تاجری مالی و مِلکی چند داشت
یک کنیزک با لبی چون قند داشت
ناگهش بفروخت، تا آواره شد
بس پشیمان گشت و بس بیچاره شد
رفت پیشِ خواجهٔ او بیقرار
میخریدش باز افزون از هزار
ز آرزوی او جگر میسوختش
خواجهٔ او باز مینفروختش
مرد میشد در میان ره مدام
خاک بر سر میفشاندی بردوام
زار میگفتی که این داغم بس است
وین چنین داغی سزای آن کس است
کز حماقت رفت، چشم عقل دوخت
دلبر خود را به دیناری فروخت
روزبازاری چنین آراسته
تو زیان خویش را برخاسته
هر نفس ز انفاس عمرت گوهریست
سوی حق هر ذرهای نو رهبریست
از قدم تا فرق نعمتهای اوست
عرضه ده بر خویش نعمتهای دوست
تا بدانی کز که دور افتادهای
در جدایی بس صبور افتادهای
حق تورا پرورده در صد عزّ و ناز
تو ز نادانی به غیری مانده باز
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیش خواجه و صاحب جدید او رفت و با هزار برابر بیشتر (از آنچه که فروخته بود) خواست که او را باز بخرد و پس بگیرد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
در بیت اول مِلک و در بیت سوم خواجهٔ صحیح است.
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.