گنجور

 
مولانا

بود شاهی شاه را بد سه پسر

هر سه صاحب‌فطنت و صاحب‌نظر

هر یکی از دیگری استوده‌تر

در سخا و در وغا و کر و فر

پیش شه شه‌زادگان استاده جمع

قرة العینان شه هم‌چون سه شمع

از ره پنهان ز عینین پسر

می‌کشید آبی نخیل آن پدر

تا ز فرزند آب این چشمه شتاب

می‌رود سوی ریاض مام و باب

تازه می‌باشد ریاض والدین

گشته جاری عینشان زین هر دو عین

چون شود چشمه ز بیماری علیل

خشک گردد برگ و شاخ آن نخیل

خشکی نخلش همی‌گوید پدید

که ز فرزندان شجر نم می‌کشید

ای بسا کاریز پنهان هم‌چنین

متصل با جانتان یا غافلین

ای کشیده ز آسمان و از زمین

مایه‌ها تا گشته جسم تو سمین

عاریه‌ست این کم همی‌باید فشارد

کانچ بگرفتی همی‌باید گزارد

جز نفخت کان ز وهاب آمدست

روح را باش آن دگرها بیهدست

بیهده نسبت به جان می‌گویمش

نی بنسبت با صنیع محکمش