مهدی راوری در ۳ ساعت قبل، ساعت ۰۵:۰۸ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۴۷:
به نظر بیت چهارم، «حلقه چشمی اگر از سلسله جنبان باشد» است.
کوروش در ۶ ساعت قبل، ساعت ۰۲:۲۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۶ - لیس للماضین هم الموت انما لهم حسرة الفوت:
چشمها چون شد گذاره نور اوست
مغزها میبیند او در عین پوست
مصرع اول یعنی چه ؟
علی احمدی در ۷ ساعت قبل، ساعت ۰۱:۳۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶:
دل سراپردهٔ محبتِ اوست
دیده آیینهدارِ طلعت اوست
یک توصیف شاعرانه برای ارتباط عاشق با معشوق را به زیبایی نشان می دهد .گویا همه اعضاء بدن و همه داشته های عاشق در راه معشوق به کار گرفته می شود.
اول دل است که خیمه گاه محبت معشوق است و دوم چشم که عضویست که آیینه برای معشوق نگه می دارد یعنی هردو در خدمت معشوق هستند
من که سر در نیاورم به دو کون
گردنم زیرِ بارِ منتِ اوست
سر در نیاوردن دو معنی دارد یکی متوجه نشدن و دیگری زیر بار نرفتن . در اینجا چون حرف اضافه به آمده معنای دوم بهتر است یعنی من زیر بار دو عالم نمی روم ولی گردنم زیر بار منت معشوق است او فراتر از دو عالم است .
تو و طوبی و ما و قامتِ یار
فکرِ هر کس به قدرِ همتِ اوست
تو اگر می خواهی برای رسیدن به طوبی آن درخت بهشتی تلاش کن ولی من برای قامت یار تلاش می کنم و تلاش هر کسی به اندازه قدرت تفکر اوست هرچه هدف یا معشوق والاتر باشد تلاش بیشتر خواهد بود .
در غزل های پیشین در مورد نگرش عاشقانه به همه اهداف زندگی صحبت کردم .این بیت تاییدیست بر همان مدعا. اهداف معشوقکان هستند و ما به آنها عشق می ورزیم ولی معشوق اصلی هدف اصلی است نه درخت طوبی و بهشت و نعمت های آن.
گر من آلودهدامنم چه عجب
همه عالم گواهِ عصمتِ اوست
اگر من دامنم طبق آنچه عرف می دانید آلوده به گناهان تعجبی ندارد و مهم نیست .بلکه مهم این است که همه جهان به پاکی معشوق من گواهی می دهند.
من که باشم در آن حرم که صبا
پردهدارِ حریمِ حُرمتِ اوست
وقتی باد صبا از حریم یار حفاظت می کند من عددی نخواهم بود .اشاره به بزرگی و گستردگی حریم معشوق دارد و خود را در برابر آن حقیر می داند.
بی خیالش مباد منظرِ چشم
زآن که این گوشه جایِ خلوتِ اوست
ای کاش چشم انداز من از وجودش خالی نباشد و همیشه او را ببینم چون این گوشه چشم من جاریست که او تنها می نشیند .
هر گلِ نو که شد چمنآرای
زَ اثر رنگ و بویِ صحبتِ اوست
هر گل تازه ای که چمنزار را آراسته و زیبا می کند به خاطر هم صحبتی با معشوق است که صاحب رنگ و بویی شده اند
دورِ مجنون گذشت و نوبتِ ماست
هر کسی پنج روز، نوبتِ اوست
پس من هم مثل گل عاشق او می شوم .دیگر دوره مجنون گذشت که عاشق لیلی شود این نوبت عاشقی برای مدت کمی نصیب همه می شود
مُلکَتِ عاشقیّ و گنجِ طرب
هر چه دارم ز یُمنِ همتِ اوست
پادشاهی عشق و گنج شادمانی که بر اثر عشق نصیبم شده از برکت اراده آن معشوق است
من و دل گر فدا شدیم چه باک؟
غرض اندر میان سلامتِ اوست
اگر در راه عاشقی من یا دلم فدا شویم ترسی نداریم هدف اصلی باقی ماندن و سلامت معشوق است
فقرِ ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینهٔ محبتِ اوست
به ظاهر فقیر حافظ نگاه نکن او محبتی در سینه دارد که مانند گنج است و این محبت از جانب آن معشوق است.
بابک چندم در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۸:۲۸ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۰:
@ فرشته پورابراهیمی
درود متقابل بر شما،
چرایش را بعید میدانم که کسی بداند، اما بابت چونش (چگونه) می توان حدس و گمان زد:
بسیاری از لغات در طول زمان معنای اصلی خود را از دست داده و معانی دیگری بر خود گرفته اند، احتمالاً از بابت نا آشنایی با معنای اصلی در ادوار بعدی، و غلط و غولوت نویسی، و جا افتادن بر زبان عامیانه و امثالهم...
تا جایی که در برخی موارد معنا کاملاً چرخیده و عکس اصل آن شده؛ مانند "ارزان" که برابر ارزشمند/ پر ارزش/ پر بها بوده و امروزه شده کم بها...
معانی امروزی
گستاخ: بی ادب، بی نزاکت، پر رو، آنکه پا از گلیم خود بیرون می نهد، بی پروا و...
شوخ: اهل مزاح، کسی که مزه می پراند، خوشمزگی کند، بذله گو و...
در شاهنامه چند جا دیدم که این دو برابر یکدیگر آمده، اما به معنای جسور، بی باک، متهور...
ریشه گستاخ در فارسی اولیه/ کلاسیک از وُیستاخ (wistāx) در پارسی میانه(زبان ساسانی) است و برابر است با جسور، متهور، بی باک همچنین مطمئن، خاطرجمع...
نمونه:
پارسی میانه: پَد جَهان وُیستاخ مَباش
فارسی: به جهان مطمئن مباش، (اطمینان/ تکیه مکن)
برای شوخ لغتنامه ها معانی مختلفی آورده اند:
همان برابری با گستاخ: جسور، بی باک، متهور...
همچنین
چِرک، ریم( از اوستایی ریمَن برابر ناپاک، پلید)
و بعد افسونگر! و در جای دیگر زیبا و خوشگل!
آیا در زمان و زبان فردوسی و هم عصرانش شوخ هم برابر زیبا است و هم چرک و ناپاک!؟ هم برابر جسور و متهور و بی باک و هم افسونگر!؟
من نمی دانم چرا که تحقیق و پژوهشی در این باب نکرده ام، ولی میتوان هر متنی را سنجید و دید که در آن دوره شاعر آن را در چه برابری آورده...
در اینجا شوخ چشمی را سعدی برابر بی حرمتی آورده، که گویا در برخی موارد در شاهنامه هم همین مضمون را دارد...
بابک چندم در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۶:۳۵ در پاسخ به رضا از کرمان دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۱۴:
رضا جان
اول از همه بیانات جناب رادیو را کلاً بی خیال شو که اگر شتر هم بشنود منگ و ملنگ می شود... امثال من و شما که دیگر هیچ...
اما
این بیان سعدی نه ربطی به رشوه و اشاعه آن دارد و نه ماجرای امام حسین و یزید و...
ماجرا ماجرای "جانت سالم و فدای سرت " است،
می گوید اگر کسی تیغ روی گردنت گزارد که زرت را بگیرد زر را بده ببرد که جان بیشتر از زر (مال و منال دنیوی) ارزش دارد، چرا که اگر طرف جانت را گرفت بازپسگیری در کار نیست....
فِدیه از فِداء در عربی میاید (که در فارسی شده فَدا)...همتای فارسی آن "سربها" است که مطابق "خون بها" برای خونی که ریخته شده، وجهی/مالی است که برای جلوگیری از ریخته شدن خون دهند...
میان حکمتهای ۱۳ و ۱۷ و همین ۱۴ نیز تناقضی در کار نیست، بیان حافظ صدق می کند:
"هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد"...
در ۱۳ می گوید آنکه با دشمن صلح کرد و همنشین (همدست،همکار) شد با دوستان دشمنی می کند... اینکه توضیح نمیخواهد و اظهر من الشمس است...
در ۱۷ می گوید حرف و پند دشمن را بشنو ولی درست خلاف پند و اندرز او عمل کن که قول و قرار آقا گرگه است...
سرت شاد
افسانه چراغی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۶:۱۰ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » ابیات پراکندهٔ نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » تکه ۲۹:
سپاس از جناب یاسان کاملا درست فرمودید. در تایید سخن شما، این توضیح را میآورم:
محمّدبن منوّر، نواده شیخ ابوسعید، در سال 570 در کتاب «اسرارالتّوحید» که درباره زندگی و احوال شیخ نوشته، درباره این که ابوسعید شعری سروده یا نه، چنین آورده:
«درویشی بود در نیشابور، او را حمزهالتُّراب گفتندی؛ از بس تواضعی که در وی بودی. روزی به شیخ رُقعه نبشت و شیخ بر ظَهر رقعه بنوشت این بیت را و بفرستاد:
چون خاک شدی، خاکِ تو را خاک شدم
چون خاکِ تو را خاک شدم، پاک شدم
جماعتی برآنند که بیتها که به زبان شیخ رفته است، او گفته است و نه چنانست؛ که او را چندان استغراق بودی به حضرت حقّ، که پروای بیت گفتن نداشتی، اِلاّ این یک بیت که بر ظَهر رُقعه حمزه نبشت و این دو بیتِ دیگر، درست نگشته است که شیخ گفته است:
جانا! به زمین خاوران، خاری نیست
کهش با من و روزگار من کاری نیست
با لطف و نوازش جمال تو مرا
در دادن صد هزار جان عاری نیست
دیگر همه آن بوده است که از پیران یاد داشته است.»
(از کتاب «شاعران ایران از رودکی تا عطار» نوشتۀ نگارنده)
خلیل شفیعی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۵:۳۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰:
✅ نگاه دوم: عناصر برجستهٔ غزل ۲۷۰ حافظ
بیت ۱
«دردِ عشقی کشیدهام که مپرس / زهر هجری چشیدهام که مپرس»
آغاز غزل با اغراق (مبالغه) و تأکید سهبارهٔ «مپرس»؛ برجستهسازی شدت رنج عشق و عمق تجربهٔ شاعر.
بیت ۲
«گشتهام در جهان و آخر کار / دلبری برگزیدهام که مپرس»
تضاد «گشتن در جهان» با «برگزیدن دلبری»؛ تجربهٔ سرگردانی و سرانجام رسیدن به معشوق یکتا.
بیت ۳
«آن چنان در هوای خاک درش / میرود آب دیدهام که مپرس»
تصویر نمادین «خاک در» بهعنوان آستان معشوق؛ اشک عاشق همچون جوی روان، نشانهٔ نهایت فروتنی و وابستگی.
بیت ۴
«من به گوش خود از دهانش دوش / سخنانی شنیدهام که مپرس»
برجستهسازی تجربهٔ شخصی با «گوش خود» و «دهانش»؛ اشاره به راز مگو و کلام معشوق که فراتر از بیان است.
بیت ۵
«سوی من لب چه میگزی که مگوی؟ / لب لعلی گزیدهام که مپرس»
بازی شاعرانه با تصویر «لب گزیدن» (نشانهٔ نهی یا خشم) در برابر «لب لعل» (نماد زیبایی و شیرینی)؛ دوگانگی نهی و کشش.
بیت ۶
«بی تو در کلبهٔ گدایی خویش / رنجهایی کشیدهام که مپرس»
تصویر «کلبهٔ گدایی» بهعنوان نماد فقر و تنهایی؛ همراهی با اغراق در بیان رنجهای بیمعشوق.
بیت ۷
«همچو حافظ غریب در ره عشق / به مقامی رسیدهام که مپرس»
ختم غزل با حضور خود شاعر؛ «غریب در ره عشق» تصویری از تنهایی راه عاشقانه و «مقام» اشاره به جایگاه معنوی و رندی.
⬅️ خلیل شفیعی، مدرس زبان و ادبیات فارسی
خلیل شفیعی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۵:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰:
✅ شرح بیتبهبیت غزل ۲۷۰ حافظ
بیت ۱
دردِ عشقی کشیدهام که مَپُرس / زهرِ هجری چشیدهام که مَپُرس
✦ رنجهای عشق را چشیدهام و تلخی جدایی را آزمودهام؛ آنچنان که وصفش در بیان نمیگنجد.
بیت ۲
گشتهام در جهان و آخرِ کار / دلبری برگزیدهام که مپرس
✦ در جهان بسیار گشتهام، اما سرانجام معشوقی یگانه یافتهام که ارزش و جمال او فراتر از وصف است.
بیت ۳
آن چنان در هوایِ خاکِ دَرَش / میرود آبِ دیدهام که مپرس
✦ چنان دلبستهٔ آستان معشوقم که اشک بیاختیار از چشمم روان است و وصف آن از توان زبان بیرون.
بیت ۴
من به گوشِ خود از دهانش دوش / سخنانی شنیدهام که مپرس
✦ من با گوش خویش از زبان او سخنانی شنیدم که بس رازآلود و شیرین بود و بیانش در کلام نمیگنجد.
بیت ۵
سویِ من لب چه میگَزی که مگوی؟ / لبِ لعلی گَزیدهام که مپرس
✦ ای معشوق! چرا لب خود را میگزی و میگویی «مگو»؟ من شیرینی لبی را چشیدهام، که لذتش گفتنی نیست.
بیت ۶
بی تو در کلبهٔ گداییِ خویش / رنجهایی کشیدهام که مپرس
✦ در غیاب تو، در کلبهٔ فقر و بیکسی خود، رنجهای بسیار بردهام که قابل گفتن نیست.
بیت ۷
همچو حافظ غریب در رَهِ عشق / به مقامی رسیدهام که مپرس
✦ من نیز همچون حافظ، در راه عشق، غریبیها کشیدهام و سرانجام به مرتبهای رسیدهام که وصفناپذیر است.
⬅️ خلیل شفیعی، مدرس زبان و ادبیات فارسی
علی ک در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۱:۵۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۱۱۳ - برخاستن مخالفت و عداوت از میان انصار به برکات رسول علیه السلام:
چقدر زیبا مولانا جواب همه رو داده
مولعیم اندر سخنهای دقیق
در گره ها باز کردن ما عشیق
تا گره بندیم و بگشاییم ما
در شکال و در جواب آیینفزا
همچو مرغی کو گشاید بند دام
گاه بندد تا شود در فن تمام
و در ادامه
او بود محروم از صحرا و مرج
عمر او اندر گره کاریست خرج
خود زبون او نگردد هیچ دام
لیک پرش در شکست افتد مدام
با گره کم کوش تا بال و پرت
نسکلد یک یک ازین کر و فرت
به امید اینکه همگی دنبال گره و گره کاری و گرهبازی نباشیم.
علی احمدی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۱:۰۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵:
خَمِ زلفِ تو دامِ کفر و دین است
ز کارستانِ او یک شمه این است
پیچ و خم زلف تو مانند دامی است که کافر و دیندار را در بند می کند و این فقط یک گوشه از کارهای فوق العاده آن است.
جمالت مُعجِزِ حُسن است لیکن
حدیثِ غمزهات سحرِ مبین است
معجزه زیبایی این است که در چهره ات ظاهر شود ولی غمزه چشمانت جادویی آشکار است
ز چشمِ شوخِ تو جان کی توان برد؟
که دایم با کمان اندر کمین است
چشمان فریبنده ات طوری عاشق کشی می کند که نمی توان از آن جان به در برد چرا که باکمک کمان ابرو همیشه در کمین جانهاست
بر آن چشمِ سیه صد آفرین باد
که در عاشق کُشی سِحرآفرین است
صد آفرین بر این چشمان سیاه که برای عاشق کشی جادو به پا می کند
عجب عِلمیست عِلم هیئت عشق
که چرخِ هشتمش، هفتم زمین است
علم نجوم عشق واقعا عجیب است که بعد از چرخ هفتم آسمان دوباره به زمین هفتم می رسی . یعنی حالتی دایره وار دارد . در آیه 12 سوره طلاق در قرآن کریم ( الله الَّذِی خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ )اشاره به هفت آسمان و هفت زمین شده است که بر اساس تفاسیر اینها به صورت طبقات هستند . یعنی بعد از آسمان هفتم دیگر چیزی نیست . اینجا حافظ می گوید در عالم عشق ما آسمان هشتم هم داریم که همان زمین هفتم است . یک حالت دایره وار دارد و گویا همه این آسمانها و زمینها در یک سطح هستند و برتری در آنها وجود ندارد .همه عاشقان در برابر عشق یکسانند و معشوق چون خورشیدی در مرکز این دایره بر همه عاشقان می تابد.
تو پنداری که بدگو رفت و جان برد؟
حسابش با کرام الکاتبین است
اما کسی که بد گویی می کند و به عاشقان نظر حسادت دارد اصلا عاشق نیست و در عالم عشق قرار ندارد . او پست است و باید مجازات شود و حساب بدی هایش را فرشته نویسنده می داند و به حساب او رسیدگی خواهد شد.
مشو حافظ ز کیدِ زلفش ایمن
که دل برد و کنون در بندِ دین است
ای حافظ زلف معشوق فقط دل را نمی برد ایمن نباش که این زلف دین تو را هم در بند خواهد کرد و مجبوری در دینت تجدید نظر کنی .
نکته مهم این است که حافظ معتقد است دین باید ماهیتی پویا داشته باشد وگرنه از بین خواهد رفت . حافظ در ابیات و غزلهای دیگر انسان را فاقد دین و آیین نمی بیند . از نظر او بالاخره انسان یک آیینی دارد ولی در این بیت می گوید دین هر فرد ماهیتا تغییر می یابد و دگرگون می شود و این خاصیت عشق است که دین را هم ناپایدار می کند.این نگاه حافظ بر خلاف نگاه زاهدان و صوفیان زمان اوست چون نگاه اغلب آنها متعصبانه و غیر پویا است.
فرشته پورابراهیمی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۰:۱۳ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۶:
همه میدونیم از ویژگی های خوب برای سخن گفتن شیوا و فصیح سخن گفتن هست اما اینجا سعدی به یه ویژگی دیگه هم اشاره میکنه و اون (تکرار نکردن) سخنی هر چند زیبا و فصیح هست ! و سخن زیبا رو به حلوای شیرین تشبیه میکنه که همون بار اول شیرینی و حلواتش به بهترین شکل حس میشه
علی احمدی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۶:۳۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳:
منم که گوشهٔ میخانه خانقاهِ من است
دعایِ پیرِ مغان وردِ صبحگاهِ من است
من گوشه میخانه را به جای خانقاه محل عبادت کرده ام و دعایی که پیر مغان به من آموخته ورد زبان هر صبح من است.
بی تردید حضرت حافظ از چنین کاری قصدی دارد .او فردی خلاق است و کنش اجتماعی او در برابر ساختار اعتقادی موجود جامعه باید پیامی داشته باشد .او نمی تواند عبادت خشک موجود را بر تابد .مگر نه این است که در قرآن خوانده که وقتی قوم موسی به گوساله پرستی روی آورد خداوند فرمود :آیا نمی بینند که آن گوساله با آنان صحبت نمی کند و آنان را به راهی هدایت نمی کند؟حافظ با استناد به همین آیه به دنبال خدایی است که با او صحبت کند و راه به او نشان دهد .او می خواهد حالتی را که نه خوف باشد ونه حزن یعنی حالتی را که برای بهشت توصیف می کنند را درک کند و آن را در مستی می یابد .برای او مسئله مبداء و معاد از لحاظ عقلی قابل حل نیست و با عشق آن را حل می کند چون به این شکل می تواند درک کند .اما به ساختار موجود هم کاری ندارد عبادات را هم تا حد امکان انجام می دهد . به مسجد هم می رود از خدایی که دیگران صحبت می کنند هم درخواست می کند و او را گواه می گیرد ولی معشوق خود را هم معرفی می کند .
گَرَم ترانهٔ چنگ صَبوح نیست چه باک
نوایِ من به سحر آهِ عذرخواهِ من است
معمولا در میخانه در صبح با نوای چنگ می می خورند و مست می شوند اما من چنگ ندارم ولی نوای سحرگاهی من در آه است که جبران آن را می کند .
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدایِ خاکِ درِ دوست، پادشاه من است
شکر خدا کاری هم به پادشاه و گدا ندارم و هر کس که در خانه معشوق گدایی کند خود حکم پادشاه را دارد .در اینجا به نکته مهمی اشاره دارد .در راه عشق عاشق باید گدای معشوق باشد این گدایی او را از دیگران بی نیاز می کند .
غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواهِ من است
حافظ هیچ وقت برای توصیف معشوق عبارت "شما" را به کار نمی گیرد و از "تو "استفاده می کند .در اینجا می گوید اگر هم به میخانه و هم به مسجد می روم به خاطر شماست و این را خداوند شما شاهد است .چرا کسی که میخانه را برای عبادت بر گزیده باید دوباره به مسجد برود چون می خواهد سایر مردم که به ساختار موجود تن داده اند را از وصال حقیقی دوست آگاه کند و "شما"در حقیقت شامل همه مردم است.
مگر به تیغ اجل خیمه بَرکَنَم ور نی
رمیدن از درِ دولت نه رسم و راهِ من است
حافظ دولت و خوشبختی خود را در میخانه یافته است پس می فرماید:مگر اینکه شمشیر مرگ باعث شود خیمه خود را از در میخانه بیرون ببرم وگرنه رسم و آیین من نیست که از این خوشبختی فرار کنم
از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فرازِ مسندِ خورشید، تکیهگاهِ من است
چون از زمانی که صورتم را بر خاک این میخانه گذاشته ام جایگاه آرمیدن من بالاتر از خورشید است یعنی سروری پیدا کرده ام و بزرگ شده ام .
گناه اگر چه نبود اختیارِ ما حافظ
تو در طریقِ ادب باش، گو گناهِ من
ای حافظ درست است که جلوه معشوق باعث این کار تو یعنی گریز به میخانه شده و گناهی نداری ولی با توجه به ساختار موجود گناه کرده ای تو هم بپذیر که گناه کرده ای چون این شرط ادب است .
این هم نکته مهمی است اگر فرد خلاقی هستی و با ساختار موجود جامعه به هر دلیلی مخالفی لازم نیست تخریب انجام دهی ادب را حفظ کن و کار خودت را انجام بده و در حد امکان تلاش کن.نگران نباش کار خودش انجام خواهد شد
نسیم صبا در دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۵:۲۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷:
بیت ۴: آیا خواناتر نیست اگربس کمزنی استاد شد بی خانه و بنیاد شد را اینگونه نگارش کنیم: بس کمزنی استاد شد بیخانهوبنیاد شد چونکِ بی هم به خانه مربوط است و هم به بنیاد. با برداشت فاصلهها بین واژههای ترکیبدهنده گنگی ایجار میشود. اینکه آیا بیخانه شده ولی بنیاد پیدا کرده، بیخانه اما پابرجا شده یا بیخانه شده و بیبنیاد. هنگامی که منظورهم بیخانه وهم بیبنیاد میباشد ولی وزن بهم میخورد و بی دومی را باید برداشت.
نسیم صبا در دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۴:۱۳ در پاسخ به ن و القلم دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷:
دُردآشام یک واژه است. یعنی کسی که جام را یکجا سرمیکشد. واژه دَردآشام وجود ندارد. این فاصله بیجا مرا هم برای مدتی گیح کرد. من فقط دیپلم دارم. وار به حال کمسوادترها.
نسیم صبا در دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۳:۴۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷:
دُرد آشام یک واژه است : دُردآشام کسی که جام می را یکنفس ته میکشد. همینوار یکنفس هم یک واژه است و گر نه یک دانه نفس معنی میدهد. کم زدن هم یک واژه است: کمزدن یعنی عجز طلب کردن، افتادگی کردن. هفتاندام نیز یک واژه است به معنی هفت عضو بدن، یا تمام وجود، سر تا پا و نه هفت عدد بدن. فاصلههای بیجا برای افراد ناشی چون من زمان میگیرند. سپاس از توجه شما به این مطلب.
کوروش در دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۳:۴۰ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۵ - قصهٔ سلطان محمود و غلام هندو:
یعنی صبر شیر خوراکی در میان خون و کثافت ، او را تبدیل به ماده ی زندگی بخش برای بچه شتر میکنه
کوروش در دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۳:۳۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۵ - قصهٔ سلطان محمود و غلام هندو:
زین حواله رغبت افزا در سجود
کاهلی جبر مفرست و خمود
یعنی چه ؟
کوروش در دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۳:۰۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۵ - قصهٔ سلطان محمود و غلام هندو:
هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش
ما همه لاشیم با چندین تراش
منظور از چندین تراش چیست ؟
کوروش در دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۳:۰۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۵ - قصهٔ سلطان محمود و غلام هندو:
عطار در کدام کتاب و کدام قسمت درباره داستان محمود و غلام هندو حرف زده ؟
علی میراحمدی در ۴۱ دقیقه قبل، ساعت ۰۸:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴: