گنجور

 
عطار

سایلی بنشست در پیش جنید

گفت ای صید خدا، بی هیچ قید

خوش دلی مرد کی حاصل بود

گفت آن ساعت که او در دل بود

تا که ندهد دست وصل پادشاه

پای مرد تست ناکامی راه

ذره را سرگشتگی بینم صواب

زانک او را نیست تاب آفتاب

ذره گر صد بار غرق خون شود

کی از آن سرگشتگی بیرون شود

ذره تا ذره بود ذره بود

هرک گوید نیست، او غره بود

گر بگردانند او را آن نه اوست

ذره است و چشمهٔ رخشان نه اوست

هرک او از ذره برخیزد نخست

اصل او هم ذره‌ای باشد درست

گر به کل گم گشت در خورشید او

هم بود یک ذره تا جاوید او

ذره گر بس نیک و گر بس بد بود

گرچه عمری تگ زند در خود بود

می‌روی ای ذره چون مستی خراب

تا تو در گشتی شوی با آفتاب

صبر دارم، ای چو ذره بی‌قرار

تا تو عجز خودببینی آشکار