گنجور

 
عطار

واسطی می‌رفت سرگردان شده

وز تحیر بی سرو سامان شده

چشم برگور جهودانش اوفتاد

پس نظر زانجا بپیشانش اوفتاد

این جهودان، گفت معذورند نیک

این بنتوان با کسی گفتن ولیک

این سخن از وی کس قاضی شنید

خشمگین او را بر قاضی کشید

حرف او چون در خور قاضی نبود

کرد انکار و بدین راضی نبود

واسطی گفتش که این قوم تباه

گر نه‌اند از حکم تو معذور راه

لیک از حکم خدای آسمان

جمله معذوران راهند این زمان

دیگری گفتش که تا من زنده‌ام

عشق او را لایق و زیبنده‌ام

از همه ببریده‌ام بنشسته من

لاف عشقش می‌زنم پیوسته من

چون همه خلق جهان را دیده‌ام

در که پیوندم که بس ببریده‌ام

کار من سودای عشق او بس است

وین چنین سودانه کار هرکس است

کار آوردم به جان در عشق یار

گوییا جانم نمی‌آید به کار

وقت آن آمد که خط در جان کشم

جام می بر طاعت جانان کشم

بر جمالش چشم و جان روشن کنم

با وصالش دست در گردن کنم

گفت نتوان شد به دعوی و به لاف

هم‌نشین سیمرغ را بر کوه قاف

لاف عشق او مزن در هر نفس

کو نگنجد در جوال هیچ کس

گر نسیم دولتی آید فراز

پرده اندازد ز روی کار باز

پس ترا خوش درکشد در راه خویش

فرد بنشاند به خلوت گاه خویش

گر بود این جایگه دعوی ترا

مغز آن معنی بود دعوی ترا

دوستداری تو آزاری بود

دوستی او ترا کاری بود