گنجور

 
عطار

شیخ نوقانی به نیشابور شد

رنج راه آمد برو رنجور شد

هفته‌ای باژنده در گوشه

گرسنه افتاده بد بی‌توشه‌ای

چون برآمد هفته‌ای گفت ای اله

گردهٔ نان مرا کن سر به راه

هاتفی گفتش بروب این لحظه پاک

جملهٔ میدان نیشابور خاک

چون بروبی خاک میدان سر به‌سر

نیم جو زر یابی، نان خر تو بخور

گفت اگر جاروب و غربالم بُدی

وجه نانی را چه اشکالم بدی

چون ندارم هیچ آبی بر جگر

بی‌جگر نانیم ده‌، خونم مخور

هاتفی گفتا که آسان بایدت

خاک‌روبی کن اگر نان بایدت

پیر رفت و کرد زاری‌ها بسی

تا ستد جاروب و غربال از کسی

خاک می‌رفت و پیاپی می‌شتافت

آخرین غربال، آن زر باز یافت

شادمان شد نفس او کان زر بدید

رفت سوی نانوا و نان خرید

تا که مرد نانوا نانش بداد

شد همی جاروب و غربالش به‌یاد

آتشی افتاد اندر جان پیر

در تگ استاد و برآمد زو نفیر

گفت: چون من نیست سرگردان کنون

زر ندارم چون دهم تاوان کنون؟

عاقبت می‌رفت چون دیوانه‌ای

خویش را افکند در ویرانه‌ای

چون در آن ویرانه شد خوار و دژم

دید با جاروب خود غربال هم

شادمان شد پیر و پس گفت ای اله

این چرا کردی جهان بر من سیاه

زهر کردی نان خوش بر جان من

گو برو جان بازگیر این نان من

هاتفش گفتا که‌ ای ناخوش‌منش

خوش نه‌آید هیچ‌نان بی‌نان خورش

چون نهادی نان تنها در کنار

درفزودم نان خورش، منّت بدار

 
 
 
حسابداری شخصی تدبیر - پیامک‌هاتو تراکنش کن!
حکایت شیخ نوقانی به خوانش آزاده
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم