گنجور

 
سعدی

یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنارِ بیشه‌ای خفته.

شوریده‌ای که در آن سفر همراهِ ما بود نعره‌ای برآورد و راهِ بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت.

چون روز شد، گفتمش: آن چه حالت بود؟

گفت: بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت، و کبکان از کوه و غوکان در آب و بَهایم از بیشه؛

اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خُفته.

دوش مرغی به صبح می‌نالید

عقل و صبرم ببُرد و طاقت و هوش

یکی از دوستان مخلِص را

مگر آواز من رسید به گوش

گفت باور نداشتم که تو را

بانگِ مرغی چنین کند مدهوش

گفتم: این شرطِ آدمیّت نیست

مرغْ تسبیح‌گوی و من خاموش