گنجور

 
عطار

دردم آخر که جان آمد به لب

شیخ خرقان این چنین گفت ای عجب

کاشکی بشکافتندی جان من

باز کردندی دل بریان من

پس به عالمیان نمودندی دلم

شرح دادندی که درچه مشکلم

تا بدانندی که با دانای راز

بت پرستی راست ناید، کژ مباز

بندگی این باشد و دیگر هوس

بندگی افکندگیست ای هیچ کس

نه خدایی می‌کنی نه بندگی

کی ترا ممکن شود افکندگی

هم بیفکن خویش و هم بنده بباش

بنده و افکنده شو ، زنده بباش

چون شدی بنده به حرمت باش نیز

در ره حرمت بهمت باش نیز

گر درآید بنده بی حرمت به راه

زود راند از بساطش پادشاه

شد حرم بر مرد بی‌حرمت حرام

گر به حرمت باشی این نعمت تمام