گنجور

 
عطار

رفت شیخ بصره پیش رابعه

گفت ای در عشق صاحب واقعه

نکته‌ای کز هیچ کس نشنیده‌ای

بر کسی نه خوانده‌ای نه دیده‌ای

آن ترا از خویشتن روشن شده‌ست

آن بگو کز شوقْ جان من شده‌ست

رابعه گفتش که ای شیخ زمان

چند پاره رشته بودم ریسمان

بردم و بفروختم خوش شد دلم

دو درست سیم آمد حاصلم

هر دو نگرفتم به یک دست آن زمان

این درین دستم گرفتم آن در آن

زانک ترسیدم که چون شد سیم جفت

راهزن گردد‌، فرو نتوان گرفت

مرد دنیا جان و دل در خون نهد

صد هزاران دام دیگرگون نهد

تا به دست آرد جوی زر از حرام

چون به‌دست آرد بمیرد والسلام

وارث او را بود آن زر حلال

او بماند در غم و زور وبال

ای به زر سیمرغ را بفروخته

دل ز عشق زر چو شمع افروخته

چون درین ره می‌نگنجد موی در

نیست کس را گنج گنج و روی زر

گر قدم در ره نهی ای هم‌چو مور

از سر مویی بگیرندت به زور

چون سر مویی محابا روی نیست

هیچ کس را زهرهٔ این کوی نیست