گنجور

حاشیه‌ها

وحید سبزیان‌پور wsabzianpoor@yahoo.com در ‫۴ دقیقه قبل، ساعت ۰۷:۳۰ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۸:

رد پای یک اندیشه ایرانی در اشعار ناصر خسرو و ادب عربی

(برتری تدبیر بر شجاعت)*

مهدی محقق (1340: 59) و (1363: 76) دو بیت زیر را از ناصر خسرو و متنبی را با هم مقایسه کرده و آنها را دارای یک مضمون مشترک دانسته است:

گر خطیر آن بودی کش دل و بازوی قویست
الرأی قبل شجاعة الشجعان

 

شیر بایستی بر خلق جهان جمله امیر
هو أول وهی المحل الثانی

(متنبی، 1407: 4/307)

ترجمه: اهمیت تدبیر قبل از شجاعت است، تدبیر در مرحله اول و دلاوری در مرحله دوم است.

قبل از محقق، حسینعلی محفوظ بیت بالا از متنبی را منشأ الهام سعدی در چند بیت زیر دانسته است:

جماعتی که ندانند حظ روحانی

 

تفاوتی که میان دواب و انسانست

 (غزلیات)

آدمی را عقل باید در بدن

 

ورنه جان در کالبد دارد حمار

 (مواعظ)

تا جان معرفت نکند زنده شخص را

 

نزدیک عارفان حیوانی محقری

 (مواعظ)

آدمی سان و نیک محضر باش

 

تا ترا بر دواب فضل نهند

 (مواعظ)

تو به عقل بر دواب ممتازی

 

ورنه ایشان به قوت از تو بهند

(محفوظ، 1336: 266)

آنچه در بیت متنبی مورد نظر است مقایسه و ترجیح تدبیر نسبت به شجاعت است، به نظر می­رسد که محفوظ از فضای قصیده متنبی و مقصود او غافل مانده است، زیرا گمان کرده است متنبی در این بیت سر آن دارد که ارزش عقل و خرد را برای آدمی نشان دهد و بگوید عقل از فضائل ویژه انسانی است که او را از حیوانات متمایز می­سازد. به همین سبب همه شواهدی که از سعدی نقل کرده، ناظر بر ارزش خرد است نه ترجیح عقل بر شجاعت.

دامادی (1379: 213) بیت مذکور از متنبی را با بیت زیر از بوستان سعدی هم مضمون دانسته است:

همی تا برآید به تدبیر کار

 

مدارای دشمن به از کارزار

از این بیت سعدی علاوه بر ترجیح تدبیر به جنگ، بوی برتری صلح بر جنگ نیز به مشام می­رسد، در هر حال، به اعتقاد ما مقصود متنبی ترجیح تدبیر و هوش بر شجاعتی است که خالی از فکر و اندیشه است، زیرا این بیت مطلع قصیده­ای است که شاعر در سال 345 ق. در مدح سیف الدوله، در زمان بازگشت از جنگ با رومیان، سروده و مقصود او این است که سیف­الدوله تنها مرد جنگ نیست بلکه مرد خرد و تدبیر نیز هست. بدیهی است که شاعر، به هیچ روی به سرداری که با پیروزی از جنگ برگشته نمی­گوید: صلح بهتر از جنگ است. به علاوه در بیت بعد می­گوید: اگر شجاعت و تدبیر با هم در وجود یک نفر جمع شوند، آن شخص به اوج عزت می­رسد:

«فَإِذا هُما اِجتَمَعا لِنَفسٍ مِرَّة

 

بَلَغَت مِنَ العَلیاءِ کُلَّ مَکانِ»

در بیت سوم می­گوید: چه بسیارند کسانی که دشمن خود را قبل از زدن با نیزه با نیزه­ی تدبیر از پا درمی­آورند:

«ولربما طعن الفتی أقرانه

 

بالرأی قبل تطاعن الأقران»

و در بیت چهارم می­گوید: اگر عقل نبود پست­ترین شیر بر آدمی برتری می­یافت:

«لَولا العُقولُ لَکانَ أَدنی ضَیغَمٍ

 

أَدنی إِلی شَرَفٍ مِنَ الإِنسانِ»

آنچه در بادی امر از مقایسه­های محفوظ و به تبع او محقق، خزائلی و دامادی به نظر می­رسد القای این فکر است که ادب عربی بر ادب فارسی غالب و تأثیرگذار شده است و این در حالی است که یکی از صاحب­نظران و ادیبان عرب، متنبی را در این مضمون، متأثر از سخنان حکیمان ایرانی می­داند، ابو هلال عسکری (1352: 89) پس از نقل این سخن حکیمانه از خسرو پرویز: «لایشحذ امرؤ منکم سیفه، حتی یشحذ عقله. ترجمه: هیچ یک از شما قبل از تیز کردن عقل، شمشیرش را تیز نکند.» می­گوید: «به اعتقاد من، متنبی بیت زیر را به تأثیر از سخن پرویز گفته است»:

الرَأیُ قَبلَ شَجاعَةِ الشُجعانِ

 

هُوَ أَوَّلٌ وَهِیَ المَحَلُّ الثانی

از شواهد دیگری که نشان می­دهد این اندیشه در ایران باستان وجود داشته است، پاسخ به سؤالی است که از قباد پرسیده شد: دانشمندان ستوده­ترند یا شجاعان؟ در جواب گفت: «بل العلماء، لان منفعتنا الیوم بعلمهم کمنفعة الذین کانوا معهم فی زمانهم. (ابن مسکویه، بی­تا: 42) ترجمه: البته دانشمندان، زیرا فایده ما از دانش آنها در این زمان مانند زمان آنهاست.

در پندهای سام به پسرش زال آمده است: «الرأی السّدید أجدی من الأید الشدید.» (ثعالبی، بی­تا: 40): اندیشه و نظر درست، سودمندتر از نیروی قوی است.

متنبی در بیت دیگری، ارزش شجاعت را به داشتن عقل می­داند زیرا هیچ چیز را مانند شجاعت در وجود انسان حکیم و عاقل با ارزش نمی­داند:

وَکُلُّ شَجاعَةٍ فی المَرءِ تُغنی

 

وَلا مِثلَ الشَجاعَةِ فی الحَکیمِ

 (متنبی، 1407: 4/246)

در جایی دیگر قدرت بدون عقل را ناکارآمد و ناقص دانسته می­گوید: اگر بدون عقل، امنیت حـاصل می­شد، شمشیر از بریدن گردن تیز کننده­اش امتناع می­کرد.

وَلَو حیزَ الحِفاظُ بِغَیرِ عَقلٍ

 

تَجَنَّبَ عُنقَ صَیقَلِهِ الحُسامُ

 (همان: 4/192)

در بیت زیر نیز شاعری عرب سروده است: اگر جسم آدمی به عقل آراسته نباشد، خیری در بزرگی و زیبایی آن نخواهد بود:

ولا خیر فی حسن الجسوم و طولها

 

اذا لم یزن حسن الجسوم عقول

 (یوسی، 2003: 2/105)

این مضمون در ادب فارسی جلوه­های گوناگون دارد، شاعری فارسی زبان در وصف برتری اندیشه بر قدرت گفته است:

برائی لشکری را بشکنی پشت

 

بشمشیری یکی تا ده توان کشت

(نقل از دهخدا، 1352: 414)

اسدی و نظامی نیز چاره­اندیشی را بهتر از زور می­دانند:

به هر کار در زور کردن مشور

 

چاره بسی جای بهتر ز زور

(اسدی، نقل از دهخدا: 605)

چو در طاس لغزنده افتاد مور

 

رهاننده را چاره باید نه زور

 (نظامی، همان)

سعدی نیز در گلستان (1368: 471) به این نکته اشاره کرده است:

«به کارهای گران مرد کاردیده فرست
جوان اگرچه قوی بال و پیلتن باشد

 

که شیر شرزه درآرد به زیر کمند
به جنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند»

در بوستان آمده است :

چو دستی نشاید گزیدن ببوس
به تدبیر رستم در آمد به بند
عدو را به فرصت توان کند پوست

 

که با غالبان چاره زرق است و زور
که اسفندیارش نجست از کمند
پس او را مدارا چنان کن که دوست

 (بوستان، 1363: 146)

     خزائلی (1363: 146) با آنکه به ریشه ایرانی برخی ابیات بوستان اشاره کرده این ابیات از بوستان را ملهم از اشعار عربی دانسته است.

     در داستان­های ازوپ برتری عقل بر زور در گفتگوی بین باد و خورشید دیده می­شود، باد و خورشید قرار می­گذارند که هرکدام بتواند مسافری را عاری از لباس کنند برنده باشد، باد با شدت تمام به مسافر می­وزد او هر بار خود را با لباس­های ضخیم­تری­می پوشاند و در نهایت باد خسته می­شود و مسافر را رها می­کند. اما خورشید بدون زور آرام آرام به او می­تابد تا سرانجام او را مجبور می­کند از شدت گرما لباس هایش را درآورده برای خنک شدن داخل رودخانه شود (ازوپ، 1373: 197)

خلاصه و نتیجه

در تحقیقات ادبی ما آنچه از اذهان مغفول مانده است، فرهنگ غنی و پربار ایرانی است که ادب عربی را بارور ساخته ولی عملا از گردونه پژوهش­های تطبیقی خارج شده است و در ظاهر، کفه تأثیر ادب عربی بر فارسی سنگین تر از تأثیر فارسی بر عربی شده است، به اعتقاد ما کارهایی از نوع این نوشتار، اگرچه به منزله جستجوی سوزن در انبار کاه است ولی غیر ممکن نیست و ما بر این باوریم که با تلاش بیشتر می­توان پرده­های ابهام بر فرهنگ باستانی ایران را کنار زد و علی رغم اعتقاد بسیاری از صاحب­نظران که فرهنگ و ادب فارسی را آویخته و وامدار به ادب عربی می­دانند، دیدگاهی جدید نسبت به هویت گذشته این مرز و بوم بوجود آورد.

منابع

- ابن مسکویه، ابوعلی احمد بن محمد، (بی­تا)، الحکمة الخالدة، تحقیق عبد الرحمان بدوی، بیروت: دار الأندلس.

- ازوپ، (1373)، ترجمه و تحشیه علی اصغر حلبی، تهران: انتشارات اساطیر.

- ثعالبی نیشابوری، ابومنصور، (بی­تا)، الإعجاز والإیجاز، بغداد: مکتبة دارالبیان.

- خزائلی، محمد، (1363)، شرح بوستان سعدی، چاپ پنجم، سازمان انتشارات جاویدان.

- دامادی، سید محمد، (1379)، مضامین مشترک در ادب فارسی و عربی، چاپ دوم، انتشارات دانشگاه تهران.

- دهخدا، علی اکبر، (1352)، امثال وحکم، چاپ سوم، تهران: امیرکبیر.

- سعدی، (1363)، بوستان، شرح محمد خزائلی، چاپ پنجم، سازمان انتشارات جاویدان.

 - ---، (1368)، گلستان، به کوشش خلیل خطیب رهبر، چاپ پنجم، کتابفروشی صفی علیشاه.

- العسکری، ابوهلال، (1352)، دیوان المعانی، القاهرة: مکتبة القدسی.

- المتنبی، (1407)، الدیوان، شرح عبد الرحمن البرقوقی، بیروت: دار الکتاب العربی.

- محفوظ، حسینعلی، (1336)، متنبی و سعدی، طهران: چاپخانه حیدری.

- محقق، مهدی، (1340)، «در جستجوی مضامین و تعبیرات ناصر خسرو در احادیث و امثال و اشعار عرب»، مجله دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، شماره 1، سال نهم، صص 33-93.

- --------، (1363)، تحلیل اشعار ناصر خسرو، تهران: دانشگاه تهران.

- الیوسی، الحسن، (2003)، زهر الأکم، تحقیق و شرح و فهرسة قصی الحسین، بیروت: دار و مکتبة الهلال.

 

*. این مقاله در مجلّه­ی گزارش میراث، شماره­ی 56-57، تیرماه 1392، صص 151-153 به چاپ رسیده است.

بهنام در ‫۴ ساعت قبل، ساعت ۰۳:۱۹ در پاسخ به مهریار mohsen.298@gmail.com دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸:

من با نظر شما نزدیکترم.
به نظرم "یرغو به قاان بردمی" به معنای شکایت به قاضی بردن نیست،به معنای شکایت از ظالمی به ظالمتری بردن یا دست کم شکایت کوچک به نزد حاکمی بزرگ یا ظالم بردن است که بی فایده یا نا متناسب است.

دلیلم برای این برداشت هم این هست که در مصرع دوم هم مقایسه بین کافر و سنگدل انجام شده که یکی دشمن میکشه و دیگری دوست میکشه.در مصرع دوم منظورازسنگدل احباب کش به وضوح معشوق هست. پس کافراعدا کش هم باید شخصی باشه که درجه پایین تری از خطا و بدی رو انجام داده. اون خطا و بدی و فاعلش در مصرع اول نشانی داده شده. "گر بی وفایی کردمی"
سعدی توضیح میده که اگر بی وفایی از من سر زده در برابر جفای معشوق چیزی نیست.
با این حساب معنی بیت یک از این دو میشه:

1. اگر بی وفایی از من سر زده (به قدر کافی اظهار عشق نکردم) در برابر جفای تو (معشوق) خطای ناچیزی نمودم. کار من مانند بردن شکایت  به نزد قاآن است. که (من و خطای من) مانند انسان کافریست که با وجود کافر بودن و بر حق نبودن تنها دشمنانش را می‌کشد ولی تو و کار تومانند شخص و کارقاآن سنگدلیست که به دوستانش هم رحم ندارد.

بهنام در ‫۴ ساعت قبل، ساعت ۰۲:۳۵ در پاسخ به سیدمحمد دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸:

با سلام. به نظرمن این معنا از شعر سعدی قابل برداشت نیست. سعدی کودک نیست که حتی در دنیای خیالی شعر، شکایت جفای معشوق رو به دادگاه و قاضی ببره (پس حتما استعاری صحبت میکنه) این هم متصور نیست که سعدی بگه چون من جفای معشوق رو به قاضی نبردم پس نشان از وفاداری من است. بازی کلامی پیچیده تری توی این بیت جریان داره و بنظرم شاهکاره این بیت.

علی احمدی در ‫۶ ساعت قبل، ساعت ۰۱:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴:

غزلی بسیار زیبا که علیرغم تمایل حضرت حافظ ، جنگی بین هفتاد و دو ملت به راه می اندازد .با اشاراتی که در این غزل از آیات قرآن شده می توان حافظ را  نوعی اصلاحگر دینی تعریف کرد که تفاسیر خاص خود از دین را ارائه می کند بدون آنکه از کسی نظر بخواهد و این ویژگی حافظ است.اما با توجه به اشاره ای که او از باده و ساغر و میخانه می کند جای یک نکته مهم در توضیحات خالی است .برخی امانت الهی را عشق دانستند و برخی عقل و برخی آزادی و اختیار .

چه هدف یا هدفهایی  میل و اراده انسان را به خود جذب می کند و اگر جاذبه ای هست پس آزادی چیست ؟

اگر عشق آن امانت الهی است با چه وسیله ای باید به آن رسید ؟مگر نه این است که عشق با جلوه معشوق آغاز می شود ؟پس ابزار انسان برای درک عشق چیست؟

اگر آن امانت عقل است پس وقتی عقل به بن بست می خورد سراغ چه چیزی می رود ؟

برویم سراغ غزل

دوش دیدم که ملائک درِ میخانه زدند

گِلِ آدم بسرشتَند و به پیمانه زدند

دیشب دیدم که فرشتگان بر در میخانه زدند و بعد از آن گِل انسان (خمیرمایه وجود انسان)را با ظرفی قالب زدند تا خلقت انسان کلید بخورد .اما ظرفشان چه بود ؟پیمانه شراب !!پس این شراب با گِل وجود انسان آمیخته شده و جدا نمی شود .

اما فرشتگان دیدند خداوند قرار است موجودی بسازد که پیش از این هم مشابه آن را ساخته .موجودی که با داشتن اختیار در زمین فساد می کرد و خون می ریخت .این موجود جدید هم مختار است .پس اعتراض کردند .خداوند از همان شراب میخانه به انسان نوشانید و او با درک جدیدی ناشی از مستی آن شراب حقایقی را درک کرد که فرشتگان نمی دانستند چیزی که او درک کرد عدم اطمینان و عشق بود .و خداوند به فرشتگان گفت من چیزی می دانم که شما نمی دانید . 

ساکنانِ حرمِ سِتر و عفافِ ملکوت

با منِ راه‌نشین، بادهٔ مستانه زدند

و چنین شد که فرشتگان که مستور و عفیف بودند من عاشق مست در راه مانده را پذیرفتند و حاضر شدند همراه من از همان شراب بنوشند تا بلکه مست شوند .اما قادر به درک عشق نشدند (جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت).

اما شیطان فرصت طلب و مصلحت جو اندیشه ای نادرست داشت او عاقل بود ولی حاضر به مستی نشد و نخواست شراب امید را بنوشد تا بلکه مست شود .او اصلا با عاشقی میانه خوبی نداشت.و به همین دلیل با انسان حسادت می کرد . او با اطمینان کامل  خود را مقرب درگاه خداوند می دانست  .نمی توانست بپذیرد که ممکن است خداوند تصمیم دیگری بگیرد .تنها کسی می تواند شرایط عدم اطمینان را بپذیرد که امید را بشناسد . امید یعنی اینکه ممکن است مقرب شوی یا نشوی .شیطان دشمن امید است.

آسمان بارِ امانت نتوانست کشید

قرعهٔ کار به نامِ منِ دیوانه زدند

حالا می فهمیم که بار امانت الهی که آسمان هم نمی توانست آن را درک و تحمل کند چه بود.انسانهای پیش از ما آزادی را درک کرده بودند . موجودی مثل شیطان از عقل آگاه بود .فرشتگان ایمان را می شناختند ولی  عشق را درک نمی کردند  فقط اهل انجام وظیفه بودند.  کسی از شراب امید آگاهی نداشت .انسان اولین موجودی بود که می توانست با آگاهی و اختیار  باده امید را بنوشد و مست شود تا در مستی جلوه معشوق را درک کند  و تاثیر عشق را در وجود خود حس نماید.

و نکته جالب این است که انسان را ستمکار و جاهل خوانده است چنین موجودی برای رهایی از جهل و ستم به امید نیاز دارد که امیدی که به یاری عقل و ایمان بیاید و انسان را آزاد سازد.

جنگِ هفتاد و دو ملت همه را عذر بِنه

چون ندیدند حقیقت، رهِ افسانه زدند

جز این حقیقتی نیست که گفته شد . انسان عاقل با امید به سوی عشق پل می زند و هرگز از رسیدن به معشوق اطمینان کامل ندارد اما همیشه امیدوار می ماند .کسی به جنگ با دیگران بر می خیزد که به باور هایش مطمئن است .ریشه جنگ در اطمینان است .

اشاره ای به آیه ۱۱۳ سوره بقره  قرآن دارد که می گوید قوم یهود و مسیحی با هم بر سر دین می جنگند در حالی که هر دو کتاب خدا را می خوانند .هردو را گمراه می داند و کسانی که مثل آنها باشند را هم گمراه می داند .یعنی جنگ بر سر دین معنا ندارد چون اصلا هیچ فرقه ای نباید بر باور خود مطمئن باشد و باید یکدیگر را بپذیرند و امیدوار به رحمت حق باشند .امیدوار به درک جلوه عشق خداوند .غیر از این همه افسانه است .حقیقت دنیا  فقط عدم اطمینان کامل است.

شُکرِ ایزد که میانِ من و او صلح افتاد

صوفیان، رقص‌کنان، ساغرِ شکرانه زدند

و خدا را شکر که با این نگرش میان من و انسان طالب حقیقت واقعی صلح برقرار می شود و همه صوفیان واقعی که در راه عاشقی گام می گذارند امیدوار به مستی اند  و به شکر درک این حقیقت پیاله شراب امید را سر می کشند.

آتش آن نیست که از شعلهٔ او خندد شمع

آتش آن است که در خرمنِ پروانه زدند

و بدانید که فقط جلوه معشوق یعنی آتشی که در شمع می بینیم آتش واقعی نیست .وقتی این آتش توسط پروانه درک شود و او را بسوزاند معلوم می شود که آتش است و این کار بدون امید پروانه به مستی و درک عشق امکان پذیر نیست.

کس چو حافظ نَگُشاد، از رخِ اندیشه نقاب

تا سرِ زلفِ سخن را، به قلم شانه زدند

واقعا از زمانی که با قلم بر سر زلف سخن شانه زدند یعنی از زمانی که نوشتن آغاز شده ، کسی مثل حافظ نتوانسته از رخ اندیشه نقاب را بردارد و اندیشه درست را نشان دهد .

Mahmood Shams در ‫۷ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۲۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲۱:

جناب عطار ✍️

 

عوام الناس را احوال بسیار

 

عوام الناس را اقوال بسیار

 

عوام الناس اکثر جاهلانند

 

حقیقت دین یزدانی ندانند

 

عوام الناس بس در دین زبونند

 

بدریای جهالت سرنگونند

 

عوام الناس جز دعوا ندانند

 

اگر دعوا کنند معنی ندانند

 

عوام الناس راه دین کجا دید

 

سراسر دین ایشان هست تقلید

 

همه تقلید باشد دین ایشان

 

نمی‌دانند حقیقت اصل ایمان

 

عوام الناس خود اغیار باشند

 

بمعنی دور از اسرار باشند

 

تو میدان عام را حیوان ناطق

 

که هستند جملهٔ ایشان منافق

 

براه دین سراسر ره زنانند

 

نخوانی مردشان کایشان زنانند

 

همه دیوند در صورت چوآدم

 

بصد باره ز اسب و گاو و خر کم

 

نمی‌دانند دین مصطفی را

 

نه خود را می‌شناسند نه خدا را

 

عوام الناس را احوال مشکل

 

عوام الناس را پایست درگل

 

عوام الناس این معنی ندانند

 

عوام الناس در دعوی بمانند

 

عوام الناس خود خود را زبون کرد

 

پدویات جهالت سرنگون کرد

Mahmood Shams در ‫۷ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۱۹ در پاسخ به Hana Ahmadian دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲۱:

قطعا و بی شک اگر آگاهی و مطالعه داشتید نه ظاهری و سطحی این چنین سخن نمی گفتید !! اینجا دیگر حافظ نیست که بشه سفسطه کرد تمام آثار ایشان از جمله دیوان شمس رنگ و بوی معنویت  و عارفانه دارد  که از عشق زمینی و مجاز به عشق الهی و حقیقی  از شمس تا آفریده شمس و جهان هستی 

ضمن اینکه در آثار اساتید مولانا یعنی عطار و سنایی 

به وضوح دیده میشه اینطور اشعار که مولانا و دیگر عارفان بنام استفاده و بهره برده اند  !! 

بنده در اشعار کهن مطالعه وسیعی داشتم و دارم و شما یک فرد آگاه و عمیق  پیدا نمی کنید که چنین حرفی بزنه جز عوام چه برسد به پژوهشگر  و مولانا شناس !! 

اینطور نگاه ها و نظرات سطحی  و  عوامانه  برای دو سه دهه اخیر 

که به واسطه گسترش فضای مجازی و شبکه های ماهواره ای

بدون استدلال و منطق که متاسفانه زیاده شده !!

 

مثل تعدادی  از مردم که قرآن را حتی یکبار کامل با معنی و مفهوم نخوانده اند ولی مدام در مورد دین و اسلام اظهار نظر می کنند !!! 

 

فرادست در ‫دیروز جمعه، ساعت ۲۲:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵:

مستور و مست هر دو چو از یک قبیله اند 

ما دل به عشوه که دهیم ،‌اختیار چیست ؟

-------------------------

مستور همان روح انسان است که نامرئی و نادیدنی است 

و مست جسم انسان است که مست لذتهای دنیایی و دیدنی است

روح وجسم انسان در ذهن انسان در کشمکشی دایمی هستند

تا انسان را بسوی خود بکشند تا یکی کنترل انسان را بدست بگیرد

روح با دنیای روحانی و معنوی قبل از تولد و بعد از مرگ در عشوه گریست

و جسم با لذتهای جسمانی در دنیای جسمانی فعلی در عشوه گریست

اما اختیار با ماست ما باید تعادل را برقرار کنیم 

اصل ما روح ماست و جسم فرع وابزاریست برای رشد روحمان

نه تارک دنیا شویم نه دنیا زده

یوسف شیردلپور در ‫دیروز جمعه، ساعت ۲۱:۱۷ در پاسخ به Ali Maghsoudi دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹:

درود برشما دوست عزیز روی همان وب 

خانم ملیکا رضایی کلیک کنید... 💛🌱

علی میراحمدی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۸:۴۶ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۵:

پای لنگ تفکر بشری در شاهراه حکمت خدواندی
آدمی حالتی دارد که اگر دنیا به کامش گردد طغیان کرده و به گناه و فساد و تباهی میپردازد

اصلا بسیاری از استعدادهای انسان در رنجها و دردها و بلاها شکوفا میگردد و بارور میشود.


عقل ناقص خیامی به حکمت خداوندی راه ندارد که چنین میگوید

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۸:۱۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰
                 
گر فلک ، دیده بر آن چهرهٔ زیبا فکنَد
ماه را ، موی کشان کرده ، به صحرا فکنَد

هر شبی ، زان بگشاید فلک ، این چندین چشم
بو که ، یک چشم ، بر آن طلعتِ زیبا فکند

همچو پروانه ، به نظّارهٔ او ، شمعِ سپهر
پَر زنان ، خویش ، بر این گلشنِ خضرا فکند

خاک او زان شده‌ام ، تا چو مِیی نوش کند
جرعه‌ای بویِ لبَش یافته ، بر ما فکنَد

چون دلِ سوخته ، اندر سرِ زلف اش بستم
هر دم از دست بیندازد و در پا فکند

زلف ، در پای چرا می‌فکنَد ، زانکه کمند
شرط آن است ، که از زیر به بالا فکنَد

غم اش ، از صومعه ، عطّارِ جگر سوخته را
هر نفَس ، نعره‌زنان ، بر سرِ غوغا فکنَد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۵:۵۲ دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳:

ذبیح الله احمدی 

جلیل شهناز

ابوعطا

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۵:۵۲ دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳:

موسیقی ایرانی

حسین قوامی 

همایون خرم

ابوعطا

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۵:۳۸ دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳:

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳
                        
چنین شنیدم ، که لطفِِ یزدان ، به رویِ جوینده ، دَر نبندد،
دَری که بگشاید ، از حقیقت ،  بر اهلِ عرفان ، دگر نبندد

چنین شنیدم ، که هر که شب‌ها ، نظر ز فیضِ سحر نبندد،
مَلَک ز کار اش ، گِرِه گشاید؛ فلک به کین اش ، کمر نبندد

دلی که باشد ، به صبحْ  خیزان ، عجب نباشد ، اگر که هر دَم،
دعایِ خُود را ، به کویِ جانان ، به بالِ مرغِ اثر نبندد

اگر خیال اش ، به دل بیاید ، سخن بگویم، چنان‌که طوطی،
جمالِ آئینه تا نبیند ، سخن نگوید، خبر نبندد

برِ شهیدانِ کویِ عشق اش ، به سرخ‌رویی عَلم نگردد،
به رنگِ لاله ، کَسی که ، داغِ غم اش ، به لَختِ جگر نبندد

به زیردستان ، مکن تکبّر؛ ادب نگهدار ، اگر ادیبی،
که سربلندیّ و سرفرازی ، گذر بر آهِ سحر نبندد

ز تیرِ آهِ چُو ما فقیران ، شود مشبَّک ، اگر که شب‌ها،
فلک بر انجم ، زرِه نپوشد ؛ قمر ز هاله ، سپر نبندد

«صفا»  ، به رندی ، کجا تواند ، دَم از بیاناتِ عاشقی زد،
هر آنکه نالد ، به نالهٔ نِی ، چُو نِی ، به هر جا کمر نبندد

محسن عبدی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۵:۰۶ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۶ - رای زدن خسرو در کار فرهاد:

به زر نز دلستان‌ کز دین برآید ...

شیرینی: رشوه

محسن عبدی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۴:۴۵ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۴ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین:

نبود آگه که مرغش در قفس نیست ...

یعنی آگاه بود که مرغ جانش از قفس بدن و پادشاه روحش از خانه تن به میدان عشق رفته و کسی در خانه نیست.

علی میراحمدی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۴:۴۳ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۵:

اگر آزاده به کام خود آسان رسیدی که دیگر آزاده نبودی!

اصلا آزادگان از آنرو آزادگانند که از امتحان های سخت و آزمونهای دشوار پیروز و سربلند بیرون آمده و نام و ننگ را وانهاده اند‌.

احتمالا جناب خیام در فلک مورد نظر خود بر سر هر کوی و برزنی شرابخانه ای هم دایر و برقرار می‌کرده که به صورت شبانروزی به مردمان سرویس بدهند تا پیش از رهسپار شدن به سوی عدم و دیار نیستی ،مستی را دریافته باشند!

زهی فلک و زهی فلک گردان!

محسن عبدی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۴:۴۲ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۴ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین:

نخفت ار چند خوابش می‌ببایست ...

مجال خواب نمی باشدم ز دست خیال

در سرای نشاید بر آشنایان بست

سعدی

محسن عبدی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۴:۲۸ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۴ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین:

دلش رفته قرار و بخت مرده پی دل می‌دوید آن رخت‌برده

رخت برده: صفت مفعولی یعنی سفر کرده و مرده

در اینجا کنایه از بدبخت است.

بهزاد رستمی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۴:۲۷ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۲:

تا زان سر کوی پا کشیدم

دستم از کار رفت و پا هم

احساس میکنم این بیت هم مشکل وزن داشته باشه

محسن عبدی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۴:۲۶ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۴ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین:

ز گرمی برده عشقْ آرام او را ...

هفت اندام: به حسب ظاهر اول سر، دوم سینه ، سوم پشت ، چهارم و پنجم هر دو دست ، ششم و هفتم هر دو پای. و به حسب باطن دماغ ، دل ، جگر، سپرز، شش ، زهره و معده.

۱
۲
۳
۵۶۷۱