گنجور

 
عطار

گفت شیخ مهنه را آن پیرزن

دلخوشی را هین دعایی ده به من

می‌کشیدم بی‌مرادی پیش ازین

می‌نیارم تاب اکنون بیش ازین

گر دعای خوش دلی آموزیم

بی‌شک آن وردی بود هر روزیم

شیخ گفتش مدتی شد روزگار

تا گرفتم من پس زانو حصار

اینچ می‌خواهی، بسی بشتافتم

ذره‌ای نه دیدم و نه یافتم

تا دوا ناید پدید این درد را

خوش دلی کی روی باشد مرد را