گنجور

حاشیه‌ها

فرهود در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۲۰:۱۳ در پاسخ به همایون دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴۹:

هرچقدر مولانا در شعر چیره‌دست است به‌همان میزان، شما در حرف بی‌معنی گفتن لنگه ندارید.

محسن عبدی در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۱۹:۳۵ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی استغنا » حکایت مگسی که به کندو رفت و دست و پایش در عسل ماند:

در طپیدن سست شد پیوند او وز چخیدن سخت‌تر شد بند او

چخیدن: کوشیدن، ستیزه کردن

محسن عبدی در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۱۹:۳۳ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی استغنا » حکایت مگسی که به کندو رفت و دست و پایش در عسل ماند:

شاخ وصلم گر ببرآید چنین منج نیکوتر بود در انگبین

مُنج: زنبور عسل

داریوش نامور در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۱۹:۳۲ دربارهٔ عراقی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۹ - مثلث:

آیا این شعر برای معشوقه ای پسر خوانده شده؟

محسن عبدی در ‫۲ ساعت قبل، ساعت ۱۹:۲۵ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی استغنا » حکایت مردی که صورت افلاک بر تختهٔ خاک میکشید:

هم نجوم و هم برون آرد پدید هم ...

به نظر بروج باید جای برون باشد.

محسن عبدی در ‫۲ ساعت قبل، ساعت ۱۹:۲۲ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی استغنا » گفتار یوسف همدان دربارهٔ عالم وجود:

گر باستی، همچو سنگ افسرده‌ای ...

گاه درست است در اول مصراع دوم نه گه

فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ‫۴ ساعت قبل، ساعت ۱۷:۰۱ در پاسخ به nabavar دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۳۰:

سپاسگزارم 

فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ‫۴ ساعت قبل، ساعت ۱۷:۰۰ در پاسخ به nabavar دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۴۱:

سپاسگزارم 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۵ ساعت قبل، ساعت ۱۶:۲۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳
                 
رویِ تو ، کافتاب را مانَد
آسمان را ، به سر بگردانَد

مرکبِ عشقِ تو ، چو برگذرد
خاک ، در چشمِ عقل افشاند

هر که ، عکسِ لبِ تو ، می‌بیند
دهن اش ، پهن باز می‌ماند

زلفِ شبرنگ و رویِ گلگونَت
می‌کند هر جفا ، که بتواند

گاه ، شب‌رنگِ زلفَت آن تازد
گاه ، گلگونِ عشقَت این راند

عشقَت آتش فکند ، در جانم
این چنین آتشی ، که بنشاند؟

خطِّ خونین ، که می‌نویسم من
بر رخِ چون زرَم ، که برخواند؟

پای تا سر ، چو ابرِ اشک شود
از غمَم ، هر که ، حالِ من داند

اوفتادم ز پای ، دستم گیر
آخر ، افتاده را ، که رنجاند؟

دلم ، از زلفِ پیچ بر پیچ ات
یک سرِ موی ، سر نپیچاند

گر دلم بستدیّ و دَم دادی
آهِ من ، از تو داد بستاند

هر که درماندهٔ تو شد ، نرَهد
همچو عطّار ، با تو درمانَد

مختارِ مجبور در ‫۵ ساعت قبل، ساعت ۱۵:۵۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱۶:

فردوسی دو ماجرای پهلوانی از سام بیان می‌کنه اما خیلی جالبه که این دو ماجرا را به قول سینماییها با فلاش بک و در میان داستانهای دیگه بیان میکنه  :
یک ماجرا را که کشتن اژدهاست خود سام مفصل تر در نامه به منوچهر بیان می‌کنه:
«در بخش15شاهنامه_منوچهر»
و دو ماجرا را رستم در گفتگو با اسفندیار به طور خلاصه یاد می‌کنه که یکی همون اژدهاکشیه که خود سام گفته و دیگری کشتن دیوی بسیار بزرگه که ماهی را با نور خورشید بریان میکرده


همانا شنیدستی آواز سام
نبد در زمانه چنو نیک‌نام

بکشتش به طوس اندرون اژدها
که از چنگ او کس نیابد رها

به دریا نهنگ و به خشکی پلنگ
ورا کس ندیدی گریزان ز جنگ

به دریا سر ماهیان برفروخت
هم‌اندر هوا پر کرگس بسوخت

همی پیل را درکشیدی به دم
دل خرم از یاد او شدم دژم

و دیگر یکی دیو بُد بدگمان
تنش بر زمین و سرش بآسمان

که دریای چین تا میانش بدی
ز تابیدن خور زیانش بدی

همی ماهی از آب برداشتی
سر از گنبد ماه بگذاشتی

به خورشید ماهیش بریان شدی
ازو چرخ گردنده گریان شدی

دو پتیاره زین گونه پیچان شدند
ز تیغ یلی هر دو بیجان شدند

علی احمدی در ‫۶ ساعت قبل، ساعت ۱۵:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵:

    مرا مِهر سیَه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد

مهر و محبت آن چشمان سیاه از خاطرم بیرون نمی رود .این  قانون آسمان است  و تغییر نمی یابد .

حضرت حافظ عشق را یک قانون طبیعی می داند و استفاده از کلمه قضا برای رساندن همین منظور است .در مصرع اول کلمه "سَر" مفهوم قصد را می رساند یعنی قصد ندارم این عشق را ترک کنم .مثل آن زمان که می گوید" بر سر آنم " که نشانه اختیار است .یعنی از ابتدا دل درگیر عشقزشده ولی برای ادامه بر سر آنم که آن را ادامه دهم .

رقیب آزارها فرمود و جایِ آشتی نگذاشت

مگر آهِ سحرخیزان سویِ گردون نخواهد شد؟

رقیب به معنای کسی است که می پاید .حافظ مخالفان عابد و زاهد را رقیب می داند که ادعای رسیدن به خداوند را دارند و خود را پیشرو این راه می دانند  و هر کس که ادعایی خلاف آنها دارد را می پایند و به او انتقاد می کنند و آزار می رسانند .

می گوید این رقیبان مرا آزار دادند و جایی برای آشتی نگذاشتند .عجیب است که آه و دعای سحرخیزان به آسمان نمی رود و اثر نمی کند .

مرا روزِ ازل کاری به جز رندی نفرمودند

هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد

مهم نیست از روز ازل یعنی ابتدای آفرینش فرمان رندی و عاشقی به من (انسان)داده اند و هر قسمت (نقش) که آنجا تعیین شده همان را می پذیرم و ادامه می دهم نه حتی بیشتر از آن را .

استفاده از قسمت نشانه جبرگرایی نیست .این نقش در واقع برای همه انسانها تعیین شده انسان با اراده آن را می پذیرد و ادامه می دهد .و اگر نپذیرد خودش ضرر می کند .

خدا را محتسب ما را به فریادِ دَف و نِی بخش

که سازِ شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد

ای مامور شرع ترا به خدا مارا به خاطر فریاد دف و نی ببخش و از ما بگذر چرا که از این فریاد که آن را افسانه می دانند ساختار شرع بهم نمی ریزد و بی قانون نمی شود .

حافظ در اینجا با زیرکی تمام می گوید من ساختار شرع را به هم نمی ریزم ولی آنچه را که شما افسانه می پندارید یعنی عشق را ادامه می دهم تا با آن ساختار شرع را نیز جلوه دهم چون عشق افسانه نیست و عین حقیقت است .شما روزی خواهید فهمید که انجام واجبات شرعی بدون عشق و درک حضور معشوق معنایی ندارد .

مجالِ من همین باشد که پنهان عشقِ او ورزم

کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد

شد

شرایط طوری است که فقط می توانم پنهانی عشق ورزی کنم .چه کنم که امکان وصال واقعی فراهم نیست و پهلو نشستن و بوسه و آغوش میسر نیست .

شرابِ لعل و جایِ امن و یارِ مهربان ساقی

دلا کی بِه شود کارت اگر اکنون نخواهد شد

عاشقی نیاز به مستی دارد و شرایط مستی با شراب ارغوانی و جای امن و ساقی مهربان فراهم است و با اینها کار و بار دلم بهتر می شود .

مشوی ای دیده نقشِ غم ز لوحِ سینهٔ حافظ

که زخمِ تیغِ دلدار است و رنگِ خون نخواهد شد

و آنچه در دل است غم عاشقی و وصال یار است که مثل زخم شمشیر معشوق است و خون آن نمی رود پس ای چشم این نقش غم را از سینه حافظ نشوی که نمی رود .

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۶ ساعت قبل، ساعت ۱۴:۳۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۲:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۲
                 
دلی ، کز عشقِ تو ، جان برفشانَد
ز کفرِ زلف ، ایمان برفشاند

دلی باید ، که گر صد جان دهند اش
صد و یک جان ، به جانان برفشاند

وگر یک ذرّه ، دردِ عشق یابد
هزاران ساله ، درمان برفشاند

نیارد کارِ خود ، یک لحظه پیدا
ولی صد جانِ پنهان برفشاند

اگر جان ، هیچ دامن گیر اش آید
به یک دم ، دامن از جان برفشاند

چه می‌گویم ، که از یک جان چه خیزد
که خواهد ، تا هزاران برفشاند

چو دوزخ گرم گردد ، سوزِ عشق اش
بهشت از پیشِ رضوان برفشاند

اگر صد گنج دارد ، در دل و جان
ز راهِ چشم ، گریان برفشاند

نه این عالم ، نه آن عالم گذارد
که این برپا شد و آن برفشاند

چو جز یک چیز ، مقصودش نباشد
دو کُون ، از پیش آسان برفشاند

چو آن یک را بیابد ، گم شود پاک
نمانَد هیچ ، تا آن برفشاند

بغرّد همچو رعدی ، بر سرِ جمع
همه نقد اش ، چو باران برفشاند

چو سایه ، خویش را عطّار ، اینجا
بر آن خورشیدِ رخشان برفشاند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۶ ساعت قبل، ساعت ۱۴:۳۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰
                         
تا دل ، ز کمالِ تو ، نشان یافت
جان ، عشقِ تو ، در میانِ جان یافت

پروانهٔ شمعِ عشق شد ، جان
چون سوخته شد ، ز تو نشان یافت

جان ، بود نگینِ عشق و مهرَت
چون نقشِ نگین ، در آن میان یافت

جان ، بارگهِ تو را ، طلب کرد
در مغز ، جهانِ لامکان یافت

جان را ، به درَت نگاهی افتاد
صد حلقه بَر او ، چو آسمان یافت

هر جان ، که به کویِ تو فرو شد
از بویِ تو ، جانِ جاودان یافت

فریاد و خروشِ عاشقانَت
در کُون و مکان ، نمی‌توان یافت

از دردِ تو ، جانِ ما بنالید
درمانِ تو ، دردِ بی‌کران یافت

چون دردِ تو یافت ، زیرِ هر درد
درمانِ همه جهان ، نهان یافت

هرچیز ، که جانِ ما همی جُست
چون در تو نگاه کرد ، آن یافت

هر مقصودی ، که عقل را بود
در شعلهٔ رویِ تو ، عیان یافت

عطّّار ، چو این سخن ، بیان کرد
بیرون ز جهان ، بسی جهان یافت

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۷ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۴۲ دربارهٔ جیحون یزدی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۲ - در تهنیت عید رمضان:

گذشته از معنی‌هایی که در لغتنامۀ دهخدا به آنها اشاره شده، «تاج‌الشعرا» در مصرع نخست بیت 62، به معنی «سرآمد شاعران» است. تایید این مفهوم در وصف شاعر از خودش در مصرع دوم همین بیت و نیز بیت‌های شماره 63 و 64 دیده می‌شود.

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۹ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۲۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱
                        
دل ، کمال ، از لعلِ میگونِ تو یافت
جان ، حیات ، از نطقِ موزونِ تو یافت

گر ز چشمَت ، خسته‌ای آمد به تیر
زنده شد ، چون درِّ مکنونِ تو یافت

تا فسونَت کرد ، چشمِ ساحرَت
جامه پُر کژدم ، ز افسونِ تو یافت

سخت‌تر از سنگ ، نتوان آمدن
لعل بین ، یعنی دلَش ، خونِ تو یافت

تا فشاندی زلف و بگشادی دهن
"عقل" ، خود را ، مست و مجنونِ تو یافت

مُلکِ کسری ، در سرِ زلفِ تو دید
جامِ جم ، در لعلِ گلگونِ تو یافت

قاف تا قافِ جهان ، یکسر بگَشت
کافِ کفر ، از زلفِ چون نونِ تو یافت

جمله را ، صدباره فی‌الجمله بدید
هیچ اش آمد ، هرچه بیرونِ تو یافت

تا دلِ عطّار ، عالَم کَم گرفت
رونق ، از حُسنِ در افزونِ تو یافت

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۹ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۲۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵
                         
هر دل ، که ز عشق ، بی نشان رفت
در پردهٔ نیستی ، نهان رفت

از هستیِ خویش ، پاک بگریز
کین راه ، به نیستی توان رفت

تا تو نکنی ، ز خود کرانه
کِی بتوانی ، از این میان رفت

صد گنج میانِ جان ، کَسی یافت
کین بادیه ، از میانِ جان رفت

راهی که به عمرها توان رفت
مردِ رهِ او ، به یک زمان رفت

هان ای دلِ خفته ، عمر بگذشت
تا کِی خُسبی ، که کاروان رفت

ای جان و جهان ، چه می‌نشینی
برخیز ، که جان شد و جهان رفت

از جملهٔ نیستانِ این راه
آن بُرد سبق ، که بی نشان رفت

چون نیستی ، از زمین توان برد
کِی هست توان ، بر آسمان رفت

محتاج ، به دانهٔ زمین بود
مرغی ، که ز شاخِ لامکان رفت

عطّار ، چو ذوقِ نیستی یافت
از هستیِ خویش ، بر کران رفت

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۹ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۲۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴
                         
بس که دلِ تشنه سوخت ، وز لب ات آبی نیافت
مستِ میِ عشق شد ، وز تو شرابی نیافت

داشتم امّیدِ آنک ، بو که در آیی به خواب
عمر شد و دل ز هجر ، خون شد و خوابی نیافت

تشنهٔ وصل تو دل ، چون به دَر ات کرد روی
ماند به دَر حلقه‌وار ، وز در ات آبی نیافت

دل ز تو بیهوش شد ، دیده بر او زد گلاب
زانکه بِه از آبِ چشم ، دیده گلابی نیافت

چند زند بر نمک ، یار ، دلم ، گوییا
به ز دلِ عاشقان ، هیچ کبابی نیافت

دل چو ز نومیدی ات ، زود فرو شد به خود
خود ز میان برگرفت ، هیچ نقابی نیافت

گفتم اش ؛ آخر چه شد ،کین دلِ من ، روز و شب
سوی تو آواز داد ، وز تو خطابی نیافت

گفت مرا خوانده‌ای ، لیک نه از جان و دل
هر که ز جانم نخواند ، هیچ جوابی نیافت

در رهِ ما هر که را ، سایهٔ او پیشِ او ست
از تفِ خورشیدِ عشق ، تابش و تابی نیافت

گر تو خرابی ز عشق ، جانِ تو آباد شد
زانکه کَسی گنج عشق ، جز به خرابی نیافت

تا دلِ عطاّر دید ، هستیِ خود را حجاب
رهزنِ خود شد مقیم ، تا که حجابی نیافت

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۹ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۲۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲
                         
پیشگاهِ عشق را ، پیشان که یافت
پایگاهِ فقر را ، پایان که یافت

در میانِ این دو شِشدَر ، کلِّ خلق
جمله مُردند و اثر زیشان که یافت

رخنه می‌جویی ، خلاصِ خویشتن
رخنه‌ای جز مرگ ، ازین زندان ، که یافت

ذرّه‌ای وصلَش ، چو کَس طاقت نداشت
قِسمِ موجودات ، جز هجران ، که یافت

ذرّه‌ای ، این دردِ عالم سوز را
در زمین و آسمان ، درمان که یافت

آفتابِ آسمانِ غیب را
در فروغَش ، کفر با ایمان که یافت

چون بتافت آن آفتاب ، آواز داد
کان هزاران ذرّه سرگردان ، که یافت

ابر بر دریا ، بسی بگریست زار
لیک دریا گشت و آن باران که یافت

گشت مستهلک ، درین دریا ، دُو کُون
گر کفی گِل بود و ور طوفان ، که یافت

چون دو عالم هست ، فرزندِ عدم
پس ، وجودی بی سر و سامان که یافت

چون دو عالم نیست ، جز یک آفتاب
ذرّه‌ای در سایه‌ای پنهان ، که یافت

چون همه مُردند و می‌میرند نیز
آبِ حیوان ، زین همه حیوان ، که یافت

بر فلک رُو این دم ، از عیسی بپُرس
تا خری رهوار ، بی پالان که یافت

صد هزاران ، چشمِ صدّیقانِ راه
گشت خون‌باران همه، باران که یافت

صد هزاران ، جانِ صدّیقانِ راه
غرقهٔ این راه شد ، جانان که یافت

ای فرید ، از فرش تا عرشِ مجید
ذرّه‌ای ، هستی ، در این دیوان که یافت

مختارِ مجبور در ‫۹ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۱۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳:

کلیپ واژه های این غزل:

جام جم
آینه
جام جهان بین

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۹ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۱۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۱:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۱                 

نه قدرِ وصال تو ،  هر مختصری داند
نه قیمتِ عشقِ تو ، هر بی خبری داند

هر عاشقِ سرگردان ، کز عشقِ تو ، جان بدهد
او قیمتِ عشقِ تو ، آخر قَدَری داند

آن لحظه که پروانه ، در پرتوِ شمع افتد
کفر است ، اگر خود را ، بالیّ و پری داند

سگ بِه ز کَسی باشد ، کو پیشِ سگِ کویَت
دل را محلی بیند ، جان را خطری داند

گمراه کَسی باشد ، کاندر همه عمرِ خود
از خاکِ سرِ کویَت ، خود را گذری داند

مرتد بوَد آن غافل ، کاندر دو جهان ، یک دم
جز تو دگری بیند ، جز تو دگری داند

برخاست ز جان و دل ، عطّار ، به صد منزل
در راهِ تو ، کَس هرگز ، بِه زین سفری داند

۱
۲
۳
۵۶۵۴