گنجور

 
عطار

هندوان را پادشاهی بود پیر

شد مگر در لشگر محمود اسیر

چون بر محمود بردندش سپاه

شد مسلمان عاقبت آن پادشاه

هم نشان آشنایی یافت او

وز دو عالم هم جدایی یافت او

بعد از آن در خیمهٔ تنها نشست

دل ازو برخاست ، در سودا نشست

روز و شب در گریه و در سوز بود

روز از شب، شب بتر از روز بود

چون بسی شد نالهای زار او

شد خبر محمود را از کار او

خواند محمودش به پیش خویش در

گفت صد ملکت دهم زان بیشتر

تو شهی، نوحه مکن بر خویش ازین

چند گریی، نیزمگری بیش ازین

خسرو هندوش گفت ای پادشاه

من نمی‌گریم ز بهر ملک و جاه

زان همی‌گریم که فردا ذوالجلال

در قیامت گر کند از من سؤال

گوید ای بد عهد مرد بی‌وفا

کاشته با چون منی تخم جفا

تا نیامد پیش تو محمود باز

با جهانی پر سوار سرفراز

تو نکردی یاد من، این چون بود

باری از خط وفا بیرون بود

گرد می‌بایست کردن لشگری

بهر تو، تو خود ز بهر دیگری

بی سپاهی یاد نامد از منت

دوستت خوانم بگو یادشمنت

تا بکی از من وفا از تو جفا

در وفاداری چنین نبود روا

گر رسد از حق تعالی این خطاب

چون دهم این بی‌وفایی راجواب

چون کنم آن خجلت و تشویر را

گریه زانست ای جوان این پیر را

حرف و انصاف وفاداری شنو

درس و دیوان نکوکاری شنو

گر وفاداری تو عزم راه کن

ورنه بنشین دست ازین کوتاه کن

هرچ بیرون شد ز فهرست وفا

نیست در باب جوان مردی روا