علی احمدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴:
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
سلطان خوبان استعاره از معشوق است که سرور همه خوبان و خوبی هاست و حضرت حافظ از وی می خواهد که بر وی رحم کند چون در راه عاشقی غریب افتاده است . او نیز می گوید به هرحال تو به دنبال دل خودت به این راه آمده ای و تعجبی ندارد که به غربت بیفتی . در مصرع دوم غریب حالت منادا دارد یعنی می گوید ای غریب تو فعلا در این راه مسکین هستی که احساس غربت می کنی . نکته مهم این است که احساس غربت یکی از الزامات راه عاشقی است چون رهرو این راه به خصوص در ابتدای این راه ممکن است خود را بیگانه حس کند و این عجیب نیست.
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
به او گفتم از پیش من نرو ولی گفت معذورم. من همیشه در خانه ودر میان نعمت بزرگ شده ام چگونه می توانم غم و اندوه این همه غریب و بیگانه را تحمل کنم . در واقع اشاره دارد که مثل تو بسیارند که در این راه غربت را حس می کنند و من نمی توانم غمخوار همه آنها باشم مگر من چقدر توان تحمل دارم .
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم گر زخار و خاره سازد بستر و بالین غریب
فرد نازنینی که پوست سنجاب جای خواب اوست از اینکه فردی غریب و تنها جای خوابش از خار و سنگ باشد چه غمی دارد و چگونه می تواند درک کند . در اینجا حافظ به خود می آید و مثل بسیاری از غزل هایش به درک جدیدی می رسد و حق را به معشوق می دهد و با خود چنین می گوید حتما لازم نیست معشوق به خاطر شرایط غربت عاشق امور دیگرش را رها کند . معشوق فقط مخصوص او نیست.
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
ناگهان کشفی جدید می کند . از همان کشف ها که حاصل مستی است . و می گوید اگرچه بسیاری با زلف تو که همچون زنجیر است آشنا هستند و در راه عاشقی راه پیموده اند و بلد راه هستند و احساس غربت نمی کنند اما من مثل آن خال سیاه هستم که بر رخی روشن غریب و تنها افتاده و اتفاقا ایرادی هم ندارد چراکه زیباست . کشف حافظ زیبایی غربت است . او درک کرده که احساس غربت لازمه عاشقی است و او را زیبا می کند و جلوه می دهد.
می نماید عکس می در رنگ روی مه وشت همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
مثال دیگری می زند و می گوید مثلا انعکاس شراب ارغوانی رنگ بر روی صورت چون ماهت مثل برگ ارغوان است که در میان گل نسرین غریب جلوه می کند اما زیباست.پس غربت ایرادی ندارد و جذاب و زیباست .و باید از آن استقبال کرد. نوعی تبدیل چالش به فرصت است . حافظ می خواهد با نگاه عاشقانه خود به غربت به عنوان چالش نگاه نکند بلکه آن را فرصت بداند . سپس مثال دیگری می زند.
بس غریب افتاده است آن مورخط گرد رخت گرچه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
گرد رخ یعنی اطراف صورت تو و مورخط یعنی خطی باریک که گویا مورچه ای راه رفته باشد و ردپایی مشکی رنگ برجا گذاشته است.گویا رخ تو مثل نگارستان است که انواع خطوط مشکی رنگ را دارد و این عجیب و غریب نیست حتی زیباست ولی این خط باریک اطراف صورت تو که از بقیه زلف مشکین جدا و غریب افتاده زیبا تر است. یعنی غربت در راه عاشقی زیباست.
گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
اشاره به نکته زیبا و ظریفی دارد. معشوق شبانگاه مهمان عاشق شده و حافظ شب خود را با طره شبرنگ معشوق می گذراند و سحرگاهان معشوق باید از او جدا شود و حافظ او را می ترساند و می گوید بترس از ناله سحرگاهی من وقتی که تو در کنارم نیستی و من غریب و تنها می شوم . یعنی علیرغم اینکه غربت زیباست ولی دیدار یار زیباتر و بهتر است و نبودن یار عاشق را دلتنگ می کند.
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب
معشوق حرف آخر را می زند. به حافظ می گوید حتی آنانکه با من آشنایی بیشتری دارند و به قولی درگیر زلف یار هستند هم شرایط بهتری ندارند . آنان به حیرت می رسند و حالشان به گونه ای دیگر بی تاب و بیقرار است و در این میان عجیب نیست تو که مسکین این راه هستی هنوز همه ضوابط این راه را بلد نیستی خسته شوی و غریب و تنها بمانی . پس نگران و دلتنگ نباش که راه دراز است. در اینجا یکی از ویژگی های راه عاشقی را یادآور می شود که همان حیرت است . ولی توضیح دیگری نمی دهد و در غزل های دیگر باید به دنبال آن باشیم . احساس غربت و حیرت هردو در راه عاشقی رخ می دهد اولی در ابتدای راه و دومی در ادامه آن است و هردو زیباست.
علی احمدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲:
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
وقتی صحبت از روی رخشان است یعنی چهره ای که برهمه نمایان است و نمود دارد.مثل خورشید که بر همه می تابد حتی ماه هم زیبایی خود را وام دار روی خورشید است. از طرفی نماد خوبی هم هست چراکه زنخدان که نماد زیبایی صورت است و چاله ای در چانه است خوبی را همچون آبی از چاه خود بر می آورد . یعنی امیدوارم زیبایی تو خوبی هم به همراه داشته باشد.« شما» در این غزل باید فرد معروفی باشد که همه او را می شناسند و توصیف وتصویر خوبی از وی باید در میان مردم باشد. گفته اند که این غزل را حافظ در زمان شاه شجاع که علیرغم رفاقت با وی به علت حسادت حاسدان و حق ناشناسان به یزد تبعید شد ، برای شاه یحیی حاکم یزد سروده است.
نکته مهم رویکرد لطیف و شاعرانه و عاشقانه حافظ به یک موضوع اجتماعی و سیاسی مثل تبعید است. او قصد دارد نگرانی حاصل از این چالش ( دوری از وطنی که سخت وابسته به آنجاست ) را به فرصت جدیدی تبدیل کند اما با زبان عشق و با مسالمت نه با ستیزه جویی .
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده باز گردد یا برآید چیست فرمان شما
حافظ از دیدار با شاه یحیی و تبعید در یزد مضطرب است و این را با جان بر لب آمده توصیف می کند . حالتی از سرگردانی و بلا تکلیفی را احساس می کند که آیا سرانجامش در یزد چگونه خواهد بود آیا در اینجا هم حاسدان به سراغش خواهند آمد . آیا فرصتی برای انجام کارهایش خواهد داشت ؟
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت به که نفروشند مستوری به بستان شما
دور در اینجا یعنی زمان یا دوران . نرگس استعاره از چشم است . طرفی نبست از عافیت یعنی از سلامتی و امنیت، چشمانش را برهم نگذاشت .یعنی در دوره حکمرانی و نظارت تو مردم خیلی هم روی عافیت ندیدند هرچند که وصف خوبی تو وجود دارد.استفاده از مستوری به معنای پرده و پوشش به این معناست که بهتر است مردم در سرزمین شما که مثل صورت است که چشم آن شمایید ، مستوری نکنند و بر این مشکل سرپوش نگذارند و آن را نادیده نگیرند .
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر زانکه زد بر دیده آبی روی رخشان شما
حافظ بخت خود را خواب آلود می بیند یعنی آن را کاملا از دست رفته نمی بیند و امید دارد که شاید این بخت خواب آلود بیدار شود . اما چگونه؟ با آبی که در ابیات قبل از آن صحبت شد . خوبی به آب تشبیه شده بود و حافظ انتظار دارد با خوبی حاکم مواجه شود نه با نظارت حاکمانه اش که عافیت را از او می گیرد . با نظر به وجود ایهام در این بیت شاید اشاره ای هم به آن دارد که حاکم باید آبی به روی خودش بزند تا چشمش بهتر از قبل ببیند.
با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته ای بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما
حافظ هنوز با شاه یحیی مواجه نشده و در ذهنش ابهامی نقش بسته و انتظار دارد نشانه ای به دستش برسد که حکایت رخ او را داشته باشد . رخ هم ایهام از شخصیت شاه است و هم حکایت از ویژگی سرزمین یزد دارد چون با خاک بستان هم قرین شده است . در ابیات بالا هم ، روی به بستان تشبیه شده که چشمی همچون شاه دارد .
عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم گرچه جام ما نشد پر می به دوران شما
حافظ در اینجا برای اطرافیان شاه هم طلب عمر طولانی و به کام رسیدن می کند. عمر جمشید طولانی بوده و حافظ می خواهد که ساقیان اطراف شاه هم عمری حد اقل به میزان عمر شاه داشته باشند و شرایط تغییر نکند . از طرفی تلویحا می خواهد بفهماند که دوره حضور شما ممکن است در کنار شاه طولانی نباشد و دچار حسادت دیگران شوید . در مصرع بعد هم طعنه می زند که در دوره حکومت شما( بر شیراز و یزد) جام ما از می پر نشد و فرصت های زیادی برای بهره گبری بدون درد سر فراهم نبود.
دل خرابی می کند دلدار را آگه کنید زینهار ای دوستان جان من و جان شما
گویا می فهمد دارد زیاده روی می کند .وقتی دل خراب و مست می شود چیزهایی می بیند که دیگران نمی بینند و می تواند دوباره کار دستش دهد. این حالت را فقط دلدار که حال دل را می شناسد می تواند درمان کند و به نوعی دیگران را قسم می دهد که او را آگاه کنند .به این معنا نیست که حافظ کسی را به مدد طلبیده باشد بلکه بیشتر حکایت از عدم تعادلی است که برایش پیش آمده .
کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند خاطر مجموع ما زلف پریشان شما
خاطر مجموع یعنی آرامش ذهنی و زلف پریشان یعنی دوام و طولانی بودن حضور شما . همدست شدن یعنی یکی شدن یعنی حافظ طالب آن است که در شرایط تبعید هم خودش آرامش داشته باشد و هم اوضاع سیاسی ثبات و دوام داشته باشد و این را به عنوان یکی از اهداف خود ذکر می کند. یعنی حتی در این شرایط هم به اهداف خود امیدوار است.
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری کاندرین ره کشته بسیارند قربان شما
با یک لطافت شاعرانه موضوع مهمی را بیان می کند . می گوید خیلی ها در راه تو و به فرمان تو کشته و قربانی شدند اما وقتی به سراغ ما می آیی دامن و جامه خود را از خاک و خون دور نگه دار . دو معنا به ذهن می رسد یکی اینکه من طالب جنگ و خونریزی نیستم و دوم اینکه مرا به چشم قربانی خود نگاه نکن من کسی نیستم که قربانی تو شوم استفاده از ما به جای من قدرت و اعتماد به نفس حافظ را می رساند و حتی در شرایط تبعید خود را دست کم نمی گیرد و حرف خود را می زند.
می کند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو روزی ما باد لعل شکّر افشان شما
حافظ آرزو دارد که به جای موضع جنگ و ستیزه جویی ، کلامی شیرین و خوش از حاکم بشنود و انتظار دارد حاکم هم این را درک کند و آمین بگوید و برآورده سازد. تا شرایط امن برای حافظ فراهم شود .
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما
در عین حال طعنه خود را هم می زند و به باد صبا می گوید که به ساکنان شهر یزد این پیام را برساند که عده ای در حق من بی انصافی کرده اند و حق ناشناس بودند و کاش سر این حق ناشناسان مانند گوی چوگان شما گردد و اگر در شهر شما هم امثال آنها پیدا شود شما مردم به حسابشان برسید . بازهم به نوعی دنبال فرصت در تبعید برای خود است. تا این شرایط چالش برانگیز و نگران کننده را به شرایط توام با فرصت تبدیل کند .و این درس بزرگی است حتی برای کسانی که راه عاشقی را طی می کنند.
گرچه دوریم از بساط قرب ، همت دور نیست بنده شاه شماییم و ثنا خوان شما
می گوید اگرچه از بساط قرب و نزدیکی به دربار و حکومتیان دور هستیم اما امیدواریم و رویکرد ما توام با صلح است و به نوعی بنده شاه شماییم و از شما تعریف می کنیم . در قرآن کریم به بنی اسرائیل فرمان داده شده که اگر به شهری وارد شدید سجده کنید و افتاده سخن بگویید . وادخلوا الباب سجدا و قولوا حطه . سجده کردن کنایه از فروتنی است و کوتاه سخن گفتن خاضعانه سخن گفتن است و شاید حافظ از این آیه وام گرفته باشد.
ای شهنشاه بلند اختر خدا را همتی تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
در بیت آخر حافظ بلند همتی خود را نشان می دهد و حتی در تبعید هم حضور در دربار پادشاه را غیر ممکن نمی داند . پادشاه را بلند اختر می داند و امیدوار است که خودش هم مثل اختری در دربار او قرار گیرد. درسی که از این غزل می گیریم این است که عاشق حتی در راه عاشقی هم باید نقشه راه داشته باشد و چالش ها و تهدید ها را به فرصت تبدیل کند اما با رویکرد عاشقانه و مسالمت آمیز.
علی احمدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۴۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰:
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
دیشب پیر ما از مسجد به سوی میخانه آمد. ای یاران طریقت بعد از این باید چه تدبیر کنیم .حاقظ در اینجا یاران طریقت را مخاطب قرار می دهد . اگر این یاران از هم مسلکانش باشند، که با طریقت او موافقند و پیر آنها به طور معمول به میخانه می رود و تدبیر معنایی ندارد.اما می توان اینطورفرض کرد که حافظ خود را اهل مسجد و بر روال طریقت آنان می داند یعنی مربوط به زمانی که هنوز طریقت خود را انتخاب نکرده ولی از آنجا که می گوید پیر ما به میخانه آمد پس معلوم است که حافظ در میخانه بوده است . اصولا میخانه چه استعاره باشد وچه واقعی باشد پایگاهی برای حافظ محسوب می شود . در اینجا فرض سوم این است که حافظ با یاران طریقت (یا همان جماعت اهل عبادت وزهد ریائی) همراه شده یا با طعنه با آنها صحبت می کند.
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
وقتی پیر طریقت عابدان و زاهدان به جای قبله مسجد روی به میخانه می کند پس بر مریدان هم واجب است که به میخانه رو کنند . این موضوع حکایت از آن دارد که جاذبه ای در میخانه است که زاهدان را نیز به سوی خود می کشد . جلوه ای از زیبایی معشوق که همه را واله و شیدای خود می کند . و گویا سرنوشت آنان بالاجبار همان جاست.
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم کاین چنین رفته است در عهد ازل تقدیر ما
این بیت تاییدی بر بیت قبل است و تقدیر همگان را رفتن سوی خرابات می داند . باید دقت کرد که در اینجا میخانه نمی گوید بلکه خرابات را جایگزین می کند .و شاید می خواهد به ما بفهماند خرابات با میخانه فرقهایی دارد مثلا در آنجا معرفتی عرضه می شود که در مسجد و مدرسه وجود ندارد. به عبارت دیگر نهادی خاص است که باید همگان در نهایت به آنجا روند و بهره گیرند.جالب آن است که می فرماید خرابات طریقت یعنی طریقتیان واقعی ( مثل همان پیر ) باید به خرابات رو کنند .یعنی تقدیر این است که همه ما به خرابات برسیم . این نوعی پیش بینی است که حافظ برای طریقت خود قائل است و شاید به زمانهای بعد از خودش تعلق دارد
عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
حتی عاقلان و اهل خرد و دانش هم اگر بدانند که زلف یار می تواند دل را خوش کند عقل را به کناری می نهند و به زنجیر دیوانگی ما می پیوندند. یعنی این گروه هم مثل زاهدان باید سرانجام به خرابات رو کنند . چون در تقدیر آنها هم چنین چیزی وجود دارد.
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
در این بیت حافظ رو به معشوق می کند و از روی خوبش می گوید . همان جلوه ای که به عاشقان لطف نموده و آنها را به خود جذب می کند . آنگونه که از زمان ورود به راه عاشقی در تحلیل خود چیزی به جز خوبی و لطف از معشوق نمی بینند.لفظ «ما» در مصرع اول با توجه به ابیات قبل می تواند شامل همه انسانها باشد . وقتی پای لطف در میان است معمولا تفاوتی بین موجودات برای لطف کردن وجود ندارد . همه شایستگی این لطف را دارند و معشوق به همگان این لطف را دارند . این ماییم که با بهانه هایی خود را از این لطف محروم می کنیم.
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
از طرف دیگر ازسنگدلی معشوق هم می نالد که علیرغم لطفی که دارد به آه آتشین عاشقان توجهی ندارد . حکایت از آن دارد که طی کردن راه عاشقی با احساس خوبی و خوشی همراه است اما آتشین است و آه سوزناکی به همراه خود دارد و باید با صبر طی شود.
تیر آه ما زگردون بگدرد حافظ خموش رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
و به همین علت است که به خود می گوید کمتر آه بکش و ناراحتی کن و به خود رحم نما چون این آه حتی ممکن است از گردون هم بگذرد یعنی قدرتمند است و ویرانی به بار می آورد پس باید رعایت کنی و صبر پیشه نمایی.
خلاصه اینکه اگرچه همگان به راه طریقت رندی ( که طریقت حافظ است) کشیده خواهند شد ولی این راه طولانی است و ممکن است در طول عمر ما رخ ندهد ولی قطعا به وقوع خواهد پیوست.
علی احمدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۴۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹:
رونق عهد شباب است دگر بستان را می رسد مژده گل بلبل خوش الحان را
زمان جوانی و جلوه گری باغ و بوستان کنایه از بهار است که زمان خواندن بلبلان هم می باشد چرا که مژده رسیدن گل را می شنود و به وجد می آید چرا که شیفته و عاشق گل است.
ای صبا گر به جوانان چمن باز رسی خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
حافظ از زیبایی طبیعت بهاری به ذوق آمده و جلوه بهار او را جذب نموده طوری که از باد صبا می خواهد ارادتش را به تمام گیاهان جوان در باغ برساند از جمله سرو و گل و همه گیاهان سبز.
گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش خاکروب در میخانه کنم مژگان را
در بیت اول و دوم به جلوه گری بهار اشاره کرد و این جلوه گری شامل همه موجودات هم می شود . او می گوید حتی اگر کودک ساقی میخانه هم همین طورجلوه گری کند ارزشش را دارد که با مژگان چشم خود خاک در میخانه را خاک روبی کنم. یعنی عشق با جاذبه و جلوه گری معشوق شروع می شود نه با میل عاشق .
ای که بر مَه کشی از عنبر سارا چوگان مضطرب حال مگردان من سرگردان را
در اینجا به معشوق خود رو می کند که زلف همچون عنبرش را از روی چون ماهش به کناری می آویزد و تصویری مانند چوگان ایجاد می نماید و به این شکل جلوه گری می کند.عنبر را از نهنگ می گیرند و ماده خوشبویی تیره رنگ است و در اینجا استعاره از زلف است. سارا ناحیه ای است که مرغوب ترین و تیره ترین عنبر را از آنجا می آورند.این تصویر معشوق حال حافظ را مضطرب می کند . این اضطراب هم از ویژگی های روحی عاشقان است که در مواجهه با معشوق اینچنین می شوند. نکته مهم این است که حافظ پیش از این اضطراب خوشایند ، خود را سرگردان می داند یعنی به واسطه این جاذبه معشوق و ورود به راه عاشقی از سرگردانی نجات می یابد و این از مزایای عشق و راه عاشقی است.
ترسم این قوم که بر درد کشان می خندند در سر کار خرابات کنند ایمان را
حافظ می گوید حتی نگرانم آنقدر جلوه معشوق زیبا و گیرا باشد که اگر آنان که هیچ به میخانه نمی آیند و می نوشان را مسخره می کنند چنین جلوه ای را ببینند درگیر آن شده و ایمان خود را به خاطر آمدن به خرابات از دست بدهند.این هم نوعی نگرانی است که حافظ به عنوان عاشق نگران آن است.تمام ابیات فوق حکایت از جلوه گری و زیبایی آن دارند که می تواند عاشقی را به خود جذب کند اما عاشق با اضطراب و نگرانی عاشقی چه باید بکند؟
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
حافظ برای پاسخ به سوال بالا از داستان کشتی نوح کمک می گیرد . مردان خدا یا همان سرنشینان همراه حضرت نوح(ع) در کشتی امیدوارند که به سرزمینی خواهند رسید که طوفان و آب ناشی از آن نمی تواند آن سرزمین را دربرگیرد.گفته اند که در کشتی نوح خاک آدم و حوا وجود داشته که مانع از رسیدن طوفان و غرق شدن کشتی می شده است . با هر تفسیری که در نظر بگیرید این بیت امید را درمان اضطراب ناشی از عشق می داند و به عاشقان می گوید مثل سرنشینان کشتی نوح امیدوار رسیدن به مقصد باشند.حافظ ناامیدی در این راه را به صلاح نمی داند چون خروج از راه عاشقی دوباره انسان را به سرگردانی در دنیا می رساند.
برو از خانه گردون به در و نان مطلب کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
انسان عاشق به دنیا دل نمی بندد و انتظاری از دنیا ندارد چون این دنیای خسیس به مهمانش رحم نمی کند و در آخر انسان را از پای در می آورد. پس بهتر است عاشق بدون اعتنا به دنیا به راهش ادامه دهد . نظیر بیت دع الدنیا و اهملها در غزل شماره یک که اشاره شد.
هر که را خوابگه آخر نه که مشتی خاک است گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
در تایید بیت قبل می فرماید سرمایه گذاری برای این دنیا ارزشی ندارد چراکه سرنوشت همه انسانها خوابیدن زیرمشتی خاک است
ماه کنعانی من مسند مصر آن توشد وقت آن است که بدرود کنی زندان را
ماه کنعانی کنایه از یوسف نبی است که در زندان بود . در اینجا به وی می گوید ای یوسف که در سرزمین کنعان بودی، حال جایگاهی در سرزمین مصر برایت مهیا شده پس از اینجا خداحافظی کن و به مصر برو . این بیت هم تایید بیت قبل است . همانطور که سرزمین کنعان را جای مناسبی برای یوسف نمی داند این دنیا را نیز جای مناسبی نمی داند و به انسان عاشق توصیه می کند که در فضای عشق سیر کند و به این دنیا نچسبد.
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
حافظ در اینجا از اهل تزویر و ریا بیزاری می جوید . انسانهایی که به نام قرآن برای دیگران دام می گسترند مطلوب حافظ نیستند. با اینکه خود، حافظِ قرآن است ولی راه خود را رندی می داند و آن را برمی گزیند و از اینکه به نام قرآن سود جویی کند پرهیز دارد . شاید به این هم اشاره داشته باشد که راهی که برگزیده یعنی می و رندی و خوشی منافاتی با حفظ قرآن ندارد .حافظ ترجیح می دهد که رند عاشق بماند تا اینکه با قرآن درگیر ریاکاری شود.
حافظ در این غزل چند نکته جدید به معرفت ما اضافه می کند . اول اینکه عاشقی مسیری است که به جاذبه معشوق و جلوه گری او شروع می شود نه فقط میل عاشق . دوم اینکه مسیر عاشقی شما را از درگیری دنیا و آلودگی های آن جدا می کند و در فضای خوش دیگری سیر می دهد. و نکته آخر اینکه هنگام طی این مسیر با اضطراب مواجهید ولی باید امیدوار باشید که به مقصد می رسید.
علی احمدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸:
ساقیا برخیز و در ده جام را خاک بر سر کن غم ایام را
حافظ در این غزل از ساقی یعنی کسی که می در جام می ریزد طلب می می کند.تا به این طریق غم روزگار را به نوعی مدفون و فراموش کند . مانند بسیاری از غزل های حافظ طلب می ( با هر تفسیری ) به قصد نوعی از مستی است که باعث می شود غم را از یاد ببرد.اما این چه غمی است ؟
ساغر می بر کفم نه تا ز بر بر کشم این دلق ازرق فام را
در اینجا می گوید جام می را به دستم بده تا بتوانم این دلق تیره را از بالای تنم بیرون بکشم.دلق جامه مخصوص صوفیان زاهد بوده . به نظر می رسد بیرون آوردن پیراهن از بالای تن کنایه از نوعی خلاص شدن است . حافظ در غزل های دیگر از خرقه نیز استفاده کرده و در اینجا هم اشاره به همان خرقه ای است که صوفیان می پوشیدند و خود را در طریق حقیقت می دیدند . حافظ این دلق یا خرقه را نشانه ریاکاری می داند و از آن بیزار و محزون است و گرنه دلیلی وجود ندارد که لباس از تن بیرون کند تا غمی را از یاد ببرد.
گرچه بدنامیست نزد عاقلان ما نمی خواهیم ننگ و نام را
چنین کاری یعنی بیرون آوردن دلق از تن قطعا با بدنامی همراه خواهد بود و عاقلان او را متهم خواهند کرد و رسوا خواهد شد اماحافظ شجاعانه می گوید ما چنین آبرو وخوشنامی را که همراه با تزویر و ریای ننگین است نمی خواهیم .در واقع با نیروی مستی توانسته دلق تزویر را از تن به در آورد و خود را از ریا خلاص کند.
باده درده چند از این باد غرور خاک بر سر نفس نافرجام را
باز هم به ساقی می گوید باده در جامش بریزد تا این بار بتواند بر باد غرور غلبه کند و بر نفس نافرجامش پیروز شود . بعد از حذف ریا و دو رویی نوبت غرور است و چاره آن نیز مستی ناشی از می است. گویا ورود به راه عاشقی هم باید صادقانه و هم بدون خودپسندی و غرور باشد حال هر گونه عشقی باشد . اول باید صادق باشی و دوم باید خاضع باشی .راه عاشقی بدون این دو طی نخواهد شد. نکته دیگر اینکه راه عاشقی با هوسبازی متفاوت است و عاشق با حذف ریا و غرور در واقع بر نفس خود پانهاده و به راه عاشقی قدم می گذارد.
اینجا می توان اشاره ای به داستان موسی و بنی اسراییل داشت . فرعون نماد غرور است و گوساله سامری نماد شرک و دوگانه پرستی و دو رویی . برای مبارزه با فرعون به موسی دستور داده شده که نترسد و به آب بزند فرعونِ غرور خود به دریا خواهد آمد و ازبین خواهد رفت اما فرمان خدا برای گوساله سامری افکندن آن به دریاست. حافظ اشاره به این موضوع هم دارد . دلق ازرق فام را باید کند ولی برای غرور باید نفس را رام نمود و چاره این کار هم طلب راه عاشقی است . وقتی کنار نیل هستی و فرعون به دنبال توست دیگر عقل چاره ساز نیست باید نترسی و دل به دریای عشق بزنی و غرور و نام و ننگ نباید مانعت شود.
دود آه سینه نالان من سوخت این افسردگان خام را
حالا می توانی سینه سوزان عاشقی را درک کنی این سینه آنقدر سوزان است که افسردگان خامی که این راه ( راه عاشقی ) را درک نکرده اند ،می سوزاند و نابود و ناکام می کند.فراموش نکنیم که عاشقی همراه با سینه نالان است اما چرا نالان؟
محرم راز دل شیدای خود کس نمی بینم ز خاص و عام را
چون دل شیدا و بیقرارعاشق کسی را محرم خود نمی یابد. چه از خواص و چه از عوام کسی نمی تواند راز سینه عاشق را درک کند .
با دلارامی مرا خاطر خوش است کز دلم یک باره برد آرام را
فرد عاشق بیقرار یک دلارام است . همان که در عین بیقراری فکر و خیالش را با او می گذراند و به دنبال اوست .حافظ مسیر ورود به راه عاشقی را همانند سایر غزل هایش ترسیم می کند . می – مستی - عاشقی . در این مرحله از عاشقی، خاطر( ذهن) درگیر است .
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن هر که دید آن سرو سیم اندام را
توصیفی از درک معشوق در این بیت مطرح می شود . معشوق چنان سروی سفید و نقره فام است که اگر او را درک کنی دیگر سروِ درون باغ به چشمت نمی آید.در این مرحله از عاشقی چشم درگیر می شود. عاشق می تواند معشوق را درک کند.
صبر کن حافظ به سختی روز و شب عاقبت روزی بیابی کام را
حافظ خود را به صبری سخت و دشوار سفارش می کند . راه عاشقی سخت است و باید با صبر آن را پیمود . چون فقط در خاطر داشتن و درک معشوق کافی نیست بلکه باید کامیابی در عشق را نیز درک نمایی. پس مرحله آخر عاشقی کامیابی است که حافظ هنوز به آن نرسیده است . به خاطر آوردن ، دیدن و درک کردن و کامیابی سه مرحله عاشقی از نظر حافظ است که در این سه بیت به خوبی بیان شده است. این بیت آخر موید آن است که حافظ به عشق متعالی هم نظر داشته است چون کامیابی در عشق متعالی با صبر فراوانی همراه است.
به طور خلاصه با نوشیدن می به مستی می رسد و در مستی صادق شدن و خاضع شدن را که شروط عاشقی است، تجربه می کند و راه عاشقی را می یابد آنگاه معشوق را با ذهنش درک می کند و پس از آن به دیدارش می رسد و عزم آن دارد که با صبر به وصالش دست یابد.
علی احمدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷:
صوفی بیا که آینه صافیست جام را تا بنگری صفای می لعل فام را
صوفی فردیست که در طریق تصوف گام نهاده و ملزم به رعایت آدابی برای طی طریق است . حافظ با این گروه مشکل دارد و آنان را بر راه درست نمی بیند و بر این باور است که ریاکاری می کنند و مردم را به گمراهی می کشانند حال در این غزل با یکی از آنها مواجه شده که از حافظ می خواهد به راه آنان در آید. با لحن مخصوص خود با آنها روبرو می شود .نه پرخاش می کند و نه دوری می جوید بلکه آنان را به راه خود فرا می خواند . به صوفی می گوید بیا و در جام می گلگون نگاه کن تا صفا و روشنی و شفافیت آن را دریابی و حقیقت را از این طریق ببینی.
راز درون پرده ز رندان مست پرس کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
حافظ بر این عقیده است که حقیقت را باید از رندان مست پرسید نه زاهدان عالی مقام . باز هم موضوع مستی مطرح می شود و از نظر حافظ این مستی در واقع نوعی از هشیاری است که با آن می توان به اسرار عالم پی برد.
عنقا شکار کس نشود دام بازچین کان جا همیشه باد به دست است دام را
عنقا یا سیمرغ را نمی توان با دام شکار کرد .و گذاشتن دام برای این پرنده حاصلی جز به دام انداختن باد ندارد. عنقا استعاره برای شخص حافظ است . او خود را در معرض خطر ازجانب صوفیان و زاهدان می داند . به عبارتی این گروه برای او چالشی محسوب می شدند و گاهی به شکل های مختلف از وی می خواستند تا به آیین آنها متمایل شود.در اینجا هم صوفی برای بردن حافظ به جرگه خود با وی ملاقات نموده است.و حافظ از او می خواهد که این دام را برچیند.
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو یعنی طمع مدار وصال دوام را
از نگاه حافظ، صوفیان و زاهدان طرفدار وصال مدام هستند یعنی اتصال مداوم به منبع هستی . این از نظر حافظ نه منطقی است ونه امکانپذیر . از نظر او اتصال به حقیقت با مستی حاصل می شود و با می این امر امکان پذیر خواهد بود .ولی می را در بزم دور می گردانند و هرکس می تواند یک دو قدح نوش کند. و فرصتی برای نوشیدن مدام نیست. از نظر حافظ، رندان برخلاف زاهدان یک یا دوقدح می نوشند و می روند و این عیش نقد را به پایان می رسانند.او این لذت را به اعمال زاهدانه ترجیح می دهد و اینگونه برای آن صوفی دلیل می آورد. در واقع این یکی از رازهای درون پرده بود که حافظ برای آن صوفی بر ملا کرد.
ای دل شباب رفت ونچیدی گلی ز عیش پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
و بعد به خود می گوید که تو هم در جوانی از چنین عیشی برخوردار نبودی حال می خواهی سر پیری به خاطر حفظ آبرو و نیکنامی برای خود، به گروه آنها بپیوندی و به خود ببالی که هنر کرده ای؟
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند آدم بهشت روضه دارالسلام را
باز به خود می گوید که از این فکر بیرون بیا و عیش و وصال نقد فعلی را برگیر چرا که وصال مدام وجود ندارد چون اگر چیز مدامی وجود داشت چشمه آب حیات جاودان هم در بهشت می بایست دائم وجود داشته باشد حال آنکه حضرت آدم (ع) بهشت که جایگاه خوب و سالمی است را ( به خاطر نبودن چشمه جاودانگی ) وانهاد.( بهشت فعل است به معنای وانهاد)
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است ای خواجه بازبین به ترحم غلام را
در اینجا مخاطب حافظ همان صوفی است که برای احترام به او خواجه می گوید و از وی می خواه به پاس خدماتی که حافظ برایش انجام داده رهایش کند و او را به حال خود واگذارد . او به پیشنهاد صوفی جواب رد می دهد
حافظ مرید جام می است ای صبا برو وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
چراکه خود را مرید جام می می داند نه مرید شخص یا اشخاص خاص. و به باد صبا می سپارد که به جام می که شیخ و مراد اوست پیام اظهار بندگی اش را برساند.
حافظ در این غزل رویکرد توام با احترام خود نسبت به مخالفانش را نشان می دهد . او در این برخورد موضعش را اعلام می کند، مخالفش را نقد می کند ، با احترام از وی می خواهد که او را رها کند و در آخر تکلیف خود را روشن می کند و به راهش ادامه می دهد.
علی احمدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۳۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶:
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
حضرت حافظ استاد عشق است و به عشق بعنوان نوعی رفتار می نگرد. اینکه مخاطبش چه کسی باشد فرقی ندارد . او با عینک عشق به همه می نگرد.در این غزل احتمالا مخاطبش سلطان وقت است که از عاشقانی همچون حافظ روی گردانده و مسبب این کار هم رقیبان دیو سیرتند که نگران پیشرفت دیگران هستند و سلطان را فریب می دهند.
حافظ می گوید چه کسی این درخواست مرا به سلطان می رساند که به شکرانه توانمندی اش من مستمند را فراموش نکند.
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد سها را
از این رقیبان دیو سیرت (حسودان) که همیشه مراقب اند که دیگران ترقی نکنند به خدا پناه می برم که با آن شهاب ثاقب که به نقل قرآن بلای جان دیوان و شیاطین است مرا که همچون ستاره سها ناتوانم ، یاری دهد.
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
بیت سوم رویکرد عاشقانه حافظ را نسبت به رفتار سلطان نشان می دهد و مخاطبش را نگاری می بیند که با مژگانش که همانند تیر است قصد خون او را کرده و او را از نگاه غلط و فریبنده اش برحذر می دارد.
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی تو از این چه سود داری که نمی کنی مدارا
در این بیت از سلطان انتظار دارد تا رویکرد عاشقانه داشته باشد و به جای خشم و آتش افروزی، طریق مدارا پیشه کند چون حافظ بر این باور است که با دشمن باید با مدارا رفتار کرد.
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
و خود را امیدوار به شنیدن پیامی از جانب سلطان می داند چون سابقه آشنایی با وی دارد
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
در این بیت روی گردانی سلطان از خودش و عاشقان را نوعی آشوب مثل قیامت می داند گویا حافظ برای وساطت از عده ای از همکیشان چنین لب به سخن می گشاید و رو می اندازد و از سلطان می خواهد که روی خوش نشان دهد.
به خدا که جرعه ای ده تو به حافظ سحرخیز که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
در بیت آخر حافظ خود را سحرخیزی می داند که دعایش مستجاب است اما شرط آن را دادن جرعه ای می از سمت سلطان می داند.اصولا حافظ می را کلیدی برای حل معماهای زندگی می داند آن هم کلیدی که ورای خرد است . در اینجا هم مشکل ارتباط سلطان با خودش و عاشقان را ورای خرد می داند لذا از می سلطانی کمک می خواهد.در غزل های دیگر هم خواهیم دید که اصولا حافظ از انسانها انتظار دارد که مانند می باشند . می وارگی مطلوب حافظ برای آدمیان است.
حافظ روی گردانی سلطان از عاشقان را نوعی جفا می داند و می خواهد تا سلطان با رویکردی عاشقانه این مشکل را حل کند
علی احمدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۳۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵:
دل می رود زدستم صاحبدلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
از دست رفتن دل حکایت از ورود به راه عاشقی است . ویزگی مهم ورود به راه عشق آشکار شدن این راز است که برای عاشق دردناک است هرچند که او این درد را می پذیرد و برایش طرب انگیز است.حافظ در این بیت از صاحبدلان کمک می خواهد یعنی کسانی که صاحب حکمت و اهل دانش اند و از گروه نیکنامان جامعه اند. آنان را به خداوند قسم می دهد اما چنانکه در بیت های بعد می بینیم نتیجه ای نمی گیرد .
کشتی نشستگانیم ای باد شرطه برخیز باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
هرچند در بعضی نسخ از کشتی شکستگان یاد شده ولی هردو کلمه ، معنا را می رساند. حافظ اینجا از باد شرطه که همان باد موافق است می خواهد تا کشتی را به حرکت در آورد تا بلکه بتواند به دیدار یار برسد غافل از اینکه منتظر باد ماندن برای رسیدن به معشوق خیال خامی بیش نیست.
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
مهر گردون حکایت از روزگار است که چند صباحی بیش نخواهد بود و حافظ آن را سرشار از افسانه ها (خاطرات گذرا) و فریب ها می داند و تنها نیکی کردن به یاران را کاری ارزشمند می داند . لذا از یاران همراه خود ( کشتی نشستگان ) هم کمک می خواهد تا در این راه به وی نیکی رسانند .اما باز هم به نتیجه ای نمی رسد.
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل هات الصبوح هبّوا یا ایها السکاری
در این بیت حافظ راه را می یابد وبا استناد به گفتار بلبل در مجلس گل، چاره را در می ( مل) می بیند . بلبل به مدد مل به گل رسیده و چرا حافظ نتواند چنین کند. پس باید می بریزد و بنوشد و دیگران را نیز بدین کار فرا می خواند. می در اندیشه حافظ در بسیاری از غزل هایش عنوان شده و یکی از ابزار های پیمودن راه عشق خواهد بود که در آینده بیشتر از او خواهیم شنید.به نظر می رسد حافظ شرط پیمودن این راه را نگاهی فراتر از خرد می داند و از آن به مستی تعبیر می کند و طبعا می هم باید ابزاری برای حصول این نوع از آگاهی باشد نه اینکه حافظ نیاز به مست شدن به معنای رایج آن داشته باشد.
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت روزی تفقدی کن درویش بی نوا را
حافظ از خود معشوق کمک می گیرد که صاحب کرامت ها و معجزات است و از وی می خواهد به شکرانه سلامت ( سلیم بودن) دست وی که مانند درویش بینوا ، بی چیز است را بگیرد.
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا
و برای جلب توجهش چنین بیان می کند که اگر بخواهم آسایشی از این درد ( درد عشق) داشته باشم چه از نظرت دوست باشم یا دشمن ، مستحق مروت و مدارا هستم. یعنی اگر مرا دوست می پنداری به انصاف رفتار کن و اگر دشمن می پنداری با من سازش کن که تسلیم تو هستم. در هر صورت مرا بپذیر.اما چرا باید معشوق او را بپذیرد؟
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را
چون در کوی نیکنامان و صاحبدلان جایی برای وی نبوده و این خود نوعی تقدیر برای او بوده.حافظ جبری نگاه نمی کند چون تلاش خود را کرده و از صاحبدلان هم درخواست کمک کرده بود ولی چون نتیجه ای نگرفت این را سرنوشت خود می داند.و به معشوق می گوید اگر تو این حال را نمی پسندی این وضعیت را تغییر بده.
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند اشهی لنا و احلی من قبله العذاری
منظور از تلخ وش به استناد اکثر مفسرین ، می است چون به قرائن موجود تعبیر ام الخبائث هم با توجه به حدیث پیامبر اکرم (ص) و هم اشاره عطار نیشابوری در شعرش اشاره به می ( به معنای عرفی اش ) دارد. و حافظ نیز آن را برای خود لذت بخش و شیرین (مانند بوسه دوشیزگان) می داند. شاید این بیت اشاره روشن تری باشد که حافظ را طالب شراب نشان دهد اما قرائن بسیاری در اشعار حافظ موجود است که می استعاره از چیز دیگریست .البته شاید استفاده از شراب به عنوان دارو برای رفع تالمات روحی و روانی مد نظر حافظ بوده باشد ولی هدف حافظ قطعا رسیدن به مرحله ای بالاتر از آگاهی بوده است و میخوارگی منظور وی نبوده است.
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
تنگدستی به معنای نداری و فقر و اوضاع بد اقتصادی است . حافظ نسخه خود برای گریز از این چالش را عیش و مستی اعلام می کند . بدیهی است که عیش به معنای خوشگذرانی نمی تواند باشد چراکه خوشگذرانی به غنا و ثروت نیاز دارد . پس منظور او نوعی از خوشی است که نه تنها می تواند تنگدستی را از یاد وی ببرد بلکه شاید بتواند به او توان اندیشیدن به شرایط بهتر را بدهد. به همین دلیل هم می توان مستی را رسیدن به نوعی آگاهی فراتر تلقی کرد که راه رسیدن به آن با « می » فراهم می شود . حافظ این نوع مستی را کیمیا و عاملی برای غنی شدن فرد و نجات از تنگدستی می داند. شاید بتوان این را به چالشهای دیگر انسان اعم از بن بست های فرهنگی و اجتماعی نیز تعمیم داد و مفهوم تنگدستی را بسیار گسترده در در نظر گرفت . در آن صورت قارون شدن گدا هم معنای وسیعتری می یابد و مفهوم مستی و عیش هم بسیار پر معنا خواهد بود . آنچه در نهایت مهم است نقش اکسیری این نوع از مستی در گریز از چالشهاست که باید در سایر اشعار حافظ نیز به دنبال آن باشیم.به نظر می رسد حافظ خود را مخاطب این بیت می داند و در واقع این بیت حاصل مکاشفه حافظ است و یار به وی چنین نصیحتی کرده است .
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد دلبر، که در کف او موم است سنگ خارا
حافظ خود و دیگران را از سرکش شدن برحذر می دارد . انسان حتی اگر در اوج توانایی باشد بازهم از آینده خود و از چالش های احتمالی در آینده بی اطلاع است پس اینگونه نیست که توانایی انجام هرکاری را داشته باشد پس نباید خود را سرکش بداند. حافظ می گوید علت اینکه نباید سرکش باشیم وجود دلبریست که سنگ خارا در دستش همچون موم است و میتواند در برابر سرکشی ما به خشم افتد و چون شمع بسوزد . تعبیر یک دلبر قدرتمند که طبعا قدرتش بیشتر از انسان است نوعی معنای عارفانه به دست می دهد یعنی حافظ نگاهی عرفانی به معشوق دارد و او را دلبری قدرتمند می داند. حتی این مفهوم که دلبر همچون شمع می سوزد نیز نشان از نوعی اغماض دارد یعنی با دلبری مواجه است که هم قدرتمند است و هم قدرت اغماض دارد .
آیینه سکندر جام می است بنگر تا برتو عرضه دارد احوال ملک دارا
باز هم در اینجا ویزگی دیگر می و جام می را نشان می دهد . حافظ می گوید جام می شبیه آینه اسکندر است که بر شناخت تو از احوال محیط می افزاید .به عبارتی می باعث شناخت بیشتر تو خواهد شد و نوعی از آگاهی را بر تو عرضه خواهد کرد که با آن می توانی از ملک دارا که می تواند استعاره از یک گستره وسیع اطلاعات ( به اندازه تمام کشور ایران آن زمان که در اختیار دارا بوده است ) باشد.طبعا این می با آن شرابی که عرف می شناسد متفاوت خواهد بود.با توجه به تجربه ای که حافظ به دست آورده و از می به یار خود رسیده آن را به دیگران هم توصیه می کند.
ترکان پارسی گو بخشندگان عمرند ساقی بده بشارت پیران پارسا را
پیران پارسا یعنی کسانی که در راه شریعت به پارسایی رسیده اند و سالها این راه را با پیروی از احکام شریعت طی کرده اند. حافظ با توجه به تجربیات خود در مورد می و طریقتی که داشته است به نوعی از ساقی می خواهد که پیروان راه شریعت را بشارت دهد و گفته هایش را به آنان برساند تا باقی عمر خویش را به درستی طی نمایند . به عبارت دیگر این گفته ها و شعرها، حتی اگر پیر هم باشی تو را یاری خواهد کرد و عمری تازه به تو می بخشد.
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
حافظ می آلود بودن خرقه خویش را ارادی نمی داند چون همانطور که در اشعار بالا دیدیم ابتدا به چاره های دیگری متوسل می شد ولی یکباره به یاد مجلس گل و بلبل افتاد و جام می را برگزید.به همین علت از شیخ پاکدامن و با تقوا می خواهد که او را معذور بدارد. البته نباید حافظ را به جبرگرایی متهم کرد اینکه گام نهادن در این راه تقصیر حافظ نیست به معنای جبر نیست بلکه این را می رساند که راهی که در آن گام می نهد برایش روشن و مهیا شده و این در اختیار وی نبوده ولی ادامه راه و انتخاب آن برعهده وی بوده است و می توانست آن راه را انتخاب نکند .
علی احمدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۳۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴:
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را
حافظ بنا دارد در این غزل از چالشهای راه عشق بگوید آن هم چالشهایی که توسط معشوق ایجاد می شوند. یکی از این چالشها گریز معشوق است که همچون غزالی آزاد سر به صحرا می گذارد و عاشق را به دنبال خود می کشد . عاشق تمایل به تملک معشوق دارد و از گریزان بودن معشوق مضطرب و نگران است . اما حافظ به نوعی با گفتن به صبا درد خود را التیام می بخشد و حق به معشوق می دهد که گاهی برای خودش آزادانه عمل کند .این را در بیت های بعد هم به نوعی بیان می کند.
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا تفقدی نکند طوطی شکرخا را
شکرخا را چه به معنای شیرین زبان یا شکر خوار بدانیم در هر دو معنا طالب شِکَرند و قدر شکر و شیرینی را می دانند. معشوق تشبیه به شکرفروش شده و عاشقT طوطی شکرخا است. حافظ از چالش دیگری که توسط معشوق ایجاد می شود یعنی امتناع از خیر رسانی و محروم کردن موقت عاشق از هم صحبتی یاد می کند.
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل که پرسشی نکند عندلیب شیدا را
چالش دیگر عاشق این است که نه تنها معشوق همصحبتی نمی کند بلکه حتی احوالش را نمی پرسد. پرسش نوعی هم صحبتی یک طرفه است که پرسشگر فقط می خواهد اطلاعات جدیدی را به دست آورد و نمی خواهد اطلاعاتی بدهد به قول حافظ شکری بفروشد . فقط پرسش می کند . حافظ در اینجا از این می نالد که معشوق حتی از وی پرسش هم نمی کند. حرف ت در حسنت به لحاظ وزنی مشکل ایجاد می کند ولی در زمان حافظ ظاهرا می شد حرف ن را ساکن خواند که در این صورت مشکلی در وزن ندارد.
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
این هم یکی از چالش های راه عشق است که در آن معشوق خواهان به دام انداختن عاشق است.تعبیر صید به این معنا اشاره دارد که نه تنها عاشق که معشوق نیز تمایل به عشق دارد و می خواهد که عاشق را صید کند یعنی او را برباید . حال حافظ خود را عاشقی دانا و آگاه می پندارد و انتظار دارد که این صید از راه ملاطفت و خلق نیکو انجام پذیرد ولی با بند و دام و قوه قهریه معشوق مواجه می شود . به عبارت دیگر نه تنها معشوق از عاشق می گریزد و او را به دنبال خود می کشاند و از هم صحبتی با وی امتناع می کند واحوالش نمی پرسد بلکه می خواهد او را در بند ببیند و این هم خود چالش بزرگیست در راه عشق.
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
چالش بعدی ناشی از معشوق این است که حتی به عاشق آشنایی هم ندهد.و این چالش گزنده تر و آزارنده تر از سایر چالش هاست.حافظ این چالش را ویژگی همه معشوق ها می داند . این چالش از این رو شدید است که معشوق عاشق را واقعا می شناسد ولی وانمود میکند که او را نمی شناسد و حافظ این را نوعی جفای ناشی از معشوق می داند.
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی به یادآر محبان باده پیما را
نکته اول اینکه حافظ به معشوق حق می دهد که حبیبی داشته باشد . یعنی هر معشوقی علاقه هایی دارد که ممکن است با آن علاقه ها سر کند و این دلیل بی توجهی به عاشق نیست . علیرغم اینکه عاشق ، معشوق را در تملک خویش می بیند ولی باید به وی حق بدهد که به علایقش بپردازد .این موضوع حتی در عشق های متعالی نظیر عشق به خداوند نیز صادق است . خداوند مخصوص کسی نیست و در تملک کسی نمی باشد و همه بندگان می توانند عاشق او باشند و او می تواند هر بنده ای را که بخواهد بیشتر دوست داشته باشد و این نباید عاشق را برنجاند. البته حافظ این حق را به عاشق می دهد که از این چالش و سایر چالش ها احساس ناراحتی کند و چون بادپیما و بلا تکلیف است برای باد صبا لب به شکایت بگشاید.
جز این قدر نتوان گفت از جمال تو عیب که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
عاشق هرچه در معشوق می بیند همه زیبایی و جمال است و این زیبایی است که عاشق را می رباید .اما در اینجا حافظ به رازی پی می برد و آن نبودن مهر و وفا در معشوق است . شاید جمع بندی ابیات بالا در خصوص چالش های ناشی از معشوق را در این بیت بتوان خلاصه کرد . حافظ می گوید از بی مهری و بی وفایی است که معشوق این چالش ها را برای عاشق ایجاد می کند و خود را برای این بی مهری ها و بی وفایی ها آماده می سازد . در واقع شاید معشوق بی مهر و وفا نباشد ولی عاشق چنین حس می کند چون معشوق را فقط برای خود می خواهد.و البته حافظ اهل رنجیدن نیست چرا که معتقد است "در طریقت ما کافریست رنجیدن"
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
زهره تعبیر از مطرب آسمان است و مسیحا نمادی از تقوا که تن به رقص نمی دهد . حافظ از شعر خود تمجید می کند و آن را باعث بروز چنین غیر ممکنی می داند که با شعر حافظ زهره می نوازد و مسیحا می رقصد.
علی احمدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
این غزل ویژگی های خاصی دارد و محل اختلاف بسیاری از حافظ شناسان شده است . دقت در ابیات می تواند نکاتی را برای ما مشخص می کند . اینکه ترک شیرازی چه کسی است مهم نیست ولی نکته اول این است که حافظ می گوید او باید دل ما را به دست آورد و به دست آوردن دل یعنی اینکه آن فرد چیزی به حافظ گفته که در شان وی نبوده است . احتمالا برخورد نادرستی بین آنها رد و بدل شده است . حافظ سعه صدر زیادی دارد و حاضر است حتی سمرقند و بخارا را به وی ببخشد.یعنی خال هندوی آن فرد که حکایت از جمال خاص یا ویژگی خاصی در اوست حافظ را جذب کرده که حاضر به بخشش بزرگی شده است.
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت کنار آب رکناباد و گلگشت مصلی را
ویزگی ساقی این است که در میخانه فقط جرعه ای می می بخشد تا به سایر مستان هم می برساند . اینجا حافظ از ساقی می باقی و پایدار می خواهد که این می را فقط در بهشت می دهند . حافظ می گوید اینجا یعنی آب رکناباد و گلگشت مصلی هم کمتر از بهشت نیست . از طرفی حافظ می را برای کشف یک حقیقت جدید برای پاسخ به آن ترک شیرازی طلب کرده است .
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
لولیان شوخ و شیرین کار و شهرآشوب هم کنایه از ویژگی های خاص آن ترک شیرازی دارد که وی را جذاب می کند و صبر از دل حافظ می برد طوری که شاید صلاح نمی داند که پاسخ بی احترامی وی را بدهد
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنیست به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
اینجا حافظ بیان می کند که یار یا معشوق نیاز به اثبات خودش برای عاشق ندارد . آب و رنگ و خال و خط برای اثبات زیبایی است حال آنکه یار آنقدر زیباست که نیازی به این بزک ها ندارد و عاشق را جذب می کند . به نظر می رسد این بیت قسمتی از پاسخی است که حافظ می خواسته به آن ترک شیرازی که از وی انتقاد کرده بدهد.
من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
در ادامه پاسخ خود شاهدی از داستان حضرت یوسف می آورد . زیبایی یوسف بدون هیچ آب و رنگ اضافه ای آنقدر زیاد بوده که زلیخا را از پرده بیرون آورده و رسوا ساخته است. در اینجا دوباره سخن از زیبایی معشوق است که عاشق را به دنبال خود می کشاند نه اینکه معشوق بخواهد خود را به عاشق اثبات کند .
اگر دشنام فرمایی وگر نفرین دعا گویم جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را
ظاهرا دشنام و نفرین از سوی آن ترک شیرازی صورت گرفته و حافظ این را می داند که لب لعل که شیرین گفتار است می تواند با تلخی دشنام و نفرین هم همراه باشد و به جای دشنام و نفرین، در پاسخ دعا می گوید.
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
اینجا مشخص می شود که مخاطب حافظ فرد جوانی بوده و حافظ او را در این بیت نصیحت می کند و انتظار دارد مخاطبش همچون جوانانی که طالب سعادت و خوشبختی هستند پذیرای سخنش باشد.در اینجا رویکرد حافظ در قبال یک منتقد را به نمایش می کشد که با سعه صدر و مهربانی شروع به نصیحت می کند.
حدیث مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
می گوید از می و مطرب سخن بگو و به دنبال راز روزگار و خلقت نباش چون با نگاه حکمت و عقل نمی توانی راز این معما را حل کنی و تابه حال هم کسی نتوانسته از این راه به حل این معما دست پیدا کند.اما می و مطرب می توانند این معما را حل کنند و دید تازه ای به تو عرضه نمایند . در ارتباط با بیت چهار و پنج همین غزل می توان چنین نتیجه گرفت که با می و مطرب ( آن گونه که منظور حافظ است ) بهتر از راه حکمت و دانش می توان جمال یار را در همه زمانها و مکانها دید و او نیاز به اثبات با نشانه های دیگر ندارد .
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
طبق معمول حافظ از شعر خود تعریف می کند و این نشانه خودستایی نیست بلکه می خواهد توجه خواننده را به نکات ریز و مهم ابیات خود جلب کند . ابیاتی که حافظ معتقد است حتی فلک هم با نظم این اشعار است که گردن بند ثریا یا همان خوشه پروین را می آراید.
علی احمدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲:
صلاح کار کجا و من خراب کجا ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا
در این غزل حضرت حافظ راه برگزیده خود را یعنی راه عاشقی را با راه دیگر که راه مرسوم تری در جامعه است مقایسه می کند.از آنجا که راه مرسوم تر را جامعه به صلاح می داند . حافظ چون از این راه پیروی نمی کند به نوعی خراب و گناهکار خوانده می شود و معتقد است این دو راه تفاوتهای زیادی دارند.
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
هر راهی شرایط و ضوابط خود را دارد راه صلاح در صومعه طی می شود یعنی در عبادتگاه و عبادت هم ضوابط خود را دارد باید خرقه بپوشی و طی طریق کنی که از نظر حافظ این خود نوعی ریاکاریست اما در طریق حافظ که در دیر مغان آموخته می شود تزویر در کار نیست و نیازی به حفظ ظواهر کار ( مثل خرقه ) نیست بلکه باید اصل را برگرفت و به شراب ناب پرداخت .
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
حافظ تقوا را در کنار صلاح می آورد چون لازمه تقوا ملاحظه کاری و مصلحت اندیشی است چون باید خود را بپایی و کاری انجام دهی یا ندهی و صلاح کار را بسنجی ولی در مقابل حافظ خود را رند می داند و بر خلاف اهل صلاح و تقوا که نیازمند شنیدن موعظه هستند خود را نیازمند آهنگ رباب می داند.
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
حافظ بر این باور است که پوشیدن خرقه ریا و شنیدن موعظه روشنگری نخواهد کرد و چراغی مرده است چون رخ دوست را نمی شناسد ولی نوشیدن شراب خالص و شنیدن نغمه رباب است که نور آفتاب معشوق را به ما می نمایاند و ما را به معرفت حقیقی می رساند.
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست کجا رویم بفرما از این جناب کجا
طوریکه خاک در کوی دوست سرمه چشمان ما می شود و دل از این راه برنمی گیریم و به راه خود ادامه می دهیم چون باعث روشنی چشمهای ما و بصیرت ماست.
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا
اینجا هم به چالش های این راه اشاره می کند . چالش های کوچک که مانند زنخدان ( فرورفتگی خفیف چانه ) است نباید ما را فریب دهد و به شتاب اندازد چراکه در این راه چاه ها هم فراوانند و گرفتار خواهیم شد و بهتر است کسانی که به صلاح و مصلحت می اندیشند این راه را طی نکنند.
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
وقتی به دوست می رسی روزگار خوشی خواهی داشت دوست هم کرشمه دارد هم عتاب . با کرشمه تو را جذب می کند و با عتاب تو را به خود می آورد . به عبارتی حضور اوست که رخ می دهد ( نه تخیلاتی که در موردش داری )
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
در این بیت خود را بیقرار و بیتاب می داند چون مشتاق است که این راه را با بی صبری بپیماید و این هم یکی از ویژگی های راه عاشقی است.راه عاشقی با عدم اطمینان همراه است پس همیشه بیقرار خواهی بود .
علی احمدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۲۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
از آنجاییکه حافظ معلم راه عاشقی است در این بیت تاکید دارد که راه عاشقی راه آسانی نیست و دشواری های خودش را دارد البته اگر از ساقی می طلب کنی این راه آسانتر خواهد شد. می خاصیتش این است که تو را از هشیاری به مستی می برد . و مستی از نگاه حافظ گونه ای دیگر از هشیاری است که سبب می شود درک جدیدی از دنیا داشته باشی.
به بوی نافه ای کآخر صبا زان طره بگشاید ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل ها
اشاره به همراهی رنجها با خوشیها دارد .در راه عشق اگر خوشی هایی حاصل می شود بدون رنج نیست.اگر بوی نافه ای که باد صبا ارمغان می آورد خوشایند است در کنارش تاب جعد مشکین دل را زخمی و خونین می کند یعنی گل بی خار معنا ندارد و راه عشق هم از این قاعده مستثنی نیست.
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها
ویژگی دیگر راه عشق عدم اطمینان و ناپایداریست. اینطور نیست که خیالت راحت باشد . باید «در راه بودن » را فراموش نکنی . راه عاشقی هر لحظه در حرکت بودن است .
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها
باید کسانی که این راه را پیموده اند تو را یاری کنند . اگر عاشق باشی پیر مغان را هم خواهی یافت. راه عشق مراحل و منزل های بسیار دارد و طی طریق بدون پیری که سالک این راه بوده باشد غیر ممکن است
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
گویا قرار است در دریا شنا کنی و مسیر سخت و هولناک است و با چالش هایی همچون تاریکی شب و امواج خروشان و گرداب ترسناک مواجه شوی . چاره ای هم نیست این چالش های بیرونی همیشه هست و کسانی که در این راه نیستند نمی توانند حال ما را درک کنند چون داخل در یا نیستند و در کنار ساحل نشسته اند.
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر نهان کی ماند آن سازی کزو سازند محفل ها
ویژگی دیگر راه عشق خودکامی است . عاشق می خواهد معشوق را در تملک خود داشته باشداو را برای خود بخواهد و نگران از دست دادنش باشد.و رفتارهایی انجام می دهد که او را به بدنامی می کشاند بدنامی از آن جهت که به دلیل در نظر نگرفتن خرد ممکن است بارها ملامت شود. طبعا این باعث می شود که نامت بر سرزبانها بیفتد و نقل محافل شود.
حضوری گر همی خواهی از او غایب نشو حافظ متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
در آخر اینکه طی این طریق با کمک او یعنی تمایل معشوق امکانپذیر است و هدف این است که حضورت در دنیا نمایان باشد یعنی نقش خود را باید در دنیا ایفا کنی .. حافظ نمی گوید دنیا را رها کن بلکه می گوید آنرا جدی نگیر و نقشت را ایفا کن و حضورت را به نمایش بگذار نه فقط خواسته هایت را.او ( معشوق ) همیشه حاضر است پس تو هم همیشه حاضر باش..
علی احمدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۶:۳۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹:
روضه خلد برین خلوت درویشان است مایه محتشمی خدمت درویشان است
در این غزل بر خلاف بسیاری از غزلهای دیگر حافظ دیگر صحبت از می و ساقی و زاهد و عارف و صوفی نیست بلکه فقط خواسته درباره درویشان و نه درویش صحبت کند . استفاده از کلمه « درویشان » در همه ابیات نشان می دهد که حافظ خواسته است که این توصیف را خالصانه انجام دهد.از بیت آخر این غزل چنین دریافت می شود که درویشان نقطه مقابل خواجگان است . خواجگان کسانی بودند که رتبه و مقام اجتماعی بالایی داشتند و بعضا به دربار پادشاه هم راه می یافتند. طبعا درویشان برخلاف خواجگان رتبه و مقامی ندارند و این شامل گروه کثیری از مردم می شود ولی آنچه در توصیف درویشان در ادامه غزل می بینیم حاکی از این است که این گروه پاک نهاد و اهل دانش اند و خصوصیات دیگری هم دارند . در مجموع حضرت حافظ بر این باور است که این گروه کثیر نقش مهمی در جامعه بازی می کنند . افرادی بی ادعا و پرمایه که بار اصلی جامعه بر دوش آنان است .
خلوت و تنهایی این افراد بدون هرگونه آلودگی باطنی است و یادآور بهشت است پس اگر اعتباری برای پادشاه لازم است باید در خدمت درویشان باشد .
گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد فتح آن در نظر رحمت درویشان است
عزلت را به معنای انزوا و گوشه نشینی در نظر گرفته اند ولی در اینجا با توجه به ابیات بعد نمی توان چنین معنایی را در نظر گرفت . وقتی عزلت را به گنج تشبیه می کند باید چیزی خواستنی برای همه حتی پادشاه باشد لذا گوشه نشینی و انزوا مورد نظر حافظ نمی تواند باشد .شاید مفهوم استغناء یعنی احساس بی نیازی از دنیا و دنیاداران را بتوان معادل بهتری برای عزلت در نظر گرفت .فتح چنین گنجی برای پادشاه هم سخت است چون هرچه غنی تر باشی استغناء سخت تر می شود و مثل گنجی است که بر درش طلسم های عجیب بسته اند. حافظ می فرماید اگر بخواهی این گنج را فتح کنی باید از دید رحمت درویشان (دیگرخواهانه و دلسوزانه) به دنیا نگاه کنی نه با دید خودخواهانه و دنیا طلبانه.
قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت منظری از چمن نزهت درویشان است
قصر بهشت که فرشته رضوان دربان آن است را می توانی در زمان شادمانی درویشان ببینی گویا چمنی است که بوی بهشت می دهد . استفاده از چمن بسیار هوشمندانه است چون هم کثرت را نشان می دهد وهم سرسبزی را .
آنچه زر می شود از پرتو آن قلب سیاه کیمیاییست که در صحبت درویشان است
هر چیزی را بخواهی طلا کنی چه دل سیاه آدمیان باشد چه فلز سیاه بی ارزش نیاز به کیمیایی داری با هم صحبتی و مشورت درویشان به دست می آید .یعنی هرگونه توسعه ای به همفکری و حضور درویشان رخ خواهد داد چه توسعه اقتصادی چه توسعه فرهنگی.باید کار را به آنان بسپرید.
آنکه پیشش بنهد تاج تکبر خورشید کبریاییست که در حشمت درویشان است
آنچه باعث می شود خورشید تاج تکبر خود را کنار بگذارد عظمت و بزرگی درویشان است . یعنی این جماعت با اینکه مقام و اعتبار ظاهری ندارند ولی عظمتی دارند که آنها را بزرگ و با شکوه جلوه می دهد .به عبارت دیگر عظمت و بزرگی آنان است که دربار پادشاه و کشوررا بزرگ و با شکوه می کند.
دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال بی تکلف بشنو دولت درویشان است
بدون چون و چرا باید گفت که تنها حکومتی که نباید نگران نابودی آن باشیم حکومت درویشان است . منظور از دولت درویشان حاکمیت گروههایی از درویشان تحت نامهای حروفیه و سربداریه و مرعشیه در آن زمان نیست چون واضح است که آنها نابود شدند بلکه حکومتی است که با درایت درویشان و مشورت با آنان اداره می شود . اگرکارها به این گروه کثیر از مردم سپرده شود حکومت هیچ وقت نابود نخواهد شد یعنی توسعه سیاسی نیز با حضور و راهنمایی آنها صورت خواهد گرفت.
خسروان قبله حاجات جهانند ولی سببش بندگی حضرت درویشان است
اینکه همه جهان برای رفع نیازهای خود از پادشاهان درخواست می کنند به این دلیل است که درویشان حضور دارند و کارها به دوش آنهاست و نیروی انسانی دانا و ماهر و مولد را تشکیل می دهند. پس اگر پادشاه با همه جهان داد و ستد می کند و نیازها را برآورده می کند به علت حضور این درویشان است.در واقع او از مال خویش نمی بخشد.
نکته مهم این است که فقط خلوت درویشان اهمیت ندارد بلکه حضور آنها و نقش آنها در جامعه هم اهمیت دارد.
روی مقصود که شاهان به دعا می طلبند مظهرش آینه طلعت درویشان است
معمولا پادشاهان می خواهند که با دعا به خداوند به حکومت خود مشروعیت ببخشند اما بدانند که چهره درویشان نمادی از جلوه الهی است . یعنی اگر از خداوند هم انتظار داری به حکومت تو لطف و عنایت داشته باشد باید به این گروه کثیر از مردم توجه داشته باشی.
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
هرچند سراسر دنیا را سپاه ظلم وستم فراگرفته ولی درویشان در همه زمانها دارای فرصت بوده اند . نشانه قدرت درویشان در تبدیل چالش ها به فرصت هاست. به پادشاه تذکر می دهد که این توانایی را باید از درویشان یاد بگیری .
ای توانگر مفروش این همه نخوت که تورا سر و زر در کنف همت درویشان است
ای ثروتمندان و اربابان اقتصادی جامعه به این مردم با تکبر و نخوت نگاه نکنید چون اگر صاحب اعتبار و ثروت شده اید این هم به علت تلاش درویشان است.
گنج قارون که فرو می شود از قهر هنوز خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است
و بدانید زمینی که قارون را با گنجهایش به درون خود فرو برد هنوز هم فعال است و اگر تاریخ را خوانده باشی علت آن خشم درویشان بود . در قرآن کریم دو دسته از مردم در مقابل قارون هستند . دسته اول کسانی هستند که ظواهر دنیا را میدیدند و حسرت ثروت قارون را می خوردند.دسته دوم که از آنان به عنوان اوتواالعلم نام می برد یعنی صاحبان دانش که دسته اول را سرزنش می کردند که چرا حسرت ثروت قارون را می خورند.حافظ می گوید اینکه قارون به درون زمین فرو رفت شاید از خشم این گروه دوم بود که دانایان جامعه بودند.
حافظ ار آب حیات ازلی می خواهی منبعش خاک در خلوت درویشان است
ای حافظ اگر آب حیات ازلی (آبی که مایه زندگی جاودان است) را می خواهی این آب از خانه دل درویشان می آید . درویشان عاشقان واقعی هستند و دلی که به عشق زنده باشد هرگز نمی میرد پس به خلوت دل آنها رجوع کن.
من غلام نظر آصف عهدم کو را صورت خواجگی و سیرت درویشان است
من غلام و پیرو دیدگاه آصف دورانم. آصف وزیر مقتدر سلیمان نبی بود که قدرتی فوق العاده داشت . حافظ وزیر پادشاه دوران را مثل آصف مدیری توانمند می داند .می گوید من پیرو نظر او هستم چون به ظاهر مثل افراد عالی مقام است ولی خلق و خویش مثل درویشان است.یعنی به مدیریت وی امیدوارم.
با این اوصاف از نظر حضرت حافظ درویشان ،مدیران دانا ، ماهر ، دلسوز ، تلاشگر، مولد و عاشقی هستند که چالشها را به فرصت ها تبدیل می کنند و همیشه در تاریخ حضور دارند و بقای جامعه به دست آنهاست.
کاظم حاتمی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۶:۰۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۴:
درود بر یاران جان،
گرچه واژهٔ ننشینی در بیت چهارم نادرست نمینماید ولی کمترین را واژهٔ بنشینی دلچسبتر میآید، چرا که چون یاری چنین بلندبالا در کنار سرو بایستد، قامت سرو در نظر نیاید و باغبان دگر سرو ننشاند، پس چنین یار بلندبالایی چون به بستان درآید نزد سرو بنشسته به باید تا ایستاده.
یاران را این لیطفه گویی در نظر نیامده که نشستن اینجا نه به معنی بودن بل متضاد ایستادن است.
نیز میان نشستن یار و نشاندن سرو، ایهامی بس دلانگیز پدید آمده است.
اگر شایسته باشم از این غزل خوانشی خواهم کردن به بوی آن، که دوستان را پسند افتد.«کاظم حاتمی» ۱۴۰۴/۶/۲۴
مهدی یعقوبی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۵:۵۸ دربارهٔ شاطر عباس صبوحی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷ - بهانه:
پس از دوری وصال یار زیباست
وشا قلبی که در هجران شکیباست
هـــمهدیــ ــاجـــر
یوسف شیردلپور در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۲:۱۶ دربارهٔ سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۳۳:
واین نشان بی ادبی سراینده شعر نیست بلکه از واقعیت کلمات درست است که ما
مثلاً رعایت ادب میکنیم و به کص و کیر میگوییم آلت تناسلی
واز حروف انگلیسی یا زبان غیر فارسی استفاده میکنیم
فرشته پورابراهیمی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۱:۳۵ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۵:
اهمیت حفط کردن روابط انچنان بالاست که با ابیاتی بسیار زیبا از سعدی با اون مواجه میشیم،
دو صاحبدل نگه دارند مویی...
ایشون میفرمایند اگر اشتراکات به نازکی و سستی تار مویی باشه دو فرد صاحبدل اون رو حفظ میکنند و مانع پاره شدنش میشوند، اما دو فرد جاهل اگرچه اشتراکاتی به سختی و مستحکمی زنجیر داشته باشند اون رو پاره میکنند و از بین میبرند!
آدم وقتی میبینه هم توانایی حفظ و حراست و آبادانی در وجودش هست و هم توانایی نابودی و ویرانی کدوم رو انتخاب میکنه؟! این همون جایی هست که فرق بین صاحبدل و جاهل خودش رو نشون میده .
مظهر بشیری در دیروز دوشنبه، ساعت ۰۸:۳۷ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۱:
با سلام و ادب
قدک به معنای کرباس رنگ شده است
حمیدرضا فراهانی در دیروز دوشنبه، ساعت ۰۷:۳۹ در پاسخ به پیمان دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۳۵ - اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا:
سلام آقا پیمان. چطور میتونم باهاتون در تماس باشم؟ این شماره منه 09180849215 خوشحال میشم ارتباط برقرار کنیم
علی احمدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۱:۱۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷: