گنجور

حاشیه‌ها

علی احمدی در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۰۶:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴:

ساقی بیار باده که ماهِ صیام رفت

دَردِه قدح که موسمِ ناموس و نام رفت

ای ساقی آن باده را بیاور که ماه روزه رفت و خوردن باده آزاد است و قدح ما را پر کن که زمان حفظ آبرو و نام گذشت.طبعا حضرت حافظ مثل همیشه به نحوه طاعت زاهدان معترض است و روزه داری آنان را نه از بهر رسیدن به مستی و آگاهی بلکه از روی ریا و حفظ آبرو می داند و چنین عبادتی بی ارزش است چون حضور معشوق را در این عبادت درک نمی کند.

وقتِ عزیز رفت بیا تا قضا کنیم

عمری که بی حضور صُراحی و جام رفت

وقت گرانبهایمان از دست رفت بیا تا قضای آن را به جا آوریم . قضا به جا آوردن را برای عبادات به کار می برند . حافظ چه عبادتی را از دست داده است که باید قضا کند.در آن ماه عمری صرف شده که بدون جام و صراحی باده صرف شده است یعنی زمانی گذشته و او مست نبوده است .حافظ کسی نیست که از مستی بگذرد و در آن ماه هم قطعا مستی را درک کرده است و این را برای گوشزد به ما بیان می کند که عمرتان را هدر ندهید .و مست باشید.

مستم کن آن چنان که ندانم ز بی‌خودی

در عرصهٔ خیال که آمد، کدام رفت

بیا و با باده ات مستم کن طوری که از این هشیاری فاصله بگیرم و بی خود شوم و در این فضای خیال انگیز اصلا ندانم چه کسی یا چیزی آمد و چه کسی یا چیزی رفته است.او همیشه به دنبال درک حضور معشوق در آن فضای خیال انگیز است گویا هشیاری دیگری را در مستی اش می طلبد.

بر بوی آن که جرعهٔ جامت به ما رسد

در مَصطَبِه دعایِ تو هر صبح و شام رفت

با اشتیاق به اینکه جرعه ای از جام باده ات به ما برسد در این گوشه  میخانه هر صبح و شام دعایت می کردیم .یعنی این یک نیاز است که نمی توان آن را فراموش کرد . ما نیاز به مستی داریم.

دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید

تا بویی از نسیمِ می‌اش در مشام رفت

وقتی بویی از باده به مشام دل رسید امیدوار به مستی شد و دوباره زنده شد. نبودن مستی یعنی دلمردگی . مستی نیازیست فراموش نشدنی . نمی توان یک ماه زنده نبود و بعد زندگی کرد.نمی توان روزه بود و مست نشد! عمق نگاه حافظ را ببینید.

زاهد غرور داشت، سلامت نبرد راه

رند از رهِ نیاز به دارالسلام رفت

زاهدی که دلش را به عبادتی مثل روزه سپرده است راه سالمی را طی نمی کند چون به این عبادت می نازد و غرور دارد .اما رند عاشق به بهشت خواهد رفت چون نیاز به مستی و درک حضور معشوق را می فهمد . او از معشوق « بیا » را شنیده است چیزی که زاهد اصلا نمی فهمد.

نقدِ دلی که بود مرا صرف باده شد

قلبِ سیاه بود از آن در حرام رفت

من تمام نقدینگی دلم را صرف باده کرده ام ( چه در ماه روزه و چه غیر آن ) شما فرض کن حرام بوده من هم که ادعایی ندارم دلم سکه تقلبی بود صرف حرام شد ولی در عوض نیازی بود که رفع شد نیاز به مستی و سکه واقعی شدن .

در تابِ توبه چند توان سوخت همچو عود؟

می ده که عمر در سرِ سودای خام رفت

به زاهدان طعنه می زند که بروید یک عمرمثل عود در آتش توبه بسوزید . این سودای خام است ای ساقی باده بیاور که آنها به جایی نمی رسند.

دیگر مکن نصیحتِ حافظ که ره نیافت

گمگشته‌ای که بادهٔ نابش به کام رفت

دیگر حافظ را نصیحت به برگشت به راه و آیین خودتان نکنید چراکه کسی  که گم شود و باده خالصی بنوشد با مستی حاصل از آن راهش را پیدا می کند .

دوستان را توجه می دهم که در این غزل صحبت از راه است .صحبت از نیاز است. صحبت از مستی و درک معشوق است . مطلب از یک باده خواری ساده فراتر است.حافظ این نوع مستی را یک عبادت می داند که اگر به دلایلی انجامش نداد باید آن را قضا کند.

الهام شادی در ‫۳ ساعت قبل، ساعت ۰۵:۳۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۱۷ - مثال دیگر هم درین معنی:

🔆لیک تو آیس مشو هم پیل باش🔆

🔆ور نه پیلی در پی تبدیل باش🔆

کوروش در ‫۵ ساعت قبل، ساعت ۰۳:۱۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۹۵ - رجوع کردن به حکایت آن شخص وام کرده و آمدن او به امید عنایت آن محتسب سوی تبریز:

شد سوی تبریز و کوی گلستان

خفته اومیدش فراز گل ستان

 

مصرع دوم یعنی چه ؟

 

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۶ ساعت قبل، ساعت ۰۲:۱۰ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۱ - این قصیدهٔ را حرز الحجاز خوانند در کعبهٔ علیا انشاء کرده و بر بالین مقدس پیغمبر اکرم صلوات الله علیه در یثرب به پایان آورده:

به استناد نسخه خطی شرح دیوان خاقانی (به شماره ثبت 89712 مجلس)، مصرع دوم بیت 84 به شکل زیر درست است:

«نه ز یبروح که در تبت و یغما بینند»

 

در این نسخه خطی، در شرح بیت 84 چنین می‌خوانیم:

«یبروح، به یای خطی، بای بسمله و رای مهمله، گیاهی است که شکل آدم دارد و ....»

همانگونه که می‌بینیم این شرح، تلفظ درست «یبروح» را نیز در بر دارد.

معنی «الیبروح» را می‌توان در فرهنگ عربی-فارسی لاروس دید.

همچنین

پیوند به وبگاه بیرونی

علی احمدی در ‫۷ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۵۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳:

در این غزل موضع یک عاشق را در برابر چالشهای روزگار که از سخن چینی آغاز شده می بینیم .مثل همیشه حافظ این چالشها را به فرصت تبدیل می کند و این کار را به ما می آموزد.

گر ز دستِ زلفِ مُشکینت خطایی رفت رفت

ور ز هندویِ شما بر ما جفایی رفت رفت

در مواجهه با معشوق می گوید زلف تو ممکن است خطا کند و چشمان سیاهت هم جفا کند .یعنی از جانب معشوق دچار رنج شوم .این رنجها مهم نیست چون معشوق خیر مرا می خواهد .

برقِ عشق ار خرمنِ پشمینه پوشی سوخت سوخت

جورِ شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت

اگر عشق یعنی محصول عاشقی خرمن من پشمینه پوش و بی چیز را بسوزاند هم خیالی نیست .اگر دلبر قدرتمند هم بر من گدا تندی کند هم مشکلی نیست .اینها همه مثل می هستند و رنج نمی دهند 

در طریقت رنجشِ خاطر نباشد می بیار

هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت

در راه عاشقی ذهن دچار رنجش نمی شود چون عاشق مست می امیدواری است و راهی برای رفع رنج خود خواهد یافت.پس همانطور که صفا و خوشی رفتنی است کدورت هم رفتنی است.

عشقبازی را تحمل باید ای دل، پای دار

گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت

در راه عشق باید استقامت داشته باشی پس پایداری کن .اگر ناراحتی ایجاد شد بشود اگر اشتباهی رخ داد رخ دهد .عاشق دل بزرگی باید داشته باشد.

گر دلی از غمزهٔ دلدار باری برد برد

ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت

اگر غمزه عاشق کش یار بر دلت سنگینی کرد بگذار چنین کند و اگر میان جان عاشق و معشوق ماجرایی ایجاد شد بگذار بشود .این لازمه عاشقی است.

در مصرع اول برد دوم می تواند ایهام باشد .یعنی اگر دلت زیر بار غمزه رفت ناراحت نشو تو پیروز شده ای (برده ای)

از سخن چینان ملالت‌ها پدید آمد ولی

گر میانِ همنشینان ناسزایی رفت رفت

این ناراحتی ها زیر سر سخن چینان است ولی اگر دراثر این ناراحتی ها بین همنشینان کلمه ناروایی بکار رفت هم طوری نیست .

از همه عبور می کند و گذشت می کند به جز همان سخن چینان .آنان مثل می نیستند و دشمن همیشگی  حافظ هستند.

عیبِ حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه

پای آزادی چه بندی؟ گر به جایی رفت رفت

به همین علت هنوز با واعظ حرف دارد و می گوید به او بگوئید خیالت راحت حافظ دیگر از صومعه رفت .من آزاد شده ام و اگر به جای دیگری رفتم دیگر   تو پای فرد  آزاد را نمی توانی ببندی .

علی میراحمدی در ‫۷ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۵۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶:

«نرگسش عَربده‌جوی و لبش افسوس‌کنان

نیم شب، دوش به بالین من آمد، بنشست

سر فرا گوش من آورد به آوازِ حزین

گفت: ای عاشقِ دیرینهٔ من، خوابت هست؟»

ساده اندیشی است اگر گمان کنیم  کسی با زلف آشفته و پیرهن چاک و مست و با یک صراحی در دست بر بالین شاعر حاضر گشته و در گوش او چنین نجوا کرده که خوابت هست یا نیست!
ابیات غزل اشاره دارد به تجلی حسن و عشق الهی در صبح ازل که آدمیان را از خواب عدم بیدار کرد و گنج عشقی در دلشان نهاد و سپس راهی صحرای امکان کرد:

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را

اگر آدمی آن عشقی را که در روز ازل در وجود و فطرتش نهاده اند را انکار کند و آن را به یاد نیاورد براستی کافر عشق است:
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نبود باده پرست

 

با خوانش این ابیات جامی سخن حافظ درین غزل را بیشتر و درمیابیم:

حق تعالی چو بی عبارت و حرف
با عدم گفته نکته های شگرف
عدم آمد ز ذوق آن سخنان
به فضای وجود رقص کنان

ملاحظه میکنید که ما میتوانیم اشعاری با معانی نزدیک به سخن حافظ را در آثار شاعران عارف یا عارفان شاعر دیگر بیابیم تا به فهم و درک دست تر و دقیق‌تری از سخن حافظ برسیم.

 

 

علی احمدی در ‫دیروز دوشنبه، ساعت ۲۳:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲:

آن تُرک پری چهره که دوش از بَرِ ما رفت

آیا چه خطا دید که از راهِ خطا رفت؟

آن دلبر زیبا رو که دیشب از پیش ما رفت نمی دانم چه خطایی از ما دید که از راه ختا رفت . اگرچه در اینجا خطای دوم به معنای ختا ست که سرزمینی در ترکستان است اما می توان به معنای اشتباه هم در نظر گرفت . در مطلع غزل حافظ این شبهه را برای خودش ایجاد می کند که شاید معشوق نباید می رفته و این رفتن اشتباه بوده است.

تا رفت مرا از نظر آن چشمِ جهان بین

کس واقفِ ما نیست که از دیده چه‌ها رفت

از وقتی که آن چشم حقیقت بین یار از جلو چشمم گذر کرد و رفت کسی نمی داند که چه اشکها از چشم من جاری شده است و چه حقیقتهایی را دیگر نمی بینم.در اینجا عاشق پاسخ خود را می دهد. معشوق چشم حقیقت بین دارد و راه خطا نمی رود.معشوق کارش آمدن و جلوه کردن و سپس رفتن است.آنطور که خود بخواهد عمل می کند و با عاشق قرار نیست مشورت کند.

بر شمع نرفت از گذرِ آتشِ دل، دوش

آن دود که از سوزِ جگر بر سر ما رفت

هجران معشوق سوزان است و آنقدر که جگرما سوزان شد دود از سرم بیرون آمد و دودی که از سر شمع سوزان بلند است در مقابل دود سر ما هیچ است.یکی از اثرات جسمی هجران در عاشق.

دور از رخِ تو دم به دم از گوشهٔ چشمم

سیلابِ سرشک آمد و طوفانِ بلا رفت

وقتی از روی تو دورم هر لحظه از گوشه چشمم چه سیلابها آمد و چه طوفانها رفت . توصیفی دیگر ازتاثیرات جسمی  هجران.

از پای فتادیم چو آمد غمِ هجران

در درد بمردیم چو از دست دوا رفت

غم هجران و دوری که می رسد عاشق را از پا می اندازد و از درد می میرد چون معشوق دوای درد عاشق است و دوری از او با درد همراه است.تاثیر سوم  احساس درد و از پا افتادگی است .

بسیاری ممکن است این علامت ها را به افسردگی شبیه بدانند . نباید فراموش کرد که در افسردگی ناتوانی در همه امور شخصی فرد رخ می دهد ولی فرد عاشق همیشه خود را بر راه عاشقی استوار می داند و از تک وتا نمی افتد و انگ افسردگی به عاشق نمی چسبد .اگر بنا به فرض این شعر در فراق شاه شجاع سروده شده باشد می دانیم که حافظ خود را برای بازگشت دوباره شاه شجاع به تکاپو انداخته است و همتش را در این راه به کار گرفته است واین ابیات فقط برای بیان شدت غم فراق است  و با افسردگی تفاوت دارد .

دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت

عمریست که عمرم همه در کارِ دعا رفت

دل به من گفت که با دعا می توان به وصال او رسید اما دریغ که همه عمرم برای این وصال صرف دعا شد.

احرام چه بندیم؟ چو آن قبله نه این جاست

در سعی چه کوشیم؟ چو از مروه صفا رفت

وقتی قبله حاجات ما اینجا نیست بستن احرام چه سودی دارد . وقتی کوه صفایی در کنار کوه مروه وجود ندارد دیگر سعی ( دویدن بین صفا و مروه در حج) چه ارزشی دارد . مبالغه حافظ به معشوق جنبه ملکوتی می دهد ولی منظور نشان دادن اهمیت معشوق برای اوست.

دی گفت طبیب از سرِ حسرت چو مرا دید

هیهات که رنجِ تو ز قانونِ شفا رفت

دیروز پزشک وقتی مرا دید با ناراحتی گفت دیگر شفایی برای این رنج  و درد تو وجود ندارد . یعنی به هیچ روال مشخصی ( قانون) نمی توان تو را مداوا کرد . قانون هم اشاره به کتاب طب ابن سیناست و شفا هم کتاب فلسفه اوست . شاید اشاره به این دارد که اگر طبیبِ حاذق هم باشد نمی تواند برای درد عشق کاری بکند .یعنی درد عاشقی با مثلا بیماری افسردگی فرق دارد و فقط حضور معشوق دوای آن است.

ای دوست به پرسیدنِ حافظ قدمی نه

زان پیش که گویند که از دارِ فنا رفت

ای دوست برای پرسیدن حال حافظ گامی بردار قبل از اینکه دیر شود و بگویند از این دنیای فانی رفته است .مبالغه در بیان حال است یعنی ممکن است درد عاشقی عاشق را کامل از پا درآورد..

چه در عشق زمینی و چه در عشق متعالی ، هجران و دوری عاشق از معشوق با تاثیرات جسمی همراه است و اگر عاشق برای این کار آماده نباشد مستاصل می شود . یک راه چاره درک همیشگی حضور معشوق است که طبعا در زمان حافظ برای عشق های زمینی این امکان وجود نداشت اما در عشق متعالی عاشق همیشه حضور وجهی از معشوق را درک می کند ولی این به معنای وصال نیست.

دکتر حافظ رهنورد در ‫دیروز دوشنبه، ساعت ۲۳:۳۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲:

برای درک ژرفای زیرمتن، بهتر است این دو بیت را همراه هم درک کرد.

سالک از نورِ هدایت بِبَرَد راه به دوست

که به جایی نرسد گر به ضَلالت برود

ای دلیلِ دلِ گمگشته خدا را مددی

که غریب اَر نَبَرَد رَه، به دلالت برود

سالک به‌معنای رهرو طریقت شناخت است.

رهرو از نوری که به‌واسطه‌ی هدایت تابیده می‌شود راه را از بی‌راهه می‌شناسد و به مقصود می‌رسد؛ و اگر نور هدایت نباشد راه گم کرده و گم‌گشته می‌شود.

دلیل به‌معنای واسطه است و به‌معنای علّت

ای واسطه و علت دل گم‌گشته تو را به‌خدا کمکی کن

که غریب راه و طریق مقصود اگر راه نشناسد به‌واسطه باید که برود.

واسطه در اینجا به‌معنای همان نور هدایت است.

 

عزیزان توجه داشته باشند که بدرقه هیچ‌گاه به‌معنی راهنما نیست.

 

محمد مهدی فتح اللهی در ‫دیروز دوشنبه، ساعت ۲۲:۳۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۱:

باسلام

مصراع اول بیت آخر، از لحاظ وزنی ایراد دارد.

متشکر می‌شوم که اصلاح کنید.

رسول لطف الهی در ‫دیروز دوشنبه، ساعت ۲۱:۱۸ در پاسخ به یک نکته ازین معنی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۶:

هیچکاک می‌گوید بیننده به زور میخواد از فیلم های من مزامین درآورد درصورتی که فقط سرگرمی است 

رسول لطف الهی در ‫دیروز دوشنبه، ساعت ۲۱:۱۰ در پاسخ به سعیده دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۶:

باید می را لااقل یک بار خورده باشد که بفهمد چه میگوید 

امیر گیاهچی در ‫دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۴۸ در پاسخ به همیشه بیدار دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۷:

دوست عزیز ! درود برشما !

دوستانی که به شما و محتوای نوشته تان اعتراض کردند اهل مطالعه نیستند و متاسفانه حتی به خودشان زحمت ندادند که  در گوگل یا هوش مصنوعی  یک جستجوی ساده بکنند و در مورد درستی و نادرستی ادعاهای تان پژوهش کنند !

 

علی میراحمدی در ‫دیروز دوشنبه، ساعت ۱۶:۵۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷:

حالیا خانه‌براندازِ دل و دین من است

تا در آغوشِ که می‌خسبد و هم‌خانهٔ کیست؟

نمونه ای دیگر از بیان معانی و مفاهیم عرفانی در پرده محسوسات.

طرز سخن و سبک شعری حافظ اینگونه است.

او هر چه میخواهد بگوید را باید در قالب کلمات و اصطلاحات و بیان شعری خود گنجانده و سپس آن را بیان کند.

 

علی میراحمدی در ‫دیروز دوشنبه، ساعت ۱۶:۴۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵:

جان درازیِ تو بادا که یقین می‌دانم

در کمان ناوَک مژگانِ تو، بی چیزی نیست

در غزل عرفانی هم میتوان برای بقای عمر معشوق دعا کرد.

 

وقتی شاعر معشوق عرفانی را در مقام تشبیه و در قامت معشوق محسوس زمینی توصیف میکند میتواند خصوصیات معشوق زمینی را هم به او نسبت بدهد.

وقتی شاعر در غزلی دیگر میگوید:

تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست

این را هم میتوان تعبیر عرفانی کرد.

حافظ به استادانه ترین شکل ممکن این سبک شعری را لحاظ کرده است.

ولی فخرالدین عراقی در غزل شماره ۶۰ از زلف و عشق و خط و خال شروع میکند و ناگهان به کلماتی چون وحدت و کثرت در ادامه غزل خود می‌رسد که این موضوع به یگانگی بیانی غزل ضربه میزند.

 

 

 

 

علی میراحمدی در ‫دیروز دوشنبه، ساعت ۱۶:۳۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵:

فقط شاعر هنرمندی چون حافظ میتواند با ردیف به ظاهر غریب و ناخوشایند«بی چیزی نیست»چنین شاهکاری در صورت و معنا بیافریند.

 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز دوشنبه، ساعت ۱۶:۲۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴
                
چو طوطی ، خطِ او ، پَر بر آورد
جهانِ حسن ، در زیرِ پر آورد

به خوش رنگی ، رُخش عالم برافروخت
ز سرسبزی ، خطَش رنگی بر آورد

لبِ چون لعلَش ، از چشمم گُهر ریخت
برِ چون سیمَش ، از رویم زر آورد

گل از شرمِ رخِ او ، خشک لب گشت
ز خشکی ، ای عجب ، دامن تَر آورد

دهانِ تنگِ او ، یا رب ، چه چشمه است
که از خنده ، به دریا گوهر آورد

سرِ زلفش ، شکارِ دلبری را
هزاران حلقه ، در یکدیگر آورد

فلک زان چنبری آمد ، که زلفش
فلک را نیز ، سر در چنبر آورد

فلک در پایِ او ، چون گوی می‌گشت
چو چوگانَش ، به خدمت بر سر آورد

چو شد عطّار ، لالایِ درِ او
ز زلفَش ، خادمی را عنبر آورد

علی میراحمدی در ‫دیروز دوشنبه، ساعت ۱۴:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱:

گل در پاسخ مرغ چمن نمی‌گوید:
تو عاشق نیستی و اگر عاشق بودی چنین سخنی نمیگفتی!
چنین پاسخی از طرف گل هم سخن سختی است که موجب رنجش خاطر مرغ چمن میگردد.
گل وجود لطیف و زیبایی است که نمی‌رنجد و نمیرنجاد.

گل عاشق است بر همه عالم¹ و روی رنگین را به هر کس مینماید² و سختی و خشونت در وجودش راه ندارد.

پاسخ گل،همچون وجود خود او لطیف و اشارت وار است:

«هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت»


1.عاشقم بر همه عالم  که همه عالم ازوست

(سعدی)

2.روی رنگین را به هر کس مینماید همچون گل...

(حافظ)

علی میراحمدی در ‫دیروز دوشنبه، ساعت ۱۳:۴۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱:

«گل بخندید که از راست نرنجیم...»
گل میخندد و در مقابل سخن سخت مرغ چمن نمی‌رنجد.
وجود گل سراسر شکفتگی و زیبایی است.
اساسا در چنین وجودی جای هیچ رنجش خاطری نمی‌ماند.
گل از نظر وجودی نمی‌تواند که برنجد.
نمی‌تواند که نخندد !
«گل خندان که نخندد چه کند
عَلَم از مشک نبندد چه کند»
مولانا

غنچه با دل گرفته گفت: 
زندگی 
لب زخنده بستن است 
گوشه ای درون خود نشستن است 
گل به خنده گفت: 
زندگی شکفتن است 
با زبان سبز راز گفتن است ...
"قیصر امین پور"

۱
۲
۳
۵۵۸۵