سیدمحمد جهانشاهی در یک ساعت قبل، ساعت ۱۲:۳۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۲:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۲
چون لب اش ، دُرجِ گهر باز کند
عقل را ، حاملهٔ راز کندیا رب ، از عشقِ شکر خندهٔ او
طوطیِ روح ، چه پرواز کندهیچ کَس ، زَهره ندارد ، که دمی
صفتِ آن لبِ دمساز کندتیربارانِ همهٔ شادیِ دل
غمِ آن غمزهٔ غمّاز کندراست ، کان تُرکِ پریچهره ، چو صبح
زلفِ شبرنگ ، ز رخ باز کندنتوان گفت ، که هندویِ بصر
از چه ، زنگیِّ دل آغاز کندنازِ او ، چون خوَشم آید ، نکند
ور کند ناز ، به صد ناز کندماهِ روی ات ، چو ز رخ درتابد
ذرّه را ، با فلک انباز کندهمه ذرّاتِ جهان را ، رخِ تو
همچو خورشید ، سرافراز کندوه ، که دیوانگیِ عشقِ تو را
عقلِ پُر حیله ، چه اعزاز کندماه ، در دقّ و ورم مانده و باز
بر امیدِ تو ، تک و تاز کندگفته بودی ؛ که برُو ، ور نرَوی
زلفِ من ، کُشتنِ تو ، ساز کندسر نپیچَم ، اگر از هر سرِ موی
سرِ زلفِ تو ، سرانداز کندبه سخن ، گرچه من ام ، عیسی دم
جزعِ تو ، دعویِ ایجاز کندعنبرِ زلفِ تو ، عطّارَم کرد
وَاطلسِ رویِ تو ، بزّاز کند
سیدمحمد جهانشاهی در یک ساعت قبل، ساعت ۱۲:۳۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۱:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۱
از میِ عشقِ نیستی ، هر که خروش میزند
عشقِ تو ، عقل و جان ش را ، خانه فروش میزندعاشقِ عشقِ تو شدم ، از دل و جان ، که عشقِ تو
پرده نهفته میدرَد ، زخم خموش میزنددل چو ز دُردِ دَردِ تو ، مست خراب میشود
عمر وداع میکند ، عقل خروش میزندگرچه دلِ خرابِ من ، از میِ عشق ، مست شد
لیک صبوحِ وصل را ، نعره به هوش میزنددل چو حریفِ دُرد شد ، ساقیِ او ست ، جانِ ما
دل میِ عشق میخورَد ، جان دمِ نوش میزندتا دلِ من ، به مفلسی ، از همه کُون درگذشت
از همه کینه میکَشد ، بر همه دوش میزندتا ز شرابِ شوقِ تو ، دل بچَشید جرعهای
جملهٔ پندِ زاهدان ، از پسِ گوش میزندای دلِ خسته ، نیستی ، مردِ مقامِ عاشقی
سیر شدی ز خود مگر ، خونِ تو جوش میزندجانِ فرید ، از بلی ، مستِ میِ الست شد
شاید ، اگر به بویِ او ، لافِ سروش میزند
سیدمحمد جهانشاهی در یک ساعت قبل، ساعت ۱۲:۳۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۶:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۶
سرو ، چون قدِّ خرامانِ تو نیست
لعل ، چون پستهٔ خندانِ تو نیستنیست یک کَس ، که به لب آمده جان
زآرزویِ لب و دندانِ تو نیستهیچ جمعیّت ، اگر یافت کَسی
از جز آن ، زلفِ پریشانِ تو نیستمُرده آن دل ، که به صد جان نه به یک
زندهٔ چشمهٔ حیوانِ تو نیستغرقه باد آنکه ، به صد سوختگی
تشنهٔ چاهِ زنخدانِ تو نیستبِه ز جان ، عاشقِ دیدارِ تو را
سپرِ ناوکِ مژگانِ تو نیستچشمِ یک عاقل و هشیار ، ندید
که چو من ، واله و حیرانِ تو نیستمیِ وصلَم بدِه آخر ، که مرا
بیش ازین ، طاقتِ هجرانِ تو نیستای دلِ سوخته ، در درد بسوز
زانکه جز دردِ تو ، درمانِ تو نیستچند باشی تو از آنِ خود ، از آنک
تا تو آنِ خودی ، او آنِ تو نیستگر بدو نیست رهَت ، جان درباز
زحمتِ جانِ تو ، جز جانِ تو نیستکه کَشَد دردِ دلَت ، ای عطّار
شرحِ آن ، لایقِ دیوانِ تو نیست
سیدمحمد جهانشاهی در یک ساعت قبل، ساعت ۱۲:۳۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷
هر دلی ، کز عشقِ تو ، آگاه نیست
گو برُو ، کو مردِ این درگاه نیستهر که را خوش نیست ، با اندوهِ تو
جانِ او ، از ذوقِ عشق ، آگاه نیستای دل اَر مَردِ رهی ، مردانه باش
زانکه اندر عاشقی ، اکراه نیستعاشقان ، چون حلقه بر دَر ماندهاند
زانکه نزدیکِ تو ، کَس را راه نیستگِرد بر گِردِ دلَم ، از دردِ تو
خون گرفت و زهرهٔ یک آه نیستبر سر آی ، از قعرِ چاهِ نفس ، از آنک
یوسفِ مصری ت ، اندر چاه نیستچند جویی آب و جاه ، اَر عاشقی
عاشق ، اندر بندِ آب و جاه نیستزادِ راهِ مردِ عاشق ، نیستی است
نیست شُو در راهِ آن دلخواه ، نیستدر دِه ای عطّار ، تن در نیستی
زانکه آنجا مردِ هستی ، شاه نیست
علی میراحمدی در یک ساعت قبل، ساعت ۱۲:۰۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۷ - گفتار اندر ستایش پیغمبر:
بخشی از یک مجلس تعزیه:
(مسلمان شدن رستم به دست امیرالمومنین)
رستم:
الامان ای امیر هر دو جهان
کن مسلمان مرا تو از احسان
علی(ع):
گو تو رستم کنون بلا اکراه
أشهد أن لا اله الا اللههم محمد(ص) بود چو ختم رسل
گو تو من را علی ولی الله (ع)
رستم:
میدهم من شهاده بی اکراه
وحده لا اله الا الله
بر محمد(ص) که پیک و یار خداست
میکنم سجده من که رهبر ماست
یا علی ولی امام تویی
رهبر جمله خاص و عام تویی...
منبع:ادبیات نمایشی و آیین شبیه خوانی
محمد حسین ناصر بخت
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ ساعت قبل، ساعت ۱۱:۴۹ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴:
وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴
ما سالها ، مجاورِ میخانه بودهایم،
روز و شبان ، به خاکِ در اش ، جبهه سودهایمبا رَخشِ صبر ، وادیِ لا را سپردهایم،
اندر فضایِ منزلِ اِلّا غنودهایمپا ، از گلیمِ کثرتِ دنیا کشیدهایم،
خُود تکیه ما به بالشِ وحدت نمودهایمبا صیقلِ ریاضت ، از آیینهء ضمیر،
گَردِ خُودیّ و زنگِ دُویی را زدودهایمزاهد برُو ، که نغمهء منصوری ، از ازل،
ما بر فرازِ دارِ فنا ، خُوش سرودهایمبهرِ قبولِ خاطرِ خاصانِ بزمِ دوست،
کاهیدهایم از تن و بر جان فزودهایمنادیدههایِ چند ، ز دلدار دیدهایم،
نشنیدههایِ چند ، ز جانان شنودهایمتا رَختِ جان ، به سایهء سروی کشیدهایم،
صد جویِ خون ، ز دیده به دامن گشودهایمگویِ سعادت ، از سرِ میدانِ معرفت،
"وحدت" ، به صُولَجانِ ریاضت ربودهایم
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ ساعت قبل، ساعت ۱۱:۴۸ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱:
وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شماره ۱۱
باز ، آهنگِ جنون کردیم ما،
عقل را ، از سَر برون کردیم ماجز فنونِ عشق ، کآن آیینِ ما ست،
سربهسر ، ترکِ فنون کردیم مادر طریقِ عشق ، تسلیم و رضا،
روزگاری ، رهنمون کردیم مادر سرابِ دل ، روان در جویِ چشم،
چشمههایِ آب ، خون کردیم ماخاکِ خواریّ و مذلّت تا ابد،
بر سرِ دنیایِ دون کردیم مادر پیِ چندیّ و چون ، در سالها،
با خلایق ، چند و چون کردیم مابر رگِ غم ، نِشترِ شادی زدیم،
دفعِ سُودایِ درون کردیم ماتا به نیرویِ ریاضت ، عاقبت،
نفسِ سرکِش را ، زبون کردیم ماآسمان را ، صورت از سیلیِّ عشق،
"وحدت" ، آخر نیلگون کردیم ما
بزرگمهر در ۲ ساعت قبل، ساعت ۱۱:۱۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰۷:
آقای Amir AK چرا فکر کردید دانایی باید دارایی باشد، مولانا کجای دیگر در مورد دارایی صحبت کره که شما دستور تغییر هم صادر کردهاید. از این شعر بلند زیبا شما هیچ حرف دیگری نداشتید جز ایراد بنی اسرائیلی...
داریوش ابونصری در ۳ ساعت قبل، ساعت ۱۰:۳۰ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۸ - داستان کلیله ودمنه:
اگر بخواهیم نسخه های نادرست را مبنای معنی کردن ابیات شاهنامه قرار بدهیم دچار اشتباه خواهیم شد, درست این بیت اینست:
بفرمود تا فارسیء دری
بگفتند و کوتاه شد داوری
بنابراین بیت زیر نادرست است:
بفرمود تا پارسی و دری
نبشتند و کوتاه شد داوری
علی میراحمدی در ۶ ساعت قبل، ساعت ۰۷:۰۸ در پاسخ به مختارِ مجبور دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان اکوان دیو » داستان اکوان دیو:
شعر جالبیست دوست عزیز
خوش است مردمان اگر کتابی میخوانند و مطالعه ای دارند و جرقه ای در ذهنشان روشن میکنند چراغی هم در دلشان بیفروزند .
علم و فلسفه بسیار قابل احترام هستند اما علم زدگی و فلسفه زدگی مصیبت است.
متاسفانه عده ای بر اثر نادانی یا قرارگرفتن تحت تبلیغات سوء دیگران،معنویت را انکار کرده یا دین را خرافه میدانند؛به نظر من نباید با این جماعت زیاد بحث کرد ؛خداوند با دین و کتاب و پیامبر خویش بر همگان اتمام حجت کرده و قوای شناخت و معرفت را هم به انسان عطا کرده است.
شرابِ لعل و جایِ امن و یارِ مهربان ساقی
دلا کی بِه شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
امیر اقبال مشهدی فراهانی در ۱۰ ساعت قبل، ساعت ۰۳:۳۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵:
سلام دوستان ، برای تلفظ واژه هایی را که اعراب ندارند چه راهکاری پیشنهاد دارد
احمد خرمآبادیزاد در ۱۲ ساعت قبل، ساعت ۰۱:۲۷ دربارهٔ مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۹:
مصرع دوم بیت دوم به شرخ زیر است:
«یعنی که خموش، بیع کن کهارزان است»
در تصویر برداری نسخۀ کم رنگ مرجع (چاپ باکو، 1985)، تنها حرف «ک» از واژه «کن» دیده میشود. اندازهگیری فاصله این حرف تا واژۀ «کارزان» وجود یک حرف دیگر را قطعی میسازد. با روی کاغذ بردن این مصرع و نیز مصرع نخست بیت دوم از رباعی 66 («نو کن قفس و دانهٔ لطفی تو بپاش») و مقایسه نقطه به نقطۀ واژۀ «کن»، حرف افتاده شده در نتیجه تصویر برداری مشخص میشود.
*تکیه بر ذهن فریبکار، منطق را از ما میرباید.
حمید شفیع در دیروز شنبه، ساعت ۲۲:۳۹ دربارهٔ مولانا » فیه ما فیه » فصل بیستم - شریفِ پایسوخته گوید::
بسیار عالی
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۲۲:۲۹ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸:
وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
پیشِ تیرِ نگه اش ، سینه سپر خواهم کرد،
بهرِ اَبرویِ کج اش ، فکرِ دگر خواهم کردنکند گر نظری ، بر دلِ سُودازده ام،
مُلکِ دل را ، ز غم اش ، زیر و زبر خواهم کردیا که دیوانه صفت ، گیرم از آن دلبر کام،
یا که از عشق و جنون ، صرفِ نظر خواهم کردگر چه رَه دور و در این راه ، خطر بسیار است،
به سوی اش ، با سرِ پُر شور ، سفر خواهم کردگر بخواهد ، که به کوی اش برسد ، پایِ رقیب،
رَه بر او بسته و ایجادِ خطر خواهم کردتا که گه گاه ، شوَم بهرهور از بویِ عُقار،
بر درِ میکده ، گه گاه گذر خواهم کردمیدهم جان ، به تمنّایِ وصال اش ، "وحدت" ،
هان مپندار ، در این باره ضرر خواهم کرد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۲۲:۲۲ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹:
وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
مقصدِ من، خواجه، مولایِ من است
توشه ی من نیز ، تقوایِ من استدر مناجاتَم ، چو موسی با اله
خلوتِ دل ، طورِ سینایِ من استمِی ، روانِ مردهام را ، زنده کرد
آری آری ، مِی مسیحایِ من استگاهگاهی ، این رکوع و این سجود
کَلِّمینی یا حُمَیرایِ من استدامنِ تدبیر را ، دادم ز دست
رشته ی تقدیر ، در پایِ من استحُسنِ لیلی ، جز یکی مجنون نداشت
عالَمی ، مجنونِ لیلایِ من استنفیِ من ، شد باعثِ اثباتِ من
خواجه ، در لایِ من ، اِلّایِ من استنشئه ی ناسوت ام ، اندر خور نبود
عالمِ لاهوت ، مَاوایِ من استنامِ نیک ات ، ذکرِ صبح و شامِ ما ست
یادِ روی ات ، ذکرِ شبهایِ من استرَه ، به خلوتگاهِ وحدت یافتم
وحدت ام ، فوقِ گمان ، جایِ من است
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۲۲:۲۲ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷:
وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
خواجه ، آن روز که از بندگی ، آزادَم کرد
ساغرِ مِی ، به کفَم داد و ز غم شادَم کردخبر ، از نیک و بدِ عاشقی ام ، هیچ نبود
چشمِ مستِ تو ، در این مرحله اُستادَم کردرویِ شیرینصفتان ، در نظر آراست مرا
ریخت طرحِ هوس اندر سَر و فرهادَم کردعاقبت ، بیخ و بُنِ هستیِ ما ، کرد خراب
از کرَم ، خانهاش آباد ، که آبادَم کردرفت بر بادِ فنا ، گَردِ وجود ام آخر
دیدی ای دوست ، که سودایِ تو ، بر بادَم کردبس که فرهاد صفت ، ناله و فریاد زدم
بیستون ، ناله و فریاد ، ز فریادَم کردبودم از زمره ی رندانِ خرابات ، ولیک
قسمت ، از روزِ ازل ، همدمِ زهّاد ام کردوحدت ، آن ترکِ کماندارِ جفاجو ، آخر
دیده و دل ، هدفِ ناوکِ بیدادَم کرد
کوروش در دیروز شنبه، ساعت ۱۹:۴۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳:
راست چو شقه علمت رقص کنانم ز هوا
بال مرا بازگشا خوش خوش و منورد مرا
منظور از شقه علمت چیست ؟
مختارِ مجبور در دیروز شنبه، ساعت ۱۹:۳۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان اکوان دیو » داستان اکوان دیو:
فلسفی کاو یاغی و منکَر شده
آدم است انگار لیکن خر شده
کوله باری از کتب بر روی دوش
هر کتابی خوانده او خرتر شده
منکر دین خدا و اعتقاد
منکر قرآن و پیغمبر شده
ژاژ میخاید بسی این ژاژخا
عقل او هر لحظه ای کمتر شده
در دماغش جز غرور و جهل نیست
جاهل و نادان و کور و کر شده
در بیابان غرور و تیرگی
کاروان جهل را رهبر شده
چون ندارد نسبتی با معرفت
کودک تردید را مادر شده
همسفر با وهم و با پندار خویش
با جهالت هر شبی همسر شده
از خودش چیزی ندارد بیزبان
راوی حرف کسی دیگر شده
او مرید فیلسوفان فرنگ
عاشق نیچه و پنهاور شده
جد او میمون و خاکش مقصد است
عاقبت خاکش چنین بر سر شده
علی میراحمدی در دیروز شنبه، ساعت ۱۹:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۹:
این مصراع دست انداز دارد و حیف ازین غزل که این مصراع یک مقدار خرابش کرده است.
دکتر صحافیان در یک ساعت قبل، ساعت ۱۲:۳۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷: