گنجور

 
سعدی

دیدم گلِ تازه چند دسته

بر گنبدی از گیاه رُسته

گفتم: چه بود گیاهِ ناچیز

تا در صفِ گل نشیند او نیز؟

بگریست گیاه و گفت: خاموش

صحبت نکند کرم فراموش

گر نیست جمال و رنگ و بویم

آخر نه گیاهِ باغِ اویم؟

من بندهٔ حضرتِ کریمم

پروردهٔ نعمتِ قدیمم

گر بی هنرم وگر هنرمند

لطف است امیدم از خداوند

با آن که بِضاعتی ندارم

سرمایهٔ طاعتی ندارم

او چارهٔ کارِ بنده داند

چون هیچ وسیلتش نمانَد

رسم است که مالکانِ تحریر

آزاد کنند بندهٔ پیر

ای بارخدای عالم آرای

بر بندهٔ پیرِ خود ببخشای

سعدی رهِ کعبهٔ رضا گیر

ای مردِ خدا! درِ خدا گیر

بدبخت کسی که سر بتابد

زین در که دری دگر بیابد