گنجور

حاشیه‌ها

دکتر حافظ رهنورد در ‫۳۰ دقیقه قبل، ساعت ۱۲:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۸:

خواجه حافظ گرامی از این گونه غزل که گفتگویی‌ست و با گفتم گفت ادامه می‌یابد، یک غزل دیگر نیز دارد که آن مشهورتر است. گفتم غم تو دارم...

باید در نظر داشت که این‌گونه چارچوب‌ها باعث سخت شدن کار شاعر می.گردد.

حافظ پژوهان معتقدند که این شعر از غزل‌های مدیحتی‌ست برای خواجه عبدالصمد که از بزرگان شیراز بوده و با خواجه نیز دوستی‌ای داشته.

این غزل زمانی به او تقدیم شده که این توانگر گویا در شرف ازدواج در سنین بالا بوده؛ البته که این غزل نیز چون باقی غزل‌های مدیحتی خواجه فرم خودش را حفظ کرده و غیرقابل تأویل نیست.

 خواجه در غزلی دیگر نیز از خواجه عبدالصمد یاد کرده است.

شد لشگر غمم بی‌عدد از بخت می‌خواهم مدد

تا فخردین عبدالصمد باشد که غمخواری کند

برخی معتقدند منظور خواجه از عبدالصمد، بهاءالدین عبدالصمد بن عثمان البحر آبادی السفراینی است که  از علمای بزرگ قرن هشتم در شیراز است؛ امّا قطعیت آن نامعلوم است.

دکتر حافظ رهنورد در ‫۴۹ دقیقه قبل، ساعت ۱۱:۵۴ دربارهٔ شهید بلخی » قصاید، غزلیات و قطعات » شمارهٔ ۱۶:

نکته‌ای دیگر آن‌که نام این شاعر بلندآوازه را شَهید می‌گویند؛ درحالی‌که در برخی منابع قدیمه مشخص شده که تلفظ این نام به‌صورت شُهَید صحیح است.

دکتر حافظ رهنورد در ‫۵۱ دقیقه قبل، ساعت ۱۱:۵۲ دربارهٔ شهید بلخی » قصاید، غزلیات و قطعات » شمارهٔ ۱۶:

بیت چهارم را مسعود سعد سلمان نیز در یکی از قصایدش به‌کار برده؛ منتها جای مصرع‌ها فرق دارد.

بیت زیبای

هزار کبک ندارد دل یکی شاهین

هزار بنده ندارد دل خداوندی

نکته‌ای در این شعر نهفته است و آن این‌که در فرهنگ ایرانی شاد کردن دل از هرچیز دیگر مهم‌تر است و در این شعر که شاعرش از بزرگان نخستین ادب پارسی‌ست نیز دیده می‌شود.

شنیده‌ام که بهشت آن کسی تواند یافت

که آرزو برساند به آرزو‌مندی

خواجه حافظ عزیز نیز در بیتی گفته است:

گفتم هوایِ میکده غم می‌بَرَد ز دل

گفتا خوش آن کَسان که دلی شادمان کنند

برمک در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۱۱:۳۶ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۱۲ - ستایش سلطان محمود:

اگر خاندم و برافشاندم باشد همانگونه که در نسخه لندن امده باید چنین باشد

 

تو نیز آفرین کن که گوینده‌ای

بدو نام جاوید جوینده‌ای

بر آن شهریار آفرین خواندم

نبودم درم جان بر افشاندم

چو بیدار گشتم بجستم ز جای

چه مایه شب تیره بودم به پای

به دل گفتم این خواب را پاسخ است

که آواز او بر جهان فرخ است

 

پیش از بیدار شدن افرین خوانده  

دیگر بنگریم که پای در اینجا به چم  درنگ و درازای زمان است

چو بیدار گشتم بجستم ز جای

چه مایه شب تیره بودم به پای

 

 

Nima در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۱۱:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳:

 بیت سوم این غزل که میگه: نگارم دوش به عزم رقص برخاست و  گره بگشود از گیسو یعنی:
تجلی کرد و آفرینش آغاز شد و کثرت از وحدت به وجود اومد.

گیسوی جمع  نماد وحدته و زمانی که گره گیسو باز میشه وحدت به کثرت منجر میشه

در مورد رقص هم باید گفت :
تو یه مجلس عروسی  وقتی یه نفر سر جاش نشسته معمولا از نظرها پنهانه و زمانی که بلند میشه و  تکونی به خودش میده و رقصی می‌کنه ظاهرش آشکار میشه و  نظرها را جلب می‌کنه و مجلس را هم به وجد میاره و دلبری می‌کنه!

فک کنم توضیح بیشتری برای درک منظور شاعر نیاز نباشه

علی احمدی در ‫۲ ساعت قبل، ساعت ۱۰:۳۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷:

هر که را با خطِ سبزت سرِ سودا باشد

پای از این دایره بیرون نَنِهَد تا باشد

خط سبز وقتی با دایره همراه شود یادآور موهای سبزفام دور صورت است.می فرماید هرکس سودای این موهای زیبای تو را در سر داشته باشد  تا زمانی که زنده است از این دایره دنیا که انعکاس روی توست خارج نمی شود .

من چو از خاکِ لحد لاله‌صفت برخیزم

داغِ سودای توام سِرِّ سُویدا باشد

من اگر مانند گل لاله از خاک گورم برخیزم خیال روی تو مثل داغ سیاه راز آلود در قعر دلم جای گرفته است .این برخاستن از گور می تواند در دنیا باشد و حالتی رجعت گونه باشد . 

تو خود ای گوهرِ یک‌دانه کجایی آخِر

کز غمت دیدهٔ مردم همه دریا باشد

تو که مروارید یکتا و منحصر به فرد هستی آخر کجا یی که از غم دوری تو چشم مردم دریایی شده است .

اگرچه مردم می تواند در اشعار حافظ معنای مردمک داشته باشد ولی با این ترکیب که مردم به دیده اضافه شده ،معنای مردمک را نمی توان استنباط کرد و بهتر است مردمن به معنای مردمان را مد نظر بگیریم.

نکته جالب دیگر گوهر در دریاست .یعنی اشک همه مردم این گوهر نایاب را در خود نهفته است 

از بُنِ هر مژه‌ام آب روان است بیا

اگرت میلِ لبِ جوی و تماشا باشد

دیگر از زیر هر مژه من اشک روان شده .اگر میل داری این جوی روان را تماشا کنی بیا .

چون گل و مِی دمی از پرده برون آی و درآ

که دگرباره ملاقات نه پیدا باشد

مثل گل که گاهی شکفته می شود و شراب که گاهی از پستو بیرون می آید تو هم بیرون بیا ولی برای همیشه بیرون بیا .چرا که دوباره علوم نیست بتوانیم تو را ملاقات کنیم .

مخاطب حافظ حضور و نقش موقت در دنیا دارد و گاهی جلوه گری می کند ولی حافظ به دنبال جلوه دائمی اوست.

ظِلِّ مَمدودِ خَمِ زلفِ توام بر سر باد

کاندر این سایه قرارِ دلِ شیدا باشد

سایه کشیده شده آن زلف خمیده ات بر سر من است چرا که دل دیوانه من در زیر این سایه آرام و قرار می گیرد .

چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری

سرگرانی صفتِ نرگسِ رعنا باشد

چشم تو به خاطر ناز است که میلی به حافظ ندارد چرا که چشم نرگس مانند زیبایت سرسنگین است .

نمی توان انکار کرد که دلبری که حافظ تمنای دیدنش را دارد هنوز وقت آمدنش نیست اما حضور دارد ولی ممکن است تا انتهای دوره زندگی حافظ هم ظاهر نشود .اطلاق خط سبز که نشانه دوره نوجوانی است یعنی این دلبر هنوز نباید بیاید .دلبری که مردم خواهان او هستند و یکتاست و با سایر دلبران قدرتمند تفاوت دارد .

شکی نیست که حافظ اندیشه منجی قدرتمند را از ادیان گرفته است ولی آرزوی خودش را دارد که همان گسترش فرهنگ عشق ورزی در جهان است که با ظهور یک منجی امکان وقوعش را محقق می داند .

برمک در ‫۲ ساعت قبل، ساعت ۰۹:۵۷ دربارهٔ ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳۹ - فصل در معنی دنیا:

تاریخ بیهقی نیاز به تصحیح درست درمان دارد و این تصحیح بسیار ناراست است بنگریم  که پاک نژاد را حور نژاد کرده چگونه شاه را آنهم در بزرگسالی حورنژاد توان خواند؟ بیگمان همانگونه که در نوشته های کهن دیگر امده چنین است:

پادشاهی گذشت پاک سرشت‌

پادشاهی نشست  پاک نژاد

پادشاه گذشته پاک سرشت ،زاده اش پادشاه پاک نژاد.  فرزند «پاک سرشت مرد»  پاک نژاد  است


 

برمک در ‫۲ ساعت قبل، ساعت ۰۹:۴۵ دربارهٔ فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۳ - در تهنیت جلوس سلطان محمد پس از سلطان محمود گوید:

بیخته پارسیگ

اگر آن شاه جاودانه نزیست

این خداوند جاودانه زیاد

گل بخندد ز یاد این بر سنگ

آب گردد ز درد آن پولاد

« پادشاهی گذشت پاک نژاد

پادشاهی نشست فرخ زاد»

ای خداوند خسروان جهان

ای جهانرا بجای جم و قباد

کارهای جهان بکام تو گشت

گفتگوی تو در جهان افتاد

تا بشاهی نشستی از پی تو

هفت کشور همی شود هفتاد

چاکرانند بر در تو کنون

برتر از طوس و نوذر و کشواد

ماه خرداد بر تو فرخ باد

آفرین باد بر مه خرداد

aria ete در ‫۳ ساعت قبل، ساعت ۰۹:۰۹ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب نهم در توبه و راه صواب » بخش ۱۵ - حکایت:

همی یادم آید ز عهد صغر   که عیدی برون آمدم با پدر

پیوسته از دوران کودکی‌ام به یاد می‌آورم.

که در روز عید به همراه پدرم از خانه بیرون رفتم (برای شرکت در مراسم یا بازار عید).

 

به بازیچه مشغول مردم شدم   در آشوب خلق از پدر گم شدم

در آن ازدحام و شلوغی،  مشغول تماشای مردم شدم.

در میان آن شلوغی و ازدحام جمعیت، از پدرم دور افتادم و گم شدم.

 

علی احمدی در ‫۷ ساعت قبل، ساعت ۰۵:۴۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴:

تمنای وصال معشوق آرزوی همیشگی عاشق است و برای این آرزو هر تخیلی را پذیراست .ببینیم این بار حضرت حافظ چه خیالی برای وصال در سر دارد.

راهی بزن که آهی با ساز آن توان زد

شعری بخوان که با او رَطلِ گران توان زد

به نوازنده می گوید از دستگاهی در موسیقی استفاده کن که بتوان با آن آهی متناسب سر داد .و شعری بخوان که همراه آن بتوان پیمانه بزرگی از باده را نوشید.

چرا حافظ می خواهد پیمانه بزرگی بنوشد .او می خواهد با مستی حاصل از آن به چه درکی برسد ؟ببینیم چه می گوید

بر آستانِ جانان گر سر توان نهادن

گلبانگِ سربلندی بر آسمان توان زد

اگر بتوانم سرم را بر آستان معشوق بگذارم سربلند می شوم و ندای سربلندی من تا آسمان هم می رود .و این یعنی درک  وصال یارپس از نوشیدن یک رطل شراب .یعنی ممکن است به یکباره به وصال رسید؟عاشق همیشه به ناممکن ها امیدوار است.

قَدِّ خمیدهٔ ما سهلت نماید اما

بر چشمِ دشمنان تیر، از این کمان توان زد

قد خمیده سالمندی ما به نظرت بی ارزش است ولی نگران من نباش همین خمیدگی قد من مثل کمانیست که با آن بر چشم دشمنان راه عاشقی تیر می زنم و از خود دفاع می کنم.(شور جوانی)

در خانقه نگنجد اسرارِ عشقبازی

جامِ میِ مُغانه هم با مُغان توان زد

اگر بخواهم عشقبازی کنم جای آن در خانقاه نیست  که محل عبادت است.باید این شراب را با مغان در میخانه بنوشم تا مثل آنها رندی را بیاموزم .و پاک و خالص گردم . (عشق و رندی)

درویش را نباشد برگِ سرایِ سلطان

ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

درویش چیزی ندارد که به سرای یار ببرد .وصال یار ساز و برگی می خواهد من چیزی به جز این دلق کهنه صوفیانه ندارم که آن را آتش می زنم که به ریاکاری آلوده نباشم و یک رند گردم .(رندی)

اهلِ نظر دو عالم در یک نظر ببازند

عشق است و داوِ اول بر نقدِ جان توان زد

کسانی که نظر عاشقی را می شناسند با یک نگاه به جمال یار هر دو عالم را می بازند  و یار را طلب می کنند و این است عشق جان خود را به عنوان شروع بازی عشق به نقد می دهند .(عشق)

گر دولتِ وصالت خواهد دری گشودن

سرها بدین تَخَیُّل بر آستان توان زد

اگر شانس وصال تو به ما رو کند می توان با تخیل های مختلف سر به آن آستان بگذاریم .

عشق و شباب و رندی مجموعهٔ مراد است

چون جمع شد معانی گویِ بیان توان زد

همه هدف ما عشق و شور جوانی و رندی است که اگر اینها باهم باشند  دم زدن از وصال معنا می یابد .دم زدن از وصال مثل گویی است که می توان آن را از دهان خارج کرد .

شد رهزنِ سلامت زلفِ تو وین عجب نیست

گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد

زلف تو که همان راه عاشقی است سلامت جسم و عقل  را از انسان می گیرد چون راهزن است و این تعجبی ندارد .اگر راهزن تو باشی جلوی صدها کاروان را هم می توان گرفت .یعنی عشق می تواند همه را به راه خود ببرد. 

حافظ به حَقِّ قرآن کز شِید و زرق بازآی

باشد که گویِ عیشی در این جهان توان زد

ای حافظ تو را به حق قرآن که از دورویی و حقه بازی برگرد شاید بتوانی زندگی خرمی در این دنیا داشته باشی .دورویی و حقه بازی با عشق و رندی منافات دارد و شیوه زاهدان خود فریب و عوام فریب است .

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۸ ساعت قبل، ساعت ۰۴:۱۷ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۸:

یادداشتی برای بیت شماره 4

1–واژۀ «واخوردن» در فرهنگ فارسی معین به معنی‌های زیر آمده است (بدون آوردن شاهد).

«شکست خوردن، نا امید شدن، یکه خوردن، متحیر شدن و برخوردن»

شاهد برخی از این معنی‌ها عبارت است از:

–«تقدیر به همت تو واخورد/گفت ای پدرِ قدم تقدم» (خاقانی، قصیده 134)

–«جوان از آن روش پهلوان کمی واخورد/که درگذاشت ره و رسم میزبانْ رستم» (ملک الشعرا بهار، قصیدۀ 161)

–«از دبستان جهان درس محبت آموز/امتحان است بترس از خطر واخوردن» (شهریار، غزل 106)

 

2–اما واژۀ «واخوردن» به معنی «نوشیدن» نیز به کار رفته است (دکتر حسن انوری، فرهنگ بزرگ سخن، جلد هشتم، اننتشارات سخن، 1382، تهران).

شاهدهای این معنی عبارتند از:

–«... مَشرَب می‌شناسم، اما واخوردن نمی‌یارم....» (عطار نیشابوری؛ پیر طریقت، کشف‌الاسرار، مناجات نامه و مناجات پیر انصار)

–«...گفت ترینه واخوردم یعنی....» (عطار نیشابوری؛ اسرارالتوجید و تذکرة‌الاولیا)

–«پر کرد و یکی قدح به من داد/واخوردم و دل ز غصه وارست» (همام تبریزی، غزل 13)

–«وانخوردم ز می و خوردم از آنسان و کنون/من چو واخوردم از آن شاید اگر وانخورم» (خواجوی کرمانی، ترکیبات 4)

همانگونه که دیده می‌شود، خواجو در مصرع دوم، «واخوردن» را در معنی‌های دیگر آن به کار برده است.

–«واخوری بادۀ گلکون به سعادت همه شو/می همه روج به غم خون جگر واخوردن» (قاسم انوار، ملعمات گیلکی، 2)

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۲۳:۱۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵
                        
ای پرتوِ وجود ات ، در عقل بی نهایت
هستیِّ کامل ات را ، نه ابتدا نه غایت

هستیِّ هر دو عالم ، در هستیِ تو گم شد
ای هستیِ تو کامل ، باری زهی ولایت

ای صد هزار تشنه ، لب‌خشک و جان پُر آتش
افتاده پست گشته ، موقوفِ یک عنایت

غیرِ تو ، در حقیقت ، یک ذّره می‌نبینم
ای غیرِ تو خیالی ، کرده ز تو سرایت

چندان که سالکان ات ، ره بیش پیش بردند
ره پیش بیش دیدند ، بودند در بدایت

چون این رهِ عجایب ، بس بی نهایت افتاد
آخِر که یابد آخَر ، این راه را نهایت

عطّار ، در دل و جان ، اسرار دارد ، از تو
چون مستمع نیابد ، پس چون کند روایت

ali solgi در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۲۲:۳۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳۳:

بیدارشو یعنی از خواب ذهن بیا بیرون 99درصدمردم جهان یا بجز به تعداد انگشتان دست بقیه مردم همه در خواب ذهن داریم زندگی میکنیم وهر یک از ماقبل از ترک دنیا باید هرچه زوذتر از هم هویت شدن های ذهنی عبور کنیم که این خودشجز با دانش وروش یادگیری وتمرکز روی ان امکان نداره کسی مراحل یادگیری وتجربه کردن هریک از تاریکی هارا بدون تمرین ویادگیری وتمرکز روی ان بتواند از بین ببرد چون زمانی که درحال ازمون وخطا ویادگیری هستی فقط میفهمی اینها چقدر ریز وزیرکانه انجام میشه که ما حتی باتمرکز ودقت باز احتمال انجامش را داریم مثل حسادت مامیگوییم اصلا به هیچ کس حسادت ندارم ولی لازم نیست که تو حتما ابراز کنی بلکه هرگاه حتی بانگاه به یک وسیله شخص دیگه با گفتن مثال چه ساعتی قشنگی وساعت خودرا پایین تراز اون بدونی یا چهره یکی رااز خودت بهتر بدونی یاقدوهیکل همه اینا میشه حسادت وتاریکی ونفرت دشمنی مقایسه همه ذهنیه  هم هویت شدگی بخصوص در مرد وزن ورابط عاشقانه هر عمل طرف مقابل که مارابه واکنش منفی وادار کند ماهم هویت شدیم وبیرون اومدن ازان سخت است هرگاه هم هویت شدگی را کنارگذاشتی باهر چیزی وکسی و تمام مراحل بخشش خود ودیگران را انجام دادی ومرکزت اب یانیروی الهی جاری شد وجوی ابش پاگ از لجنهای ته نشین شده پاک شد اماده بیداری هستی این خودش ده سال کار نیاز دارد تابرسیم به طراری دردی خوار و ظهور که برای فقط شخص بیدار اتفاق میافتد وندای اسمانی برای هرکسی ممکنه هرلحظه اتفاق بیفته و بعدش به ظهور حضور حضرت حق بر جان ما شود 

Hasib Nazari در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۲۲:۳۴ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰۴:

...مروت جوهرم گر تیغ بندم بر غضب بندم

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۲۲:۱۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶
                         
رطلِ گران دِه صبوح ، زانکه رسیده است صبح
تا سرِ شب بشکند ، تیغ کشیده است صبح

روی نهفته است تیر ، روی نهاده است مهر
پشت بداده است ماه ، هین که رسیده است صبح

بر سرِ زنگیِّ شب ، همچو کلاه است ماه
بر درِ قفلِ سحر ، همچو کلید است صبح

ای بتِ بربط‌نواز ، پردهٔ مستان بساز
کز رخِ هندویِ شب ، پرده دریده است صبح

صبح برآمد ز کوه ، وقتِ صبوح است ، خیز
کز جهتِ غافلان ، صور دمیده است صبح

سوخته گردد شرار ، کز نفَسِ سوخته
گنبدِ فیروزه را ، فرق بریده است صبح

بویِ خوشِ بادِ صبح ، مُشک دمَد گوییا
کز دمِ آهویِ چین ، مُشکِ مزید است صبح

نی که از آن است صبح ، مشک فشان ، کز هوا
نافهٔ عطّار را ، بوی شنیده است صبح

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۲۲:۱۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹
                 
عشقِ تو ، ز سقسین و ز بلغار برآمد
فریاد ز کفّار ، به یک بار برآمد

در صومعه‌ها ، نیم شبان ، ذکرِ تو می‌رفت
وز لات و عزی ، نعرهٔ اقرار برآمد

گفتم که کنم توبه ، درِ عشق ببندم
تا چشم زدم ، عشق ز دیوار برآمد

یک لحظه ، نقاب از رخِ زیبا ت براندند
صد دلشده را ، زان رخِ تو ، کار برآمد

یک زمزمه از عشقِ تو ، با چنگ بگفتم
صد نالهٔ زار ، از دلِ هر تار برآمد

آراسته حسنِ تو ، به بازار فرو شُد
در حال ، هیاهوی ، ز بازار برآمد

عیسی ، به مناجات به تسبیح ، خجل گشت
ترسا ، ز چلیپا و ز زنّار برآمد

یوسف ،  ز مِیِ وصلِ تو  ، در چاه فرو شد
منصور ، ز شوق ات ، به سرِ دار برآمد

ای جانِ جهان ، هر که در این ره ، قَدمی زد
کارِ دو جهانی ش ، چو عطّار برآمد

بهروز قدرتی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۲۱:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶:

سلام دوستان  
در مورد در تگنای حیرتمااا
یعنی خداوکیلیاااا هی گفتم ولش کن تو که گلابی تو که گل نیستی سلبیریتی باشی و اینا و کی می یاد کامنت تو رو بخونه. خوب بالاخره وقتی حکم ازلی این بوده که ما پرده نشین باشیم یعنی گمنامی در طالع ما نوشته شده ولی خوب خدایی بعضی گلام حقشون گل باشنا مثل شمس الحق خودمون تو همین سایت گنجور خیلیییی دلم برای کامنتاش تنگ شده من خیلی کامنتاشو دوست داشتم یا آقارضامون با اون کامنتای طولانی و کاملش که هر چی می خونی سیر نمی شی ولی به  هر حال دوستان کامنتاتون خوندم ولی با هیچ کدومتون موافق نیستم به نظر من شما حافظ اونگونه که باید نشناختید ببینید منننن خودم حافظم یعنی منم برای  نور یکی از صفاتی که هدایت شدم همین صفت حافظ خدا بوده ولی به هر حال من کجا و استاد همه ما حافظای بعد از خودش که برای نور کلمه و صفت حافظ خدا هدایت شده کجا به هر حال ببینید در عرفان فکر کنم حافظ قطب بوده و بعید می دونم نبوده باشه به هر حال راز قطب بودن  اینه که من قطب زمینم یکجا یعنی همه رو یکی می بینم. خود منم هیچوقت یه گدا رو بی لیاقت نمی بینم که شما ها نوشتید و در کل اصلا من کسی قضاوت نمی کنم تا وقتی امر خاتمه نیافته چون قضاوت زمانی صورت می گیره که امر خاتمه یافته باشه . از دید من اینجا حافظ استاد بزرگ من استاد عزیزم . حافظ دوست داشتنی خخخ می گه که بابا من در حیرت موندم و متحیر موندم که آخه این گدا حالا که به اعتباری رسیده چرا دیگه گدایی نمی کنه می دونید. بحث اینه که انتم الفقرا الی الله یعنی همه ما فقیرانی هستیم که جان ما داره به سوی خدا حرکت می کنه یعنی این فرصت داریم که جانمون در این دنیا که زندگی می کنیم کمکش کنیم با اعمالمون تا باصفتی که در اعمالمون هست به اذن و لطف خدا بتونه هفت تا آسمون در عالم جان یا همون ملکوت بالا بره و به عرش خدا برسه. به هر حال همه ما فقیر هستیم یا به زبون ساده تر همه ما یه چیزی از خدا می خوایم یکی پول یکی قدرت یکی دانش یکی حکمت یکی دوست یکی همدم بالاخره همه ما یه چیزی از خدا می خوایم ولی بعضی موقعا آدما تنبل می شن و دیگه دست از خواستن می کشن. مثلا طرف مدیر عامل یک مجموعه ای شده حالا دیگه نمی خواد بیشتر رشد کنه از فکرش استفاده نمی کنه ببینه که الان واقعا چی باید بخواد و بعدش بخواد اون چیز و اگه دانشی لازم داره فرا بگیره یا اگه کاری لازم یا برنامه ریزی ای لازم داره انجام بده تا به خواستش برسه. بعضی آدما بهشون می گی تو چی می خوای می گه هر چی خدا بخواد ولی آخه عزیز من احمق جون خخخ خدا واگذار کرده به فکر تو . پس تویی که باید فکر کنی چی می خوای وبعد از خدا بخوای و بعد برای رسیدن بهش تلاش کنی تو قرآن می گه کسی که راه گم کرده دستشو طرف آب دراز می کنه ولی به آب نمی رسونه و بعد می خواد سیراب بشه یه همچین مثالی زده . یعنی طرف کار تموم نمی کنه و می خواد موفقم بشه آخه چطورررریییییی دوستان باید دستتون به آب برسونید تا سیراب بشید پس یعنی باید ببینید چی می خواید اگه آبه پس در جهتش حرکت کنید یعنی دستتون به سمت آب ببرید و بعد ثابت قدم باشید یعنی تا نقطه ای که دستتون به آب برسه ادامه بدید و کار تموم کنید و کار نصفه رها نکنید و مسیر تا انتها برید تا موفق بشید. حالا یه عده طرف می بینی آدم معتبریم شده آ اوضاعشم خوبه خونه و ماشین و اصلا می بینی سلبریتی هم شده و معروف شده یا حتی  از اولیای خداست ولی دست از خواستن می کشه نمی خواد بیشتر خودش رشد بده چون به اعتباری رسیدی چون خونه ای داره و ماشینی و می گه همینقدر بسه دیگه در صورتی که السابقون السابقون اولئک المقربون یعنی کسی که می خواد مثل خدا بشه صفات نورانی ای که در وجودش هست رشد بده باید همش در حال رقابت باشه و باید فکر کنه چی باید بخواد و بعد بخوادش و بعد تلاش کنه براش و سعی کنه از همه سبقت بگیره در انجام اون کار به عنوان مثل صفت عزیز که لازمش فکر می کنم این باشه که کارای سخت انجام بدی و از انجام دادن کارای سخت هراسی نداشته باشی یا کریم که لازمش اینه که بخشنده باشی مثل باران باشی بی توقع بباری و به همه محبت کنی. و در حد توانت همه رو یاری کنی و دیگر صفات مثل کاظم که لازمش اینه که خشمتو اجازه ندی از دهانت بیرون بیاد و قبل از اینکه تبدیل بشه به داد وفریاد و اینا قورتش بدی بره پایین. و به هر حال فقط اینام نیست خواستن انواع مختلف داره ممکن بخوای شناگر بشی یا قهرمان دو یا در کارت بهترین باشی مثلا شما تو یه شرکتی داری کار می کنی باید از هر لحظه برای رشد خودت استفاده کنی البته ممکن آدم وارد یه صنف جدیدی می شه ندونه چی باید بخواد ولی یکم خاکشو بخوری و حرفشنوی داشته باشی از مدیرت کم کم می فهمی کجا هستی و چی لازم داری و بعدش می تونی بخوای و مثلا  ببینی چه نرم افزاری لازم یاد بگیری یا چه دانشی لازم بیاموزی تا در کارت بیشتر رشد کنی یا مثلا اضافه وزن داری باید ببینی چه تمرینی لازم انجام بدی که به وزن متعادل برسی یا چه راهی لازم طی کنی شاید لازم باشه بری باشگاه یا هرمسیر دیگه ای ولی  کلا به نظر من حافظ همچین شخصیتی نداشته که یه گدارو ناچیز ببینه اون همه بنده های خدا رو یکی می دیده مدیر عامل بالاتر از کارگر نمی دیده هر دوشون یکی می دیده در درگاه خدا پس بعید می دونم بخواد  در مورد گداها اینگونه قضاوت کنه اصلا اون چه کار داره به کار گدا . گدام بنده خداست. به نظر من هدف استاد بزرگ حضرت حافظ این بوده که دست از خواستن نکشید حتی وقتی به اعتباری رسیدید حتی وقتی به جایی که لیاقتشو داشتید رسیدید و تا لحظه ای که زنده هستید و هر وقت نمی دونید چی می خواید یا اشتیاقی در وجود خودتون برای انجام دادن کاری نمی بینید و در نتیجه انگیزه و انرژی  ای هم برای انجام دادنش ندارید بازم دست از پا نشورید و شروع کنید به فکر کردن و از خودتون بپرسید من در این لحظه چی می خوام و همیشه بخواید و تلاشتون بکنید تا تو اون مسیر از همه سبقت بگیرید و به خواسته خودتون برسید مثلا اگه می خواید کاظم باشید اگه همه دنیام عصبانیتشون نتونستن کنترل کنن شما سعی کنید از همشون پیشی بگیرید و کنترلش کنید. خخخخخ GOOD LUCK 

فاطمه یاوری در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۲۱:۰۵ در پاسخ به فاطمه یاوری دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱ - وداع جوانی:

مخالفم. =)

بوقت 13 آذر 1404

علی احمدی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۸:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳:

با توجه به اینکه این غزل در خصوص پیروزی و به قدرت رسیدن شاه منصور سروده شده باید رویکرد عاشقانه حافظ را در این غزل بررسی کرد

سحر چون خسرو خاور، عَلَم بر کوهساران زد

به دستِ مرحمت، یارم، درِ امیدواران زد

هنگام سحر وقتی شاه مشرق زمین(خورشید) پرچم خود را روی کوهساران زد (اشاره به روشنایی اولیه آسمان است )،یار من (شاه منصور ) با دست بخشش خود درِ خانه امیدواران را زد .یعنی مردم با آمدن او امیدوار شدند .

چو پیشِ صبح روشن شد، که «حالِ مِهر گردون چیست؟»

برآمد خنده‌ای خوش بر غرورِ کامگاران زد

وقتی صبح همه جا روشن شد و فهمیدیم حال خورشید چگونه است دیدیم خورشید هم خوشحال است و بر غرور کاذب همه کامروایان وقت می خندد.

نگارم دوش در مجلس، به عزمِ رقص چون برخاست

گره بگشود از ابرو و بر دل‌های یاران زد

یار من (پادشاه ) دیروز وقتی تصمیم به رقص گرفت .یعنی دوره حکومتش شروع شد ، گره  ابرویش باز شد و با نشاط گردید و گره را بر دل یارانش زد .یعنی با دل های یاران خود پیوند برقرار کرد .

من از رنگِ صلاح آن دَم، به خونِ دل بِشُستم دست

که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد

من وقتی چشم مست او را دیدم که هوشیاران را به مستی دعوت می کند دیگر مصلحت اندیشی را با خون دلم کنار گذاشتم ‌ و به مستی متمایل شدم .شاید خون دل را برای این گفته است که پیش از این هم خون دل می خورده که همه مصلحت اندیشی می کنند و مست نمی شوند .

کدام آهن‌دلش آموخت این آیین عیّاری؟

کز اول چون برون آمد، رهِ شب‌زنده‌داران زد

اما او (پادشاه )از همین ابتدا که کارش را شروع کرد راه را بر شب زنده داران بست .من نمی دانم این آیین عیاری و راهزنی را کدام آهنین دلی به او آموخته است. به نظر می رسد آهن در این بیت نباید بار منفی داشته باشد و اطلاق سنگدل بار منفی دارد .بیشتر جسارت در تصمیم گیری شاه مد نظر وی بوده است .این موضوع در بیت های بعد تایید می شود .

خیالِ شهسواری پخت و شد ناگَه دلِ مسکین

خداوندا! نگه دارش که بر قلبِ سواران زد

او ذهنش را آماده پادشاهی کرد  و  دل مسکین ما در این میان  ناگهان از دست رفت و فراموش شد. اما خداوندا نگهدار او باش چرا که در قلب سواران جای دارد .

اینجا حافظ از مرام معمول خود یعنی عیب پوشی استفاده می کند .

در آب و رنگِ رخسارش، چه جان دادیم و خون خوردیم

چو نقشش دست داد اول، رقم بر جان‌سپاران زد

برای نمایش زیبایی و خوبی چهره اش (شخصیتش) چه جانبازی ها کردیم و چه خون دل ها خوردیم اما وقتی نقش حاکم را بر عهده گرفت ، ما جان سپاران را در نظر نگرفت .

منش با خرقهٔ پشمین، کجا اندر کمند آرم؟

زره‌مویی که مژگانش رهِ خنجرگزاران زد

البته من که پیراهنی پشمی دارم کجا می توانم او را در بند کنم . او گیسویش زره مانند است و مژه هایش راه خنجر زنان جنگجو را می بندد.پیراهن پشمین کنایه از درویشی و بینوایی و شاید پیری باشد .این رخداد در زمان سالمندی حافظ اتفاق افتاده و حافظ انتظار زیادی از شاه  برای حضور خود در دربار ندارد .

نظر بر قرعهٔ توفیق و یُمنِ دولتِ شاه است

بده کامِ دلِ حافظ که فالِ بختیاران زد

منظور این است که حکومت شاه منصور خود توفیق  و باعث برکت است .پس آرزوی دل حافظ(عشق ورزی در جامعه) را برآورده کن چرا که فال خوشبختی زده است.

شهنشاهِ مظفر فر، شجاعِ مُلک و دین منصور

که جودِ بی‌دریغش خنده بر ابر بهاران زد

شاه شاهان از آل مظفر ،کسی که در فرمانروایی و آیین شجاعت دارد و بخشش بی حد و حصرش بر بخشش ابر بهاری می خندد .

نکته جالب این است که حافظ پادشاه را در دین هم شجاع می داند .یعنی در مواجهه با ساختار های مذهبی رویکردی شجاعانه دارد و از گفته های زاهدان نمی ترسد .

از آن ساعت که جامِ می به دستِ او مُشَرَّف شد

زمانه ساغرِ شادی به یادِ می‌گساران زد

از آن زمان که جام شراب حکومت به دست او رسید روزگار هم پیاله شراب شادی و امید را به یاد می خواران نوشید.

ز شمشیرِ سرافشانش، ظفر آن روز بِدْرَخشید

که چون خورشیدِ انجم سوز تنها بر هِزاران زد

از شمشیر او که در آن روز  سرهای دشمنان را متلاشی کرد برق پیروزی درخشید .مثل خورشید که وقتی می آید به تنهایی هزاران ستاره را ناپدید می کند .

دوامِ عمر و مُلکِ او، بخواه از لطف حق ای دل!

که چرخ، این سکهٔ دولت به دورِ روزگاران زد

ای دل از لطف خداوند دوام عمر و دوام فرمانروایی او را طلب کن چرا که چرخ فلک سکه خوشبختی را در دوره او برای روزگار ضرب کرده است .

Nima در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۳:۴۳ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۲:

یه نوزاد شش ماهه هم می‌تونه تشخیص بده که این غزل عرفانیه

وقتی نمی‌تونیم بین یه غزل عرفانی با ترانه های شهرام شب پره فرق بزاریم بهتره قضاوت را به دیگران واگذار کنیم.

 

۱
۲
۳
۵۶۴۳