گنجور

 
صائب تبریزی

خاک صحرای جنون در چشم گریان می‌کشم

ناز سرو از گردباد این بیابان می‌کشم

دور باش حسن را با پاک چشمان کار نیست

از حجاب خویشتن در وصل هجران می‌کشم

نیست خون مرده لایق چنگل شهباز را

پای خواب‌آلود از خار مغیلان می‌کشم

از کنار عرصه می‌گویند بازی خوش‌تر است

خویش را در رخنه دیوار نسیان می‌کشم

چون صدف در پرده غیب است دایم رزق من

در کنار بحر ناز ابر نیسان می‌کشم

می‌کنم از زخم تیغش شکوه پیش بیدلان

پنجه خونین به روی آب حیوان می‌کشم

نیست مور قانع من در پی تن‌پروری

منت پای ملخ بهر سلیمان می‌کشم

نیست از بی‌دست و پایی گر نمی‌آیم به خود

بهر برگشتن به کوی یار میدان می‌کشم

عاقلان دیوار زندان رخنه می‌سازند و من

نقش یوسف بر در و دیوار زندان می‌کشم

می‌شود بر دیده خونبار من عالم سیاه

از دل صد پاره تا آهی به سامان می‌کشم

نیست صائب بهر دنیا آه دردآلود من

بر سواد آفرینش خط بطلان می‌کشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode