گنجور

 
عطار

یک شبی محمود دل پر تاب شد

میهمان رند گلخن تاب شد

رند بر خاکسترش بنشاند خوش

ریزه در گلخن همی‌افشاند خوش

خشک نانی پیش او آورد زود

دست بیرون کرد شاه و خورد زود

گفت آخر گلخنی امشب ز من

عذر خواهد من سرش برم ز تن

عاقبت چون عزم رفتن کرد شاه

گلخنی گفتش که دیدی جایگاه

خورد و خفتم دیدی و ایوان من

آمدی ناخوانده خود مهمان من

گر دگر بار افتدت، برخیز زود

پس قدم در راه نه، سر نیز زود

ور سرما نبودت می‌باش خوش

گلخنی گو ریزه‌ای می‌پاش خوش

من نه بیش از تو نه کمتر آیمت

من کیم تا من برابر آیمت

خوش شد از گفتار او شاه جهان

هفت بار دیگرش شد میهمان

روز آخر گلخنی را گفت شاه

آخر از شاه جهان چیزی بخواه

گفت اگر حاجت بگوید آن گدا

شاهش آن حاجت بگرداند روا

شاه گفتش حاجتت با من بگو

خسروی کن، ترک این گلخن بگو

گفت حاجتمند آنم من که شاه

هم چنین مهمانم آید گاه گاه

خسروی من لقای او بس است

تاج فرقم خاک پای او بس است

شهریار از دست تو بسیار هست

هیچ گلخن تاب را این کارهست

با تو در گلخن نشسته گلخنی

به که بی‌تو پادشاهی گلشنی

چون ازین گلخن درآمد دولتم

کافری باشد ازینجا رحلتم

با تو اینجا گر وصالی پی نهم

آن به ملک هر دو عالم کی دهم

بس بود این گلخنم روشن ز تو

چیست به از تو که خواهم من ز تو

مرگ جان باد این دل پر پیچ را

گر گزیند بر تو هرگز هیچ را

من نه شاهی خواهم و نه خسروی

آنچ می‌خواهم من از تو هم توی

شه تو بس باشی، مکن شاهی مرا

میهمان می‌آی گه گاهی مرا

عشق او باید ترا کار این بود

آن تو او را غم و بار این بود

گر ترا عشق است، از وی خواه نیز

دست ازین دامن مکن کوتاه نیز

دل بگیرد زان خویشش بی‌شکی

بحر دارد، قطره خواهد از یکی