حکایت شماره ۱: یکی از بزرگان گفت پارسایی را: چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخنها گفتهاند؟
حکایت شماره ۲: درویشی را دیدم سر بر آستان کعبه همیمالید و ...
حکایت شماره ۳: عبدالقادر گیلانی را رحمة الله علیه دیدند در حرم ...
حکایت شماره ۴: دزدی به خانه پارسایی در آمد. چندان که جست چیزی ...
حکایت شماره ۵: تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند و شریک رنج و ...
حکایت شماره ۶: زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند کمتر ...
حکایت شماره ۷: یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شبخیز و مولع زهد و پرهیز.
حکایت شماره ۸: یکی را از بزرگان به محفلی اندر همیستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه میکردند.
حکایت شماره ۹: یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور ...
حکایت شماره ۱۰: یکی پرسید از آن گمکردهفرزند
حکایت شماره ۱۱: در جامع بعلبک وقتی کلمهای همیگفتم به طریق وعظ ...
حکایت شماره ۱۲: شبی در بیابان مکه از بیخوابی پای رفتنم نماند. سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار.
حکایت شماره ۱۳: پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد.
حکایت شماره ۱۴: درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی از خانه یاری بدزدید.
حکایت شماره ۱۵: پادشاهی پارسایی را دید.
حکایت شماره ۱۶: یکی از جمله صالحان به خواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسایی در دوزخ.
حکایت شماره ۱۷: پیادهای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه به در آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت.
حکایت شماره ۱۸: عابدی را پادشاهی طلب کرد.
حکایت شماره ۱۹: کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند.
حکایت شماره ۲۰: چندان که مرا شیخ اجل ابوالفرج بن جوزی رحمة الله ...
حکایت شماره ۲۱: لقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟
حکایت شماره ۲۲: عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی.
حکایت شماره ۲۳: بخشایش الهی گم شدهای را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت تا به حلقه اهل تحقیق در آمد.
حکایت شماره ۲۴: پیش یکی از مشایخ گله کردم که: فلان به فساد من گواهی داده است.
حکایت شماره ۲۵: یکی را از مشایخ شام پرسیدند از حقیقت تصوف.
حکایت شماره ۲۶: یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشهای خفته.
حکایت شماره ۲۷: وقتی در سفر حجاز طایفهای جوانان صاحبدل همدم من بودند و هم قدم.
حکایت شماره ۲۸: یکی را از ملوک مدت عمر سپری شد. قائم مقامی ...
حکایت شماره ۲۹: ابوهریره رضی الله عنه هر روز به خدمت مصطفی صلی ...
حکایت شماره ۳۰: یکی را از بزرگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت و ...
حکایت شماره ۳۱: از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود. سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم.
حکایت شماره ۳۲: یکی از پادشاهان عابدی را پرسید -که عیالان داشت- : ...
حکایت شماره ۳۳: یکی از متعبدان در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی.
حکایت شماره ۳۴: مطابق این سخن پادشاهی را مهمی پیش آمد. گفت اگر این حالت به مراد من بر آید چندین درم دهم زاهدان را.
حکایت شماره ۳۵: یکی را از علمای راسخ پرسیدند: چه گویی در نان وقف؟
حکایت شماره ۳۶: درویشی به مقامی در آمد که صاحب آن بقعه کریمالنفس ...
حکایت شماره ۳۷: مریدی گفت پیر را: چه کنم کز خلایق به رنج اندرم از ...
حکایت شماره ۳۸: فقیهی پدر را گفت: هیچ از این سخنان رنگین دلاویز ...
حکایت شماره ۳۹: یکی بر سر راهی مست خفته بود و زمام اختیار از دست رفته.
حکایت شماره ۴۰: طایفه رندان به خلاف درویشی به در آمدند و سخنان ناسزا گفتند و بزدند و برنجانیدند.
حکایت شماره ۴۱: این حکایت شنو که در بغداد
حکایت شماره ۴۲: یکی از صاحبدلان زورآزمایی را دید به هم بر آمده و کف بر دماغ انداخته.
حکایت شماره ۴۳: بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا. گفت: کمینه آن ...
حکایت شماره ۴۴: پیرمردی لطیف در بغداد
حکایت شماره ۴۵: آوردهاند که فقیهی دختری داشت به غایت زشت به جای ...
حکایت شماره ۴۶: پادشاهی به دیده استحقار در طایفه درویشان نظر کرد.
حکایت شماره ۴۷: دیدم گل تازه چند دسته
حکایت شماره ۴۸: حکیمی را پرسیدند: از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟