گنجور

حاشیه‌ها

شجاع الدین ضیائیان در ‫۳ ساعت قبل، ساعت ۰۵:۲۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۸:

 اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب / گر ذوق نیست ترا کژطبع جانوری

فهم و درک من از این بیت:

حتا شتر که حیوان کم احساس و خشکی است، هنگامی‌که شعر عرب را که زمخت و بدآهنگ است می‌شنود به شوق میآید / پس تو  «چه آدمی هستی» وقتی «از عشق بی‌خبری»؟ (مصرع پیشین): از شتر هم که طبع لطیف ندارد کم ذوق‌تری!

HRezaa در ‫۶ ساعت قبل، ساعت ۰۱:۵۷ در پاسخ به روفیا دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳:

چقدر زیبا و آموزنده

HRezaa در ‫۷ ساعت قبل، ساعت ۰۱:۰۳ در پاسخ به محمد حنیفه نژاد دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳:

سپاس بیکران

 

هزاران آفرین

HRezaa در ‫۸ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۳۱ در پاسخ به امین کیخا دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹:

درود فراوان بر شما

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۲۲:۲۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵:

رهی آیینه وار است ، آن که دررفت

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۲۲:۲۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵
                 

رهِ عشّاق ، بی ما و من آمد
ورایِ عالمِ جان و تن آمد

درین ره چون رَوی کژ ، چون روی راست؟
که اینجا غیرِ ره بین ، رهزن آمد

رهی پیشِ من آمد ، بی نهایت
که بیش از ، وسعِ هر مرد و زن آمد

هزاران قرن  ، گامی می‌توان رفت
چه راه است این ، که در پیشِ من آمد

شود اینجا ، کم از طفلِ دو روزه 
اگر صد رستمِ در جوشن آمد

درین ره ، عرش هر روزی ، به صد بار
ز هیبت ، با سرِ یک سوزن آمد

درین ره هست مرغان ، کآسمان شان
درونِ حوصله ، یک ارزن آمد

رهی  آیینه وار است ، آن  که در رفت 
هم او ، در دیدهٔ خود ، روشن آمد

کّسی ، کو اندرین ره ، دانه‌ای یافت
سپهری ، خوشه‌چینِ خرمن آمد

نهان باید که داری ، سِرّ این راه
که خصم ات با تو ، در پیراهن آمد

کَسی را گر شود ،  گویی بیان اش
ازین سِر باخبر ، تر دامن آمد

کَسی مرد است ، کین سِر چون بدانست
نه مستی کرد و نه آبستن آمد

علاجِ تو در این ره ، تا تویی تو
چو شمع ات ، سوختن یا مردن آمد

بمیر از خویش ، تا زنده بمانی
که بی شک ، گرد ران با گردن آمد

دلِ عطّار ، سِرِّ دوستی یافت
ولی وقتی که ، خود را دشمن آمد

علی احمدی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۲۲:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵:

چه مستی است؟ ندانم که رو به ما آورد

که بود ساقی و این باده از کجا آورد؟

این غزل با سه سوال شروع می شود .این ابهام در نوع مستی ،هویت ساقی و نوع باده چرا پیش می آید ؟آن هم برای حافظ که باده و ساقی و مستی را می شناسد .به نظر می رسد این مستی بعد از درک معشوق صورت می گیرد.یعنی پس از مستی اولیه و درک جلوه معشوق ،عاشق از معشوق باده ای می گیرد و مست می شود که به قول حافظ نوع دیگری از مستی است .

چـه راه می زند این مطرب مقام شناس
کـه در مـیان غزل قول آشنا آورد

این مطرب عشق که همه مقام های موسیقی را می شناسد عجب آهنگی می نوازد چرا که در غزلی که می خواند گفتاری آشنا نهفته است .آری حدیث عشق برای همه آشناست اگر که گوشی برای شنیدن داشته باشند.

تو نیز باده به چنگ آر و راهِ صحرا گیر

که مرغ نغمه‌سُرا سازِ خوش‌نوا آورد

می گوید تو هم باده ای به دست آور و به صحرا برو چرا که بلبل، نغمه عشق سر داده و موسیقی خوش نوابی دارد .یعنی تو هم با شرابی مست شو تا عشق را درک کنی .

دلا چو غنچه شکایت ز کارِ بسته مَکُن

که بادِ صبح نسیمِ گره‌گشا آورد

ای دل مثل غنچه بسته فکر نکن و از اینکه همه درها بسته است شکایت نکن چرا که باد صبحگاهی نسیم گره گشای عشق را آورده است.عشق مثل نسیم سحر همه غنچه ها را باز می کند .

رسیدنِ گل و نسرین به خیر و خوبی باد

بنفشه شاد و کَش آمد، سَمَن صفا آورد

شکفتن گل سرخ و نسرین مبارک باشد .گل بنفشه هم شاد و زیبا آمده و یاسمن هم صفا آورده است .و همه به لطف عشق است .

صبا به خوش‌خبری هُدهُدِ سلیمان است

که مژدهٔ طرب از گلشنِ سبا آورد

باد صبا مثل هدهد سلیمان خوش خبر است و مژده شادی عشق را از گلستان سبا (سرزمین بلقیس) آورد 

علاج ضعف دل ما کرشمهٔ ساقیست

برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد

دل ما بر اثر غم و اضطراب و هزار دغدغه دیگر ضعیف شده و علاج آن با کرشمه ساقی  صورت می گیرد چرا که او طبیب عشق است .سرت را بالا بگیر که این طبیب آمد و داروی واقعی را آورد .

مریدِ پیرِ مُغانم ز من مرنج ای شیخ

چرا که وعده تو کردیّ و او به جا آورد

من مرید و پیرو پیر مغان هستم که لطف عشق را به من وعده داد و این لطف دائمی است .ای شیخ از من ناراحت نباش چون تو هم وعده لطف و نعمت می دادی ولی پیر مغان آن را برآورده کرد.

"بَنْدِهٔ پیرِ خَراباتم که لُطْفَش، دائِم است/وَرْ نَه لُطْفِ شِیْخ و زاهِد، گاه هَسْت و گاه نیست"

به تنگ‌چشمیِ آن تُرکِ لشکری نازم

که حمله بر منِ درویشِ یک قبا آورد

ترک در اینجا زیبا رو است و لشکر استعاره از لشکر عشق است و تنگ چشم هم صفت عشق است که چون حوریان بهشتی(قاصرات الطرف) به هیچکس جز حافظ نمی نگرد و به دل  درویش یک لا قبایی چون او حمله می کند . و او را دچار ابهام می کند 

فلک غلامی حافظ کنون به طوع کُنَد

که اِلتِجا به درِ دولتِ شما آورد

و حالا که حافظ در پناه دولت و نیکبختی حاصل از عشق است فلک گوش بفرمان حافظ شده و غلام اوست .

 

هنر حافظ همین است که قابی از عشق  درست کند که هر کسی با هر عقیده ای بتواند آرزوهایش را در آن ببیند .او بر این باور است که عاقبت روزی همه در طریقت عشق هم منزل خواهند شد چه بت پرست و چه موحد ،چه هوشیار و چه مست .و برای همین است که همه حافظ را از آن خود می دانند 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۲۱:۲۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵:

هزاران قرن ، گامی می‌توان رفت

علی میراحمدی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۹:۵۴ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۱:

سعدی درین حکایت دست سخن گرفته و بر آسمان برده است.

 

علی میراحمدی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۹:۴۵ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۸۶:

آدمی چه مقدار باید نکته سنج و باریک بین باشد تا چنان بیندیشد و چنین بیان کند.

علی میراحمدی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۹:۴۰ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۱۷:

 باید گفت که این حکایت شاهکار سخنوری سعدی است در نظم و نثر.

 

علی احمدی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۹:۳۸ در پاسخ به فاطمه یاراحمدی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵:

آفرین🌹

سناتور سنتور در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۹:۰۵ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۴۲:

نگشته است ز کام جهان کسی سیراب

ز خود سفر پی هر موجه سراب مکن

هر آنچه با تو نیاید به آن جهان صائب

ازین بساط فریبنده انتخاب مکن

صائب صاحب سخن شهسوار میدان خیال

علی میراحمدی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۷:۴۷ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۹:

حکمتی است درین حکایت که همگان آن را در نیابند و سعدی را متهم به تعصب مذهبی میکنند!

 

علی احمدی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۷:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴:

کلمه سرّ در بیت اول و شاهراه حقیقت در بیت آخر مشخص می کند که حضرت حافظ بنا دارد  الزامات رسیدن به حقیقت را برای ما بیان نماید

به سِرِّ جامِ جم آنگه نظر توانی کرد

که خاکِ میکده کُحلِ بَصَر توانی کرد

جام جم اسرار نادیدنی را به ما می گوید ولی نه برای هر چشمی .چشمی می تواند این اسرار را ببیند که میکده را بشناسد و چشمانش را با خاک آنجا سرمه کند تا نور چشمش زیاد شود 

مباش بی می و مُطرب که زیرِ طاقِ سپهر

بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد

الزام بعد این است که از می و مطرب غافل نباشد می  و مطرب خاصیتش این است که غم را از انسان دور می کند و می تواند بهتر بیندیشد و راه چاره پیدا کند .طبعا این بد مستی نیست .از نگاه حافظ مستی با بد مستی متفاوت است ."صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد "

گُلِ مرادِ تو آنگه نقاب بُگْشاید

که خدمتش چو نسیمِ سحر توانی کرد

مراد یا هدف به گل تشبیه شده و گل وقتی هنوز غنچه است گویا نقاب دارد و این نسیم سحر است که می تواند نقاب گل را بگشاید و گل را شکوفا کند .می گوید اگر می خواهی به هدف خود برسی باید مثل نسیم سحر تلاش کنی تا این گل در برابر شکوفا شود.

گدایی درِ میخانه طُرفه اِکسیریست

گر این عمل بِکُنی، خاکْ زر توانی کرد

الزام بعدی گدایی درِ میخانه است یعنی احساس نیاز برای رسیدن به حقیقت .اما چرا میخانه ؟ چون در میخانه بارها و بارها می داده می شود و این می همان امیدواری است .میخانه تو را امیدوار نگه می دارد و هیچوقت مطمئن نیستی و ناپایداری دنیا را درک خواهی کرد .و ابن به ما می فهماند که همیشه نیازمند به پیشرفت هستیم تا به اطمینان برسیم .

به عزمِ مرحلهٔ عشق پیش نِه قدمی

که سودها کنی ار این سفر توانی کرد

الزام بعدی در راه رسیدن به حقیقت این است که راه رسیدن به حقیقت باید با عشق طی شود .حقیقت باید برای ما جذاب باشد ربایش داشته باشد.تنها در این صورت نه تنها به حقیقت می رسی بلکه خاک را هم می توانی تبدیل به طلا کنی

تو کز سرایِ طبیعت نمی‌روی بیرون

کجا به کویِ طریقت گذر توانی کرد

در الزام بعدی می گوید  تویی که از دایره طبع خودت پا را فراتر نمی گذاری نمی توانی به راه حقیقت برسی .حقیقت فقط طبیعت تو نیست .دو معنا برای این سخن وجود دارد .یکی اینکه همه چیز طبق طبع انسان پیش نمی رود و باید چالش های این راه را بپذیری تا حقیقت را درک کنی .دوم اینکه نباید فقط به بعد مادی انسان اکتفا کنیم و دامنه کار فراتر از ماده است .

جمالِ یار ندارد نقاب و پرده ولی

غبارِ رَه بِنِشان تا نظر توانی کرد

الزام بعدی این است که چهره زیبای یار (حقیقت) پوشیده نیست و نقاب و پرده ندارد بلکه غباری در این راه هست که مانع دیدن است باید این غبار را بنشانی تا بتوانی حقیقت را ببینی .این غبار را خیلی اوقات خود ما با تعصبات بیجا و باورهای نادرست و مصلحت اندیشی های ظاهرا عاقلانه ایجاد می کنیم به عبارتی در این راه گرد و خاک به پا می کنیم طوری که کسی حقیقت را نبیند.(آگاهانه یا ناخودآگاه) 

بیا که چارهٔ ذوقِ حضور و نظم امور

به فیض‌بخشیِ اهلِ نظر توانی کرد

برای رسیدن به حقیقت دو هدف کوچکتر وجود دارد یکی اینکه حضور آن حقیقت مطلق را درک کنیم و به ذوق آییم و دوم به امور دنیا نظم دهیم .برای حصول به این اهداف باید از کارشناسان مجرب کمک گرفت .آنانکه این مسیر را پیموده اند کمک بزرگی هستند و ما را به فیض می رسانند .

ولی تو تا لبِ معشوق و جامِ مِی خواهی

طمع مدار که کارِ دگر توانی کرد

الزام بعدی اخلاص است .وقتی تمایل به لب معشوق و جام می که حقیقت نما است داری به کار دیگری طمع نداشته باش و همه تمرکز خود را بر این کار بگذار .

دلا ز نورِ هدایت گر آگهی یابی

چو شمع، خنده‌زنان تَرکِ سر توانی کرد

الزام بعدی ایثار است.اگر در این راه با نوری هدایت شوی مقل شمع می شوی که وقتی می خواهند سرش را ببرند می خندد و به استقبال فنا شدن در راه عاشقی می رود .

گر این نصیحتِ شاهانه بشنوی حافظ

به شاهراهِ حقیقت گذر توانی کرد

حال اگر این نصیحت شاهانه را بشناس می توانی از شاهراه حقیقت عبور کنی .

 

معمای حقیقت را تنها با این روش میتوان حل کرد .ماده گرایی ،اومانیسم ،اگزیستانسیالیسم هیچکدام همه الزامات فوق را ندارند و حافظ در این غزل مبنای یک تفکر فلسفی را بیان نموده است.

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۷:۱۷ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۹:

ساقی بده مِی ، بیگانه ای نیست

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۷:۱۷ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۹:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۹                 

خورشید روئی ، گردید طالع
دردَم نهان شد ، چون برقِ لامع

گر ایستادی ، آتش فُنادی
هم در مدارس ، هم در صوامع

آنرا که دید اش ، طالع قوی بود
وان کو ندید اش ، از ضعفِ طالع

این ماه رویان ، کم ، رو نمایند
آن ماهِ چرخ است ، کان هست طالع

از بس عزیز اند ، از کَس گریزند
دیدارشان را ، باشد موانع

مهرِ زمین را ، مَه مَه توان دید
مهرِ فلک هست ، هر روز طالع

خورشید رویان ، هرجا نباشند
خورشیدِ چرخ است ، کان هست واسع

ساقی بدِه مِی ، بیگانه ای نیست
از خویش رفتم ، دیگر چه مانع

بگذار ای فیض ، اشعارِ باطل
از حق سخن گو ، کان هست نافع

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۷:۱۵ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۶:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۶
                 
رسید از دوست پیغامی ، که مستان را نظر کردم
شدم من مستِ پیغام اش ، ز خود بی ‌خود سفر کردم

چو ره بردم به کویِ دوست ، کِی گُنجم دگر در پوست
بیفکندم ز خود خود را، ره اش را پا ز سر کردم

چو جان آهنگ‌ِ جانان کرد، وصلِ دوست شد نزدیک
ز پا تا سر ، بصَر گشتم ، سراسر تن ، نظر کردم

به یادِ دوست چون افتم، ز چشمانَم گهر ریزد
سرشکم را ، به دریایِ خیالِ او ، گهر کردم

ز جانم بر زبان ، گر چشمهٔ حکمت شود جاری
از آن زاری مدد یابم ، که در وقتِ سحر کردم

قضا افکند هر گه ، سویِ من ، تیرِ فراموشی
به یادش تازه کردم جان، خیالش را سپر کردم

به دستَم ، خیری ار جاری شود ، زان منبعِ خیر است
ز من گر طاعتی آید ، نه پنداری ، هنر کردم

شَراری از دم ام ، تا کم نگردد ، از دمِ سردی
به هر جا ، زاهدِ خشکی که دیدم، زو حذر کردم

اگر بی‌وقت و بی‌جا ، فیض رازی گفت، معذور است
هجومِ غم ، چو جا را تنگ کرد ، از دل به در کردم

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۷:۱۲ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۳:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۳
                 
چون غمی زور آورَد ، خود را ، به صحرا می‌کشم
ناله را سر می‌دهم ، از دیده دریا می‌کشم

راز در دل ، بیش از این نتوان نهفتن ، چند و چند
بر سرِ هر چارسو ، بانگِ علالا می‌کشم

نی غلط ، کِی می‌توان گفتن به هرکَس ، رازِ دل
همدمی هرجا بیابم ، ناله آنجا می‌کشم

هرکجا گردد دوچار ام ، بی‌سراپا آگهی
بی‌سراپا در ره اش ، سر می‌نهم وامی‌کشم

روزِ بذلِ وصلِ جان‌افزایِ خود ، گر سر کشید
من به گِردِ کویِ او ، از ضعفِ تن ، پا می‌کشم

سرخوش ام ، از نشئهٔ صهبایِ جامِ معرفت
چون نیابم محرمی ، این باده تنها می‌کشم

آگهی باید ، ز سِرِّ جان و آنگه رنجِ تن
گر نباشم آگه از خود ، رنجِ بی‌جا می‌کشم

گاه در چشم ام درآید ، گاه در دل جا کند
از جمال اش ، گاه ساغر ، گاه مینا می‌کشم

از برایِ آنکه در عقبا ، بیابم راحتی
رنجِ گوناگون ، بسی در دارِ دنیا می‌کشم

سر به سر صحرا ، ز دودِ آهِ من ، شد کوه کوه
تا نسوزَد شهر ، آهم را به صحرا می‌کشم

دردِ روزم را ، به شب می‌افکنم ، زآشفتگی
کارِ دی را ، از پریشانی ، به فردا می‌کشم

هر جمیلی ، از جمال اش ، باده ای دارد دگر
باده‌هایِ گونه‌گون ، زان حُسنِ یکتا می‌کشم

دیده‌ام ، جام است و بت ، مینا و حُسنِ دوست ، مِی
بادهٔ توحیدِ حق ، زین جام و مینا می‌کشم

آن صهیبی ، کو کند پرهیز ، از صهباییم
آن صهیب ام من ، که با پرهیز ، صهبا می‌کشم

فیض می‌خواهد ، که سرِّ خویش را پنهان کند
من ز نظم اش ، اندک‌اندک رازها وامی‌کشم

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۷:۰۹ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۵:

چون تبسّم می‌کنی ،  خون می‌خورم

۱
۲
۳
۵۶۶۱