محسن عبدی در یک ساعت قبل، ساعت ۱۹:۳۵ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » حکایت مگسی که به کندو رفت و دست و پایش در عسل ماند:
چخیدن: کوشیدن، ستیزه کردن
محسن عبدی در یک ساعت قبل، ساعت ۱۹:۳۳ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » حکایت مگسی که به کندو رفت و دست و پایش در عسل ماند:
مُنج: زنبور عسل
داریوش نامور در یک ساعت قبل، ساعت ۱۹:۳۲ دربارهٔ عراقی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۹ - مثلث:
آیا این شعر برای معشوقه ای پسر خوانده شده؟
محسن عبدی در ۲ ساعت قبل، ساعت ۱۹:۲۵ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » حکایت مردی که صورت افلاک بر تختهٔ خاک میکشید:
به نظر بروج باید جای برون باشد.
محسن عبدی در ۲ ساعت قبل، ساعت ۱۹:۲۲ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » گفتار یوسف همدان دربارهٔ عالم وجود:
گاه درست است در اول مصراع دوم نه گه
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ۴ ساعت قبل، ساعت ۱۷:۰۱ در پاسخ به nabavar دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۳۰:
سپاسگزارم
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ۴ ساعت قبل، ساعت ۱۷:۰۰ در پاسخ به nabavar دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۴۱:
سپاسگزارم
سیدمحمد جهانشاهی در ۵ ساعت قبل، ساعت ۱۶:۲۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳
رویِ تو ، کافتاب را مانَد
آسمان را ، به سر بگردانَدمرکبِ عشقِ تو ، چو برگذرد
خاک ، در چشمِ عقل افشاندهر که ، عکسِ لبِ تو ، میبیند
دهن اش ، پهن باز میماندزلفِ شبرنگ و رویِ گلگونَت
میکند هر جفا ، که بتواندگاه ، شبرنگِ زلفَت آن تازد
گاه ، گلگونِ عشقَت این راندعشقَت آتش فکند ، در جانم
این چنین آتشی ، که بنشاند؟خطِّ خونین ، که مینویسم من
بر رخِ چون زرَم ، که برخواند؟پای تا سر ، چو ابرِ اشک شود
از غمَم ، هر که ، حالِ من دانداوفتادم ز پای ، دستم گیر
آخر ، افتاده را ، که رنجاند؟دلم ، از زلفِ پیچ بر پیچ ات
یک سرِ موی ، سر نپیچاندگر دلم بستدیّ و دَم دادی
آهِ من ، از تو داد بستاندهر که درماندهٔ تو شد ، نرَهد
همچو عطّار ، با تو درمانَد
مختارِ مجبور در ۵ ساعت قبل، ساعت ۱۵:۵۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱۶:
فردوسی دو ماجرای پهلوانی از سام بیان میکنه اما خیلی جالبه که این دو ماجرا را به قول سینماییها با فلاش بک و در میان داستانهای دیگه بیان میکنه :
یک ماجرا را که کشتن اژدهاست خود سام مفصل تر در نامه به منوچهر بیان میکنه:
«در بخش15شاهنامه_منوچهر»
و دو ماجرا را رستم در گفتگو با اسفندیار به طور خلاصه یاد میکنه که یکی همون اژدهاکشیه که خود سام گفته و دیگری کشتن دیوی بسیار بزرگه که ماهی را با نور خورشید بریان میکرده
همانا شنیدستی آواز سام
نبد در زمانه چنو نیکنامبکشتش به طوس اندرون اژدها
که از چنگ او کس نیابد رهابه دریا نهنگ و به خشکی پلنگ
ورا کس ندیدی گریزان ز جنگبه دریا سر ماهیان برفروخت
هماندر هوا پر کرگس بسوختهمی پیل را درکشیدی به دم
دل خرم از یاد او شدم دژمو دیگر یکی دیو بُد بدگمان
تنش بر زمین و سرش بآسمانکه دریای چین تا میانش بدی
ز تابیدن خور زیانش بدیهمی ماهی از آب برداشتی
سر از گنبد ماه بگذاشتیبه خورشید ماهیش بریان شدی
ازو چرخ گردنده گریان شدیدو پتیاره زین گونه پیچان شدند
ز تیغ یلی هر دو بیجان شدند
علی احمدی در ۶ ساعت قبل، ساعت ۱۵:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵:
مرا مِهر سیَه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
مهر و محبت آن چشمان سیاه از خاطرم بیرون نمی رود .این قانون آسمان است و تغییر نمی یابد .
حضرت حافظ عشق را یک قانون طبیعی می داند و استفاده از کلمه قضا برای رساندن همین منظور است .در مصرع اول کلمه "سَر" مفهوم قصد را می رساند یعنی قصد ندارم این عشق را ترک کنم .مثل آن زمان که می گوید" بر سر آنم " که نشانه اختیار است .یعنی از ابتدا دل درگیر عشقزشده ولی برای ادامه بر سر آنم که آن را ادامه دهم .
رقیب آزارها فرمود و جایِ آشتی نگذاشت
مگر آهِ سحرخیزان سویِ گردون نخواهد شد؟
رقیب به معنای کسی است که می پاید .حافظ مخالفان عابد و زاهد را رقیب می داند که ادعای رسیدن به خداوند را دارند و خود را پیشرو این راه می دانند و هر کس که ادعایی خلاف آنها دارد را می پایند و به او انتقاد می کنند و آزار می رسانند .
می گوید این رقیبان مرا آزار دادند و جایی برای آشتی نگذاشتند .عجیب است که آه و دعای سحرخیزان به آسمان نمی رود و اثر نمی کند .
مرا روزِ ازل کاری به جز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
مهم نیست از روز ازل یعنی ابتدای آفرینش فرمان رندی و عاشقی به من (انسان)داده اند و هر قسمت (نقش) که آنجا تعیین شده همان را می پذیرم و ادامه می دهم نه حتی بیشتر از آن را .
استفاده از قسمت نشانه جبرگرایی نیست .این نقش در واقع برای همه انسانها تعیین شده انسان با اراده آن را می پذیرد و ادامه می دهد .و اگر نپذیرد خودش ضرر می کند .
خدا را محتسب ما را به فریادِ دَف و نِی بخش
که سازِ شرع از این افسانه بیقانون نخواهد شد
ای مامور شرع ترا به خدا مارا به خاطر فریاد دف و نی ببخش و از ما بگذر چرا که از این فریاد که آن را افسانه می دانند ساختار شرع بهم نمی ریزد و بی قانون نمی شود .
حافظ در اینجا با زیرکی تمام می گوید من ساختار شرع را به هم نمی ریزم ولی آنچه را که شما افسانه می پندارید یعنی عشق را ادامه می دهم تا با آن ساختار شرع را نیز جلوه دهم چون عشق افسانه نیست و عین حقیقت است .شما روزی خواهید فهمید که انجام واجبات شرعی بدون عشق و درک حضور معشوق معنایی ندارد .
مجالِ من همین باشد که پنهان عشقِ او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد
شد
شرایط طوری است که فقط می توانم پنهانی عشق ورزی کنم .چه کنم که امکان وصال واقعی فراهم نیست و پهلو نشستن و بوسه و آغوش میسر نیست .
شرابِ لعل و جایِ امن و یارِ مهربان ساقی
دلا کی بِه شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
عاشقی نیاز به مستی دارد و شرایط مستی با شراب ارغوانی و جای امن و ساقی مهربان فراهم است و با اینها کار و بار دلم بهتر می شود .
مشوی ای دیده نقشِ غم ز لوحِ سینهٔ حافظ
که زخمِ تیغِ دلدار است و رنگِ خون نخواهد شد
و آنچه در دل است غم عاشقی و وصال یار است که مثل زخم شمشیر معشوق است و خون آن نمی رود پس ای چشم این نقش غم را از سینه حافظ نشوی که نمی رود .
سیدمحمد جهانشاهی در ۶ ساعت قبل، ساعت ۱۴:۳۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۲:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۲
دلی ، کز عشقِ تو ، جان برفشانَد
ز کفرِ زلف ، ایمان برفشانددلی باید ، که گر صد جان دهند اش
صد و یک جان ، به جانان برفشاندوگر یک ذرّه ، دردِ عشق یابد
هزاران ساله ، درمان برفشاندنیارد کارِ خود ، یک لحظه پیدا
ولی صد جانِ پنهان برفشانداگر جان ، هیچ دامن گیر اش آید
به یک دم ، دامن از جان برفشاندچه میگویم ، که از یک جان چه خیزد
که خواهد ، تا هزاران برفشاندچو دوزخ گرم گردد ، سوزِ عشق اش
بهشت از پیشِ رضوان برفشانداگر صد گنج دارد ، در دل و جان
ز راهِ چشم ، گریان برفشاندنه این عالم ، نه آن عالم گذارد
که این برپا شد و آن برفشاندچو جز یک چیز ، مقصودش نباشد
دو کُون ، از پیش آسان برفشاندچو آن یک را بیابد ، گم شود پاک
نمانَد هیچ ، تا آن برفشاندبغرّد همچو رعدی ، بر سرِ جمع
همه نقد اش ، چو باران برفشاندچو سایه ، خویش را عطّار ، اینجا
بر آن خورشیدِ رخشان برفشاند
سیدمحمد جهانشاهی در ۶ ساعت قبل، ساعت ۱۴:۳۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰
تا دل ، ز کمالِ تو ، نشان یافت
جان ، عشقِ تو ، در میانِ جان یافتپروانهٔ شمعِ عشق شد ، جان
چون سوخته شد ، ز تو نشان یافتجان ، بود نگینِ عشق و مهرَت
چون نقشِ نگین ، در آن میان یافتجان ، بارگهِ تو را ، طلب کرد
در مغز ، جهانِ لامکان یافتجان را ، به درَت نگاهی افتاد
صد حلقه بَر او ، چو آسمان یافتهر جان ، که به کویِ تو فرو شد
از بویِ تو ، جانِ جاودان یافتفریاد و خروشِ عاشقانَت
در کُون و مکان ، نمیتوان یافتاز دردِ تو ، جانِ ما بنالید
درمانِ تو ، دردِ بیکران یافتچون دردِ تو یافت ، زیرِ هر درد
درمانِ همه جهان ، نهان یافتهرچیز ، که جانِ ما همی جُست
چون در تو نگاه کرد ، آن یافتهر مقصودی ، که عقل را بود
در شعلهٔ رویِ تو ، عیان یافتعطّّار ، چو این سخن ، بیان کرد
بیرون ز جهان ، بسی جهان یافت
احمد خرمآبادیزاد در ۷ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۴۲ دربارهٔ جیحون یزدی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۲ - در تهنیت عید رمضان:
گذشته از معنیهایی که در لغتنامۀ دهخدا به آنها اشاره شده، «تاجالشعرا» در مصرع نخست بیت 62، به معنی «سرآمد شاعران» است. تایید این مفهوم در وصف شاعر از خودش در مصرع دوم همین بیت و نیز بیتهای شماره 63 و 64 دیده میشود.
سیدمحمد جهانشاهی در ۹ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۲۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱
دل ، کمال ، از لعلِ میگونِ تو یافت
جان ، حیات ، از نطقِ موزونِ تو یافت
گر ز چشمَت ، خستهای آمد به تیر
زنده شد ، چون درِّ مکنونِ تو یافت
تا فسونَت کرد ، چشمِ ساحرَت
جامه پُر کژدم ، ز افسونِ تو یافت
سختتر از سنگ ، نتوان آمدن
لعل بین ، یعنی دلَش ، خونِ تو یافت
تا فشاندی زلف و بگشادی دهن
"عقل" ، خود را ، مست و مجنونِ تو یافت
مُلکِ کسری ، در سرِ زلفِ تو دید
جامِ جم ، در لعلِ گلگونِ تو یافت
قاف تا قافِ جهان ، یکسر بگَشت
کافِ کفر ، از زلفِ چون نونِ تو یافت
جمله را ، صدباره فیالجمله بدید
هیچ اش آمد ، هرچه بیرونِ تو یافت
تا دلِ عطّار ، عالَم کَم گرفت
رونق ، از حُسنِ در افزونِ تو یافت
سیدمحمد جهانشاهی در ۹ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۲۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵
هر دل ، که ز عشق ، بی نشان رفت
در پردهٔ نیستی ، نهان رفتاز هستیِ خویش ، پاک بگریز
کین راه ، به نیستی توان رفتتا تو نکنی ، ز خود کرانه
کِی بتوانی ، از این میان رفتصد گنج میانِ جان ، کَسی یافت
کین بادیه ، از میانِ جان رفتراهی که به عمرها توان رفت
مردِ رهِ او ، به یک زمان رفتهان ای دلِ خفته ، عمر بگذشت
تا کِی خُسبی ، که کاروان رفتای جان و جهان ، چه مینشینی
برخیز ، که جان شد و جهان رفتاز جملهٔ نیستانِ این راه
آن بُرد سبق ، که بی نشان رفتچون نیستی ، از زمین توان برد
کِی هست توان ، بر آسمان رفتمحتاج ، به دانهٔ زمین بود
مرغی ، که ز شاخِ لامکان رفتعطّار ، چو ذوقِ نیستی یافت
از هستیِ خویش ، بر کران رفت
سیدمحمد جهانشاهی در ۹ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۲۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴
بس که دلِ تشنه سوخت ، وز لب ات آبی نیافت
مستِ میِ عشق شد ، وز تو شرابی نیافتداشتم امّیدِ آنک ، بو که در آیی به خواب
عمر شد و دل ز هجر ، خون شد و خوابی نیافتتشنهٔ وصل تو دل ، چون به دَر ات کرد روی
ماند به دَر حلقهوار ، وز در ات آبی نیافتدل ز تو بیهوش شد ، دیده بر او زد گلاب
زانکه بِه از آبِ چشم ، دیده گلابی نیافتچند زند بر نمک ، یار ، دلم ، گوییا
به ز دلِ عاشقان ، هیچ کبابی نیافتدل چو ز نومیدی ات ، زود فرو شد به خود
خود ز میان برگرفت ، هیچ نقابی نیافتگفتم اش ؛ آخر چه شد ،کین دلِ من ، روز و شب
سوی تو آواز داد ، وز تو خطابی نیافتگفت مرا خواندهای ، لیک نه از جان و دل
هر که ز جانم نخواند ، هیچ جوابی نیافتدر رهِ ما هر که را ، سایهٔ او پیشِ او ست
از تفِ خورشیدِ عشق ، تابش و تابی نیافتگر تو خرابی ز عشق ، جانِ تو آباد شد
زانکه کَسی گنج عشق ، جز به خرابی نیافتتا دلِ عطاّر دید ، هستیِ خود را حجاب
رهزنِ خود شد مقیم ، تا که حجابی نیافت
سیدمحمد جهانشاهی در ۹ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۲۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲
پیشگاهِ عشق را ، پیشان که یافت
پایگاهِ فقر را ، پایان که یافتدر میانِ این دو شِشدَر ، کلِّ خلق
جمله مُردند و اثر زیشان که یافترخنه میجویی ، خلاصِ خویشتن
رخنهای جز مرگ ، ازین زندان ، که یافتذرّهای وصلَش ، چو کَس طاقت نداشت
قِسمِ موجودات ، جز هجران ، که یافتذرّهای ، این دردِ عالم سوز را
در زمین و آسمان ، درمان که یافتآفتابِ آسمانِ غیب را
در فروغَش ، کفر با ایمان که یافتچون بتافت آن آفتاب ، آواز داد
کان هزاران ذرّه سرگردان ، که یافتابر بر دریا ، بسی بگریست زار
لیک دریا گشت و آن باران که یافتگشت مستهلک ، درین دریا ، دُو کُون
گر کفی گِل بود و ور طوفان ، که یافتچون دو عالم هست ، فرزندِ عدم
پس ، وجودی بی سر و سامان که یافتچون دو عالم نیست ، جز یک آفتاب
ذرّهای در سایهای پنهان ، که یافتچون همه مُردند و میمیرند نیز
آبِ حیوان ، زین همه حیوان ، که یافتبر فلک رُو این دم ، از عیسی بپُرس
تا خری رهوار ، بی پالان که یافتصد هزاران ، چشمِ صدّیقانِ راه
گشت خونباران همه، باران که یافتصد هزاران ، جانِ صدّیقانِ راه
غرقهٔ این راه شد ، جانان که یافتای فرید ، از فرش تا عرشِ مجید
ذرّهای ، هستی ، در این دیوان که یافت
مختارِ مجبور در ۹ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۱۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳:
کلیپ واژه های این غزل:
جام جم
آینه
جام جهان بین
سیدمحمد جهانشاهی در ۹ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۱۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۱:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۱
نه قدرِ وصال تو ، هر مختصری داند
نه قیمتِ عشقِ تو ، هر بی خبری داندهر عاشقِ سرگردان ، کز عشقِ تو ، جان بدهد
او قیمتِ عشقِ تو ، آخر قَدَری داندآن لحظه که پروانه ، در پرتوِ شمع افتد
کفر است ، اگر خود را ، بالیّ و پری داندسگ بِه ز کَسی باشد ، کو پیشِ سگِ کویَت
دل را محلی بیند ، جان را خطری داندگمراه کَسی باشد ، کاندر همه عمرِ خود
از خاکِ سرِ کویَت ، خود را گذری داندمرتد بوَد آن غافل ، کاندر دو جهان ، یک دم
جز تو دگری بیند ، جز تو دگری داندبرخاست ز جان و دل ، عطّار ، به صد منزل
در راهِ تو ، کَس هرگز ، بِه زین سفری داند
فرهود در یک ساعت قبل، ساعت ۲۰:۱۳ در پاسخ به همایون دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴۹: