گنجور

 
سعدی

حکایت شماره ۱: یکی از بزرگان گفت پارسایی را: چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخن‌ها گفته‌اند؟

حکایت شماره ۲: درویشی را دیدم، سر بر آستان کعبه همی‌مالید و ...

حکایت شماره ۳: عبدالقادر گیلانی را، رحمة الله علیه، ...

حکایت شماره ۴: دزدی به خانه پارسایی در آمد؛ چندان که جست چیزی ...

حکایت شماره ۵: تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند و شریک رنج ...

حکایت شماره ۶: زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند، ...

حکایت شماره ۷: یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب‌خیز و مولع زهد و پرهیز.

حکایت شماره ۸: یکی را از بزرگان به محفلی‌اندر همی‌ستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه می‌کردند.

حکایت شماره ۹: یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب ...

حکایت شماره ۱۰: یکی پرسید از آن گم‌کرده‌فرزند

حکایت شماره ۱۱: در جامع بعلبک وقتی کلمه‌ای همی‌گفتم به ...

حکایت شماره ۱۲: شبی در بیابان مکه از بی‌خوابی پای رفتنم نماند؛ سر بنهادم و شتربان را گفتم: دست از من بدار.

حکایت شماره ۱۳: پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمی‌شد.

حکایت شماره ۱۴: درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی از خانه یاری بدزدید.

حکایت شماره ۱۵: پادشاهی پارسایی را دید.

حکایت شماره ۱۶: یکی از جمله صالحان به خواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسایی در دوزخ.

حکایت شماره ۱۷: پیاده‌ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه به در آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت؛

حکایت شماره ۱۸: عابدی را پادشاهی طلب کرد.

حکایت شماره ۱۹: کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی‌قیاس ببردند.

حکایت شماره ۲۰: چندان‌که مرا شیخ اجل، ابوالفرج بن جوزی، ...

حکایت شماره ۲۱: لقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟

حکایت شماره ۲۲: عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی.

حکایت شماره ۲۳: بخشایش الهی گم‌شده‌ای را در مناهی، چراغ توفیق فرا راه داشت تا به حلقه اهل تحقیق در آمد.

حکایت شماره ۲۴: پیش یکی از مشایخ گله کردم که: فلان به فساد من گواهی داده است.

حکایت شماره ۲۵: یکی را از مشایخ شام پرسیدند از حقیقت تصوف؛

حکایت شماره ۲۶: یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشه‌ای خفته.

حکایت شماره ۲۷: وقتی در سفر حجاز طایفه‌ای جوانان صاحبدل هم‌دم من بودند و هم‌قدم؛

حکایت شماره ۲۸: یکی را از ملوک مدت عمر سپری شد، قائم‌مقامی ...

حکایت شماره ۲۹: ابوهریره، رضی الله عنه، هر روز به ...

حکایت شماره ۳۰: یکی را از بزرگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت و ...

حکایت شماره ۳۱: از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود؛ سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم.

حکایت شماره ۳۲: یکی از پادشاهان عابدی را پرسید که عیالان داشت: ...

حکایت شماره ۳۳: یکی از متعبدان در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی.

حکایت شماره ۳۴: مطابق این سخن، پادشاهی را مهمی پیش آمد. گفت: ...

حکایت شماره ۳۵: یکی را از علمای راسخ پرسیدند: چه گویی در نان وقف؟

حکایت شماره ۳۶: درویشی به مقامی در آمد که صاحب آن بقعه ...

حکایت شماره ۳۷: مریدی گفت پیر را: چه کنم کز خلایق به رنج اندرم، ...

حکایت شماره ۳۸: فقیهی پدر را گفت: هیچ از این سخنان رنگین ...

حکایت شماره ۳۹: یکی بر سر راهی مست خفته بود و زمام اختیار از دست رفته.

حکایت شماره ۴۰: طایفه رندان به خلاف درویشی به در آمدند و سخنان ناسزا گفتند و بزدند و برنجانیدند.

حکایت شماره ۴۱: این حکایت شنو که در بغداد

حکایت شماره ۴۲: یکی از صاحبدلان، زورآزمایی را دید به هم برآمده و کف بر دماغ انداخته.

حکایت شماره ۴۳: بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا. گفت: کمینه آن ...

حکایت شماره ۴۴: پیرمردی لطیف در بغداد

حکایت شماره ۴۵: آورده‌اند که فقیهی دختری داشت به غایت زشت به جای ...

حکایت شماره ۴۶: پادشاهی به دیده استحقار در طایفه درویشان نظر کرد.

حکایت شماره ۴۷: دیدم گل تازه چند دسته

حکایت شماره ۴۸: حکیمی را پرسیدند: از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟