گنجور

حاشیه‌ها

برمک در ‫۱۴ دقیقه قبل، ساعت ۰۱:۳۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان اکوان دیو » داستان اکوان دیو:

داستان اکوان دیو بسیار پس و پیش شده و بسیار در ان دست برده اند این تصحیح منست

تو بر کردگار روان و خرد

ستایش گزین تا چه اندر خورد

ببین ای خردمند روشن‌روان

که چون باید او را ستودن توان

همه دانش ما به بیچارگیست

به بیچارگان بر بباید گریست

تو خستو شو آنرا که هست و یکیست

روان و خرد را جزین راه نیست

ترا هرچ بر چشم سر نگذرد

نگنجد همی در دلت با خرد

تو گر سخته‌ای راه سنجیده پوی

نیاید به بن هرگز این گفت و گوی

به یک دم زدن رستی از جان و تن

همی بس بزرگ آیدت خویشتن

همی بگذرد بر تو هنگام تو

سرای جز این است آرام تو

نخست از جهان‌آفرین یاد کن

پرستش بر این یاد بنیاد کن

کزویست گردونِ گردان بپای

هم اویست بر نیک و بد رهنمای

جهان پر شگفتست چون بنگری

ندارد کسی آلت داوری

که جانت شگفتست و تن هم شگفت

نخست از خود اندازه باید گرفت

دگر آنک این گرد گردان سپهر

همی نو نمایدت هر روز چهر

نباشی بدین گفته همداستان

که دهقان همی گوید از باستان

خردمند کاین داستان بشنوَد

بدانش گراید بدین نگرود

   

 

سخنگوی دهقان چنین کرد یاد

که یک روز کیخسرو از بامداد

بیاراست گلشن بسان بهار

بزرگان نشستند با شهریار

چو گودرز و چون رستم و گستهم

چو برزین گرشاسپ از تخم جم

چو گیو و چو رهام کار آزمای

چو گرگین و خراد فرخنده رای

چو از روز یک ساعت اندر گذشت

بیامد بدرگاه چوپان ز دشت

که گوری پدید آمد اندر گله

چو شیری که از بند گردد یله

همان رنگ خورشید دارد درست

سپهرش بزر آب گویی بشست

سمندی بزرگست گویی بجای

ورا چار گرزست آن دست و پای

یکی نره شیرست گویی دژم

همی بفگند یال اسپان ز هم

بدانست خسرو که آن نیست گور

که برنگذرد گور ز اسپی بزور

برستم چنین گفت کین رنج نیز

به پیگار بر خویشتن سنج نیز

برو خویشتن را نگه‌دار ازوی

مگر باشد آهرمن کینه‌جوی

چنین گفت رستم که با بخت تو

نترسد پرستندهٔ تخت تو

نه دیو و نه شیر و نه نر اژدها

ز شمشیر تیزم نیابد رها

برون شد بنخچیر چون نره شیر

کمندی بدست اژدهایی بزیر

به دشتی کجا داشت چوپان گله

وزانسو گذر داشت گور یله

سه روزش همی جست در مرغزار

همی کرد بر گرد اسپان شکار

چهارم بدیدش گرازان بدشت

چو باد  بهاریبرو بر گذشت

درخشنده زرین یکی باره بود

بچرم اندرون زشت پتیاره بود

برانگیخت رخش دلاور ز جای

چو تنگ اندر آمد دگر شد برای

چنین گفت کین را نباید فگند

بباید گرفتن بخم کمند

نشایدش کردن بخنجر تباه

بدین سانش زنده برم نزد شاه

بینداخت رستم کیانی کمند

همی خواست کارد سرش را ببند

چو گور دلاور کمندش بدید

شد از چشم او در زمان ناپدید

بدانست رستم که آن نیست گور

ابا او کنون چاره باید نه زور

جز اکوان دیو این نشاید بُدن

ببایستش از باد تیغی زدن

بشمشیر باید کنون چاره کرد

دوانیدن خون بران چرم زرد

ز دانا شنیدم که این جای اوست

که گفتند بستاند از گور پوست

همانگه پدید آمد از دشت باز

سپهبد برانگیخت آن تند تاز

کمان را بزه کرد و از باد اسپ

بینداخت تیری چو آذر گشسپ

همان کو کمان کیان درکشید

دگر باره شد گور ازو ناپدید

همی تاخت اسپ اندران پهن دشت

چو سه روز و سه شب برو بر گذشت

به آبش گرفت آرزو هم به نان

سر از خواب بر کوههٔ زین زنان

چو بگرفتش از آب روشن شتاب

به پیش آمدش چشمهٔ چون گلاب

فرود آمد و رخش را آب داد

هم از ماندگی چشم را خواب داد

ز زین کیانیش بگشاد تنگ

به بالین نهاد آن جناغ خدنگ

چراگاه رخش آمد و جای خواب

نمدزین برافگند بر پیش آب

بدان جایگه خفت و خوابش ربود

که از رنج وز تاختن مانده بود

چو اکوانش از دور خفته بدید

یکی باد شد تا بر او رسید

زمین گرد ببرید و برداشتش

ز هامون بگردون برافراشتش

چو رستم بجنبید بر خویشتن

بدو گفت اکوان که ای پیلتن

سوی آبت اندازم ار سوی کوه

کجا خواهی افتاد دور از گروه

چو رستم بگفتار او بنگرید

همه تنبل دیو وارونه دید

چنین گفت با خویشتن پیلتن

که بد نامبردار هر انجمن

گر اندازدم گفت بر کوهسار

تن و استخوانم نیاید بکار

وگر گویم او را بدریا فگن

بکوه افگند بدگهر اهرمن

 

چنین داد پاسخ که دانای چین

یکی داستانی زدست اندرین

که در آب هر کو بر آیدش هوش

به مینو روانش نبیند سروش

بزاری هم ایدر بماند بجای

خرامش نیاید بدیگر سرای

به کوهم بینداز تا ببر و شیر

ببینند چنگال مرد دلیر

ز رستم چو بشنید اکوان دیو

برآورد بر سوی دریا غریو

بجایی بخواهم فگندنت گفت

که اندر دو گیتی بمانی نهفت

بدریای ژرف اندر انداختش

ز کینه خور ماهیان ساختش

همان کز هوا سوی دریا رسید

سبک تیغ تیز از میان برکشید

نهنگان که کردند آهنگ اوی

ببودند سرگشته از چنگ اوی

بدست چپ و پای کرد آشناه

بدیگر ز دشمن همی جست راه

بکارش نیامد زمانی درنگ

چنین باشد آن کو بود مرد جنگ

ز دریا بمردی به یکسو کشید

برآمد بهامون و خشکی بدید

ستایش گرفت آفریننده را

رهانیده از بد تن بنده را

برآسود و بگشاد بند میان

بر چشمه بنهاد ببر بیان

کمند و سلیحش چو بفگند نم

زره را بپوشید شیر دژم

بدان چشمه آمد کجا خفته بود

بران دیو بدگوهر آشفته بود

نبود رخش رخشان بران مرغزار

جهانجوی شد تند با روزگار

برآشفت و برداشت زین و لگام

بشد بر پی رخش تا گاه شام

پیاده همی رفت جویان شکار

به پیش اندر آمد یکی مرغزار

همه بیشه و آبهای روان

بهر جای دراج و قمری نوان

گله‌دار اسپان افراسیاب

به بیشه درون سر نهاده بخواب

دمان رخش بر مادیانان چو دیو

میان گله برکشیده غریو

چو رستم بدیدش کیانی کمند

بیفگند و سرش اندر آمد به بند

بمالیدش از گرد و زین برنهاد

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

لگامش بسر بر زد و برنشست

بران تیز شمشیر بنهاد دست

گله هر کجا دید یکسر براند

بشمشیر بر نام یزدان بخواند

گله‌دار چون بانگ اسبان شنید

سرآسیمه از خواب سر بر کشید

سواران که بودند با او بخواند

بر اسپ سرافرازشان برنشاند

گرفتند هر کس کمند و کمان

بدان تا که باشد چنین بدگمان

که یارد بدین مرغزار آمدن

بنزدیک چندین سوار آمدن

پس اندر سواران برفتند گرم

که بر پشت رستم بدرند چرم

چو رستم سراسیمه را بدید

سبک تیغ تیز از میان برکشید

بغرید چون شیر و برگفت نام

که من رستمم پور دستان سام

بشمشیر ازیشان دو بهره بکشت

چو چوپان چنان دید بنمود پشت

گریزان و رستم پس اندر دمان
به بازو فکنده به زه بر کمان

چو باد از شگفتی هم اندر شتاب

بدیدار اسپ آمد افراسیاب

بجایی که هر سال چوپان گله

بران دشت و آن آب کردی یله

خود و دو هزار از یل نامدار

رسیدند تازان بران مرغزار

ابا باده و رود و گردان بهم

بدان تا کند بر دل اندیشه کم

چو نزدیک آن مرغزاران رسید

ز اسپان و چوپان نشانی ندید

یکایک خروشیدن آمد ز دشت

همه اسپ یک بر دگر برگذشت

ز خاک پی رخش بر سرکشان

پدید آمد از دور پیدا نشان

چو چوپان بر شاه توران رسید

بدو باز گفت آن شگفتی که دید

که تنها گله برد رستم ز دشت

ز ما کشت بسیار و اندر گذشت

ز ترکان برآمد یکی گفت و گوی

که تنها بجنگ آمد این کینه‌جوی

بباید کشیدن یکایک سلیح

که این کار بر ما گذشت از مزیح

چنین زار گشتیم و خوار و زبون

که یک تن سوی ما گراید به خون

همی بگذراند به یک تن گله

نشاید چنین کار کردن یله

سپهدار با چار پیل و سپاه

پس رستم اندر گرفتند راه

چو گشتند نزدیک رستم کمان

ز بازو برون کرد و آمد دمان

بریشان ببارید چو ژاله میغ

چه تیر از کمان و چه پولاد تیغ

چو افگنده شد شست مرد دلیر

بگرز اندر آمد ز شمشیر شیر

همی گرز بارید همچون تگرگ

همی چاک چاک آمد از خود و ترگ

ازیشان چهل مرد دیگر بکشت

غمی شد سپهدار و بنمود پشت

ازو بستد آن چار پیل سپید

شدند آن سپاه از جهان ناامید

پس پشتشان رستم گرزدار

دو فرسنگ برسان ابر بهار

چو برگشت برداشت پیل و رمه

بنه هرچ آمد بچنگش همه

بیامد گرازان بران چشمه باز

دلش جنگ جویان بچنگ دراز

دگر باره اکوان بدو باز خورد

نگشتی بدو گفت سیر از نبرد

برستی ز دریا و چنگ نهنگ

بدشت آمدی باز پیچان بجنگ

تهمتن چو بنشید گفتار دیو

برآورد چون شیر جنگی غریو

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

بیفگند و آمد میانش به بند

بپیچید بر زین و گرز گران

برآهخت  وچون پتک آهنگران

بزد بر سر دیو چون پیل مست

سر و مغزش از گرز او گشت پست

فرود آمد آن آبگون خنجرش

برآهیخت و ببرید جنگی سرش

همی خواند بر کردگار آفرین

کزو بود پیروزی و زور کین

تو مر دیو را مردم بد شناس

کسی کو ندارد ز یزدان سپاس

خرد گر برین گفتها نگرود

مگر نیک مغزش همی نشنود

 گوان  پهلوانی بود زورمند

به بازو ستبر و به بالا بلند

گوان خوان و اکوان دیوش مخوان

که بر پهلوانی نگردد زبان

چه گویی تو ای خواجهٔ سالخورد

چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد

که داند که چندین نشیب و فراز

به پیش آرد این روزگار دراز

تگ روزگار از درازی که هست

همی بگذراند سخنها ز دست

که داند کزین گنبد تیزگرد

درو سور چند است و چندی نبرد

چو ببرید رستم سر دیو پست

بران بارهٔ پیل پیکر نشست

به پیش اندر آورد یکسر گله

بنه هرچ کردند ترکان یله

همی رفت با پیل و با خواسته

وزو شد جهان یکسر آراسته

ز ره چون به شاه آمد این آگهی

که برگشت رستم بدان فرهی

از ایدر میان را بدان کرد بند

کجا گور گیرد بخم کمند

کنون دیو و پیل آمدستش بچنگ

بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ

نیابد گذر شیر بر تیغ اوی

همان دیو و هم مردم کینه‌جوی

پذیره شدن را بیاراست شاه

بسر بر نهادند گردان کلاه

درفش شهنشاه با کرنای

ببردند با ژنده پیل و درای

چو رستم درفش جهاندار شاه

نگه کرد کامد پذیره براه

فرود آمد و خاک را داد بوس

خروش سپاه آمد و بوق و کوس

سر سرکشان رستم تاج بخش

بفرمود تا برنشیند برخش

وزانجا بایوان شاه آمدند

گشاده دل و نیک خواه آمدند

به ایرانیان بر گله بخش کرد

نشست تن خویشتن رخش کرد

فرستاد پیلان بر پیل شاه

که بر شیر پیلان بگیرند راه

بیک هفته ایوان بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

بمی رستم آن داستان برگشاد

وز اکوان همی کرد بر شاه یاد

که گوری ندیدم بخوبی چنوی

بدان سرافرازی و آن رنگ و بوی

چو خنجر بدرید بر تنش پوست

بروبر نبخشود دشمن نه دوست

سرش چون سر پیل و مویش دراز

دهن پر ز دندانهای گراز

دو چشمش کبود و لبانش سیاه

تنش را نشایست کردن نگاه

بدان زور و آن تن نباشد هیون

همه دشت ازو شد چو دریای خون

سرش کردم از تن بخنجر جدا

چو باران ازو خون شد اندر هوا

ازو ماند کیخسرو اندر شگفت

چو بنهاد جام آفرین برگرفت

بران کو چنان پهلوان آفرید

کسی این شگفتی بگیتی ندید

که مردم بود خود بکردار اوی

بمردی و بالا و دیدار اوی

همی گفت اگر کردگار سپهر

ندادی مرا بهره از داد و مهر

نبودی بگیتی چنین کهترم

که هزمان بدو دیو و پیل اشکرم

دو هفته بران گونه بودند شاد

ز اکوان وز بزم کردند یاد

سه دیگر تهمتن چنین کرد رای

که پیروز و شادان شود باز جای

مرا بویهٔ زال سامست گفت

چنین آرزو را نشاید نهفت

شوم زود و آیم بدرگاه باز

بباید همی کینه را کرد ساز

که کین سیاوش به پیل و گله

نشاید چنین خوار کردن یله

در گنج بگشاد شاه جهان

گرانمایه چیزی که بودش نهان

بیاورد ده جام گوهر ز گنج

بزر بافته جامهٔ شاه پنج

غلامان رومی بزرین کمر

پرستندگان نیز با طوق زر

ز گستردنیها و از تخت ساج

ز دیبا و دینار و پیروزه تاج

بنزدیک رستم فرستاد شاه

که این هدیه با خویشتن بر براه

یک امروز با ما بباید بدن

وزان پس ترا رای رفتن زدن

ببود و بپیمود چندی نبید

بشبگیر جز رای رفتن ندید

دو فرسنگ با او بشد شهریار

بپدرود کردن گرفتش کنار

چو با راه رستم هم آواز گشت

سپهدار ایران ازو بازگشت

جهان پاک بر مهر او گشت راست

همی داشت گیتی بر انسان که خواست

برین گونه گردد همی چرخ پیر

گهی چون کمانست و گاهی چو تیر

چو این داستان سربسر بشنوی

از اکوان سوی کین بیژن شوی



احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۰۰:۴۴ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۱:

1-«بوستان افروز» = گل تاج خروس

2-برای «ده آیت» حاشیۀ مربوط به قصیدۀ شماره 114 را ببینید.

به استناد زیرنویس دیوان خاقانی–نسخه عبدالرسولی–«سیمین تخته» کنایه از رخسار است و، شاید در اینجا «ده آیت» کنایه از دو زلف، دو گوش، دو چشم، دو ابرو و دو لب باشد.

ali solgi در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۰۰:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶:

از گذشته تا الان همه فقط بیان کلمه شراب ومی حافظ را واضح میبینند واینکه به وضپح خپد راباشیخ پرهیزکار مقایسه میکند که ازکجامعلوم که خداوند ازبین این دوشخصیت حافظ کارش واعمالش پاک تر نباشد اینجا معلوم میشه که تاکید حافظ اول بر دلنبستن به دنیااست یعنی مرکز وقلب حافظ هیچ دلبستگی نیست وهیچ بت درونی ندارد و مرکز عدم است و واز ساقی میخواهد که شراب بریزد و اومست شود وداستان پادشاهی جم اگاهی بدست اورد و چون در اصل روزه برای تسلط برنفس است که حافظ از نفس عبورکرده و در فضای یکتایی باخداوند است اصل روزه رویعنی ماندن در عدم ونیامدن به ذهن است وبرحسب ان عمل نکردن اینجاست که میگوید شیخ درذهن وباروزه گرفتن تازه میخواهد به درهیزگاری برسد درحالی که حافظ در عدم است ویکتایی اما چون من ذهنی ندارد دلیلی هم برای تظاهر وخودنمایی ندارد و میخواهد پایان ماه روزه را بادیدن روی شاهنشاه یعنی خداوند اعلام کند و دریافت شراب وبقیه ماجرا

علی احمدی در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۰۰:۰۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۵:

به زعم اینجانب موضوع  این غزل خود عشق است .نه پادشاه  نه معشوق زمینی و نه معشوق متعالی بلکه خود عشق.

  اگر روم ز پِی‌اش فتنه‌ها برانگیزد

ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد

وقتی به سوی عشق می روم فتنه ها از هر سو برپا می شود اتهام ها بدگویی ها حسادت ها همه و همه پیش می آیند .وقتی به دنبالش نروی از تو کینه به دل می گیرد چون عین حقیقت است. حق دارد کینه به دل بگیرد .

و گر به رهگذری یک دَم از وفاداری

چو گَرد در پِی‌اش افتم چو باد بُگْریزد

وقتی از روی وفاداری مثل گردی بر راهش می نشینم تا بر من گذر کند و پایش را بر من گذارد مثل باد از من گذر می کند تا من به پایش نچسبم گویا نمی خواهد  اثری از او در من باشد.

و گر کنم طلبِ نیم بوسه صد افسوس

ز حُقِّهٔ دهنش چون شکر فرو ریزد

و اگر از او نیم بوسه بخواهم از صندوقچه دهانش افسوس مثل شکر می ریزد.و لب از من دریغ می کند گویا نمی خواهد بر من مهر تایید بزند  .(چه کنم باید تحملش کنم )

من آن فریب که در نرگسِ تو می‌بینم

بس آبروی که با خاک ره برآمیزد

در چشم نرگس مانند تو فریبی می بینم که آبروی افراد زیادی را بر خاک ریخته و با خاک آمیخته است .یعنی به خاک ریخته و اثری از این آبروریزی بر جا نگذاشته یعنی در ظاهر مقصر نبوده است تا سایرین هم فریب بخورند و در دام عشق بیفتند

فراز و شیب بیابان عشق، دامِ بلاست

کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد

آری هم  بلندی و هم پستی بیابان عشق مثل دام بلاست و هیچ فرد شجاعی نیست که از بلای عشق نترسد.چه بلندت کند یا بر زمین ات  زند گرفتاری .

تو عمر خواه و صبوری که چرخِ شعبده باز

هزار بازی از این طُرفه‌تر برانگیزد

تو عمری بخواه همراه با صبر و تحمل چرا که روزگار شعبده باز بازی های زیادی شگفت آور تر از این خواهد داشت. از دایره عشق نمی توان بیرون رفت .

بر آستانهٔ تسلیم سر بِنِه حافظ

که گر ستیزه کنی، روزگار بستیزد

بر درگاه تسلیم سر بگذار ای حافظ چون اگر سر دعوا داشته باشی روزگار هم با تو سر جنگ خواهد داشت.

عشق و راه عاشقی یک مسیر حقیقی است و در برابر حقیقت باید سر تسلیم فرود آورد چون ستیز با عشق یعنی ستیز با حقیقت که نتیجه ای جز ضرر برای خود فرد ندارد .در تاریخ انسانهای بسیاری بوده اند که عمری به دنبال حقیقت بوده اند غافل از اینکه آیا اگر حقیقت را بشناسند می توانند تسلیم آن شوند ؟ پاسخ همه آنها مثبت است ولی معلوم نیست در عمل چه کنند.

سام در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۰۰:۰۱ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۰:

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
حکایت به قلم "ســاده و روان"


📚 باب دوم : در اخلاق درویشان

🌺 حکایت ۱۰

💫 مفهوم حکایت:  چنانکه گویند: شخصی از حضرت یعقوب پرسید (چطور شد که تو در کنعان، بوی خوش پیراهن یوسف را پیش از رسیدن به کنعان، از مصر شنیدی ولی خود یوسف را در چاه بیابان کنعان ندیدی ؟ ) 

یعقوب در پاسخ گفت : حال ما مانند برق جهنده آسمان است که گاهی پیدا و گاهی ناپیدا است. پای طایر جان ما بر فراز گنبد برین جای گیرد و همه چیز را بنگریم و گاهی پشت پای خود را نمی بینیم. اگر عارف همیشه در حال کشف و شهود بماند، هر دو جهان را ترک می کند و بر فراز بیرون از هر دو جهان دست می یابد.

🔸یکی پرسید از آن گم کرده فرزند
🔹که ای روشن گهر پیر خردمند

🔸ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
🔹چرا در چاه کنعانش ندیدی ؟

🔸بگفت احوال ما برق جهان است
🔹چرا در چاه کنعانش ندیدی ؟

🔸گهی بر طارم اعلی نشینم
🔹گهی بر پشت پای خود نبینم

🔸اگر درویش در حالی بماندی
🔹سر و دست از دو عالم بر فشاندی

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫دیروز جمعه، ساعت ۲۳:۱۹ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۹:

«گِرد پایۀ/پایِ حوض گشتن» یعنی سر در گم دنبال چیزی بودن (لغتنامه دهخدا)

«پایۀ حوض» یعنی جای بدنامی و رسوایی (لغتنامه دهخدا)

ناشنیده پند در ‫دیروز جمعه، ساعت ۲۲:۵۴ دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۰۱:

درینجا به فضل و  هنر خویش می‌بالد و دل خود را به اینگونه سخنان تسلی می‌بخشد که اگر مالی نداری فضلی و طبعی و حالی داری.

 

 

 

 

ناشنیده پند در ‫دیروز جمعه، ساعت ۲۲:۴۴ دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۸۶ - مدح سدید فقیهی:

دو بیتی بسیار هنرمندانه ای است که نشان از ذکاوت و تیزهوشی شاعر میدهد.

«سدیدفقیهی»نام ممدوح میباشد که در مصراع آخر تکرار شده است.

ali solgi در ‫دیروز جمعه، ساعت ۲۲:۴۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۱:

دیدن معشوق به دل است ودریافتی نووجدید که در گذشته نباشد ونوومتعلق به این لحظه باشد هرگاه ما تحت تاثیرعمل دیگران واکنش منفی وتحت تاثیرمخرب وتاریکی قراربگیریم یعنی در گذشته ایم نه در حال ولحظه یکتایی

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۲۰:۲۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰
                 
سرمست ، به بوستان برآمد
از سرو و ز گل ، فغان برآمد

با حسن ، نظارهٔ رُخ اش کرد
هر گل  ، که ز بوستان برآمد

نرگس چو بدید ، چشمِ مست اش
مخمور ، ز گلسِتان برآمد

چون ، لاله ، فروغِ رویِ او یافت
دلسوخته شد ، ز جان برآمد

سوسن ، چو ز بندگیِّ او ، گفت
آزاده و دَه زبان برآمد

بگذشت به کاروان ، چو یوسف
فریاد ، ز کاروان برآمد

از شیرینیِ خندهٔ او ست
هر شور ، که از جهان برآمد

وز سر تیزیِ غمزهٔ او ست
هر تیر ، که از کمان برآمد

کردم شِکُری طلب ،  ز تنگ اش
از شرم ، رخ اش چنان برآمد

کز رویِ  چو گلستان ش ، گویی
صد دستهٔ ارغوان برآمد

خورشیدِ رخِ ستاره ریز اش
از کنگرهٔ عیان برآمد

از یک یک ذرهٔ دو عالم
ماهی مه از آسمان برآمد

در خود نگریستم ، بدان نور
نقشی م ، به امتحان برآمد

یک موی ، حجاب در میان بود
چون موی تنَم ، از آن برآمد

در حقّه مکن مرا ، که کارَم
زان حقهٔ دُرفِشان برآمد

از هر دو جهان ، کناره کردم
اندوهِ تو ، از میان برآمد

هر مرغ ، که کرد ، وصفَت آغاز
آواره ز آشیان برآمد

زیرا که به وصفَت ، از دو عالم
آوازهٔ بی نشان برآمد

در وصفِ تو شد ، فرید خیره
وز دانش و از بیان برآمد

برمک در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۹:۰۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۱۲ - ستایش سلطان محمود:

پیداست بیتهایی که در ان عربی هست همه سست است و از فردوسی نیست مانند این که از بیخ نیازی بدان نیست  :

دل من چو نور اندر آن تیره شب

نخفته گشاده دل و بسته لب

Nima در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۸:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۲:

«یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود»
عکس یارم در پروفایلش چه چاق افتاده بود


گفتمش :عکسی دگر بگذار از قاب رُخَت
لیک آن عکس دگر شکل الاغ افتاده بود


باز هم گفتم به تعویضش بکن همت ،بکرد
در یکی عکس دگر مثل کلاغ افتاده بود


گفتمش: ای سروقامت قامتی بنما چو سرو
قامتش در عکس اما چون چماق افتاده بود


گفتمش در گوشه رو ،بنشین و تصویری بگیر
این یکی شکل شبح کُنج اتاق افتاده بود


گفتمش: یارا حبیبا دلبرا بی عکس باش
رفت و دیگر برنگشت و بس فراق افتاده بود

گیتی قاسم زاده در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۵:۰۲ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳:

بیت اول که معنایش معلوم هست. 

اما بیت دوم: 

بر گرد پیاله آیتی هست مقیم 

کاندر همه جا مدام خوانند آن را

درگذشته جام ها هفت خط(آیت) داشت که از بالا به پایین  چنین خوانده میشد: جور، بغداد، بصره، ارزق، اشک، کاسه‌گر و فرودینه و بسته به تحمل هرکس در نوش‌خواری،  ساقی  پیاله را تا آن خط پر می‌کرده. 

شاید منظور از این بیت اشاره به همین موضوع هست؟ 

افسانه چراغی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۴:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲:

ادمین گرامی تمنا می‌کنم این حرکت‌گذاری‌های افراطی و نابجا و غیرضروری را تایید نفرمایید. 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۴:۱۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴
                        
ای ، آفتابِ سرکش ، یک ذرّه ، خاکِ پایَت
آبِ حیات ، رشحی ، از جامِ جانفزایَت

هم خواجه تاشِ گردون ، دل بر وفا ، غلامَت
هم  پادشاهِ گیتی ، جان بر میان ، گدایَت

هم چرخ ، خرقه‌پوشی ، در خانقاهِ عشقَت
هم جبرئیل ، مرغی ،  در دامِ دلربایَت

در سر گرفته عالم ، اندیشهٔ وصالَت
در چشم کرده کوثر ، خاکِ درِ سرایَت

کوثر ، که آبِ حیوان ، یک شبنم است از وی
دربسته تا به جان دل ، در لعلِ دلگشایَت

سِرّی که هر دو عالم ، یک ذرّه می‌نیابند
جاوید ، کف گرفته ، جامِ جهان نمایَت

نوباوهٔ جمالت ، ماهِ نُو است و هر مَه
بنهد کلَه ز خجلت ، در دامنِ قبایَت

تو اَبرشِ نکویی ، می‌تازی و مَه و مهر
چون سایه در رکابَت ، چون ذرّه در هوایَت

تا بویِ مُشکِ زلفَت ، پُر مُشک کرد جانم
عطّارِ مُشک ریز ام ، از زلفِ مشک سایَتعطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴

                        
ای ، آفتابِ سرکش ، یک ذرّه ، خاکِ پایَت
آبِ حیات ، رشحی ، از جامِ جانفزایَت

هم خواجه تاشِ گردون ، دل بر وفا ، غلامَت
هم  پادشاهِ گیتی ، جان بر میان ، گدایَت

هم چرخ ، خرقه‌پوشی ، در خانقاهِ عشقَت
هم جبرئیل ، مرغی ،  در دامِ دلربایَت

در سر گرفته عالم ، اندیشهٔ وصالَت
در چشم کرده کوثر ، خاکِ درِ سرایَت

کوثر ، که آبِ حیوان ، یک شبنم است از وی
دربسته تا به جان دل ، در لعلِ دلگشایَت

سِرّی که هر دو عالم ، یک ذرّه می‌نیابند
جاوید ، کف گرفته ، جامِ جهان نمایَت

نوباوهٔ جمالت ، ماهِ نُو است و هر مَه
بنهد کلَه ز خجلت ، در دامنِ قبایَت

تو اَبرشِ نکویی ، می‌تازی و مَه و مهر
چون سایه در رکابَت ، چون ذرّه در هوایَت

تا بویِ مُشکِ زلفَت ، پُر مُشک کرد جانم
عطّارِ مُشک ریز ام ، از زلفِ مشک سایَت

محسن عبدی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۳:۴۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۴:

چو بشنید کاکوی آواز من چنان زخم سرباز کوپال من

این بیت به نظر اشتباه نوشته شده

قافیه نداره 

ابوذر غفاری در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۳:۲۴ دربارهٔ عطار » تذکرة الأولیاء » بخش ۶۸ - ذکر ابوبکر کتانی قدس الله روحه العزیز:

و گفت: درویشی به نزدیک من آمد ...

خداوند به گرسنگی او عالم نیست ؟که شکایت میکنی؟

کنایه از این است که خداوند میداند که درویش گرسنه است .

 

ابوذر غفاری در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۳:۰۶ دربارهٔ عطار » تذکرة الأولیاء » بخش ۶۶ - ذکر عبدالله مغربی قدس الله روحه العزیز:

و گفت: زیرک نیست کسی الااین ...

وفات او به طور سینا بود یعنی در طور سینا وفات کرد

دکتر حافظ رهنورد در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۲:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۸:

خواجه حافظ گرامی از این گونه غزل که گفتگویی‌ست و با گفتم گفت ادامه می‌یابد، یک غزل دیگر نیز دارد که آن مشهورتر است. گفتم غم تو دارم...

باید در نظر داشت که این‌گونه چارچوب‌ها باعث سخت شدن کار شاعر می.گردد.

حافظ پژوهان معتقدند که این شعر از غزل‌های مدیحتی‌ست برای خواجه عبدالصمد که از بزرگان شیراز بوده و با خواجه نیز دوستی‌ای داشته.

این غزل زمانی به او تقدیم شده که این توانگر گویا در شرف ازدواج در سنین بالا بوده؛ البته که این غزل نیز چون باقی غزل‌های مدیحتی خواجه فرم خودش را حفظ کرده و غیرقابل تأویل نیست.

 خواجه در غزلی دیگر نیز از خواجه عبدالصمد یاد کرده است.

شد لشگر غمم بی‌عدد از بخت می‌خواهم مدد

تا فخردین عبدالصمد باشد که غمخواری کند

برخی معتقدند منظور خواجه از عبدالصمد، بهاءالدین عبدالصمد بن عثمان البحر آبادی السفراینی است که  از علمای بزرگ قرن هشتم در شیراز است؛ امّا قطعیت آن نامعلوم است.

۱
۲
۳
۵۶۴۴