سفید در ۲۸ دقیقه قبل، ساعت ۰۲:۱۲ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۱۲۳ - گره گشای:
سجده کرد و گفت کای رب ودود
من چه دانستم تو را حکمت چه بود...
زان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را...
تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو پیوندم زنند...
علی احمدی در یک ساعت قبل، ساعت ۰۱:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹:
با غزلی مفصل و بحث انگیز مواجهیم که گوشه ای از تجربیات عاشقی حضرت حافظ است . مطلع غزل فتح باب است و می خواهد تصویری از راه عاشقی را بیان نماید . مقطع غزل ( بیت آخر ) هم نشان می دهد که ظاهرا این غزل در حضور شاه خوانده شده است .اما دوازده بیت میانی هم به سه قسمت قابل تقسیم است چهار بیت در توصیف می و مستی ، چهار بیت در توصیف عشق و چهاربیت در توصیف رابطه عاشق و معشوق .
دلم جز مِهرِ مَهرویان، طریقی بر نمیگیرد
ز هر در میدهم پندش، ولیکن در نمیگیرد
راه عاشقی اینگونه است که دل را زیبارویان به خود جذب می کنند و این راه برای هر دلی منحصر به فرد است . هر دلی جذب جلوه ای از معشوق واقعی می شود . معشوق یکی است ولی جلوه های زیبای گوناگون دارد و هر دلی جذب یکی از این جلوه ها می شود . به همین علت لفظ ماهرویان به کار رفته است .وقتی این جاذبه ایجاد شد دیگر راه برگشتی برای عاشق وجود ندارد حتی اگر دل را نصیحت کنی.
خدا را ای نصیحتگو، حدیثِ ساغر و مِی گو
که نقشی در خیالِ ما، از این خوشتر نمیگیرد
در این ابیات صحبت از می و مستی است .به کسی یا کسانی که حافظ را نصیحت می کنند که از راهش برگردد می گوید : ای نصیحت گو تو را به خدا از پیاله و شراب سخن بگو چون در ذهن ما بهتر از این سخن حک نمی شود.شراب مقدمه مستی است . عاشق با شراب، امید به مست شدن دارد تا حضور معشوق را درک کند.
بیا ای ساقی گُلرُخ، بیاور بادهٔ رنگین
که فکری در درونِ ما، از این بهتر نمیگیرد
ای ساقی زیبارو آن شراب رنگین را بیاور که در درون ما بهتر از این فکر چیزی وجود ندارد .شاید شراب رنگین کنایه از انواع شراب است که می تواند مستی را ایجاد کند . مثلا یک شراب غم را می زداید یکی اضطراب یکی منیت و یکی غرور و الی آخر .
صُراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب! گر آتشِ این زَرْق در دفتر نمیگیرد
من برای اینکه نمی خواهم شرابخوار به نظر آیم جام شراب را در زیر خرقه خود حمل می کنم( هدف حافظ عشق ورزیدن است نه شرابخواری و بد مستی ) و مردم فکر می کنند با این خرقه که پوشیده ام حتما در زیرش دفتری به همراه دارم و این فکر عجیبی است . چگونه این چیزی که می کشم دفتر است و با این خرقه آتشین ریا نمی سوزد ؟
من این دَلقِ مُرَقَّع را، بخواهم سوختن روزی
که پیرِ مِی فروشانش، به جامی بر نمیگیرد
این خرقه وصله پینه ای که نشانه ریاکاری است را می خواهم روزی بسوزانم چرا که آن قدر بی ارزش است که آن پیر می فروش هم در ازای آن جام شرابی به من نمی دهد.جام شراب حد اقل امید به مستی می دهد ولی در این خرقه هیچ امید و خیری نیست.
از آن رو هست یاران را، صفاها با مِی لَعلَش
که غیر از راستی نقشی، در آن جوهر نمیگیرد
از اینجا توصیف عشق آغاز می شود.عشق لبی لعل وش و می گونه دارد که بوسیدنش یاران را صفا و پاکی می بخشد چرا که مثل گوهریست که در آن فقط راستی و پاکی می بینی .عشق عاشق را پاک نهاد می کند.
سر و چَشمی چُنین دلکَش، تو گویی چشم از او بردوز؟
برو کاین وعظ بیمعنی، مرا در سر نمیگیرد
عشق سر و چشمی دارد که دلرباست . آن وقت تو می گویی چشم از او بردارم ؟ برو این نصیحت تو بی معنی است و در سرم جا نمی گیرد..اطلاق سر و چشم به عشق اشاره به این موضوع دارد که عشق یک فکر جدید و یک نگاه جدید به عاشق می دهد که قابل صرف نظر کردن نیست.
نصیحتگویِ رندان را، که با حکمِ قضا جنگ است
دلش بس تنگ میبینم، مگر ساغر نمیگیرد
گویا آنکه رندان پاک نهاد را نصیحت می کند و از عشق برحذر می دارد نمی داند که دارد با قانون الهی می جنگد . عشق یک قانون است و عاشق عین قانون رفتار می کند . دل آن نصیحت گو را تنگ و غمزده می بینم مگر او پیاله شراب به دست نمی گیرد تا غمش را درمان کند؟
میانِ گریه میخندم، که چون شمع اندر این مجلس
زبانِ آتشینم هست، لیکن در نمیگیرد
این صحبت ها و نصیحت ها گریه آوراست ولی من می خندم . مثل شمع در این مجلس زبانی آتشین دارم و غزلی آتشین می گویم هرچند که تاثیری ندارد .
چه خوش صیدِ دلم کردی، بنازم چَشمِ مستت را
که کَس مُرغانِ وحشی را، از این خوشتر نمیگیرد
حافظ از حاضران روی گردان می شود و رو به معشوق می کند : چه خوب دلم را شکار کردی چشم مست تو را بنازم که کسی پرنده های وحشی را هم اینگونه صید نمی کند . بدون اینکه تیری بزنی من جذب تو شدم.
سخن در احتیاجِ ما و اِسْتِغنایِ معشوق است
چه سود افسونگری ای دل؟ که در دلبر نمیگیرد
داستان عاشق و معشوق حکایت احتیاج عاشق و احساس بی نیازی معشوق است . و ای دل هر حیله ای به کار بگیری در معشوق اثر ندارد او نیازی به تعریف و تمجید تو ندارد و کار خودش را می کند.
من آن آیینه را روزی، به دست آرَم سِکَنْدَروار
اگر میگیرد این آتش زمانی، ور نمیگیرد
اما من آن آیینه حقیقت بین را روزی با تلاشی مانند اسکندر که به دنبال چنین آینه ای بود به دست خواهم آورد. این تلاش آتشین را ادامه می دهم یا می گیرد و دلم با این آتش صیقل می یابد و آیینه می شود یا نمی گیرد ( و خود معشوق آن را پس از مرگ صیقل می دهد ) . نگاه فرا دنیایی حافظ را در اینجا می بینیم.عشق از نظر او حد و مرز مرگ را نیز درهم می شکند چرا که « هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق/ ثبت است بر جریده عالم دوام ما»
خدا را رحمی ای مُنْعِم، که درویشِ سرِ کویت
دری دیگر نمیداند، رهی دیگر نمیگیرد
خطاب به معشوق که جلوه ای از غنای مطلق است می گوید: ای نعمت بخش بی نیاز تو را به خدا رحمی کن که من درویش و گدای در خانه تو هیچ در دیگری را نمی شناسم و به هیچ راه دیگری آشنا نیستم.
بدین شعرِ ترِ شیرین، ز شاهنشَه عجب دارم
که سر تا پایِ حافظ را، چرا در زر نمیگیرد
و در بیت آخر حرف خود را به شاه می زند که در مجلس نشسته است که من با این شعر تر و تازه از شاه تعجب می کنم که چرا سر تا پای حافظ را طلا نمی گیرد.
ahmad aramnejad در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۳:۰۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۶:
درود و عرض ادب
مصراع هفتم با وزن اعلام شده برای این شعر نمیخواند ودر دیوان شمس جلد اول تصحیح استاد بدیع الزمان فروزانفراین مصرع بصورت زیر اصلاح شده است
"چو چشم خود بمالم خود جُزِ تو"
اما شخصا تصور می کنم که توسط نساخان حرفی یا کلمه ای از کتابت افتاده باشد مثلا بجر تو یا جز از تو هم وزن را درست می کنم هم معنای روانتری را به مصراع می بخشد
مولانا در بسیاری از اشعار خودتنها خدا را موجود می داند وکل کائنات را موجود بواسطه خدا می داند و این مصراع به انضمام مصراع بعدی دقیقا مطابق با نظرات مولاتاست
علی میراحمدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۳:۰۴ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۷ - گفتار اندر ستایش پیغمبر:
پارسی را قدر بفزودی به ذِکرِ یا علی
خاکیان را عرش بنمودی به ذکر یا علی
چون برآمد در سخن نام بلند مرتضی
جان خسته بال بگشودی به ذکر یا علی
«در مقامات طریقت هر کجا کردیم سِیر»
پیر و سالک راه پیمودی به ذکر یا علی
چون محمد دست مولا برد بالا در غدیر
نور را بر نور افزودی به ذکر یا علی
در مصاف لشکر تاریکی و ظلم و ستم
رُستم دستان همی بودی به ذکر یا علی
ای حکیم طوس ای ایرانی والاتبار
پارسی را قدر بفزودی به ذکر یا علی...
حامد عشقی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۲:۴۱ در پاسخ به کتایون فرهادی دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۱ - حکایت بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان:
خیلی ممنونم از لطف بی حد شما
سپاس برای زحماتتون خانم فرهادی
رحمت الله علی بیگلی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۲:۰۰ در پاسخ به همشهریِ شما دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۶ - حکایت دانشمند:
جناب سعدی که صاحب کمالات و سخندان و سخن شناس است ، ارج و قدر جایگاه کلام خود را نیز می شناسد و بدان مباهات می کند. به چند نکته ذیل توجه شما را جلب می کنم.
علی بیگلی رحمت الله
گه گه خیال در سرم آید که این منم
ملک جهان گرفته به تیغ سخنوری
...
هفت کشور نمیکنند امروز
بی مقالات سعدی انجمنی
...
شنیدهای که مقالات سعدی از شیراز
همیبرند به عالم چو نافه ختنی
مگر که نام خوشت بر دهان من بگذشت
برفت نام من اندر جهان به خوش سخنی
آمیرزمحمود در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۱:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶:
همایون شجریان توی تصنیف سعید فرجپوری بهتر بود با بیت اول غزل شروع نمی کرد. چون این بیت برازندگی خوبی با وزن عروضی نداره و برای ریتم تصنیف هم سنگینه.
علی احمدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۰۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸:
یارم چو قدحْ به دست گیرد
بازارِ بُتانْ شکست گیرد
معشوق من وقتی جام باده را به دستش می گیرد دیگر بازار معشوق های دیگر رونقی ندارد و شکست می خورد .
معشوق با جام شرابی که در دست دارد هم خود مست می شود و هم عاشق را مست می کند .در این مستی عاشق امیدوارانه انتظار وصال دارد .
هر کس که بدیدْ چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد؟
معشوق آنقدر مست است که هر کس چشم مستش را دید گفت مامور کجاست تا او را دستگیر کند . این مصرع را می توان اینگونه خواند : کجاست ماموری که بتواند او را دستگیر کند.
در بحرْ فِتادهام چو ماهی
تا یار مرا به شَست گیرد
من عاشق هم مثل ماهی در دریای عشق افتاده ام تا شاید یار مرا با دست خود صید کند ( باز هم امید)
در پاشْ فِتادهام به زاری
آیا بُوَد آن که دست گیرد؟
با ناله و زاری در پایش افتاده ام آیا ممکن است دستم را بگیرد ( حالت نامطمئن حاکی از امید )
خُرَّم دلِ آن که همچو حافظ
جامی ز مِیِ اَلَست گیرد
دل هر کس که مانند دل حافظ امیدوار و عاشق است شاد باشد که بتواند جامی از شراب ازلی بنوشد. شراب ازلی چیست ؟ همان شرابی که از بدو آفرینش وجود دارد . هم شراب امید که با آن متولد می شویم وهم شراب عشق که پس از درک معشوق از دست او می گیریم.
این غزل در عین سادگی امیدوارانه ترین غزلی است که از حافظ خوانده ام
داریوش در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۹:۵۳ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۱۳:
شاید منظور چشم خروس جنگی باشد .
علی احمدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۹:۲۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷:
برید بادِ صبا دوشم آگهی آورد
که روزِ محنت و غم رو به کوتهی آورد
قاصد باد صبا دیشب پیامی به من رساند که روزگار درد و غم کوتاه خواهد شد.
حضرت حافظ با یک رویکرد عاشقانه به یک واقعیت تاریخی می نگرد .قرار است اوضاع اجتماعی و سیاسی تغییر کند و او می انگارد حاکمیت جدید مطابق نظر اوست و دوران عاشقی فرا خواهد رسید .آنچه برای حافظ مهم است رونق عاشقیست
به مُطربانِ صَبوحی دهیم جامهٔ چاک
بدین نوید که بادِ سحرگهی آورد
از این پیام خوشی که باد سحرگاهی آورده جامه ای چاک شده به مطربان صبحگاهی که برای مستان می نوازند بدهیم .گویا از شدت خوشحالی مست شده اند و در حین شنیدن سماع مطربان جامه را چاک کرده اند .
بیا بیا که تو حورِ بهشت را رضوان
در این جهان ز برایِ دلِ رهی آورد
بیا بیا که تو مثل حور بهشتی هستی و فرشته رضوان (بهشت) تو را برای دل من که رهرو راه عاشقی هستم آورده است .یعنی تو ای حور زیبا آمده ای که راهبر راه عاشقی باشی .
همیرویم به شیراز با عنایتِ بخت
زهی رفیق که بختم به همرهی آورد
به لطف بخت و اقبالی که رخ داده به شیراز می رویم و او چه رفیق خوبی ست که بخت برای همراهی ما آورده .
به جبرِ خاطرِ ما کوش کـاین کلاهِ نمد
بسا شکست که با افسرِ شهی آورد
بیا و خاطر ما را ترمیم کن (جبر یعنی ترمیم)خاطر ما مثل کلاه نمد است که افسر(کلاه) شاهنشاهی بسیاری را شکست داده و حالا دچار آسیب و آزردگی شده و نیاز به ترمیم دارد .حافظ برای رونق عاشقی با ابزارهای مختلف تلاش نموده و چشم امید به دلبران قدرتمند دارد .
چه نالهها که رسید از دلم به خرمنِ ماه
چو یادِ عارضِ آن ماهِ خرگهی آورد
یکی از ابزارها ناله هایی بوده که از دلش برآمده و تا جایگاه ماه یعنی همان دلبر قدرتمند رسیده است.وقتی به یاد چهره آن دلبر قدرتمند دارای مقام و اعتبار می افتاد خطاب به او ناله سر می داد تا بیاید .
رساند رایتِ منصور بر فلک حافظ
که اِلتِجا به جنابِ شهنشهی آورد
و نتیجه تلاش و دعای و ناله حافظ بود که با درخواست از این پادشاه قدرتمند پرچم آن پادشاه پیروز در اوج آسمان به اهتزاز درآمد.
سیدجواد حسینی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۹:۱۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲:
این غزل را محمد معتمدی هم در تیتراژ پایانی سریال مهیار عیار خوانده که بسیار زیبا و دلنشین است.
علی احمدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۷:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶:
صبا وقتِ سحر بویی ز زلفِ یار میآورد
دل شوریدهٔ ما را به بو، در کار میآورد
به نظر می رسد حضرت حافظ این غزل را در زمانی که در ابتدای آشنایی با طریق رندی بوده سروده باشد .در آن زمان که به جماعت صوفیان تعلق داشته و با نگاهی منتقد قصد جدایی از آنان را داشته است .
می فرماید باد صبا بوی زلف یار را برایم می آورد و دل آشفته ام را با آن بو، انرژی و نشاط می داد .
من آن شکلِ صنوبر را ز باغِ دیده بَرکَندَم
که هر گُل کز غمش بِشْکُفت مِحنت بار میآورد
این باعث شد که من تصویر آن درخت صنوبری که در باغ چشم (ذهن ) من بود از ریشه به در آورم .همان درختی که در غم دوری اش هر گلی که می داد فقط رنج و غم بود و از نشاط خبری نبود .
شاید اشاره به معشوق صوفیان است که سالها به دنبال آنند و تصویر آن را در ذهن ساخته اند .خدایی که فقط رنج را برای انسان بخواهد .
فروغِ ماه میدیدم ز بامِ قصر او روشن
که رو از شرمِ آن خورشید در دیوار میآورد
در اینجا معشوق واقعی به خورشید تشبیه شده و معشوق های دیگر به ماه .از بالای بام قصر خورشید فقط روشنایی ماه را (نه خود ماه را )می دیدم گویا از خجالت در برابر خورشید پشت دیوار مخفی شده و رویش را به دیوار کرده تا دیده نشود .مقصود این است که معشوق خیالی صوفیان در برابر معشوق واقعی جلوه ای ندارد و بتی بیش نیست.
ز بیمِ غارتِ عشقش دلِ پُرخون رها کردم
ولی میریخت خون و رَه بِدان هنجار میآورد
عشق آن یار واقعی دل را غارت می کند و من از این می ترسیدم لذا بااینکه دلم پرخون بود رهایش کردم تا ببینم چه می کند ولی دیدم خونش می ریخت و به آن راهی می رفت که یار می خواهد (هنجار همان راه واقعی عشق است و سایر راهها ناهنجارند)
به قولِ مطرب و ساقی، برون رفتم گَه و بیگَه
کز آن راهِ گرانْ قاصد، خبرْ دشوارْ میآورد
مطرب و ساقی میخانه می گفتند که در آن زمان گاه و بیگاه از راه واقعی و هنجار بیرون می رفتم و به راههای سختی می رسیدم که قاصدانی چون باد صبا خبر یار را به سختی برایم می آوردند .
سراسر بخششِ جانان طریقِ لطف و احسان بود
اگر تسبیح میفرمود، اگر زُنّار میآورد
وجود یار سراسر بخشش و کرم است .و لطف و احسان او بود که مرا سر به راه عاشقی کرد خواه با امر به تسبیح مسلمانان یا آوردن زنار غیر مسلمانان .در هر صورت لطف او راه را نشان می دهد .
عَفَاالله چینِ ابرویَش اگر چه ناتوانم کرد
به عشوه هم پیامی بر سرِ بیمار میآورد
حتی اگر با عشوه گری چین بر ابرویش بیفتد و مرا بیچاره و ناتوان کند که امیدوارم مورد بخشش خدا باشد ولی با همین عشوه هم پیامش را به من بیمار ناتوان می رساند .
در اینجا دوباره به این اشارت می رسیم که آنچه حافظ درک کرده نه خود خداوند بلکه جلوه ای از خداوند است که بر وی تجلی یافته است . جلوه ای که حقیقت کامل و اطمینان کامل است و نمی تواند انسان کامل باشد چون اگر انسانی بتواند حقیقت کامل شود باید حتی از آینده و غیب هم مطلع باشد چنین انسانی باید براحتی همه منافع دنیا را برای خود بخواهد .در قرآن کریم آمده که پیامبران هم غیب نمی دانند "لو کنت اعلم الغیب لاستکثرت من الخیر و ما مسّنی السوء"یعنی اگر غیب می دانستم هرچه خیر و منفعت بود برای خود طلب می کردم و بدی و فقر به من نمی رسید .پس اگر جانان را پیر مغان هم بدانیم نباید او را انسان خاصی در نظر گرفت فقط جلوه ای از خداوند است .نه خدا و نه انسان .
عجب میداشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه
ولی مَنعَش نمیکردم که صوفی وار میآورد
حالا با تعجب می بینیم که حافظ صوفی ما با تردید و پنهانی جام و پیمانه می آورد اما بگذار صوفی وار بیاورد او در آغاز راه و کمی در تردید است .
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۴:۳۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۴:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۴
کارَم از عشقِ تو ، به جان آمد
دلَم از درد ، در فغان آمدتا مِیِ عشقِ تو چشید ، دلَم
از بد و نیک ، بر کران آمداز سرِ نام و ننگ و روی و ریا
با سرِ درد ، جاودان آمدسالها ، در ره ات قدمها زد
عمرها ، بر پی ات دوان آمدشب نخفت و به روز نارامید
تا ز هستیِّ خود ، به جان آمد
وز تو ، کَس را ، دمی در این وادی
بی خبر بود و بی نشان آمدچون ز مقصودِ خود ، ندیدم بوی
سودِ عمرم ، همه زیان آمددلِ حیوان ، چو مردِ کار نبود
چون زنان ، پیشِ دیگران آمددینِ هفتاد ساله ، داد به باد
مردِ میخانه و مغان آمدکم زن و همنشینِ رندان شد
سگِ مردانِ کاردان آمدبا خراباتیانِ دُردی کَش
خرقه بنهاد و در میان آمدچون به ایمان نیامدی ، در دست
کافری را به امتحان آمدترکِ دین گفت ، تا مگر بی دین
بوک ، در خُوردِ تو توان آمددلِ عطّار ، چون زبان دربست
از بد و نیک ، در کران آمد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۴:۳۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳
در عشق ، به سر نخواهم آمد
با دامنِ تر ، نخواهم آمدبی خویش شدم چنان ، که هرگز
با خویش ، دگر نخواهم آمداز حلقهٔ عاشقانِ بی دل
یک لحظه ، بدر نخواهم آمدتا جان دارم ، ز عشقِ جانان
یک ذرّه ، به سر نخواهم آمددر عشق ، چنان شدم ، که کَس را
زین پس ، به نظر نخواهم آمددر سوختگی ، چو آتش ام من
زین سوختهتر ، نخواهم آمدچون نیست شدم ، مرا چه باک است
گر خواهم و گر نخواهم آمدپَر ، سوخته باد ام ، ار در این راه
چون مرغ ، به پَر نخواهم آمدعطّار ، مرا ، حجابِ راه است
با او ، به سفر نخواهم آمد
شهریار آریایی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۲:۲۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۵:
نقدی بر سخنوری سعدی:
.
بیت 5، خوانشِ فُرمِ یک:
تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم
که جفا کنم؛ ولیکن نه تو لایق جفایی
.
میگوید: تو جفا کردی و من میتوانم که [در پاسخ] جفا کنم؛ ولیکن تو لایق جفا نیستی.
مبتدا: نه من نمیتوانم که جفا کنم.
خبر: ولیکن نه تو لایق جفایی.
.
بین مبتدا و خبر ربط منطقی درست وجود دارد و از این حیث مشکلی نیست. امّا مشکل و خطای بلاغی در درون مبتدا است، که میگوید: "نه من نمیتوانم که جفا کنم" که منظورش این است که میتوانم جفا کنم. این منظور را با دو "نه" یا دو "نفی" آورده است، که از لحاظ بلاغت کاملا خطاست. مثل اینکه کسی بگوید: من نه ریاضی بلد نیستم. که یعنی ریاضی بلدم. شاعر باید مبتدا را به شکل Affirmative و مثبت و آریگویانه میآورده؛ یعنی باید میگفته: من هم میتوانم جفا کنم. که اینگونه نیست و "منفی" در "منفی" آورده است.
.
در کُل، در مبتدا و خبر، سه تا "نه" یا "نفی" آورده که توالی آنها پسندیده و زیبا نیست.
.
بیت 5، خوانشِ فُرمِ دو:
تو جفای خود بکردی و نه!، من نمیتوانم
که جفا کنم؛ ولیکن نه تو لایق جفایی
.
میگوید: تو جفا کردی و من هرگز نمیتوانم که جفا کنم؛ ولیکن (در حالی که) تو لایق جفا نیستی.
مبتدا: و نه!، من نمیتوانم که جفا کنم.
خبر: ولیکن نه تو لایق جفایی.
.
ربط منطقی بین مبتدا و خبر کاملا غلط و معکوس است. میگوید: من هرگز نمیتوانم که جفا کنم ولیکن تو لایق جفا نیستی؛ که کاملا خطاست و باید باشد: من هرگز نمیتوانم که جفا کنم ولیکن(در حالی که) تو لایق جفا هستی. میبینیم که خبر نباید "منفی"، بلکه باید "مثبت" باشد و از لحاظ بلاغت خطای واضح دارد.
.
حضرت سعدی، شیخ اجلّ، استاد سخن؛ همچون دیگر ادیبان سنّتی ادبیّات کلاسیک پارسی، مدرسهای نوشتن، بلد نیست.
شهریار آریایی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۲:۲۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۵:
غزلی ست بسیار زیبا از حضرت سعدی که در آن، ایشان بار دیگر عشق زمینی را توصیه کرده و ستودهاند و در پاسداشت و تایید آن دادِ سخن سر دادهاند.
.
بیت 8:
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
حضرت در این بیت فریاد برداشته که طریق عشق اختیار کرده است و دین(یعنی اسلام)، و زهد، پرهیز و پارسایی را نمیپذیرد و آن را به کناری مینهد. همچنین به فقیهان، زاهدان و اربابان دین (یعنی اسلام) اعلام کرده که پِی کار خویش بروند و وعظ بیهوده و باطل به عاشقان و عشقبازان نگویند و پارسایی نفروشند. این دیدگاه حضرت، صد در صد در تضاد و تخالف با اسلام و عرفان است.
.
بیت 9:
تو که گفتهای تأمّل نکنم (تحمّل نکنم) جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی
حضرت در این بیت بر نظربازی و تماشای رُخ زیبارویان تاکید و تصریح کرده است. کاملا آشکار است که ایشان عشق زمینی و اینجهانی میخواهد و هرگز عارف نیست.
سمیه شکری در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۰:۳۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » بیست و یکم:
نگاه مولانا به مرگ نوعی نگاه انتقالی از عالم ماده به عالم معناست
به درون بر فلکیم و به بدن زیر زمین
به صفت زنده شدیم ارچه به صورت مُردیم
این بیت را بر سنگ مزار پدرم نوشتیم....
سمیه شکری در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۰:۳۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴۹:
لم تری
در بیت پنجم واژه عربی ست به معنای آنچه تو آن را نمی بینی
مولانا از صورت ها و من های کاذبی صحبت می کند که بر ذهن و ضمیر ما و به تبع در رفتار و کردار ما تاثیر می گذارند ولی ما آنها را نمی بینیم و باید آن ها را از خود دور کنیم
نماید به معنی نشان دادن و لم تری به معنای دیده نشدن تضاد جالببی دارند
رضا از کرمان در دیروز دوشنبه، ساعت ۰۹:۵۵ در پاسخ به علی میراحمدی دربارهٔ سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۹:
درود بر شما
امکان داره این حکمت را تشریح بفرمایید تا امثال بنده هم آن را در یابم اگر تعصب مذهبی نیست پس چیست لطفا کلی گویی نفرمایید.
شاد باشید
احمد خرمآبادیزاد در یک دقیقه قبل، ساعت ۰۲:۳۹ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳: