گنجور

 
سعدی

پیاده‌ای سر و پا برهنه با کاروانِ حجاز از کوفه به در آمد و همراهِ ما شد و معلومی نداشت؛

خرامان همی‌رفت و می‌گفت:

«نه به اَسْتَر بَر، سوارم نه چو اشتر زیر بارم

نه خداوندِ رعیّت نه غلامِ شهریارم

غمِ موجود و پریشانیِ مَعدوم ندارم

نفسی می‌زنم آسوده و عمری می‌گذارم»

اشتر سواری گفتش: ای درویش کجا می‌روی؟! برگرد که به سختی بمیری. نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت.

چون به نَخْلهٔ محمود در رسیدیم، توانگر را اجل فرا رسید. درویش به بالینش فراز آمد و گفت: «ما به سختی بنمردیم و تو بر بُختی بمردی.»

شخصی همه شب بر سرِ بیمار گریست

چون روز آمد، بمرد و بیمار بزیست

ای بسا اسبِ تیزرو که بماند

که خرِ لنگْ جان به منزل برد

بس که در خاک تندرستان را

دفن کردیم و زخم‌خورده نمرد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حکایت شمارهٔ ۱۷ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
حکایت شمارهٔ ۱۷ به خوانش محمدرضا خسروی
حکایت شمارهٔ ۱۷ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم