گنجور

 
سعدی

یکی از صاحبدلان، زورآزمایی را دید به هم برآمده و کف بر دماغ انداخته.

گفت: این را چه حالت است؟

گفتند: فلان دشنام دادش.

گفت: این فرومایه هزار من سنگ برمی‌دارد و طاقتِ سخنی نمی‌آرد.

لافِ سرپنجگی و دعویِ مَردی بگذار

عاجزِ نفسِ فرومایه چه مَردی چه زنی

گرت از دست برآید، دهنی شیرین کن

مَردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی

اگر خود بر‌دَرَد پیشانیِ پیل

نه مَرد است آن که در وی مَردمی نیست

بنی‌آدم سرشت از خاک دارد

اگر خاکی نباشد، آدمی نیست