گنجور

 
سعدی

حکایت شماره ۱: پادشاهی را شنیدم به کشتن اسیری اشارت کرد. بیچاره ...

حکایت شماره ۲: یکی از ملوک خراسان محمود سبکتگین را به خواب ...

حکایت شماره ۳: ملک‌زاده‌ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر ...

حکایت شماره ۴: طایفه دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ ...

حکایت شماره ۵: سرهنگ‌زاده‌ای را بر در سرای اغلمش دیدم که ...

حکایت شماره ۶: یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول به ...

حکایت شماره ۷: پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام، دیگر ...

حکایت شماره ۸: هرمز را گفتند: وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند ...

حکایت شماره ۹: یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید ...

حکایت شماره ۱۰: بر بالین تربت، یحیی، پیغامبر علیه‌السلام، ...

حکایت شماره ۱۱: درویشی مستجاب‌الدعوة در بغداد پدید آمد. ...

حکایت شماره ۱۲: یکی از ملوک بی‌انصاف پارسایی را پرسید؛ از ...

حکایت شماره ۱۳: یکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پایان مستی همی‌گفت:

حکایت شماره ۱۴: یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردی ...

حکایت شماره ۱۵: یکی از وزرا معزول شد و به حلقه درویشان درآمد. ...

حکایت شماره ۱۶: یکی از رفیقان شکایت روزگار نامساعد به نزد من ...

حکایت شماره ۱۷: تنی چند از روندگان در صحبت من بودند، ظاهر ایشان ...

حکایت شماره ۱۸: ملک‌زاده‌ای گنج فراوان از پدر میراث یافت. دست ...

حکایت شماره ۱۹: آورده‌اند که نوشین‌روان عادل را در شکارگاهی صید ...

حکایت شماره ۲۰: غافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانه ...

حکایت شماره ۲۱: مردم‌آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. ...

حکایت شماره ۲۲: یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ...

حکایت شماره ۲۳: یکی از بندگان عمرو لیث گریخته بود. کسان در ...

حکایت شماره ۲۴: ملک زوزن را خواجه‌ای بود کریم‌النفس ...

حکایت شماره ۲۵: یکی از ملوک عرب شنیدم که متعلقان را همی‌گفت: ...

حکایت شماره ۲۶: ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به ...

حکایت شماره ۲۷: یکی در صنعت کشتی گرفتن سرآمده بود، سیصد و شصت ...

حکایت شماره ۲۸: درویشی مجرد به گوشه‌ای نشسته بود. پادشاهی بر او ...

حکایت شماره ۲۹: یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست؛ ...

حکایت شماره ۳۰: پادشاهی به کشتن بی‌گناهی فرمان داد. گفت: ای ...

حکایت شماره ۳۱: وزرای نوشیروان در مهمی از مصالح مملکت اندیشه ...

حکایت شماره ۳۲: شیادی گیسوان بافت که من علویم و با قافله حجاز به ...

حکایت شماره ۳۳: یکی از وزرا به زیردستان رحم کردی و صلاح ایشان را به خیر توسط نمودی.

حکایت شماره ۳۴: یکی از پسران هارون‌الرشید پیش پدر آمد خشم‌آلود که فلان سرهنگ‌زاده مرا دشنام مادر داد.

حکایت شماره ۳۵: با طایفه بزرگان به کشتی‌در، نشسته بودم.

حکایت شماره ۳۶: دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی.

حکایت شماره ۳۷: کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد. گفت: شنیدم که فلان دشمن تو را خدای ،عز و جل، برداشت.

حکایت شماره ۳۸: گروهی حکما به حضرت کسریٰ در، به مصلحتی سخن همی‌گفتند و بزرگ‌مهر که مهتر ایشان بود خاموش.

حکایت شماره ۳۹: هارون‌الرشید را چون ملک دیار مصر مسلم شد گفت: ...

حکایت شماره ۴۰: یکی را از ملوک، کنیزکی چینی آوردند. خواست تا در ...

حکایت شماره ۴۱: اسکندر رومی را پرسیدند: دیار مشرق و مغرب به چه ...