گنجور

 
سعدی

یکی پرسید از آن گم‌کرده‌فرزند

که ای روشن‌گُهر پیرِ خردمند

ز مصرش بویِ پیراهن شنیدی

چرا در چاهِ کَنْعانش ندیدی؟!

بگفت: احوالِ ما برقِ جهان است

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

گهی بر طارَمِ اعلیٰ نشینیم

گهی بر پشتِ پایِ خود نبینیم

اگر درویش در حالی بماندی

سرِ دست از دو عالم برفشاندی