گنجور

 
عطار

آن عزیزی گفت شد هفتاد سال

تا ز شادی می‌کنم و از ناز حال

کین چنین زیبا خداوندیم هست

با خداوندیش پیوندیم هست

چون تو مشغولی بجویایی عیب

کی کنی شادی به زیبایی غیب

عیب جویا، تو به چشم عیب بین

کی توانی بود هرگز غیب بین

اولا از عیب خلق آزاد شو

پس به عشق غیب مطلق شاد شو

موی بشکافی به عیب دیگران

ور بپرسم عیب تو کوری در آن

گر به عیب خویشتن مشغولیی

گرچه بس معیوبیی مقبولیی