گنجور

 
محمد بن منور

حکایت شماره ۱: فصل دوم از باب دوم در حکایاتی که ازان فایدۀ به ...

حکایت شماره ۲: در روزگار شیخ قدس الله روحه العزیز درویشی بودی ...

حکایت شماره ۳: در آن وقت کی شیخ بطوس بود روزی با خواجه امام ...

حکایت شماره ۴: خواجه امام مظفر حمدان در نوقان یک روز می‌گفت کی ...

حکایت شماره ۵: شیخ ابوسعید قدس الله روحه العزیز در طوس بود و ...

حکایت شماره ۶: شیخ را فرزندی خرد فرمان یافت و شیخ عظیم او را ...

حکایت شماره ۷: در آن وقت که شیخ بنشابور بود روزی گفت اسب زین ...

حکایت شماره ۸: روزی شیخ فصد کرده بود، حسن را گفت هان ای حسن چگونه می‌بینی؟ حسن گفت:

حکایت شماره ۹: یک روز شیخ ابوسعید قدس الله روحه العزیز در ...

حکایت شماره ۱۰: در آنوقت کی خواجه حسن مؤدب بارادت شیخ درآمددر ...

حکایت شماره ۱۱: روزی یکی نزدیک شیخ آمد و گفت ای شیخ آمده‌ام تا از ...

حکایت شماره ۱۲: شیخ قدس الله روحه العزیز هر مریدی کی تأهل ساختی ...

حکایت شماره ۱۳: وقتی شیخ طهارت می‌ساخت درویشی را بفرستاد تا آب ...

حکایت شماره ۱۴: خواجه امام ابوبکر صابونی شریک شیخ ما بوده است به ...

حکایت شماره ۱۵: شیخ را پرسیدند در سرخس کی ای شیخ ظریف کیست؟ شیخ ...

حکایت شماره ۱۶: شیخ را گفتند که فلان کس بر روی آب می‌رود، گفت ...

حکایت شماره ۱۷: یک روز در میهنه مؤذن بانگ نماز پیشین می‌گفت و ...

حکایت شماره ۱۸: شیخ ابوسعید یکبار به طوس رسید مردمان از شیخ ...

حکایت شماره ۱۹: شیخ ابوسعید قدس الله روحه العزیز گفت کی صد پیر ...

حکایت شماره ۲۰: یک روز شیخ بوسعید قدس الله روحه العزیز در نشابور ...

حکایت شماره ۲۱: درویشی بود در نشابور او را حمزة التراب گفتندی از ...

حکایت شماره ۲۲: شیخ گفت کی از بوالقسم بشر یاسین شنیدم که روزی ما را گرفت یا باسعید:

حکایت شماره ۲۳: آورده‌اند کی روزی درویشی وضو می‌ساخت، شیخ ...

حکایت شماره ۲۴: باباحسن پیش نماز شیخ بوده است و امامت متصوصه برسم ...

حکایت شماره ۲۵: در آن وقت کی شیخ بنشابور بود و از جوانب انکارها ...

حکایت شماره ۲۶: خواجه عبدالکریم کی خادم خاص شیخ بود و از نشابور ...

حکایت شماره ۲۷: مریدی از مریدان شیخ از عراق بخدمت شیخ می‌آمد. شیخ ...

حکایت شماره ۲۸: روزی درویشی بمیهنه رسید و همچنان با پای افزار پیش ...

حکایت شماره ۲۹: سیدی بوده است در طوس او را سید حمزه گفتندی و شیخ ...

حکایت شماره ۳۰: در آن وقت کی شیخ قدس الله روحه العزیز بنشابور ...

حکایت شماره ۳۱: هم درین وقت یک روز شیخ بوعبدالله باکو در مجلس ...

حکایت شماره ۳۲: پیر حبی درزی خاص شیخ بوده است. روزی جامۀ شیخ ...

حکایت شماره ۳۳: روزی شیخ در نشابور مجلس می‌گفت و شیخ ابوالقسم ...

حکایت شماره ۳۴: آورده‌اند کی شیخ روزی در نشابور با جمعی بسیار ...

حکایت شماره ۳۵: آورده‌اند کی روزی شیخ در خانۀ خویش شد، کدبانو ...

حکایت شماره ۳۶: آورده‌اند کی روزی شیخ قدس الله روحه العزیز در ...

حکایت شماره ۳۷: روزی شیخ در نشابور مجلس می‌گفت، در میان سخن گفت ...

حکایت شماره ۳۸: در آن وقت کی خواجه بوطاهر، پسر مهتر شیخ، کودک بود ...

حکایت شماره ۳۹: پیرزنی بود در نشابور در پهلوی خانقاه شیخ ما حجرۀ ...

حکایت شماره ۴۰: آورده‌اند کی روزی شیخ به گرمابه شد در نشابور، ...

حکایت شماره ۴۱: خواجه بوالفتح شیخ گفت رحمةالله علیه، وقتی جمعی ...

حکایت شماره ۴۲: از چندین پیر نیکو سیرت شنیدم کی در آن وقت که شیخ ...

حکایت شماره ۴۳: آورده‌اند کی درآن وقت کی شیخ از نشابور بمیهنه ...

حکایت شماره ۴۴: در آن وقت کی شیخ به نشابور بود پیرزنی حجرۀ داشت ...

حکایت شماره ۴۵: آورده‌اند کی یک روز شیخ در نشابور مجلس می‌گفت و ...

حکایت شماره ۴۶: یک روز شیخ بوسعید قدس الله روحه العزیز در خانقاه ...

حکایت شماره ۴۷: آورده‌اند کی روزی شیخ در بازار نشابور می‌رفت ...

حکایت شماره ۴۸: خواجه علی طرسوسی خسر شیخ بود و بر سفره هم کاسۀ ...

حکایت شماره ۴۹: خواجه بوالفتح شیخ گفت که چون خواجگک سنکانی به ...

حکایت شماره ۵۰: خواجه بوالفتح شیخ گفت کی شیخ قدس الله روحه ...

حکایت شماره ۵۱: هم خواجه بوالفتح شیخ گفت رحمةالله علیه کی شیخ ...

حکایت شماره ۵۲: روزی شیخ مجلس می‌گفت و از فرزندان شیخ بوالحسن ...

حکایت شماره ۵۳: پدرم نورالدین منور گفت رحمةالله علیه، کی شیخ ...

حکایت شماره ۵۴: آورده‌اند کی شیخ هر روز آدینه حسن را بر خواجه ...

حکایت شماره ۵۵: شیخ روزی مجلس می‌گفت، در میان مجلس گفت کی روزگاری ...

حکایت شماره ۵۶: در آن وقت کی شیخ بوسعید بنشابور بود یک شب جمع را ...

حکایت شماره ۵۷: آورده‌اند کی درویشی در مجلس شیخ بر پای خاست و قصۀ ...

حکایت شماره ۵۸: شیخ روزی در میهنه مجلس می‌گفت، حمزۀ از جاهی ...

حکایت شماره ۵۹: شیخ را قدس الله روحه یک روز قبضی بود، از میهنه ...

حکایت شماره ۶۰: شیخ بوسعید گفت ما در سرخس پیش پیر بوالفضل بودیم. ...

حکایت شماره ۶۱: آورده‌اند کی در آن وقت کی شیخ بوسعید بقاین رسید ...

حکایت شماره ۶۲: هم درین وقت که شیخ بقاین بود امامی بود آنجا مردی ...

حکایت شماره ۶۳: آورده‌اند کی روزی در نشابور جمعی از بزرگان چون ...

حکایت شماره ۶۴: امام الحرمین ابوالمعالی جوینی گفت کی روزی پدرم ...

حکایت شماره ۶۵: آورده‌اند کی شیخ بشهر هری می‌رفت و جمعی بسیار و ...

حکایت شماره ۶۶: از چند کس از فرزندان شیخ عبدالله انصاری روایت ...

حکایت شماره ۶۷: آورده‌اند کی وقتی شیخ بوسعید را در میهنه از جهت ...

حکایت شماره ۶۸: و در آن وقت کی شیخ بوسعید به نشابور بود روزی حسن ...

حکایت شماره ۶۹: هم در آن وقت کی شیخ به نشابور بود یک روز گفت اسب ...

حکایت شماره ۷۰: خواجه بوالفتح شیخ گفت رحمةالله علیه کی در آن وقت ...

حکایت شماره ۷۱: در آن وقت کی شیخ بنشابور بود یک روز در خانقاه ...

حکایت شماره ۷۲: به روایتی درست از خواجه امام ابوعلی عثمانی نقلست ...

حکایت شماره ۷۳: وقتی شیخ قدس الله روحه العزیز در میهنه مجلس ...

حکایت شماره ۷۴: در آن وقت کی شیخ به نشابور شد، مدت یکسال ابوالقسم ...

حکایت شماره ۷۵: هم در آن وقت کی شیخ بنشابور بود یکی از ایمۀ بزرگ ...

حکایت شماره ۷۶: هم در آن وقت کی شیخ بنشابور بود روزی بگورستان ...

حکایت شماره ۷۷: شیخ ابوسعید به مرو رودمی‌شد چون به بغشور رسید ...

حکایت شماره ۷۸: آورده‌اند کی چون شیخ به شهر مرو رفت و آن ماجرا با ...

حکایت شماره ۷۹: خواجه بوالفتح شیخ گفت رحمةالله علیه، کی در آن ...

حکایت شماره ۸۰: آورده‌اند کی شیخ را بازرگانی کنیزکی ترک آورده بود ...

حکایت شماره ۸۱: شیخ گفت روزی مردی دهری بر حلقۀ بوالحسن نوری ...

حکایت شماره ۸۲: شیخ بوسعید گفت قدس الله روحه العزیز کی ما را ...

حکایت شماره ۸۳: شیخ را پرسیدند که هر پیری را پیری بوده است پیر تو ...

حکایت شماره ۸۴: روزی شیخ قدس الله روحه العزیز در نشابور بتعزیتی ...

حکایت شماره ۸۵: روزی شیخ براهی می‌گذشت، کناسان مبرز پاک می‌کردند ...

حکایت شماره ۸۶: آورده‌اند کی یک شب در میهنه حسن مؤدب چراغ در پیش ...

حکایت شماره ۸۷: طلحة بن یوسف العطار گفت که مدتی پیش شیخ ابوسعید ...

حکایت شماره ۸۸: خواجه بوالفتح شیخ گفت کی شیخ قدس الله روحه ...

حکایت شماره ۸۹: خواجه بوالفتح شیخ گفت که روزی قوال در خدمت شیخ این بیت برمی‌گفت که:

حکایت شماره ۹۰: خواجه بوبکر مؤدب گفت که روزی شیخ با خطیب کوفی ...

حکایت شماره ۹۱: در آن وقت کی شیخ بنشابور بود کسی کوزۀ آب بوی آورد ...

حکایت شماره ۹۲: در آن وقت کی شیخ قدس الله روحه العزیز بنشابور ...

حکایت شماره ۹۳: شیخ گفت کی هرکه شب آدینه هزار بار بر مصطفی صلوات ...

حکایت شماره ۹۴: در آن وقت کی شیخ بنشابور بود یک سال مردمان سخن ...

حکایت شماره ۹۵: روزی یکی از شیخ سؤال کرد کی ای شیخ در حق من دعایی کن. بگفت:

حکایت شماره ۹۶: در آن وقت کی شیخ قدس الله روحه العزیز بنشابور ...

حکایت شماره ۹۷: خواجه حسن مؤدب گفت کی در آن وقت کی شیخ بنشابور ...

حکایت شماره ۹۸: حسن مؤدب گفت که شیخ یک روز مجلس می‌گفت، چون از ...

حکایت شماره ۹۹: آورده‌اند کی درآن وقت کی شیخ در خانقاه کوی عدنی ...

حکایت شماره ۱۰۰: شیخ بوسعید قدس الله روحه همشیرۀ داشت کی فرزندان ...

حکایت شماره ۱۰۱: شیخ گفت قدس الله روحه کی یکی بهشت بخواب دید و ...

حکایت شماره ۱۰۲: آورده‌اند کی کسی از بغداد برخاست و بمیهنه آمد ...

حکایت شماره ۱۰۳: وقتی درویشی در پیش شیخ خانقاه می‌رفت، شیخ گفت ای ...

حکایت شماره ۱۰۴: آورده‌اند کی استاد بوصالح را کی مقری بود رنجی ...

حکایت شماره ۱۰۵: آورده‌اند کی یکی از مشایخ در عهد شیخ بغزا رفته ...

حکایت شماره ۱۰۶: خواجه مصعد پسر خواجه امام مظفر حمدان نوقانی گفت ...

حکایت شماره ۱۰۷: ابوالفضل محمدبن احمد العارف النوقانی گفت کی با ...

حکایت شماره ۱۰۸: آورده‌اند کی شیخ قدس الله روحه العزیز می‌رفت، ...

حکایت شماره ۱۰۹: وقتی احمد بولیث نزدیک شیخ آمده بود، چون باز ...

حکایت شماره ۱۱۰: آورده‌اند کی خواجه علی خباز از مرو بمیهنه آمد کی ...

حکایت شماره ۱۱۱: آورده‌اند کی شیخ قدس الله روحه العزیز در مسجد ...

حکایت شماره ۱۱۲: آورده‌اند کی درآن وقت کی شیخ قدس الله روحه ...

حکایت شماره ۱۱۳: استاد عبدالرحمن گفت، کی مقری شیخ بود، کی در آن ...