گنجور

 
سعدی

از صحبتِ یارانِ دِمَشْقم مَلالتی پدید آمده بود؛ سر در بیابانِ قُدس نهادم و با حیوانات اُنس گرفتم.

تا وقتی که اسیرِ فرنگ شدم، در خَنْدَقِ طَرابُلُس با جُهودانم به کارِ گِل بداشتند.

یکی از رؤسایِ حَلَب که سابقه‌ای میانِ ما بود گذر کرد و بشناخت و گفت: ای فلان! این چه حالت است؟!

گفتم: چه گویم؟:

همی گریختم از مردمان به کوه و به دشت

که از خدای نبودم به آدمی پرداخت

قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت

که در طویلهٔ نامردمم بباید ساخت

پای در زنجیر پیشِ دوستان

بِهْ که با بیگانگان در بوستان

بر حالتِ من رحمت آورد و به ده دینار از قیدم خلاص کرد و با خود به حلب برد و دختری که داشت به نِکاح من در آورد به کابین، صد دینار.

مدّتی برآمد. بدخوی ستیزه‌روی نافرمان بود؛ زبان درازی کردن گرفت و عیشِ مرا مُنَغَّص داشتن.

زنِ بد در سرایِ مردِ نکو

هم در این عالم است دوزخِ او

زینهار از قرینِ بد، زِنهار!

وَ قِنا رَبَّنا عَذابَ النّار

باری زبانِ تَعَنّت دراز کرده همی‌گفت: تو آن نیستی که پدرِ من تو را از فرنگ باز خرید؟!

گفتم: بلی! من آنم که به ده دینار از قیدِ فرنگم بازخرید و به صد دینارْ به دستِ تو گرفتار کرد.

شنیدم گوسپندی را بزرگی

رهانید از دهان و دستِ گرگی

شبانگه کارد در حلقش بمالید

روانِ گوسپند از وی بنالید:

که از چنگالِ گرگم در ربودی

چو دیدم عاقبت، خود گرگ بودی