بهنام در ۴ ساعت قبل، ساعت ۰۳:۱۹ در پاسخ به مهریار mohsen.298@gmail.com دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸:
من با نظر شما نزدیکترم.
به نظرم "یرغو به قاان بردمی" به معنای شکایت به قاضی بردن نیست،به معنای شکایت از ظالمی به ظالمتری بردن یا دست کم شکایت کوچک به نزد حاکمی بزرگ یا ظالم بردن است که بی فایده یا نا متناسب است.دلیلم برای این برداشت هم این هست که در مصرع دوم هم مقایسه بین کافر و سنگدل انجام شده که یکی دشمن میکشه و دیگری دوست میکشه.در مصرع دوم منظورازسنگدل احباب کش به وضوح معشوق هست. پس کافراعدا کش هم باید شخصی باشه که درجه پایین تری از خطا و بدی رو انجام داده. اون خطا و بدی و فاعلش در مصرع اول نشانی داده شده. "گر بی وفایی کردمی"
سعدی توضیح میده که اگر بی وفایی از من سر زده در برابر جفای معشوق چیزی نیست.
با این حساب معنی بیت یک از این دو میشه:
1. اگر بی وفایی از من سر زده (به قدر کافی اظهار عشق نکردم) در برابر جفای تو (معشوق) خطای ناچیزی نمودم. کار من مانند بردن شکایت به نزد قاآن است. که (من و خطای من) مانند انسان کافریست که با وجود کافر بودن و بر حق نبودن تنها دشمنانش را میکشد ولی تو و کار تومانند شخص و کارقاآن سنگدلیست که به دوستانش هم رحم ندارد.
بهنام در ۴ ساعت قبل، ساعت ۰۲:۳۵ در پاسخ به سیدمحمد دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸:
با سلام. به نظرمن این معنا از شعر سعدی قابل برداشت نیست. سعدی کودک نیست که حتی در دنیای خیالی شعر، شکایت جفای معشوق رو به دادگاه و قاضی ببره (پس حتما استعاری صحبت میکنه) این هم متصور نیست که سعدی بگه چون من جفای معشوق رو به قاضی نبردم پس نشان از وفاداری من است. بازی کلامی پیچیده تری توی این بیت جریان داره و بنظرم شاهکاره این بیت.
علی احمدی در ۶ ساعت قبل، ساعت ۰۱:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴:
غزلی بسیار زیبا که علیرغم تمایل حضرت حافظ ، جنگی بین هفتاد و دو ملت به راه می اندازد .با اشاراتی که در این غزل از آیات قرآن شده می توان حافظ را نوعی اصلاحگر دینی تعریف کرد که تفاسیر خاص خود از دین را ارائه می کند بدون آنکه از کسی نظر بخواهد و این ویژگی حافظ است.اما با توجه به اشاره ای که او از باده و ساغر و میخانه می کند جای یک نکته مهم در توضیحات خالی است .برخی امانت الهی را عشق دانستند و برخی عقل و برخی آزادی و اختیار .
چه هدف یا هدفهایی میل و اراده انسان را به خود جذب می کند و اگر جاذبه ای هست پس آزادی چیست ؟
اگر عشق آن امانت الهی است با چه وسیله ای باید به آن رسید ؟مگر نه این است که عشق با جلوه معشوق آغاز می شود ؟پس ابزار انسان برای درک عشق چیست؟
اگر آن امانت عقل است پس وقتی عقل به بن بست می خورد سراغ چه چیزی می رود ؟
برویم سراغ غزل
دوش دیدم که ملائک درِ میخانه زدند
گِلِ آدم بسرشتَند و به پیمانه زدند
دیشب دیدم که فرشتگان بر در میخانه زدند و بعد از آن گِل انسان (خمیرمایه وجود انسان)را با ظرفی قالب زدند تا خلقت انسان کلید بخورد .اما ظرفشان چه بود ؟پیمانه شراب !!پس این شراب با گِل وجود انسان آمیخته شده و جدا نمی شود .
اما فرشتگان دیدند خداوند قرار است موجودی بسازد که پیش از این هم مشابه آن را ساخته .موجودی که با داشتن اختیار در زمین فساد می کرد و خون می ریخت .این موجود جدید هم مختار است .پس اعتراض کردند .خداوند از همان شراب میخانه به انسان نوشانید و او با درک جدیدی ناشی از مستی آن شراب حقایقی را درک کرد که فرشتگان نمی دانستند چیزی که او درک کرد عدم اطمینان و عشق بود .و خداوند به فرشتگان گفت من چیزی می دانم که شما نمی دانید .
ساکنانِ حرمِ سِتر و عفافِ ملکوت
با منِ راهنشین، بادهٔ مستانه زدند
و چنین شد که فرشتگان که مستور و عفیف بودند من عاشق مست در راه مانده را پذیرفتند و حاضر شدند همراه من از همان شراب بنوشند تا بلکه مست شوند .اما قادر به درک عشق نشدند (جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت).
اما شیطان فرصت طلب و مصلحت جو اندیشه ای نادرست داشت او عاقل بود ولی حاضر به مستی نشد و نخواست شراب امید را بنوشد تا بلکه مست شود .او اصلا با عاشقی میانه خوبی نداشت.و به همین دلیل با انسان حسادت می کرد . او با اطمینان کامل خود را مقرب درگاه خداوند می دانست .نمی توانست بپذیرد که ممکن است خداوند تصمیم دیگری بگیرد .تنها کسی می تواند شرایط عدم اطمینان را بپذیرد که امید را بشناسد . امید یعنی اینکه ممکن است مقرب شوی یا نشوی .شیطان دشمن امید است.
آسمان بارِ امانت نتوانست کشید
قرعهٔ کار به نامِ منِ دیوانه زدند
حالا می فهمیم که بار امانت الهی که آسمان هم نمی توانست آن را درک و تحمل کند چه بود.انسانهای پیش از ما آزادی را درک کرده بودند . موجودی مثل شیطان از عقل آگاه بود .فرشتگان ایمان را می شناختند ولی عشق را درک نمی کردند فقط اهل انجام وظیفه بودند. کسی از شراب امید آگاهی نداشت .انسان اولین موجودی بود که می توانست با آگاهی و اختیار باده امید را بنوشد و مست شود تا در مستی جلوه معشوق را درک کند و تاثیر عشق را در وجود خود حس نماید.
و نکته جالب این است که انسان را ستمکار و جاهل خوانده است چنین موجودی برای رهایی از جهل و ستم به امید نیاز دارد که امیدی که به یاری عقل و ایمان بیاید و انسان را آزاد سازد.
جنگِ هفتاد و دو ملت همه را عذر بِنه
چون ندیدند حقیقت، رهِ افسانه زدند
جز این حقیقتی نیست که گفته شد . انسان عاقل با امید به سوی عشق پل می زند و هرگز از رسیدن به معشوق اطمینان کامل ندارد اما همیشه امیدوار می ماند .کسی به جنگ با دیگران بر می خیزد که به باور هایش مطمئن است .ریشه جنگ در اطمینان است .
اشاره ای به آیه ۱۱۳ سوره بقره قرآن دارد که می گوید قوم یهود و مسیحی با هم بر سر دین می جنگند در حالی که هر دو کتاب خدا را می خوانند .هردو را گمراه می داند و کسانی که مثل آنها باشند را هم گمراه می داند .یعنی جنگ بر سر دین معنا ندارد چون اصلا هیچ فرقه ای نباید بر باور خود مطمئن باشد و باید یکدیگر را بپذیرند و امیدوار به رحمت حق باشند .امیدوار به درک جلوه عشق خداوند .غیر از این همه افسانه است .حقیقت دنیا فقط عدم اطمینان کامل است.
شُکرِ ایزد که میانِ من و او صلح افتاد
صوفیان، رقصکنان، ساغرِ شکرانه زدند
و خدا را شکر که با این نگرش میان من و انسان طالب حقیقت واقعی صلح برقرار می شود و همه صوفیان واقعی که در راه عاشقی گام می گذارند امیدوار به مستی اند و به شکر درک این حقیقت پیاله شراب امید را سر می کشند.
آتش آن نیست که از شعلهٔ او خندد شمع
آتش آن است که در خرمنِ پروانه زدند
و بدانید که فقط جلوه معشوق یعنی آتشی که در شمع می بینیم آتش واقعی نیست .وقتی این آتش توسط پروانه درک شود و او را بسوزاند معلوم می شود که آتش است و این کار بدون امید پروانه به مستی و درک عشق امکان پذیر نیست.
کس چو حافظ نَگُشاد، از رخِ اندیشه نقاب
تا سرِ زلفِ سخن را، به قلم شانه زدند
واقعا از زمانی که با قلم بر سر زلف سخن شانه زدند یعنی از زمانی که نوشتن آغاز شده ، کسی مثل حافظ نتوانسته از رخ اندیشه نقاب را بردارد و اندیشه درست را نشان دهد .
Mahmood Shams در ۷ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۲۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲۱:
جناب عطار ✍️
عوام الناس را احوال بسیار
عوام الناس را اقوال بسیار
عوام الناس اکثر جاهلانند
حقیقت دین یزدانی ندانند
عوام الناس بس در دین زبونند
بدریای جهالت سرنگونند
عوام الناس جز دعوا ندانند
اگر دعوا کنند معنی ندانند
عوام الناس راه دین کجا دید
سراسر دین ایشان هست تقلید
همه تقلید باشد دین ایشان
نمیدانند حقیقت اصل ایمان
عوام الناس خود اغیار باشند
بمعنی دور از اسرار باشند
تو میدان عام را حیوان ناطق
که هستند جملهٔ ایشان منافق
براه دین سراسر ره زنانند
نخوانی مردشان کایشان زنانند
همه دیوند در صورت چوآدم
بصد باره ز اسب و گاو و خر کم
نمیدانند دین مصطفی را
نه خود را میشناسند نه خدا را
عوام الناس را احوال مشکل
عوام الناس را پایست درگل
عوام الناس این معنی ندانند
عوام الناس در دعوی بمانند
عوام الناس خود خود را زبون کرد
پدویات جهالت سرنگون کرد
Mahmood Shams در ۷ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۱۹ در پاسخ به Hana Ahmadian دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲۱:
قطعا و بی شک اگر آگاهی و مطالعه داشتید نه ظاهری و سطحی این چنین سخن نمی گفتید !! اینجا دیگر حافظ نیست که بشه سفسطه کرد تمام آثار ایشان از جمله دیوان شمس رنگ و بوی معنویت و عارفانه دارد که از عشق زمینی و مجاز به عشق الهی و حقیقی از شمس تا آفریده شمس و جهان هستی
ضمن اینکه در آثار اساتید مولانا یعنی عطار و سنایی
به وضوح دیده میشه اینطور اشعار که مولانا و دیگر عارفان بنام استفاده و بهره برده اند !!
بنده در اشعار کهن مطالعه وسیعی داشتم و دارم و شما یک فرد آگاه و عمیق پیدا نمی کنید که چنین حرفی بزنه جز عوام چه برسد به پژوهشگر و مولانا شناس !!
اینطور نگاه ها و نظرات سطحی و عوامانه برای دو سه دهه اخیر
که به واسطه گسترش فضای مجازی و شبکه های ماهواره ای
بدون استدلال و منطق که متاسفانه زیاده شده !!
مثل تعدادی از مردم که قرآن را حتی یکبار کامل با معنی و مفهوم نخوانده اند ولی مدام در مورد دین و اسلام اظهار نظر می کنند !!!
فرادست در دیروز جمعه، ساعت ۲۲:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵:
مستور و مست هر دو چو از یک قبیله اند
ما دل به عشوه که دهیم ،اختیار چیست ؟
-------------------------
مستور همان روح انسان است که نامرئی و نادیدنی است
و مست جسم انسان است که مست لذتهای دنیایی و دیدنی است
روح وجسم انسان در ذهن انسان در کشمکشی دایمی هستند
تا انسان را بسوی خود بکشند تا یکی کنترل انسان را بدست بگیرد
روح با دنیای روحانی و معنوی قبل از تولد و بعد از مرگ در عشوه گریست
و جسم با لذتهای جسمانی در دنیای جسمانی فعلی در عشوه گریست
اما اختیار با ماست ما باید تعادل را برقرار کنیم
اصل ما روح ماست و جسم فرع وابزاریست برای رشد روحمان
نه تارک دنیا شویم نه دنیا زده
یوسف شیردلپور در دیروز جمعه، ساعت ۲۱:۱۷ در پاسخ به Ali Maghsoudi دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹:
درود برشما دوست عزیز روی همان وب
خانم ملیکا رضایی کلیک کنید... 💛🌱
علی میراحمدی در دیروز جمعه، ساعت ۱۸:۴۶ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۵:
پای لنگ تفکر بشری در شاهراه حکمت خدواندی
آدمی حالتی دارد که اگر دنیا به کامش گردد طغیان کرده و به گناه و فساد و تباهی میپردازداصلا بسیاری از استعدادهای انسان در رنجها و دردها و بلاها شکوفا میگردد و بارور میشود.
عقل ناقص خیامی به حکمت خداوندی راه ندارد که چنین میگوید
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز جمعه، ساعت ۱۸:۱۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰
گر فلک ، دیده بر آن چهرهٔ زیبا فکنَد
ماه را ، موی کشان کرده ، به صحرا فکنَدهر شبی ، زان بگشاید فلک ، این چندین چشم
بو که ، یک چشم ، بر آن طلعتِ زیبا فکندهمچو پروانه ، به نظّارهٔ او ، شمعِ سپهر
پَر زنان ، خویش ، بر این گلشنِ خضرا فکندخاک او زان شدهام ، تا چو مِیی نوش کند
جرعهای بویِ لبَش یافته ، بر ما فکنَدچون دلِ سوخته ، اندر سرِ زلف اش بستم
هر دم از دست بیندازد و در پا فکندزلف ، در پای چرا میفکنَد ، زانکه کمند
شرط آن است ، که از زیر به بالا فکنَدغم اش ، از صومعه ، عطّارِ جگر سوخته را
هر نفَس ، نعرهزنان ، بر سرِ غوغا فکنَد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز جمعه، ساعت ۱۵:۵۲ دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳:
ذبیح الله احمدی
جلیل شهناز
ابوعطا
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز جمعه، ساعت ۱۵:۵۲ دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳:
موسیقی ایرانی
حسین قوامی
همایون خرم
ابوعطا
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز جمعه، ساعت ۱۵:۳۸ دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳:
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳
چنین شنیدم ، که لطفِِ یزدان ، به رویِ جوینده ، دَر نبندد،
دَری که بگشاید ، از حقیقت ، بر اهلِ عرفان ، دگر نبنددچنین شنیدم ، که هر که شبها ، نظر ز فیضِ سحر نبندد،
مَلَک ز کار اش ، گِرِه گشاید؛ فلک به کین اش ، کمر نبندددلی که باشد ، به صبحْ خیزان ، عجب نباشد ، اگر که هر دَم،
دعایِ خُود را ، به کویِ جانان ، به بالِ مرغِ اثر نبندداگر خیال اش ، به دل بیاید ، سخن بگویم، چنانکه طوطی،
جمالِ آئینه تا نبیند ، سخن نگوید، خبر نبنددبرِ شهیدانِ کویِ عشق اش ، به سرخرویی عَلم نگردد،
به رنگِ لاله ، کَسی که ، داغِ غم اش ، به لَختِ جگر نبنددبه زیردستان ، مکن تکبّر؛ ادب نگهدار ، اگر ادیبی،
که سربلندیّ و سرفرازی ، گذر بر آهِ سحر نبنددز تیرِ آهِ چُو ما فقیران ، شود مشبَّک ، اگر که شبها،
فلک بر انجم ، زرِه نپوشد ؛ قمر ز هاله ، سپر نبندد«صفا» ، به رندی ، کجا تواند ، دَم از بیاناتِ عاشقی زد،
هر آنکه نالد ، به نالهٔ نِی ، چُو نِی ، به هر جا کمر نبندد
محسن عبدی در دیروز جمعه، ساعت ۱۵:۰۶ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۶ - رای زدن خسرو در کار فرهاد:
شیرینی: رشوه
محسن عبدی در دیروز جمعه، ساعت ۱۴:۴۵ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۴ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین:
یعنی آگاه بود که مرغ جانش از قفس بدن و پادشاه روحش از خانه تن به میدان عشق رفته و کسی در خانه نیست.
علی میراحمدی در دیروز جمعه، ساعت ۱۴:۴۳ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۵:
اگر آزاده به کام خود آسان رسیدی که دیگر آزاده نبودی!
اصلا آزادگان از آنرو آزادگانند که از امتحان های سخت و آزمونهای دشوار پیروز و سربلند بیرون آمده و نام و ننگ را وانهاده اند.
احتمالا جناب خیام در فلک مورد نظر خود بر سر هر کوی و برزنی شرابخانه ای هم دایر و برقرار میکرده که به صورت شبانروزی به مردمان سرویس بدهند تا پیش از رهسپار شدن به سوی عدم و دیار نیستی ،مستی را دریافته باشند!
زهی فلک و زهی فلک گردان!
محسن عبدی در دیروز جمعه، ساعت ۱۴:۴۲ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۴ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین:
مجال خواب نمی باشدم ز دست خیال
در سرای نشاید بر آشنایان بست
سعدی
محسن عبدی در دیروز جمعه، ساعت ۱۴:۲۸ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۴ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین:
رخت برده: صفت مفعولی یعنی سفر کرده و مرده
در اینجا کنایه از بدبخت است.
بهزاد رستمی در دیروز جمعه، ساعت ۱۴:۲۷ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۲:
تا زان سر کوی پا کشیدم
دستم از کار رفت و پا هم
احساس میکنم این بیت هم مشکل وزن داشته باشه
محسن عبدی در دیروز جمعه، ساعت ۱۴:۲۶ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۴ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین:
هفت اندام: به حسب ظاهر اول سر، دوم سینه ، سوم پشت ، چهارم و پنجم هر دو دست ، ششم و هفتم هر دو پای. و به حسب باطن دماغ ، دل ، جگر، سپرز، شش ، زهره و معده.
وحید سبزیانپور wsabzianpoor@yahoo.com در ۴ دقیقه قبل، ساعت ۰۷:۳۰ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۸: