از صحبتِ یارانِ دِمَشْقم مَلالتی پدید آمده بود؛ سر در بیابانِ قُدس نهادم و با حیوانات اُنس گرفتم.
تا وقتی که اسیرِ فرنگ شدم، در خَنْدَقِ طَرابُلُس با جُهودانم به کارِ گِل بداشتند.
یکی از رؤسایِ حَلَب که سابقهای میانِ ما بود گذر کرد و بشناخت و گفت: ای فلان! این چه حالت است؟!
گفتم: چه گویم؟:
همی گریختم از مردمان به کوه و به دشت
که از خدای نبودم به آدمی پرداخت
قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت
که در طویلهٔ نامردمم بباید ساخت
پای در زنجیر پیشِ دوستان
بِهْ که با بیگانگان در بوستان
بر حالتِ من رحمت آورد و به ده دینار از قیدم خلاص کرد و با خود به حلب برد و دختری که داشت به نِکاح من در آورد به کابین، صد دینار.
مدّتی برآمد. بدخوی ستیزهروی نافرمان بود؛ زبان درازی کردن گرفت و عیشِ مرا مُنَغَّص داشتن.
زنِ بد در سرایِ مردِ نکو
هم در این عالم است دوزخِ او
زینهار از قرینِ بد، زِنهار!
وَ قِنا رَبَّنا عَذابَ النّار
باری زبانِ تَعَنّت دراز کرده همیگفت: تو آن نیستی که پدرِ من تو را از فرنگ باز خرید؟!
گفتم: بلی! من آنم که به ده دینار از قیدِ فرنگم بازخرید و به صد دینارْ به دستِ تو گرفتار کرد.
شنیدم گوسپندی را بزرگی
رهانید از دهان و دستِ گرگی
شبانگه کارد در حلقش بمالید
روانِ گوسپند از وی بنالید:
که از چنگالِ گرگم در ربودی
چو دیدم عاقبت، خود گرگ بودی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
سعدی در این حکایت از سختی و بلای زندگی کردن با یک زن بداخلاق و بدزبان میگوید و از سرگذشت خود که مدتی از دوستان اهل دمشق فاصله گرفته و به بیابان رفتهبود که تنها باشد، از قضا در آنجا اسیر فرنگیان میشود؛ او را به کارگری و کندن خندق وا میدارند. مردی آشنا سعدی را دیده و او را با مبلغی خریده و آزاد میکند و سپس دختر خود را به عقد سعدی در میآورد. زن مزبور، بداخلاق و بدزبان بوده و جان سعدی را به ستوه میآورد. در پایان، سعدی آرزو میکند که ایکاش رها نشده بود زیرا همچون گوسفندی است که از چنگ گرگ رها شده و به چنگ قصاب افتاده است.
از صحبت و معاشرت با دوستانی که در دمشق داشتم رنجش و ملامتی برایم پیش آمده بود؛ به سوی بیابان بیتالمقدس روی نهادم و با حیوانات مأنوس شدم (یعنی شب و روز در بیابان بودم)
تا اینکه اسیر فرنگیان شدم و مرا همراه جهودان در خندق (اطراف شهر) ترابلس به کار گِل مجبور کردند.
یکی از سران و بزرگان شهر حلب، که با هم آشنا بودیم، از آنجا گذر کرد؛ مرا دید و شناخت و گفت: فلانی! این چه حالت و وضعیت است؟
گفتم: چه بگویم!
من از آدمیان به کوه و دشت گریختم زیرا از اشتغال به خدا نمیتوانستم به آدمیان بپردازم.
حالا خود حدس بزن که وضع من الان چگونه است که در طویله نامردمان باید بهسر ببرم؟
پای در زنجیر پیش دوستان بهتر است که با بیگانگان در گلستان و باغ.
دلش بر حال من سوخت و با ده دینار مرا از اسارت آزاد کرد و با خود به حلب برد و در آنجا دختری را که داشت به عقد من در آورد به صد دینار (مهریه)
مدتی گذشت؛ (آن زن)، بداخلاق و ستیزهگر و ناآرام بود؛ شروع به گستاخی و بد گفتن به من کرد و آرامش و آسایش را از من سلب کرد.
اگر مرد خوشخو را زنی زشتخو باشد، خانه در همین جهان بر وی جهنّم است.
پناه بر خدا از یارِ بد، پناه بر خدا از همسر ناسازگار! پروردگارا، ما را از درد و شکنجهٔ دوزخ نگاهدار!
پس زبان نیش و طعنه را باز کرد و میگفت: تو همان نیستی که پدرم از اسارت فرنگیان آزاد کرد و با پول خرید؟
گفتم: بله من همانم که پدرت با ده دینار از اسارت فرنگ آزاد کرد و با صد دینار به دست تو گرفتار کرد!
شنیدهام که آدم بزرگی، روزی گوسفندی را از چنگ و دهان گرگ رهانید.
شبهنگام کارد بر گلوی گوسفند کشید، جانِ گوسفند به زبانِ حال از وی به فریاد آمد که:
از چنگال گرگ مرا نجات دادی؛ اما عاقبت فهمیدم که گرگ (واقعی) خودت بودی.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۴ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.