محمد بن منور
»
اسرار التوحید
»
باب دوم - در وسط حالت شیخ
»
فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
»
حکایت شمارهٔ ۶
شیخ را فرزندی خرد فرمان یافت و شیخ عظیم او را دوست داشتی چون اورا به گورستان بردند شیخ فرزند را بدست خویش در خاک نهاد و چون از خاک برآمد اشک از چشم شیخ روان گشت و با خود این بیت آهسته میگفت:
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سختتر گردد کمند
و بعد از آن پسری دیگر هم خرد از آن شیخ فرمان یافت، بر زبان شیخ رفت که اهل بهشت از ما یادگاری خواستند دو دست انبویهشان فرستادیم تا رسیدن ما.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شیخ فرزندی خردسال داشت که به سرعت از دنیا رفت. او فرزندش را با دستان خود در خاک گذاشت و بعد از آن که از گور بیرون آمد، اشک ریخت و شعری را با خود تکرار کرد که نشاندهنده درد و ناامیدیاش بود. پس از آن، شیخ فرزند دیگری نیز از دست داد و در این لحظه به یاد اهل بهشت افتاد و گفت که آنها دستانش را برای یادگاری خواسته بودند.
هوش مصنوعی: شیخی فرزندی کوچک داشت و او را بسیار دوست میداشت. زمانی که فرزندش را به خاک سپردند، شیخ خود او را در زیر خاک گذاشت. وقتی از خاک بیرون آمد، اشک از چشمان شیخ ریخت و به آرامی این بیت را زمزمه میکرد.
هوش مصنوعی: باید زشتیها را خوب ببینیم و تصور کنیم که زیبا هستند، مانند زهر که باید با خیال اینکه شیرین است، نوشید.
هوش مصنوعی: من تلاشی کردم اما نمیدانستم که راهی که در پیش گرفتهام، باعث میشود که گرفتارتر شوم.
هوش مصنوعی: پس از آن، پسری دیگر از آن شیخ نشانهای خواست، و شیخ گفت که اهل بهشت از ما یادگاری خواسته بودند. بنابراین، دو دست انبویه خود را فرستادیم تا به ما برسد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.