گنجور

حاشیه‌ها

دکتر صحافیان در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۱۲:۳۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷:

   


معشوق زیبایم که همه صورتت دلپسند و همه اندامت موزون خوشایند است، دلم از ناز و عشوه شیرینت به حال خوش رسیده است(خانلری: یاقوت شکرخا: ایهام: خوار کننده شکر یا خورنده شکر- ایهام شیرین: خوار کننده شیرین معشوقه خسرو)
۲- وجود لطیفت چون گلبرگ با طراوت است و سراپای تنت چون سرو بهشتی خوشایند است.
۳- حرکات و نازهایت شیرین و خط و خال چهره‌ات نمکین است. چشم و ابرویت زیبا و بلندای قامتت خوشایند.
۴- هم باغ خیالم از تو پر از نقش و نگار زیباست و هم در دلم بوی خوش موهایت را حس می‌کنم؛ گویا گل می‌ساید(ایهام: بر روی گونه‌های معشوق می‌ساید)
۵- در راه پر مخاطره عشق که به سیلاب بلا افتاده‌ام، خاطرم را با آرزوی دیدارت خوش می‌کنم(خانلری: سیل فنا: ایهام به فنای صوفیانه و طنز به دلخوشی‌ای که وجود ندارد)
۶- فدای چشمانت شوم که با خماری و مستی، درد عشق چهره زیبایت را برایم گوارا می‌کند.(خانلری: پیش چشم تو بمیرم)
۷- آری در بیابان شوق و طلب که از هر سو خطر است، حافظ دل از دست داده با سرپرستی و تمرکز بر مهرت به حال خوش رسیده است.
آرامش و پرواز روح

 پیوند به وبگاه بیرونی

سیدمحمد جهانشاهی در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۱۲:۳۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۲:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۲
                 
چون لب اش ، دُرجِ گهر باز کند
عقل را ، حاملهٔ راز کند

یا رب ، از عشقِ شکر خندهٔ او
طوطیِ روح ، چه پرواز کند

هیچ کَس ، زَهره ندارد ، که دمی
صفتِ آن لبِ دمساز کند

تیربارانِ همهٔ شادیِ دل
غمِ آن غمزهٔ غمّاز کند

راست ، کان تُرکِ پریچهره ، چو صبح
زلفِ شبرنگ ، ز رخ باز کند

نتوان گفت ، که هندویِ بصر
از چه ، زنگیِّ دل آغاز کند

نازِ او ، چون خوَشم آید ، نکند
ور کند  ناز ، به صد ناز کند

ماهِ روی ات ، چو ز رخ درتابد
ذرّه را ، با فلک انباز کند

همه ذرّاتِ جهان را ، رخِ تو
همچو خورشید ، سرافراز کند

وه ، که دیوانگیِ عشقِ تو را
عقلِ پُر حیله ، چه اعزاز کند

ماه ، در دقّ و ورم مانده و باز
بر امیدِ تو ، تک و تاز کند

گفته بودی ؛  که برُو ، ور نرَوی
زلفِ من ، کُشتنِ تو ، ساز کند

سر نپیچَم ، اگر از هر سرِ موی
سرِ زلفِ تو ، سرانداز کند

به سخن ، گرچه من ام ، عیسی دم
جزعِ تو ، دعویِ ایجاز کند

عنبرِ زلفِ تو ، عطّارَم کرد
وَاطلسِ رویِ تو ، بزّاز کند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۱۲:۳۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۱:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۱
                 
از میِ عشقِ نیستی ، هر که خروش می‌زند
عشقِ تو ، عقل و جان ش را ، خانه فروش می‌زند

عاشقِ عشقِ تو شدم ، از دل و جان ، که عشقِ تو
پرده نهفته می‌درَد ، زخم خموش می‌زند

دل چو ز دُردِ دَردِ تو ، مست خراب می‌شود
عمر وداع می‌کند ، عقل خروش می‌زند

گرچه دلِ خرابِ من ، از میِ عشق ، مست شد
لیک صبوحِ وصل را ، نعره به هوش می‌زند

دل چو حریفِ دُرد شد ، ساقیِ او ست ، جانِ ما
دل میِ عشق می‌خورَد ، جان دمِ نوش می‌زند 

تا دلِ من ، به مفلسی ، از همه کُون درگذشت
از همه کینه می‌کَشد ، بر همه دوش می‌زند

تا ز شرابِ شوقِ تو ، دل بچَشید جرعه‌ای
جملهٔ پندِ زاهدان ، از پسِ گوش می‌زند

ای دلِ خسته ، نیستی ، مردِ مقامِ عاشقی
سیر شدی ز خود مگر ، خونِ تو جوش می‌زند

جانِ فرید ، از بلی ، مستِ میِ الست شد
شاید ، اگر به بویِ او ، لافِ سروش می‌زند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۱۲:۳۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۶:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۶
                         
سرو ، چون قدِّ خرامانِ تو نیست
لعل ، چون پستهٔ خندانِ تو نیست

نیست یک کَس ، که به لب آمده جان
زآرزویِ لب و دندانِ تو نیست

هیچ جمعیّت ، اگر یافت کَسی
از جز آن ، زلفِ پریشانِ تو نیست

مُرده آن دل ، که به صد جان نه به یک
زندهٔ چشمهٔ حیوانِ تو نیست

غرقه باد آنکه ، به صد سوختگی
تشنهٔ چاهِ زنخدانِ تو نیست

بِه ز جان ، عاشقِ دیدارِ تو را
سپرِ ناوکِ مژگانِ تو نیست

چشمِ یک عاقل و هشیار ، ندید
که چو من ، واله و حیرانِ تو نیست

میِ وصلَم بدِه آخر ، که مرا
بیش ازین ، طاقتِ هجرانِ تو نیست

ای دلِ سوخته ، در درد بسوز
زانکه جز دردِ تو ، درمانِ تو نیست

چند باشی تو از آنِ خود ، از آنک
تا تو آنِ خودی ، او آنِ تو نیست

گر بدو نیست رهَت ، جان درباز
زحمتِ جانِ تو ، جز جانِ تو نیست

که کَشَد دردِ دلَت ، ای عطّار
شرحِ آن ، لایقِ دیوانِ تو نیست

سیدمحمد جهانشاهی در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۱۲:۳۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷
                         
هر دلی ، کز عشقِ تو ، آگاه نیست
گو برُو ، کو مردِ این درگاه نیست

هر که را خوش نیست ، با اندوهِ تو
جانِ او ، از ذوقِ عشق ، آگاه نیست

ای دل اَر مَردِ رهی ، مردانه باش
زانکه اندر عاشقی ، اکراه نیست

عاشقان ، چون حلقه بر دَر مانده‌اند
زانکه نزدیکِ تو ، کَس را راه نیست

گِرد بر گِردِ دلَم ، از دردِ تو
خون گرفت و زهرهٔ یک آه نیست

بر سر آی ، از قعرِ چاهِ نفس ، از آنک
یوسفِ مصری ت ، اندر چاه نیست

چند جویی آب و جاه ، اَر عاشقی
عاشق ، اندر بندِ آب و جاه نیست

زادِ راهِ مردِ عاشق ، نیستی است
نیست شُو در راهِ آن دلخواه ، نیست

در دِه ای عطّار ، تن در نیستی
زانکه  آنجا مردِ هستی ، شاه نیست
 

علی میراحمدی در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۱۲:۰۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۷ - گفتار اندر ستایش پیغمبر:

که من شهر علمم علیم در است ...

بخشی از یک مجلس تعزیه:

(مسلمان شدن رستم به دست امیرالمومنین)

رستم:

الامان ای امیر هر دو جهان
کن مسلمان مرا تو از احسان

 

علی(ع):

گو تو رستم کنون بلا اکراه
أشهد أن لا اله الا الله

هم محمد(ص) بود چو ختم رسل

گو تو من را علی ولی الله (ع)

 

رستم:

میدهم من شهاده بی اکراه
وحده لا اله الا الله

 

بر محمد(ص) که پیک و یار خداست
میکنم سجده من که رهبر ماست

 

یا علی ولی امام تویی
رهبر جمله خاص و عام تویی...

 

منبع:ادبیات نمایشی و آیین شبیه خوانی
محمد حسین ناصر بخت

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ساعت قبل، ساعت ۱۱:۴۹ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴:

وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴
                             
ما سال‌ها ، مجاورِ میخانه بوده‌ایم،
روز و شبان ، به خاکِ در اش ، جبهه سوده‌ایم

با رَخشِ صبر ، وادیِ لا را سپرده‌ایم،
اندر فضایِ منزلِ اِلّا غنوده‌ایم

پا ، از گلیمِ کثرتِ دنیا کشیده‌ایم،
خُود تکیه ما به بالشِ وحدت نموده‌ایم

با صیقلِ ریاضت ، از آیینهء ضمیر،
گَردِ خُودیّ و زنگِ دُویی را زدوده‌ایم

زاهد برُو ، که نغمهء منصوری ، از ازل،
ما بر فرازِ دارِ فنا ، خُوش سروده‌ایم

بهرِ قبولِ خاطرِ خاصانِ بزمِ دوست،
کاهیده‌ایم از تن و بر جان فزوده‌ایم

نادیده‌هایِ چند ، ز دلدار دیده‌ایم،
نشنیده‌هایِ چند ، ز جانان شنوده‌ایم

تا رَختِ جان ، به سایهء سروی کشیده‌ایم،
صد جویِ خون ، ز دیده به دامن گشوده‌ایم

گویِ سعادت ، از سرِ میدانِ معرفت،
"وحدت" ، به صُولَجانِ ریاضت ربوده‌ایم

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ساعت قبل، ساعت ۱۱:۴۸ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱:

وحدت کرمانشاهی » غزلیات »  شماره ۱۱                    

باز ، آهنگِ جنون  کردیم ما،
عقل را ، از سَر  برون کردیم ما

جز فنونِ عشق ، کآن آیینِ ما ست،
سربه‌سر ، ترکِ فنون  کردیم ما

در طریقِ عشق ، تسلیم و رضا،
روزگاری ، رهنمون کردیم ما

در سرابِ دل ، روان در جویِ چشم،
چشمه‌هایِ آب ، خون کردیم ما

خاکِ خواریّ و مذلّت تا ابد،
بر سرِ دنیایِ دون کردیم ما

در پیِ چندیّ و چون ، در سال‌ها،
با خلایق ، چند و چون کردیم ما

بر رگِ غم ، نِشترِ شادی زدیم،
دفعِ سُودایِ درون کردیم ما

تا به نیرویِ ریاضت ، عاقبت،
نفسِ سرکِش را ، زبون کردیم ما

آسمان را ، صورت از سیلیِّ عشق،
"وحدت" ، آخر نیلگون کردیم ما

بزرگمهر در ‫۲ ساعت قبل، ساعت ۱۱:۱۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰۷:

آقای Amir AK چرا فکر کردید دانایی باید دارایی باشد، مولانا کجای دیگر در مورد دارایی صحبت کره که شما دستور تغییر هم صادر کرده‌اید. از این شعر بلند زیبا شما هیچ حرف دیگری نداشتید جز ایراد بنی اسرائیلی...

داریوش ابونصری در ‫۳ ساعت قبل، ساعت ۱۰:۳۰ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۸ - داستان کلیله ودمنه:

اگر بخواهیم نسخه های نادرست را مبنای معنی کردن ابیات شاهنامه قرار بدهیم دچار اشتباه خواهیم شد, درست این بیت اینست:
بفرمود تا فارسیء دری
بگفتند و کوتاه شد داوری
 بنابراین بیت زیر نادرست است:
بفرمود تا پارسی و دری
نبشتند و کوتاه شد داوری

علی میراحمدی در ‫۶ ساعت قبل، ساعت ۰۷:۰۸ در پاسخ به مختارِ مجبور دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان اکوان دیو » داستان اکوان دیو:

ایا فلسفه‌دان بسیار گوی بپویم براهی که گویی مپوی

شعر جالبیست دوست عزیز 

خوش است مردمان اگر کتابی میخوانند و مطالعه ای  دارند و جرقه ای در ذهن‌شان روشن می‌کنند چراغی هم در دلشان بیفروزند . 

علم و فلسفه بسیار قابل احترام هستند اما علم زدگی و فلسفه زدگی مصیبت است.

متاسفانه عده ای بر اثر نادانی یا قرارگرفتن تحت تبلیغات سوء دیگران،معنویت  را انکار کرده یا دین را خرافه میدانند؛به نظر من نباید با این جماعت زیاد بحث کرد ؛خداوند با دین و کتاب و پیامبر خویش بر همگان اتمام حجت کرده  و قوای شناخت و معرفت را هم به انسان عطا کرده است.

شرابِ لعل و جایِ امن و یارِ مهربان ساقی
دلا کی بِه شود کارت اگر اکنون نخواهد شد

 

امیر اقبال مشهدی فراهانی در ‫۱۰ ساعت قبل، ساعت ۰۳:۳۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵:

سلام دوستان ، برای تلفظ واژه هایی را که اعراب ندارند چه راهکاری پیشنهاد  دارد 

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۱۲ ساعت قبل، ساعت ۰۱:۲۷ دربارهٔ مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۹:

مصرع دوم بیت دوم به شرخ زیر است:

«یعنی که خموش، بیع کن که‌ارزان است»

در تصویر برداری نسخۀ کم رنگ مرجع (چاپ باکو، 1985)، تنها حرف «ک» از واژه «کن» دیده می‌شود. اندازه‌گیری فاصله این حرف تا واژۀ «کارزان» وجود یک حرف دیگر را قطعی می‌سازد. با روی کاغذ بردن این مصرع و نیز مصرع نخست بیت دوم از رباعی 66 («نو کن قفس و دانهٔ لطفی تو بپاش») و مقایسه نقطه به نقطۀ واژۀ «کن»، حرف افتاده شده در نتیجه تصویر برداری مشخص می‌شود.

 

*تکیه بر ذهن فریبکار، منطق را از ما می‌رباید.

حمید شفیع در ‫دیروز شنبه، ساعت ۲۲:۳۹ دربارهٔ مولانا » فیه ما فیه » فصل بیستم - شریفِ پای‌سوخته گوید::

بسیار عالی

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۲۲:۲۹ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸:

وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
                             
پیشِ تیرِ نگه اش ، سینه سپر خواهم کرد،
بهرِ اَبرویِ کج اش ، فکرِ دگر خواهم کرد

نکند گر نظری ، بر دلِ سُودازده‌ ام‌،
مُلکِ دل را ، ز غم اش ، زیر و زبر خواهم کرد

یا که دیوانه صفت ، گیرم از آن دلبر کام،
یا که از عشق و جنون ، صرفِ نظر خواهم کرد

گر چه رَه دور و در این راه ، خطر بسیار است،
به سوی اش ، با سرِ پُر شور ، سفر خواهم کرد

گر بخواهد ، که به کوی اش برسد ، پایِ رقیب،
رَه بر او بسته و ایجادِ خطر خواهم کرد

تا که گه گاه ، شوَم بهره‌ور از بویِ عُقار،
بر درِ میکده ، گه گاه گذر خواهم کرد

می‌دهم جان ، به تمنّایِ وصال اش ، "وحدت" ،
هان مپندار ، در این باره ضرر خواهم کرد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۲۲:۲۲ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹:

وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
                 
مقصدِ من، خواجه، مولایِ من است
توشه ی من نیز ، تقوایِ من است

در مناجاتَم ، چو موسی با اله
خلوتِ دل ، طورِ سینایِ من است

مِی ، روانِ مرده‌ام را ، زنده کرد
آری آری ، مِی مسیحایِ من است

گاهگاهی ،  این رکوع و این سجود
کَلِّمینی یا حُمَیرایِ من است

دامنِ تدبیر را ، دادم ز دست
رشته ی تقدیر ، در پایِ من است

حُسنِ لیلی ، جز یکی مجنون نداشت
عالَمی ، مجنونِ لیلایِ من است

نفیِ من ، شد باعثِ اثباتِ من
خواجه ، در لایِ من ، اِلّایِ من است

نشئه ی ناسوت ام ، اندر خور نبود
عالمِ لاهوت ، مَاوایِ من است

نامِ نیک ات ، ذکرِ صبح و شامِ ما ست
یادِ روی ات ، ذکرِ شب‌هایِ من است

رَه ، به خلوتگاهِ وحدت یافتم
وحدت ام ، فوقِ گمان ، جایِ من است

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۲۲:۲۲ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷:

وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
                 
خواجه ، آن روز که از بندگی ، آزادَم کرد
ساغرِ مِی ، به کفَم داد و ز غم شادَم کرد

خبر ، از نیک و بدِ عاشقی ام ، هیچ نبود
چشمِ مستِ تو ، در این مرحله اُستادَم کرد

رویِ شیرین‌صفتان ، در نظر آراست مرا
ریخت طرحِ هوس اندر سَر و فرهادَم کرد

عاقبت ، بیخ و بُنِ هستیِ ما ، کرد خراب
از کرَم ، خانه‌اش آباد ، که آبادَم کرد

رفت بر بادِ فنا ، گَردِ وجود ام آخر
دیدی ای دوست ، که سودایِ تو ، بر بادَم کرد

بس که فرهاد صفت ، ناله و فریاد زدم
بیستون ، ناله و فریاد ، ز فریادَم کرد

بودم از زمره ی رندانِ خرابات ، ولیک
قسمت ، از روزِ ازل ، همدمِ زهّاد ام کرد

وحدت ، آن ترکِ کماندارِ جفاجو ، آخر
دیده و دل ، هدفِ ناوکِ بیدادَم کرد

کوروش در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۹:۴۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳:

راست چو شقه علمت رقص کنانم ز هوا

بال مرا بازگشا خوش خوش و منورد مرا

 

منظور از شقه علمت چیست ؟

 

مختارِ مجبور در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۹:۳۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان اکوان دیو » داستان اکوان دیو:

ایا فلسفه‌دان بسیار گوی بپویم براهی که گویی مپوی

فلسفی کاو یاغی و منکَر شده
آدم است انگار لیکن خر شده

 

کوله باری از کتب بر روی دوش
هر کتابی خوانده او خرتر شده

 

منکر دین خدا و اعتقاد
منکر قرآن و پیغمبر شده

 

ژاژ می‌خاید بسی این ژاژخا
عقل او هر لحظه ای کمتر شده

 

در دماغش جز غرور و جهل نیست
جاهل و نادان و کور و کر شده

 

در بیابان غرور و تیرگی
کاروان جهل را رهبر شده

 

چون ندارد نسبتی با معرفت
کودک تردید را مادر شده

 

همسفر با وهم و با پندار خویش
با جهالت هر شبی همسر شده

 

از خودش چیزی ندارد بی‌زبان
راوی حرف کسی دیگر شده

 

او مرید فیلسوفان فرنگ
عاشق نیچه و پنهاور شده

 

جد او میمون و خاکش مقصد است
عاقبت خاکش چنین بر سر شده

علی میراحمدی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۹:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۹:

با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل ...

این مصراع دست انداز دارد و حیف ازین غزل که این مصراع یک مقدار خرابش کرده است.

۱
۲
۳
۵۶۶۳