خواجه زنگی را غلامی چست بود
دست پاک از کار دنیا شست بود
جملهٔ شب آن غلام پاک باز
تا به وقت صبح میکردی نماز
خواجه گفتش ای غلام کارکن
شب چو برخیزی مرا بیدار کن
تا وضو سازم کنم با تو نماز
آن غلام او را جوابی داد باز
گفت آن زن را که درد زه بخاست
گر کسش بیدارگر نبود رواست
گر ترا دردیستی بیداریی
روز و شب در کار نه بیکاریی
چون کسی باید که بیدارت کند
دیگری باید که او کارت کند
هر که را این حسرت و این درد نیست
خاک بر فرقش که این کس مرد نیست
هر که را این درد دل در هم سرشت
محو شد هم دوزخ او را هم بهشت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.