گنجور

 
عطار

در خراسان بود دولت بر مزید

زانک پیدا شد خراسان را عمید

صد غلامش بود ترک ماه روی

سرو قامت، سیم ساعد، مشک بوی

هر یکی در گوش دری شب‌فروز

شب شده در عکس آن در همچو روز

با کلاه شفشه و با طوق زر

سر به سر سیمن برو زرین سپر

با کمرهای مرصع بر میان

هر یکی را نقره خنگی زیر ران

هرک دیدی روی آن یک لشگری

دل بدادی حالی و جان بر سری

از قضا دیوانه‌ای بس گرسنه

ژنده‌ای پوشیده سر پا برهنه

دید آن خیل غلامان را ز دور

گفت آن کیستند این خیل حور

جملهٔ شهرش جوابش داد راست

کین غلامان عمید شهرماست

چون شنید این قصه آن دیوانه زود

اوفتاد اندر سر دیوانه دود

گفت ای دارندهٔ عرش مجید

بنده پروردن بیاموز از عمید

گر ازو دیوانه‌ای ، گستاخ باش

برگ داری لازم این شاخ باش

ور نداری برگ این شاخ بلند

پس مکن گستاخی و بر خود مخند

خوش بود گستاخی دیوانگان

خویش می‌سوزند چون پروانگان

هیچ نتوانند دید آن قوم راه

چه بدو چه نیک جز زان جایگاه