گنجور

حاشیه‌ها

کوروش در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۱۳ در پاسخ به کاظم دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۱ - رجوع کردن به قصهٔ آن پای‌مرد و آن غریب وام‌دار و بازگشتن ایشان از سر گور خواجه و خواب دیدن پای‌مرد خواجه را الی آخره:

اگر با مولانا آشنا باشید متوجه میشید که ایشون بارها گفتن این جهان به خاطر غفلت سرپا هست که در این غفلت هم مصلحتی هست یعنی حق میخواد هم این دنیا باشه هم اون دنیا بنابراین پرده های غفلت نباید از بین بره تا این دنیا باقی بمونه و ما مشغول بازی های کودکانه خودمون باشیم

حنّان در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۱:۰۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰:

سپاس از تمام دوستان مشتاق و اهل ادب

 

ناهید در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۹:۰۵ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴۹:

درود بر اساتید و دوستان محترم، معنی و مفهوم این شعرو اگر لطف کنید ممنون میشم

عمو سعید در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۸:۰۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸:

این بیت حافظ هم رفت تو لیست بیت هایی که هیچ کس نتونسته  از ابهامش سر در بیاره

تا به غایت ره میخانه نمی دانستم

ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد

من فقط تعجبم از کسانیه که این بیت رو معنی کردن

خوب برادر مگه مجبوری وقتی نفهمیدی چی میگه، میای معنی می کنی

یاد اون بیت حافظ افتادم که حتی حافظ پژوهان هم نفهمیدن ولی متاسفانه کسی اعتراف نکرد:

خواب بیداران ببستی وانگه از نقش خیال

تهمتی بر شبروان خیل خواب انداختی

 

احمـــدترکمانی در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۷:۵۰ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۱۷:

دی شانه زد آن ماه خم گیسو را

 

آرش در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۲:۵۶ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۸۰:

اوج سخنوری صائب تبریزی در این غزل نمایان است 

وقتی این بیت را می‌خوانم ، ناخودآگاه اشک در چشمانم نقش می‌بندد 

عاقلان دیوار زندان رخنه می سازند و من

نقش یوسف بر در و دیوار زندان می کشم

یوسف من دست یافتنی نیست ، من با نقشی از او ، که خود بر دیوار زندان میکشم ، عشق بازی میکنم . عاقلان ، که عاشق نیستند ، خود را از این بند رها کردند و من در کنار نقش یوسف خویش آرام میگیرم . اسیری ، در بند حتی نقش تو والاتر از آزادی و بی تو بودن است .

 

امید در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۲۱:۲۰ دربارهٔ عطار » پندنامه » بخش ۳۶ - در بیان چار چیز که از خطاهاست:

خیلی بعید میدونم این اشعار زن ستیزانه واقعا از عطار باشند 

خواجه‌وش در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۹:۰۸ دربارهٔ سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۳۵:

به گمان مصراع دوم بیت دوم اینگونه باشد:

«درویش مراد خود نیابد»

در اینصورت بامعناتر خواهد بود؛ یعنی تا زمانیکه سلطان در پی مراد خود باشد، درویش به مراد خود دست نخواهد یافت.

ایمان در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۸:۳۵ دربارهٔ رودکی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷:

در مصرع آخر، زدیم به جای زدم، درست‌تر به نظر می‌رسد. هم از دیدگاه هماهنگی با مصرع دوم (گشتیم) و هم وزن.

ho۳ein۰۲۱ در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۷:۴۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹:

بسیار عااالی

محسن در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۵:۰۱ در پاسخ به آرزو دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۹:

مَهِ ده چهار یعنی ماهِ شبِ چهارده، بدر

Polestar در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۵۴ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۶:

مفهوم بیت چهارم "که خواب مرگ، بیداریست..."

ظاهرا اینست که انسان دائما در خواب غفلت است و وقتی می‌میرد، پرده‌های غفلت کنار می‌رود و از خواب غفلت برمی‌خیزد

همچنان که در حدیث علوی آمده:

الناس نیام، فإذا ماتوا انتبهوا

و در آیه کریمه آمده:

لقد کنت فی غفلة من هذا، فکشفنا عنک غطاءک، فبصرک الیوم حدید.

 

آروین یوسفی در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۱:۳۱ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۹:

معنای این سروده زیبا را به قدر سواد اندک و درک محدود خویش مینویسم تا شاید گره از دریافت دوستان بگشاید. امیدوارم کم ایراد باشد.


در این غزل، عاشق اینطور مینماید که اهل ناز کشیدن نیست. خود را فارغ از غم از دست دادن میداند و سعی بر تغافل و غفلت ورزیدن دارد. حال آن که آنکه این تغافل، ادعایی تهی بیش نباشد.

 


«ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم | امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم»


وحشی گوید ما (من) اگر از کسی دل بریدیم و قطع امید کردیم، دیگر برگشت نظری در کار نیست. همانگونه که اگر پای از در دری بیرون بگذارم، دیگر بدان داخل نمیشوم.

 


«دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند | از گوشهٔ بامی که پریدیم، پریدیم»


دل همچون کبوتر نیست که به بامی که از آن پر زده بازگردد؛ ما اگر بامی را ترک کردیم، دیگر به آن برگشتی نیست. (پریدن از گوشۀ بام، استعاره از رها کردن از معشوق است)

 


«رم دادن صید خود از آغاز غلط بود | حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم»


معشوق را مورد عتاب قرار میدهد و به او یاد آورد میشود که ابتدا او عاشق را از خود فراری داد و سپس میگوید حالا که این کار را کردی و مرا از خود راندی، دیگر بازگشتی در کار نیست. (نظیر عبارت "رفتم که رفتم" امروزی)

 


«کوی تو که باغ ارم روضهٔ خلد است | انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم»


"کوی" در شعر پارسی، اغلب به منزلگاه معشوق و پیرامون آن اشاره دارد.

"روضۀ خُلد" همان بهشت برین است.

"باغ ارم" باغیست که توسط شدّاد، پادشاهی در زمان هود نبی، بنا نهاده شد. این باغ که خشت های آن از زر و سیم بودند، چنان با شکوه و پر زرق و برق بود که آن را "بهشت شداد" میگفتند و بهشتِ روی زمین میدانستند.

در این بیت عاشق منزلگاه معشوق را به باغ ارم که بسان بهشت است تشبیه میکند و سپس چنان وانمود میکند که این جلال و شکوه اصلاً برایش اهمیتی ندارد و حتی آن را به خاطر نمیسپارد. گویی که هیچگاه آن را ندیده است.

 


«سد باغ بهار است و صلای گل و گلشن | گر میوهٔ یک باغ نچیدیم، نچیدیم»


"صلا" در گذشته به آواز دعوت به طعام گفته میشد. در واقع زمانی که میخواستند مردم را به خوردن غذا دعوت کنند و اعلام آماده بودن خوراک کنند، صلا سر میدادند.

عاشق در ادامۀ بی اعتنایی به بهشت معشوق، میگوید صد باغ زیبا و سرسبز دیگر وجود دارد که گل های آن مرا به خوردن میوه های خوش طعم و تازۀ آن باغ دعوت میکنند. پس اگر از میوۀ باغ تو گذشتم و آن را نچیدم، دیگر نظرم برنمیگردد زیرا که از آن بهتر را یافتم (هر چند خود عاشق نیز میداند که سخنانش ادعاییست بی اساس).

 


«سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل | هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم»


میگوید از سر تا به پایم در حال دعا و راز و نیاز (برای تو) هستم اما تو بی توجهی میکنی. اما آگاه از آن لحظه ای باش که به تو رسم و دیگر رسیده ام (با گفتن این جلمه شیرینی وصال را به خاطر می آورد). عاشق در این لحظه کمی نرم تر شده و بارقه ای از امید به وصال به دلش می افتد که باعث اعترافِ بیت بعدیست.

 


«وحشی سبب دوری و این قسم سخنها | آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم»


پس از همۀ ملامت ها و سرزنش هایی که متوجه معشوق ساخت و او را مقصر این دل بریدگی خود دانست، حال صادقانه با خود سخن میگوید و اظهار میکند که در حقیقت دلیل همۀ این دوری و گلایه ها، این چیز هایی نیست که گمان میکنم. به این صورت وحشی گناهانی که تاکنون متوجه معشوق ساخته بود و اتهاماتی که زده بود را از گردن او باز کرده و گردن خود می افکند.

آنچه که در بیت پایانی اتفاق می افتد، اینست که وحشی پس از آن همه رجز خوانی، معترف میشود که در حال تبرئۀ خود بوده است و حقیقت را کتمان میکرده و حال به این نتیجه رسیده است که این کار فایده ای ندارد و مقصر اصلی این دوری ها نه معشوقِ غافلش، بلکه خود اوست.

 


نام و یاد وحشی مانا باد

حنّان در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۰:۲۰ در پاسخ به پرنـد دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۶:

با سلام و احترام

ممنون از نکته ارزشمند شما

رضا از کرمان در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۰:۰۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۳۹ - قصهٔ محبوس شدن آن آهوبچه در آخر خران و طعنهٔ آن خران ببر آن غریب گاه به جنگ و گاه به تسخر و مبتلی گشتن او به کاه خشک کی غذای او نیست و این صفت بندهٔ خاص خداست میان اهل دنیا و اهل هوا و شهوت کی الاسلام بدا غریبا و سیعود غریبا فطوبی للغرباء صدق رسول الله:

محمد رضا  کرمان

سلام خدمت آقا کوروش در پاسخ به سوال حضرتعالی باید عرض کنم  حضرت مولانا در این قطعه از مثنوی شریف  کما فی السابق تاکید به جدایی روح بشری از ماوای اصلی خود دارد ودر قالب استعاره وکنایه  با مثال آهو  وخران به مسئله میپردازد  همانگونه که در بعد از این آهو رو به خران میگوید 

من الیف مرغزاری بوده ام  /// در زلال روضه ها آسوده ام 

گر قضا انداخت مارا درعذاب /// کی رود آن خو وطبع مستطاب 

 اما در توضیح مصرع دوم که شما فرمودید باز ایشان در قالب مثال وبنا به تاکید وحجت کلام شهر سبزوار را که جزو اولین شهرهای غالباً شیعه نشین در گذشته بوده را مطرح میفرمایند که همانگونه که مشخص است اسم ابوبکر بیشتر منتخب مسلمانان اهل تسنن  بوده وهست و یک فرد اهل تسنن در میان یک شهر با اکثریت شیعه بدون همزبان  وهم مسلک احساس غربت وتنهایی میکند به شما توصیه میکنم لطفاً بقیه مثنوی ( حکایت سلطان محمد خوارزمشاه در شهر سبزوار .....) را جهت روشن شدن مطلب بخوانید مثلا  میفرماید:

کی بود بوبکر اندر سبزوار ///یا کلوخ خشک اندر جویبار 

یا

سبزوار است این جهان ومرد حق ///اندر این جا ضایعست وممتحق

هست خوارزمشاه یزدان جلیل /// دل همی خواهد از این قوم رذیل 

 شاد وخرم باشید با سپاس

{ممتحق =باطل ،منسوخ،متروک،ضایع}

رضا از کرمان در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۹:۴۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۳۹ - قصهٔ محبوس شدن آن آهوبچه در آخر خران و طعنهٔ آن خران ببر آن غریب گاه به جنگ و گاه به تسخر و مبتلی گشتن او به کاه خشک کی غذای او نیست و این صفت بندهٔ خاص خداست میان اهل دنیا و اهل هوا و شهوت کی الاسلام بدا غریبا و سیعود غریبا فطوبی للغرباء صدق رسول الله:

محمد رضا ذویاور از کرمان

در این بیت : گاه آهو می رمید از سو به سو      گه زدود وگرد که میتافت رو 

باید به این نکته توجه کرد که آهو علاوه بر  محنت حبس در میان خران از خوراک خود نیز احساس نا خرسندی دارد و از گرد وخاک حاصل از کاه در عذاب است  به عبارت دیگر خوراک وقوت روحانی باعث فربهی ونشاط روح میگردد  که همان عشق ورزی به کل حیات وکاینات است ولذایذ جسمانی هرگز  تامین کننده نیاز روح بشر نمی تواند باشد 

 

شاهد نوخط در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۹:۳۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴:

شاه بیت: ما خود افتادگان مسکینیم - حاجت دام گستریدن نیست

احمـــدترکمانی در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۸:۵۶ در پاسخ به سمیه دربارهٔ باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱:

آری مرقی است

این رباعی بسیار پر مفهوم است

۱
۱۳۷۹
۱۳۸۰
۱۳۸۱
۱۳۸۲
۱۳۸۳
۵۴۵۹