعرا» در مصرع نخست بیت 62، به معنی «سرآمد شاعران» است. تایید این مفهوم در وصف شاعر از خودش در مصرع دوم همین بیت و نیز بیتهای شماره 63 و 64 دیده میشود.
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۱ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۲۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱
دل ، کمال ، از لعلِ میگونِ تو یافت
جان ، حیات ، از نطقِ موزونِ تو یافت
گر ز چشمَت ، خستهای آمد به تیر
زنده شد ، چون درِّ مکنونِ تو یافت
تا فسونَت کرد ، چشمِ ساحرَت
جامه پُر کژدم ، ز افسونِ تو یافت
سختتر از سنگ ، نتوان آمدن
لعل بین ، یعنی دلَش ، خونِ تو یافت
تا فشاندی زلف و بگشادی دهن
"عقل" ، خود را ، مست و مجنونِ تو یافت
مُلکِ کسری ، در سرِ زلفِ تو دید
جامِ جم ، در لعلِ گلگونِ تو یافت
قاف تا قافِ جهان ، یکسر بگَشت
کافِ کفر ، از زلفِ چون نونِ تو یافت
جمله را ، صدباره فیالجمله بدید
هیچ اش آمد ، هرچه بیرونِ تو یافت
تا دلِ عطّار ، عالَم کَم گرفت
رونق ، از حُسنِ در افزونِ تو یافت
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۱ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۲۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵
هر دل ، که ز عشق ، بی نشان رفت
در پردهٔ نیستی ، نهان رفتاز هستیِ خویش ، پاک بگریز
کین راه ، به نیستی توان رفتتا تو نکنی ، ز خود کرانه
کِی بتوانی ، از این میان رفتصد گنج میانِ جان ، کَسی یافت
کین بادیه ، از میانِ جان رفتراهی که به عمرها توان رفت
مردِ رهِ او ، به یک زمان رفتهان ای دلِ خفته ، عمر بگذشت
تا کِی خُسبی ، که کاروان رفتای جان و جهان ، چه مینشینی
برخیز ، که جان شد و جهان رفتاز جملهٔ نیستانِ این راه
آن بُرد سبق ، که بی نشان رفتچون نیستی ، از زمین توان برد
کِی هست توان ، بر آسمان رفتمحتاج ، به دانهٔ زمین بود
مرغی ، که ز شاخِ لامکان رفتعطّار ، چو ذوقِ نیستی یافت
از هستیِ خویش ، بر کران رفت
علی محبوبی در یک دقیقه قبل، ساعت ۲۳:۵۲ در پاسخ به فرشاد دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۷: