عطار
»
منطقالطیر
»
عذر آوردن مرغان
»
حکایت دیوانهای که تگرگی بر سرش خورد و گمان برد کودکان بر سر او سنگ میزنند
بود آن دیوانه خون از دل چکان
زانک سنگ انداختندش کودکان
رفت آخر تا به کنج گلخنی
بود اندر کنج گلخن روزنی
شد از آن روزن تگرگی آشکار
بر سردیوانه آمد در نثار
چون تگرگ از سنگ مینشناخت باز
کرد بیهوده زبان خود دراز
داد دیوانه بسی دشنام زشت
کز چه اندازند بر من سنگ و خشت
تیره بود آن خانه افتادش گمان
کین مگر هم کودکانند این زمان
تا که از جایی دری بگشاد باد
روشنی در خانهٔ گلخن فتاد
باز دانست او تگرگ اینجا ز سنگ
دل شدش از دادن دشنام تنگ
گفت یا رب تیره بود این گلخنم
سهو کردم، هرچ گفتم آن منم
گر زند دیوانهٔ این شیوه لاف
تو مده از سرکشی با او مصاف
آنک اینجا مست لا یعقل بود
بیقرار و بی کس و بی دل بود
میگذارد عمر در ناکامیی
هر زمانش تازه بیآرامیی
تو زفان از شیوهٔ او دور دار
عاشق و دیوانه را معذوردار
گر نظر در سر بینوران کنی
جمله آن بی شک ز معذوران کنی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۳ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.