حکایت شماره ۱: باب دوم - در وسط حالت شیخ ما قدس الله روحه العزیز، و این سه فصل است
حکایت شماره ۲: کمال الدین بوسعید عمم گفت کی با پدرم خواجه بوسعید ...
حکایت شماره ۳: خواجه ابوالقسم هاشمی حکایت کرد که من هفده ساله ...
حکایت شماره ۴: آوردهاند کی روزی شیخ بوسعید و شیخ ابوالقسم ...
حکایت شماره ۵: چون شیخ بوسعید قدس الله روحه العزیز چند روز به ...
حکایت شماره ۶: خواجه حسن مؤدب گوید رحمة الله علیه که چون آوازۀ ...
حکایت شماره ۷: از خادم شیخ شنیدم که ایشان هر دو گفتند کی ما از ...
حکایت شماره ۸: خواجه حسن مؤدب کی خادم خاص شیخ بود، حکایت کرد که ...
حکایت شماره ۹: زنی بوده است در نشابور او را ایشی نیلی گفتندی، ...
حکایت شماره ۱۰: آوردهاند کی شیخ بوسعید قدس الله روحه العزیز به ...
حکایت شماره ۱۱: آوردهاند که چون آن انکار از درون استاد امام ...
حکایت شماره ۱۲: پیر بواحمد صاحب سر استاد امام بوده است قدس الله ...
حکایت شماره ۱۳: خواجه بوبکر مؤدب گفت کی روزی شیخ بوسعید قدس الله ...
حکایت شماره ۱۴: از خواجه بوالفتوح غضایری شنیدم کی گفت هر روز نماز ...
حکایت شماره ۱۵: آوردهاند کی شیخ ابوالقسم قشیری یک شب اندیشه کرد ...
حکایت شماره ۱۶: خواجه بوالفتوح غضایری رحمة الله علیه روایت کرد و ...
حکایت شماره ۱۷: از شیخ زین الطایفه عمر شوکانی شنیدم کی گفت از ...
حکایت شماره ۱۸: شیخ بونصر روایت کرد از حسن مؤدب کی گفت در نشابور ...
حکایت شماره ۱۹: آوردهاند که چون استاد امام را آن انکار برخاست از ...
حکایت شماره ۲۰: آوردهاند که چون شیخ عبدالله باکورا آن داوری ...
حکایت شماره ۲۱: هم درین وقت روزی شیخ عبدالله باکو به نزدیک شیخ ...
حکایت شماره ۲۲: امام الحرمین ابوالمعالی جوینی گفت قدس الله روحه ...
حکایت شماره ۲۳: از عمید خراسان نقل کردهاند که سبب ارادت من در ...
حکایت شماره ۲۴: بوسعید خشاب گفت، کی خادم خاص شیخ قدس الله روحه ...
حکایت شماره ۲۵: خواجه امام بوالفتح عباس گفت که من با پدر باصفهان ...
حکایت شماره ۲۶: پیری بود در شهر مرو و او را محمد بونصر گفتندی و ...
حکایت شماره ۲۷: آوردهاند کی در آن وقت کی شیخ بوسعید قدس الله ...
حکایت شماره ۲۸: آوردهاند که درآن وقت کی شیخ قدس الله روحه ...
حکایت شماره ۲۹: هم در آن وقت که شیخ بوسعید به نشابور بود حسن مؤدب ...
حکایت شماره ۳۰: حسن مؤدب گفت محبی بود شیخ را در نشابور بوعمرو ...
حکایت شماره ۳۱: هم درین وقت کی شیخ قدس الله روحه العزیز به ...
حکایت شماره ۳۲: استاد عبدالرحمن گفت، کی مقری شیخ ما بود، که روزی ...
حکایت شماره ۳۳: جدم شیخ الاسلام ابوسعید رحمةالله علیه گفت که ...
حکایت شماره ۳۴: هم درآن وقت که شیخ قدس الله روحه العزیز بنشابور ...
حکایت شماره ۳۵: آوردهاند کی شیخ را تاجری در نشابور تنگی عود آورد ...
حکایت شماره ۳۶: درویشی بود در نشابور و او را عظیم میلی بدنیا بود ...
حکایت شماره ۳۷: شیخ ابوالقسم روباهی بود در نشابور، از بزرگان ...
حکایت شماره ۳۸: بخط خواجه ابوالبرکات کی او گفت کی از خواجه اسمعیل ...
حکایت شماره ۳۹: ابوبکر محمد الواعظ السرخسی گفت من بعد ازوفات شیخ ...
حکایت شماره ۴۰: حسن مؤدب گفت کی روزی شیخ در نشابور از مجلس فارغ ...
حکایت شماره ۴۱: هم حسن مؤدب گفت کی مرا وقتی از جهت صوفیان در ...
حکایت شماره ۴۲: حسن مؤدب گفت کی روزها بود کی در خانقاه گوشت ...
حکایت شماره ۴۳: در آن وقت کی شیخ بوسعید به نشابور بود مؤذن مسجد ...
حکایت شماره ۴۴: حسن مؤدب گفت کی روزی شیخ مرا بخواند و گفت بدر ...
حکایت شماره ۴۵: روزی در نشابور شیخ قدس الله روحه العزیز حسن مؤدب ...
حکایت شماره ۴۶: آوردهاند کی درآن کی شیخ قدس الله روحه العزیز ...
حکایت شماره ۴۷: آوردهاند کی شیخ ناتوان شده بود، طبیبی را حاضر ...
حکایت شماره ۴۸: پیر بوصالح دندانی مرید خاص شیخ بود و خدمت خلال او ...
حکایت شماره ۴۹: آوردهاند که درآن وقت که شیخ بوسعید به نشابور ...
حکایت شماره ۵۰: خواجه ابومنصور و رقانی کی وزیر سلطان طغرل بود ...
حکایت شماره ۵۱: ابرهیم ینال برادر کهین سلطان طغرل بود و عظیم ظالم ...
حکایت شماره ۵۲: آوردهاند کی روزی شیخ با جماعتی متصوفه در نشابور، ...
حکایت شماره ۵۳: دانشمند بوبکر شوکانی گفت که پدرم دانشمند محمد گفت ...
حکایت شماره ۵۴: خواجه امام ابوعلی فارمدی قدس الله روحه العزیز ...
حکایت شماره ۵۵: خواجه امام بو نصر عیاضی سرخسی گفت من بنشابور بودم ...
حکایت شماره ۵۶: استاد اسمعیل صابونی گفت که شبی خفته بودم، چون وقت ...
حکایت شماره ۵۷: خواجه بوالفتح شیخ گفت که پیر موسی گفت که یک روز ...
حکایت شماره ۵۸: بوبکر مکرم گفت کی کیایی بود در نشابور کی پیوسته ...
حکایت شماره ۵۹: خواجه اسمعیل مکرم گفت که روزی در راهی میرفتم، در ...
حکایت شماره ۶۰: رشید الطایفه عبدالجلیل گفت کی محبی بود شیخ را در ...
حکایت شماره ۶۱: در آن وقت کی شیخ بنشابور بود و آن دعوتهای بتکلف ...
حکایت شماره ۶۲: محتسبی بود در نشابور از اصحاب بوعبدالله کرام و ...
حکایت شماره ۶۳: خواجه بوالفتوح عیاضی گفت از خواجه حسین عباد ویشی، ...
حکایت شماره ۶۴: یک روز شیخ در نشابور مجلس میگفت، بازرگانی بود در ...
حکایت شماره ۶۵: شیخ بلحسن سنجاری گفت از شیخ بومسلم پارسی شنیدم ...
حکایت شماره ۶۶: استاد امام اسماعیل صابونی گفت در آن وقت کی شیخ ...
حکایت شماره ۶۷: شیخ اسمعیل ساوی گفت کی شیخ بنشابور آمد و من هرگز ...
حکایت شماره ۶۸: هم در آن عهد کی شیخ بنشابور بود روزی شنبه بود، ...
حکایت شماره ۶۹: آوردهاند کی در آن وقت کی شیخ بنشابور بود، بسیار ...
حکایت شماره ۷۰: بونصر شیروانی مردی منعم بود، و در نشابور متوطن ...
حکایت شماره ۷۱: این حکایت بروایتهای درست آمده است و جمع کردهاند، ...
حکایت شماره ۷۲: خواجه بوالفتح شیخ گفت رحمة الله علیه که آخرین ...
حکایت شماره ۷۳: از ابوالفضل محمدبن احمد نوقانی حکایت کردند کی ...
حکایت شماره ۷۴: آوردهاند کی چون شیخ ابوسعید از نشابور بمیهنه ...
حکایت شماره ۷۵: از جدم شیخ الاسلام ابوسعد رحمه الله روایت کردند ...
حکایت شماره ۷۶: شیخ بوعمرو بشخوانی سخت عزیز و بزرگوار بودست، و سی ...
حکایت شماره ۷۷: خواجه ابوالقسم زراد از مریدان شیخ بودو سفرها و ...
حکایت شماره ۷۸: در آن وقت که آل سلجوق از نور بخارا خروج کردند و ...
حکایت شماره ۷۹: حسن مؤدب گفت که روزی شیخ در راهی بود، اسب میراند ...
حکایت شماره ۸۰: جدم شیخ الاسلام ابوسعد گفت از پدرم خواجه بوطاهر ...
حکایت شماره ۸۱: آوردهاند کی در ماورالنهر جماعتی پیران بزرگ بودند ...
حکایت شماره ۸۲: آوردهاند کی درویشی از عراق برخاست و پیش شیخ آمد. ...
حکایت شماره ۸۳: خواجه علیک گفت که در نشابور بودم، مرا هوای شیخ ...
حکایت شماره ۸۴: آوردهاند کی شیخ بوسعید یک روز مجلس میگفت. مدعئی ...
حکایت شماره ۸۵: خواجه بوالفتح، گفت چون من در خدمت شیخ بزرگ شدم و ...
حکایت شماره ۸۶: خواجه بوالقسم حکیم مردی بزرگ بوده است در سرخس، و ...
حکایت شماره ۸۷: آوردهاند کی شیخ قصد شهر مرو کرد و خواجه علی خباز ...
حکایت شماره ۸۸: پدر من نورالدین منور گفت کی از خواجه بوالفتح ...
حکایت شماره ۸۹: خواجه ابوبکر مؤدب گفت کی من در میهنه بودم در خدمت ...
حکایت شماره ۹۰: آوردهاند کی شیخ بوسعید به سرخس رفت و در خانقاه ...
حکایت شماره ۹۱: قاضی سیفی از جملۀ قضاة و ایمۀ معتبر بوده است در ...
حکایت شماره ۹۲: شیخ عمر شوکانی گفت کی خواجه محمد پدر امام اجل ...
حکایت شماره ۹۳: هم از وی شنودم که گفت روزی شیخ به شهر طوس میشد ...
حکایت شماره ۹۴: هم از عمر شوکانی شنودم کی گفت در از جاه درویشی ...
حکایت شماره ۹۵: نظام الملک رحمةالله علیه خانقاهی کرده بود در ...
حکایت شماره ۹۶: خواجه امام بوعلی فارمدی گفت، قدس الله روحه ...
حکایت شماره ۹۷: امیر مسعود بالخیر از جمله امرا و سلاطین بزرگ بوده ...
حکایت شماره ۹۸: شیخ عبدالصمد بن محمد الصوفی السرخسی کی مرید خاص ...
حکایت شماره ۹۹: آوردهاند کی وقتی در میهنه جماعت صوفیان را چند ...
حکایت شماره ۱۰۰: خواجه بوعلی فارمدی گفت وقتی از طوس در خدمت شیخ ...
حکایت شماره ۱۰۱: یک روز شیخ در میهنه مجلس میگفت درویشی بر پای ...
حکایت شماره ۱۰۲: بخط امام مالکان رحمةالله علیه دیدم که نبشته بود ...
حکایت شماره ۱۰۳: بخط اشرف ابوالیمان دیدم رحمة الله علیه کی از ...
حکایت شماره ۱۰۴: خواجه عمادالدین محمدبن العباس رحمةالله علیه گفت ...
حکایت شماره ۱۰۵: هم خواجه امام عمادالدین محمد گفت کی یک روز شیخ ...
حکایت شماره ۱۰۶: هم خواجه عمادالدین محمد گفت کی از جد خویش استاد ...
حکایت شماره ۱۰۷: خواجه عبدالکریم که خادم خاص شیخ بود گفت روزی ...
حکایت شماره ۱۰۸: درویشی بود در از جاه او را حمزۀ سکاک نام بود، ...
حکایت شماره ۱۰۹: آوردهاند کی وقتی شیخ ابوسعید قدس الله روحه ...
حکایت شماره ۱۱۰: خواجه امام بوعاصم عیاضی دو پسر داشت، برادر خویش ...