گنجور

حاشیه‌ها

نیما در ‫۲ ساعت قبل، ساعت ۰۱:۰۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۷:

سلام.

در بیت دوم، این بیت سرهم باید خوانده شود:

 

دلم از تو چون برنجد؟

که به وهم در نگنجد، که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

 

دل من چگونه از تو برنجد وقتی اصلا در خیال هم نمی‌آید که از همچین دهان شیرینی جواب تلخ بیرون بیاد؟

پس از نظر سعدی، هرچه از دهان معشوق بیرون میاد شیرین است، حتی اگر تلخ‌ باشد، رنجشی بوجود نمیاد. در نتیجه "برنجد؟" کاملاً صحیح هست.

 

و در بیت پنجم:

عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم

عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟

 

بخاطر این بی‌مهری‌هایت نباید از سخنان سوزناک من تعجب کنی؛ مصرع دوم خطاب به معشوق هست(آتشم نشانی) : میگه برات عجیبه که به دلیل آتشی که به جانم انداختی بخاطر بی مهری‌هات، من بسوزم یا آتش بگیرم؟ من اینقدر از درون آتش گرفتم که آتش آسیبی به من نمیزنه. پس علامت سوال درست هست.

مخاطب مصرع، معشوق است و نه شخصی دیگه‌. "بسوزم" اول به آتش و سوختن برمیگرده و "بر آتشم نشانی" کنایه از آتش درون حاصل از بی‌مهری معشوق (عاشقی که وجودش کلاً آتش گرفته) و مطمئناً آتش، آتش را نمی‌سوزاند.

سام در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۲۳:۳۳ دربارهٔ حافظ » قطعات » قطعه شمارهٔ ۲۹:

در پایان این مقوله از آنجایی که اکثر محقّقین و حافظ شناسان محترم درباره ی طول مدّت تبعید حافظ به یزد دارای وحدت نظر نبوده و بعضاً در این باره با عبارت (حافظ سفر کوتاهی هم به یزد و اصفهان کرده) یاد می کنند نظر خوانندگان محترم را به این قطعه زیر و مفاد بیت دوم آن جلب می نماید:

حافظ در این قطعه که پس از بازگشت از یزد به شیراز سروده با زبانی ساده از زبان دوستی شرح می دهد که این دوست به من پیغام فرستاد که بعد از دوسال دوری از وطن حال که بخت با تو یاری کرده و به شیراز برگشته ای چرا در خانه خواجه … بست نشسته و آفتابی نمی شوی؟

پر واضح است که این اشاره دو سال به همان مسافرت تبعیدی او به یزد بوده و شاعر در ضمن شمّه ای از وضع مالی و معیشت پس از سفر خود را نیز بیان کرده و معلوم می دارد که این شاعر آزاده در بیشتر ایام زندگانی دچار تنگدستی و مشکلات مادی بوده است.

دکتر حافظ رهنورد در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۲۳:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰:

در مورد این غزل زیبای خواجه می‌توان گفت که کلمات

 

دیده=چشم

 

دل= کان مهر و محبت

 

آب دیده=اشک

 

روی=چهره

 

بالاترین بسامد را دارند

 

در سه بیت از هفت بیت موضوع اشک است

 

در بیت نخست که هر دو مصراع از اشک سخن می‌گویند؛ آن هم اشک خونین

 

نکته‌ی دوم ترکیب ماه مهربرور است. یکی از معانی این ترکیب ماهی‌ست که خورشید را پرورش داده؛ در صورتی‌که همگان می‌دانیم که ماه از خورشید هویت و نور می‌گیرد. به کار بردن چنین ترکیبی با معنا در مصراع ششم، تنها از هنرمندی چون حافظ برمی‌آید.

ابوالفضل قربانیان در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۲۲:۳۳ دربارهٔ میرزاده عشقی » دیوان اشعار » هزلیات » شمارهٔ ۳ - چه معامله باید کرد؟:

بسیاری از ابیات حذف شده و مصراع دوم بیت ۸ و ۹ جابجا درج شده است. 

برمک در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۲۲:۱۴ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۸:

بفریفت این زمان چو آهرمنش

تا همچو موم نرم کند آهنش

بر روی بی‌خرد نبود شرم و آب

پرهیز کن مگرد به پیرامنش

از تن به تیغ تیز جدا کرده به

آن سر که باک نیستش از سرزنش

چون مرد شوربخت شد و روز کور

خشکی و درد سر کند از روغنش

هر چ او گران بخرد ارزان شود

در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش

 

 

چون تنگ سخت کرد برو روزگار

جامهٔ فراخ تنگ شود بر تنش

آویخته است زهرش در نوش او

آمیخته است تیره‌ش با روشنش

آگه منم ز خوی بد او ازانک

کس نازمود هرگز بیش از منش

دست از دروغ زن بکش و نان مخور

با کرویا و زیره و آویشنش





افسانه چراغی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۲۱:۴۱ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۳:

هر لحظه کشی ز صف عشاق چندان که به دست چپ شماری

با دست چپ شمردن کنایه از تعداد زیاد است؛ در قدیم برای حساب یکان و دهگان از انگشتان دست راست استفاده می‌کردند و صدگان و هزارگان را با دست چپ می‌شمردند.

افسانه چراغی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۲۱:۳۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳:

دهل به زیر گلیم ای پسر نشاید ...

دُهُل به زیر گلیم زدن کنایه از پنهان کردن کاری که بغایت آشکار است؛ یعنی پنهان کردنی نیست.

محسن عبدی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۲۱:۲۵ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان:

می‌روم با خاک جان سوخته ز آتش جانم جهانی سوخته

جانی سوخته، درست است.

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۲۰:۵۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳
                         
زین دمِ عیسی ، که هر ساعت سحر می‌آورد
عالمی بر خفته ، سر از خاک بر می‌آورد

هر زمان ابر از هوا ، نزلی دگر می‌افکند
هر نفس باغ از صبا ، زیبی دگر می‌آورد

ابرِ تر دامن ، برای خشک مغزانِ چمن
از بهشتِ عدن ، مرواریدِ تر می‌آورد

هر کجا در زیرِ خاکِ تیره ، گنجی روشن است
دست ابرَش ، پای کوبان باز بر می‌آورد

طعمِ شیر و شکَّر آید ، از لبِ طفلانِ باغ
زانکه آب از ابر ، شیرِ چون شکَر می‌آورد

با نسیمِ صبح ، گویی رازِ غیبی در میانست
کز ضمیرِ آهوانِ چین ، خبر می‌آورد

غنچه ، چون رزقِ خود از بالا طلب دارد ، چو ابر
از برایِ آن ، دهان بالایِ سر می‌آورد

گر ز بی برگی ، درونِ غنچه خون می‌خورد ، گل
هر دم از پرده برون ، برگی دگر می‌آورد

مُشک را ، چون بوی نقصان می‌پذیرد ، از جگر
گل چگونه ، بویِ مُشکین از جگر می‌آورد

گل چو می‌داند ، که عمری سرسری دارد ، چو برق
زندگانی ، بر سرِ آتش به سر می‌آورد

نرگسِ سیمین ، چو پُر مِی ، جامِ زرّین می‌کَشد
سر گِرانی ، هر دمَش از پای در می‌آورد

لاجرم ، از بس که مِی‌ خورده است ، آن مخمور چشم
چشمِ خواب آلودِ  پُر خوابِ سحر می‌آورد

یا صبایِ تند ، گویی سیم و زر را می‌زند
زین قِبَل ، در دستِ سیمین ، جامِ زر می‌آورد

تا که در باغِ سخن ، عطّار شد طاووسِ عشق
در سخن ، خورشید را در زیرِ پَر می‌آورد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۲۰:۳۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳:

تا که در باغ سخن ، عطار شد طاووس عشق

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۲۰:۳۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳:

زین قِبَل ، در دست سیمین جام زر می‌آورد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۲۰:۳۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳:

لاجرم از بس که مِی‌ خورده است آن مخمور چشم

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۲۰:۳۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳:

غنچه ، چون  رزقِ خود از بالا طلب دارد ، چو ابر

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۲۰:۳۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳:

با نسیم صبح گویی راز غیبی در میانست

امیر روشن در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۹:۴۳ دربارهٔ فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵:

Absolute cinema

جزیره مثنوی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۶:۳۴ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » پرسش مرغان » پرسش مرغان:

چون تهی کردی به یک مِی، پهلُوان

دوستْ‌کانی چون خوری با دیگران؟

«دوست‌ْکامی» صحیح است است و در برخی نسخه ها به همین صورت جدا از هم آمده است. شفیعی کدکنی «دوستکانی» آورده. 
دوست‌کامی: می گساری با دوستان.

علی میراحمدی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۶:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳:

شاید همه ما این تجربه را داشته باشیم که در شب‌های تاریک که با نوعی بیخوابی یا پریشانی روان دست و پنجه نرم میکنیم دچار نوعی از ناامیدی و هراس شده و در دل و ذهن خویشتن باورهایی تاریک و نومیدانه را میپرورانیم ؛اما با طلوع فجر و آمدن صبح آن شب تیره و تار و تجربیاتش فراموش میگردد و انگار با دمیدن خورشید، ما هم از نو متولد شده و حیات تازه ای گرفته ایم‌.
شاعر در دوبیت  اول طلوع خورشید صبحگاهی را به زیباترین شکل ممکن توصیف کرده و گویا در ادامه و در  بیت سوم به رخت بربستن تیرگی‌ها و ناامیدیها از روح و روان آدمی هنگام صبحگاهان اشاره کرده است:
چنگ در غُلغُله آید که کجا شد منکر؟
جام در قَهقَهه آید که کجا شد مَنّاع؟

همواره یکی از رسالت های شاعران آسمانی  انتشار نور امید و ترویج روحیه امیدواری در دل و روح و روان آدمیان بوده است.

در نومیدی بسی امید است

پایان شب سیه سپید است

نظامی

کوی نومیدی مرو امیدهاست

سوی تاریکی مرو خورشیدهاست

مولانا

بهزاد رستمی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۵:۱۶ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۴ - هفتاد سالگی:

گفته میشه یکی از راه‌های کاهش اضطراب مرگ این هستش که یک اثری از خودمون بر جهان به جا بزاریم، حالا این اثر هر چیزی می‌تونه باشه مثل نوشتن یک کتاب یا احداث مدرسه یا هر چیز دیگه‌ای. در واقع ما با این کار در قلب و ذهن دیگران به حیات خودمون ادامه می‌دیم و این اون دلیلیه که باعث میشه اضطراب مرگ برامون کاهش پیدا کنه. اما شهریار توی این بیت «گرفتم آنکه جهانی به یاد ما بودند//دگر چه فایده از یاد می‌رسد ما را»، داره خط بطلانی می‌کشه به این شیوه و این استدلال کاهنده‌ی اضطراب مرگ، که خب از لحاظ منطقی کاملاً درست است و من هم کاملاً با شهریار موافقم. اما ما چه چیزی رو باید جایگزین این تدبیر کاهنده‌ی اضطراب مرگ، یعنی به جا گذاشتن یک اثر از خودمون و زنده موندن در قلب و ذهن دیگران، بکنیم؟ برای جواب این سوال باید به یک موضوع مهم که اتفاقاً توی همون بیت شهریار هم بهش اشاره شده توجه کنیم، و اون اینه که ما با مردن آگاهیمون هم از بین میره، یعنی وقتی که ما بمیریم، از اینکه مردیم دیگه آگاهی نداریم. یا به عبارتی، هیچ نوعی از رنج و اضطرابی که قراره بعد از مرگ به وجود بیاد ما رو تحت تاثیر قرار نمیده، چرا که دیگه مایی وجود نداره.

پس با این توضیحات به این نتیجه می‌رسیم که ترس ما از اینکه بعد از مرگ دیگه در خاطر کسی نمونیم، که همین موضوع هم باعث ایجاد اضطراب میشه، اصلاً نمی‌تونه وجود داشته باشه، و بنابراین لازم نیستش که ما از این شکل از اضطرابِ مرگ کوچک‌ترین نگرانی‌ای داشته باشیم.

و اتفاقاً ما نباید انرژیمون رو صرف کاری بکنیم که اون کار قراره نتیجه‌اش این باشه که در خاطر دیگران بمونیم. در واقع میشه گفت ما هر کاری که برای غیر از خودمون انجام بدیم مساوی با این می‌مونه که عمرمون رو تلف کردیم و اکنونمون رو و تنها داراییمون رو از بین بردیم. و به نظرم این باید خیلی ترسناک‌تر از اضطراب مرگ باشه.

امیرحسین صدری در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۵:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳:

جزء معدود غزل‌های حافظ هست که نتونستم باهاش ارتباط بگیرم

۱
۲
۳
۵۵۸۴