گنجور

 
عطار

بود مستی سخت لایعقل، خراب

آب کارش برده کلی کار آب

درد وصاف از بس که در هم خورده بود

از خرابی پا و سر گم کرده بود

هوشیاری را گرفت از وی ملال

پس نشاند آن مست را اندر جوال

برگرفتش تا برد با جای خویش

آمدش مستی دگر در راه پیش

مست دیگر هر زمان با هر کسی

می‌شد و می کرد بد مستی بسی

مست اول، آنک بود اندر جوال

چون بدید آن مست را بس تیره حال

گفت ای مدبر دو کم بایست خورد

تا چو من می‌رفتی و آزاد و فرد

آن او می‌دید، آن خویش نه

هست حال ما همه زین بیش نه

عیب بین زانی که تو عاشق نه

لاجرم این شیوه را لایق نه

گر ز عشق اندک اثر می‌دیدیی

عیبها جمله هنر می‌دیدیی