گنجور

حاشیه‌ها

داریوش در ‫۷ دقیقه قبل، ساعت ۱۹:۵۳ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۱۳:

شاید منظور چشم خروس جنگی باشد .

علی احمدی در ‫۳۷ دقیقه قبل، ساعت ۱۹:۲۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷:

برید بادِ صبا دوشم آگهی آورد

که روزِ محنت و غم رو به کوتهی آورد

قاصد باد صبا دیشب پیامی به من رساند که روزگار درد و غم کوتاه خواهد شد.

حضرت حافظ با یک رویکرد عاشقانه به یک واقعیت تاریخی می نگرد .قرار است اوضاع اجتماعی و سیاسی تغییر کند و او می انگارد حاکمیت جدید مطابق نظر اوست و دوران عاشقی فرا خواهد رسید .آنچه برای حافظ مهم است رونق عاشقیست

به مُطربانِ صَبوحی دهیم جامهٔ چاک

بدین نوید که بادِ سحرگهی آورد

از این پیام خوشی که باد سحرگاهی آورده جامه ای چاک شده به مطربان صبحگاهی که برای مستان می نوازند بدهیم .گویا از شدت خوشحالی مست شده اند و در حین شنیدن سماع مطربان جامه را چاک کرده اند .

بیا بیا که تو حورِ بهشت را رضوان

در این جهان ز برایِ دلِ رهی آورد

بیا بیا که تو مثل حور بهشتی هستی و فرشته رضوان (بهشت) تو را برای دل من که رهرو راه عاشقی هستم آورده است .یعنی تو ای حور  زیبا آمده ای که راهبر راه عاشقی باشی .

همی‌رویم به شیراز با عنایتِ بخت

زهی رفیق که بختم به همرهی آورد

به لطف بخت و اقبالی که رخ داده به شیراز می رویم و او چه رفیق خوبی ست که بخت برای همراهی ما آورده .

به جبرِ خاطرِ ما کوش کـ‌این کلاهِ نمد

بسا شکست که با افسرِ شهی آورد

بیا و خاطر ما را ترمیم کن (جبر یعنی ترمیم)خاطر ما مثل کلاه نمد است که افسر(کلاه) شاهنشاهی بسیاری را شکست داده و حالا دچار آسیب و آزردگی شده و نیاز به ترمیم دارد .حافظ برای رونق عاشقی با ابزارهای مختلف تلاش نموده و چشم امید به دلبران قدرتمند دارد .

چه ناله‌ها که رسید از دلم به خرمنِ ماه

چو یادِ عارضِ آن ماهِ خرگهی آورد

یکی از ابزارها ناله هایی بوده که از دلش برآمده و تا جایگاه ماه یعنی همان دلبر قدرتمند رسیده است.وقتی به یاد چهره آن دلبر قدرتمند دارای مقام و اعتبار می افتاد خطاب به او ناله سر می داد تا بیاید .

رساند رایتِ منصور بر فلک حافظ

که اِلتِجا به جنابِ شهنشهی آورد

و نتیجه تلاش و دعای  و ناله حافظ بود که با درخواست از این پادشاه قدرتمند پرچم آن پادشاه پیروز در اوج آسمان به اهتزاز درآمد.

سیدجواد حسینی در ‫۴۸ دقیقه قبل، ساعت ۱۹:۱۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲:

این غزل را محمد معتمدی هم در تیتراژ پایانی سریال مهیار عیار خوانده که بسیار زیبا و دلنشین است.

علی احمدی در ‫۲ ساعت قبل، ساعت ۱۷:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶:

صبا وقتِ سحر بویی ز زلفِ یار می‌آورد

دل شوریدهٔ ما را به بو، در کار می‌آورد

به نظر می رسد حضرت حافظ این غزل را در زمانی که در ابتدای آشنایی با طریق رندی بوده سروده باشد .در آن زمان که به جماعت صوفیان تعلق داشته و با نگاهی منتقد قصد جدایی از آنان را داشته است .

می فرماید باد صبا بوی زلف یار را برایم می آورد و دل آشفته ام را با آن بو،  انرژی  و نشاط می داد .

من آن شکلِ صنوبر را ز باغِ دیده بَرکَندَم

که هر گُل کز غمش بِشْکُفت مِحنت بار می‌آورد

این باعث شد که من تصویر آن درخت صنوبری  که در باغ چشم (ذهن ) من بود از ریشه به در آورم .همان درختی که در غم دوری اش هر گلی که می داد فقط رنج و غم بود و از نشاط خبری نبود .

شاید اشاره به معشوق صوفیان است که سالها به دنبال آنند و تصویر آن را در ذهن ساخته اند .خدایی که فقط رنج را برای انسان بخواهد .

فروغِ ماه می‌دیدم ز بامِ قصر او روشن

که رو از شرمِ آن خورشید در دیوار می‌آورد

در اینجا معشوق واقعی به خورشید تشبیه شده و معشوق های دیگر به ماه .از بالای بام قصر خورشید فقط روشنایی ماه را (نه خود ماه را )می دیدم گویا از خجالت در برابر خورشید پشت دیوار مخفی شده و رویش را به دیوار کرده تا دیده نشود .مقصود این است که معشوق خیالی صوفیان در برابر معشوق واقعی جلوه ای ندارد و بتی بیش نیست.

ز بیمِ غارتِ عشقش دلِ پُرخون رها کردم

ولی می‌ریخت خون و رَه بِدان هنجار می‌آورد

عشق آن یار واقعی دل را غارت می کند و من از این می ترسیدم لذا  بااینکه دلم پرخون بود رهایش کردم تا ببینم چه می کند ولی دیدم خونش می ریخت و به آن راهی می رفت که یار می خواهد (هنجار همان راه واقعی عشق است  و سایر راهها ناهنجارند)

به قولِ مطرب و ساقی، برون رفتم گَه و بی‌گَه

کز آن راهِ گرانْ قاصد، خبرْ دشوارْ می‌آورد

مطرب و ساقی میخانه می گفتند که در آن زمان گاه و بیگاه از راه واقعی و هنجار بیرون می رفتم و به راههای سختی می رسیدم که قاصدانی چون باد صبا خبر یار را به سختی برایم می آوردند .

سراسر بخششِ جانان طریقِ لطف و احسان بود

اگر تسبیح می‌فرمود، اگر زُنّار می‌آورد

وجود یار سراسر بخشش و کرم است ‌.و لطف و احسان او بود که مرا سر به راه عاشقی کرد خواه با امر به تسبیح مسلمانان یا آوردن زنار غیر مسلمانان .در هر صورت لطف او راه را نشان می دهد .

عَفَاالله چینِ ابرویَش اگر چه ناتوانم کرد

به عشوه هم پیامی بر سرِ بیمار می‌آورد

حتی اگر  با عشوه گری چین بر ابرویش بیفتد و مرا بیچاره و ناتوان کند  که امیدوارم  مورد بخشش خدا باشد ولی  با همین عشوه هم پیامش را به من بیمار ناتوان می رساند .

در اینجا دوباره به این اشارت می رسیم که آنچه حافظ درک کرده نه خود خداوند بلکه جلوه ای از خداوند است که بر وی تجلی یافته است . جلوه ای که حقیقت کامل و اطمینان کامل است و نمی تواند انسان کامل باشد چون اگر انسانی بتواند حقیقت کامل شود باید حتی از آینده و غیب هم مطلع باشد چنین انسانی باید براحتی همه منافع دنیا را برای خود بخواهد .در قرآن کریم آمده که پیامبران هم غیب نمی دانند "لو کنت اعلم الغیب لاستکثرت من الخیر و ما مسّنی السوء"یعنی اگر غیب می دانستم هرچه خیر و منفعت بود برای خود طلب می کردم و بدی و فقر به من نمی رسید .پس اگر جانان را پیر مغان هم بدانیم نباید او را انسان خاصی در نظر گرفت فقط جلوه ای از خداوند است .نه خدا و نه انسان .

عجب می‌داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه

ولی مَنعَش نمی‌کردم که صوفی وار می‌آورد

حالا با تعجب می بینیم که حافظ صوفی ما با تردید  و پنهانی جام و پیمانه می آورد اما بگذار صوفی وار بیاورد او در آغاز راه و کمی در تردید است .

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۵ ساعت قبل، ساعت ۱۴:۳۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۴:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۴
                 
کارَم از عشقِ تو ، به جان آمد
دلَم از درد ، در فغان آمد

تا مِیِ عشقِ تو چشید ، دلَم
از بد و نیک ، بر کران آمد

از سرِ نام و ننگ و روی و ریا
با سرِ درد ، جاودان آمد

سالها ، در ره ات قدمها زد
عمرها ، بر پی ات دوان آمد

شب نخفت و به روز نارامید

تا ز هستیِّ خود ، به جان آمد

وز تو ، کَس را ، دمی در این وادی
بی خبر بود و بی نشان آمد

چون ز مقصودِ خود ، ندیدم بوی
سودِ عمرم ، همه زیان آمد

دلِ حیوان ، چو مردِ کار نبود
چون زنان ، پیشِ دیگران آمد

دینِ هفتاد ساله ، داد به باد
مردِ میخانه و مغان آمد

کم زن و همنشینِ رندان شد
سگِ مردانِ کاردان آمد

با خراباتیانِ دُردی کَش
خرقه بنهاد و در میان آمد

چون به ایمان نیامدی ، در دست
کافری را به امتحان آمد

ترکِ دین گفت ، تا مگر بی دین
بوک ، در خُوردِ تو توان آمد

دلِ عطّار ، چون زبان دربست
از بد و نیک ، در کران آمد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۵ ساعت قبل، ساعت ۱۴:۳۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳
                 
در عشق ، به سر نخواهم آمد
با دامنِ تر ، نخواهم آمد

بی خویش شدم چنان ، که هرگز
با خویش ، دگر نخواهم آمد

از حلقهٔ عاشقانِ بی دل
یک لحظه ، بدر نخواهم آمد

تا جان دارم ، ز عشقِ جانان
یک ذرّه ، به سر نخواهم آمد

در عشق ، چنان شدم ، که کَس را
زین پس ، به نظر نخواهم آمد

در سوختگی ، چو آتش ام من
زین سوخته‌تر ، نخواهم آمد

چون نیست شدم ، مرا چه باک است
گر خواهم و گر نخواهم آمد

پَر  ، سوخته باد ام ، ار در این راه
چون مرغ ، به پَر نخواهم آمد

عطّار ، مرا ، حجابِ راه است
با او ، به سفر نخواهم آمد

شهریار آریایی در ‫۷ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۲۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۵:

نقدی بر سخنوری سعدی:

.

بیت 5، خوانشِ فُرمِ یک:

تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم

که جفا کنم؛ ولیکن نه تو لایق جفایی

.

می‌گوید: تو جفا کردی و من می‌توانم که [در پاسخ] جفا کنم؛ ولیکن تو لایق جفا نیستی.

مبتدا: نه من نمی‌توانم که جفا کنم.

خبر: ولیکن نه تو لایق جفایی.

.

بین مبتدا و خبر ربط منطقی درست وجود دارد و از این حیث مشکلی نیست. امّا مشکل و خطای بلاغی در درون مبتدا است، که می‌گوید: "نه من نمی‌توانم که جفا کنم" که منظورش این است که می‌توانم جفا کنم. این منظور را با دو "نه" یا دو "نفی" آورده است، که از لحاظ بلاغت کاملا خطاست. مثل اینکه کسی بگوید: من نه ریاضی بلد نیستم. که یعنی ریاضی بلدم. شاعر باید مبتدا را به شکل Affirmative و مثبت و آری‌گویانه می‌آورده؛ یعنی باید می‌گفته: من هم می‌توانم جفا کنم. که اینگونه نیست و "منفی" در "منفی" آورده است.

.

در کُل، در مبتدا و خبر، سه تا "نه"  یا "نفی" آورده که توالی آنها پسندیده و زیبا نیست.

.

بیت 5، خوانشِ فُرمِ دو:

تو جفای خود بکردی و نه!، من نمی‌توانم

که جفا کنم؛ ولیکن نه تو لایق جفایی

.

می‌گوید: تو جفا کردی و من هرگز نمی‌توانم که جفا کنم؛ ولیکن (در حالی که) تو لایق جفا نیستی.

مبتدا: و نه!، من نمی‌توانم که جفا کنم.

خبر: ولیکن نه تو لایق جفایی.

.

ربط منطقی بین مبتدا و خبر کاملا غلط و معکوس است. می‌گوید: من هرگز نمی‌توانم که جفا کنم ولیکن تو لایق جفا نیستی؛ که کاملا خطاست و باید باشد: من هرگز نمی‌توانم که جفا کنم ولیکن(در حالی که) تو لایق جفا هستی. می‌بینیم که خبر نباید "منفی"، بلکه باید "مثبت" باشد و از لحاظ بلاغت خطای واضح دارد.

.

حضرت سعدی، شیخ اجلّ، استاد سخن؛ همچون دیگر ادیبان سنّتی ادبیّات کلاسیک پارسی، مدرسه‌ای نوشتن، بلد نیست.

شهریار آریایی در ‫۷ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۲۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۵:

غزلی ست بسیار زیبا از حضرت سعدی که در آن، ایشان بار دیگر عشق زمینی را توصیه کرده و ستوده‌اند و در پاسداشت و تایید آن دادِ سخن سر داده‌اند.

.

بیت 8:

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

حضرت در این بیت فریاد برداشته که طریق عشق اختیار کرده است و دین(یعنی اسلام)، و زهد، پرهیز و پارسایی را نمی‌پذیرد و آن را به کناری می‌نهد. همچنین به فقیهان، زاهدان و اربابان دین (یعنی اسلام) اعلام کرده که پِی کار خویش بروند و  وعظ بیهوده و باطل به عاشقان و عشق‌بازان نگویند و پارسایی نفروشند. این دیدگاه حضرت، صد در صد در تضاد و تخالف با اسلام و عرفان است.

.

بیت 9:

تو که گفته‌ای تأمّل نکنم (تحمّل نکنم) جمال خوبان

بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی

حضرت در این بیت بر نظربازی و تماشای رُخ زیبارویان تاکید و تصریح کرده است. کاملا آشکار است که ایشان عشق زمینی و اینجهانی می‌خواهد و هرگز عارف نیست.

سمیه شکری در ‫۹ ساعت قبل، ساعت ۱۰:۳۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » بیست و یکم:

نگاه مولانا به مرگ نوعی نگاه انتقالی از عالم ماده به عالم معناست 

 

به درون بر فلکیم و به بدن زیر زمین

به صفت زنده شدیم ارچه به صورت مُردیم

 

این بیت را بر سنگ مزار پدرم نوشتیم.... 

 

سمیه شکری در ‫۹ ساعت قبل، ساعت ۱۰:۳۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴۹:

لم تری 

 در بیت پنجم واژه عربی ست به معنای آنچه تو آن را نمی بینی 

مولانا از صورت ها و من های کاذبی صحبت می کند که بر ذهن و ضمیر ما و به تبع در رفتار و کردار ما تاثیر می گذارند ولی ما آنها را نمی بینیم و  باید آن ها را از خود دور کنیم 

نماید به معنی نشان دادن و لم تری به معنای دیده نشدن تضاد جالببی دارند 

رضا از کرمان در ‫۱۰ ساعت قبل، ساعت ۰۹:۵۵ در پاسخ به علی میراحمدی دربارهٔ سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۹:

درود بر شما 

امکان داره این حکمت را تشریح بفرمایید تا امثال بنده هم آن را در یابم  اگر تعصب مذهبی نیست پس چیست لطفا کلی گویی نفرمایید. 

 

 شاد باشید 

شجاع الدین ضیائیان در ‫۱۴ ساعت قبل، ساعت ۰۵:۲۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۸:

 اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب / گر ذوق نیست ترا کژطبع جانوری

فهم و درک من از این بیت:

حتا شتر که حیوان کم احساس و خشکی است، هنگامی‌که شعر عرب را که زمخت و بدآهنگ است می‌شنود به شوق میآید / پس تو  «چه آدمی هستی» وقتی «از عشق بی‌خبری»؟ (مصرع پیشین): از شتر هم که طبع لطیف ندارد کم ذوق‌تری!

HRezaa در ‫۱۸ ساعت قبل، ساعت ۰۱:۵۷ در پاسخ به روفیا دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳:

چقدر زیبا و آموزنده

HRezaa در ‫۱۸ ساعت قبل، ساعت ۰۱:۰۳ در پاسخ به محمد حنیفه نژاد دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳:

سپاس بیکران

 

هزاران آفرین

HRezaa در ‫۱۹ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۳۱ در پاسخ به امین کیخا دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹:

درود فراوان بر شما

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۲۲:۲۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵:

رهی آیینه وار است ، آن که دررفت

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۲۲:۲۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵
                 

رهِ عشّاق ، بی ما و من آمد
ورایِ عالمِ جان و تن آمد

درین ره چون رَوی کژ ، چون روی راست؟
که اینجا غیرِ ره بین ، رهزن آمد

رهی پیشِ من آمد ، بی نهایت
که بیش از ، وسعِ هر مرد و زن آمد

هزاران قرن  ، گامی می‌توان رفت
چه راه است این ، که در پیشِ من آمد

شود اینجا ، کم از طفلِ دو روزه 
اگر صد رستمِ در جوشن آمد

درین ره ، عرش هر روزی ، به صد بار
ز هیبت ، با سرِ یک سوزن آمد

درین ره هست مرغان ، کآسمان شان
درونِ حوصله ، یک ارزن آمد

رهی  آیینه وار است ، آن  که در رفت 
هم او ، در دیدهٔ خود ، روشن آمد

کّسی ، کو اندرین ره ، دانه‌ای یافت
سپهری ، خوشه‌چینِ خرمن آمد

نهان باید که داری ، سِرّ این راه
که خصم ات با تو ، در پیراهن آمد

کَسی را گر شود ،  گویی بیان اش
ازین سِر باخبر ، تر دامن آمد

کَسی مرد است ، کین سِر چون بدانست
نه مستی کرد و نه آبستن آمد

علاجِ تو در این ره ، تا تویی تو
چو شمع ات ، سوختن یا مردن آمد

بمیر از خویش ، تا زنده بمانی
که بی شک ، گرد ران با گردن آمد

دلِ عطّار ، سِرِّ دوستی یافت
ولی وقتی که ، خود را دشمن آمد

علی احمدی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۲۲:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵:

چه مستی است؟ ندانم که رو به ما آورد

که بود ساقی و این باده از کجا آورد؟

این غزل با سه سوال شروع می شود .این ابهام در نوع مستی ،هویت ساقی و نوع باده چرا پیش می آید ؟آن هم برای حافظ که باده و ساقی و مستی را می شناسد .به نظر می رسد این مستی بعد از درک معشوق صورت می گیرد.یعنی پس از مستی اولیه و درک جلوه معشوق ،عاشق از معشوق باده ای می گیرد و مست می شود که به قول حافظ نوع دیگری از مستی است .

چـه راه می زند این مطرب مقام شناس
کـه در مـیان غزل قول آشنا آورد

این مطرب عشق که همه مقام های موسیقی را می شناسد عجب آهنگی می نوازد چرا که در غزلی که می خواند گفتاری آشنا نهفته است .آری حدیث عشق برای همه آشناست اگر که گوشی برای شنیدن داشته باشند.

تو نیز باده به چنگ آر و راهِ صحرا گیر

که مرغ نغمه‌سُرا سازِ خوش‌نوا آورد

می گوید تو هم باده ای به دست آور و به صحرا برو چرا که بلبل، نغمه عشق سر داده و موسیقی خوش نوابی دارد .یعنی تو هم با شرابی مست شو تا عشق را درک کنی .

دلا چو غنچه شکایت ز کارِ بسته مَکُن

که بادِ صبح نسیمِ گره‌گشا آورد

ای دل مثل غنچه بسته فکر نکن و از اینکه همه درها بسته است شکایت نکن چرا که باد صبحگاهی نسیم گره گشای عشق را آورده است.عشق مثل نسیم سحر همه غنچه ها را باز می کند .

رسیدنِ گل و نسرین به خیر و خوبی باد

بنفشه شاد و کَش آمد، سَمَن صفا آورد

شکفتن گل سرخ و نسرین مبارک باشد .گل بنفشه هم شاد و زیبا آمده و یاسمن هم صفا آورده است .و همه به لطف عشق است .

صبا به خوش‌خبری هُدهُدِ سلیمان است

که مژدهٔ طرب از گلشنِ سبا آورد

باد صبا مثل هدهد سلیمان خوش خبر است و مژده شادی عشق را از گلستان سبا (سرزمین بلقیس) آورد 

علاج ضعف دل ما کرشمهٔ ساقیست

برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد

دل ما بر اثر غم و اضطراب و هزار دغدغه دیگر ضعیف شده و علاج آن با کرشمه ساقی  صورت می گیرد چرا که او طبیب عشق است .سرت را بالا بگیر که این طبیب آمد و داروی واقعی را آورد .

مریدِ پیرِ مُغانم ز من مرنج ای شیخ

چرا که وعده تو کردیّ و او به جا آورد

من مرید و پیرو پیر مغان هستم که لطف عشق را به من وعده داد و این لطف دائمی است .ای شیخ از من ناراحت نباش چون تو هم وعده لطف و نعمت می دادی ولی پیر مغان آن را برآورده کرد.

"بَنْدِهٔ پیرِ خَراباتم که لُطْفَش، دائِم است/وَرْ نَه لُطْفِ شِیْخ و زاهِد، گاه هَسْت و گاه نیست"

به تنگ‌چشمیِ آن تُرکِ لشکری نازم

که حمله بر منِ درویشِ یک قبا آورد

ترک در اینجا زیبا رو است و لشکر استعاره از لشکر عشق است و تنگ چشم هم صفت عشق است که چون حوریان بهشتی(قاصرات الطرف) به هیچکس جز حافظ نمی نگرد و به دل  درویش یک لا قبایی چون او حمله می کند . و او را دچار ابهام می کند 

فلک غلامی حافظ کنون به طوع کُنَد

که اِلتِجا به درِ دولتِ شما آورد

و حالا که حافظ در پناه دولت و نیکبختی حاصل از عشق است فلک گوش بفرمان حافظ شده و غلام اوست .

 

هنر حافظ همین است که قابی از عشق  درست کند که هر کسی با هر عقیده ای بتواند آرزوهایش را در آن ببیند .او بر این باور است که عاقبت روزی همه در طریقت عشق هم منزل خواهند شد چه بت پرست و چه موحد ،چه هوشیار و چه مست .و برای همین است که همه حافظ را از آن خود می دانند 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۲۱:۲۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵:

هزاران قرن ، گامی می‌توان رفت

علی میراحمدی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۹:۵۴ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۱:

سعدی درین حکایت دست سخن گرفته و بر آسمان برده است.

 

۱
۲
۳
۵۶۶۱