سیدمحمد جهانشاهی در ۳۶ دقیقه قبل، ساعت ۱۰:۰۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶
پیرِ ما ، وقتِ سحر ، بیدار شد
از درِ مسجد ، برِ خمّار شداز میانِ حلقهٔ مردانِ دین
در میانِ حلقهٔ زنّار شدکوزهٔ دُردی ، به یک دَم درکشید
نعرهای دربَست و دُردیخوار شدچون شرابِ عشق ، در وی کار کرد
از بد و نیکِ جهان ، بیزار شداوفتان خیزان ، چو مستانِ صبوح
جامِ مِی بر کف ، سویِ بازار شدغلغلی ، در اهلِ اسلام اوفتاد
کای عجب ، این پیر ، از کفّار شدهر کَسی میگفت ، کین خذلان چه بود
کانچنان پیری ، چنین غدّار شدهرکه پندَش داد ، بندَش سخت کرد
در دلِ او ، پندِ خلقان ، خار شدخلق را رحمت همی آمد ، بر او
گِردِ او ، نظّارگی بسیار شدآنچنان پیرِ عزیز ، از یک شراب
پیشِ چشمِ اهلِ عالم ، خوار شدپیرِ رسوا گشته ، مست افتاده بود
تا از آن مستی ، دَمی هشیار شدگفت ؛ اگر بدمستیی کردم ، روا ست
جمله را ، میباید اندر کار شدشایَد ، ار در شهر ، بد مستی کند
هر که او ، پُر دل شد و عیّار شدخلق گفتند ؛ این گدایی کُشتنی است
دعویِ این مدّعی ، بسیار شدپیر گفتا ؛ کار را باشید ، هین
کین گدایِ گبر ، دعویدار شدصد هزاران جان ، نثارِ رویِ آنک
جانِ صدّیقان ، بر او ایثار شداین بگفت و آتشین آهی بِزَد
وانگهی ، بر نردبانِ دار شداز غریب و شهری و از مرد و زن
سنگ از هر سو ، بر او انبار شدپیر در معراجِ خود ، چون جان بداد
در حقیقت ، محرمِ اسرار شدجاودان ، اندر حریمِ وصلِ دوست
از درختِ عشق ، برخوردار شدقصهٔ آن پیرِ حلّاج ، این زمان
انشراحِ سینهٔ ابرار شددر درونِ سینه و صحرایِ دل
قصّهٔ او ، رهبرِ عطّار شد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳۸ دقیقه قبل، ساعت ۱۰:۰۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷
قصّهٔ عشقِ تو ، چون بسیار شد
قصّهگویان را ، زبان از کار شدقصهٔ هرکَس ، چو نوعی نیز بود
ره فراوان گشت و دین بسیار شدهر یکی ، چون مذهبی دیگر گرفت
زین سبب ، ره سویِ تو ، دشوار شدره به خورشید است ، یک یک ، ذرّه را
لاجرم ، هر ذرّه ، دعویدار شدخیر و شر ، چون عکسِ روی و مویِ تو ست
گشت نور افشان و ظلمتبار شدظلمتِ مویَت بیافت ، انکار کرد
پرتوِ رویَت بتافت ، اقرار شدهر که باطل بود ، در ظلمت فتاد
وانکه بر حق بود ، پُر انوار شدمغزِ نور ، از ذوق ، نورالنّور گشت
مغزِ ظلمت ، از تحسُّر ، نار شدمدّتی در سیر آمد ، نور و نار
تا زوال آمد ، ره و رفتار شدپس روِش برخاست ، پیدا شد کشِش
رهروان را ، لاجرم پندار شدچون کشِش از حدّ و غایت درگذشت
هم وسایط رفت و هم اغیار شدنار ، چون از موی خاست ، آنجا گریخت
نور نیز ، از پرده با رخسار شدموی ، از عینِ عدد ، آمد پدید
روی ، از توحید ، بنمودار شدناگهی ، توحید از پیشان بتافت
تا عدد ، همرنگِ رویِ یار شدبر غضب چون داشت ، رحمت ، سبقَتی
گر عدد بود ، از احد هموار شدکل شیئی هالک الّا وجهه
سلطنت بنمود و برخوردار شدچیست حاصل ، عالمی پُر سایه بود
هر یکی را ، هستییی ، مسمار شدصد حُجُب ، اندر حُجُب پیوسته گشت
تا رونده ، در پسِ دیوار شدمرتَفَع چون شد به توحید ، آن حُجُب
خفته ، از خوابِ هوس بیدار شدگرچه در خون گشت دل ، عمری دراز
این زمان ، کودک همه دلدار شد■هرکه او ، زین زندگی بویی نیافت
مرده زاد از مادر و مردار شدوان ، کزین طوبیِّ مُشکافشان ، دَمی
بُرد بویی ، تا ابد عطّار شد
احمد خرمآبادیزاد در ۴۰ دقیقه قبل، ساعت ۱۰:۰۳ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰:
1-به استناد نسخه خطی مجلس به شماره دفتر 13312، در مصرع دوم بیت شماره 6، «شست» درست است (به جای شست).
2-به این ترتیب، لطافت بیت شماره 6 در این است که «شست» همزمان دو منظور را میرساند؛ یعنی «عدد 60» و «شستِ کمان»
*«شست»، انگشتانهای استخوانی بوده که برای کشیدنِ زهِ کمان در انگشت میکردهاند.
رضا از کرمان در یک ساعت قبل، ساعت ۰۹:۰۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲۴:
درود بر شما
در مصرع دوم آیا امکان داره جراحات بوده واشتباها جرایات درج شده باشه ناگفته نباشه که جرایات هم به نوعی بی ربط نیست چون در مصرع اول میگه ما به مقرری تو خوگرفته ایم و آن را قطع مکن ولی جراحات با تیمار کردن بهتر معنی را کامل میکنه .
شاد باشید
کوروش در ۳ ساعت قبل، ساعت ۰۷:۳۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۱۵ - حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مردهٔ او و او شاعر طبع قفا نبک من ذکری حبیب و منزل چون همه زنان او را به جان میجستند ای عجب غزل او و نالهٔ او بهر چه بود مگر دانست کی اینها همه تمثال صورتیاند کی بر تختههای خاک نقش کردهاند عاقبت این امرء القیس را حالی پیدا شد کی نیمشب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن کس کی از اقلیم منزه است یختص برحمته من یشاء الی آخره:
یار آمد عشق را روز آفتاب
آفتاب آن روی را همچون نقاب
یعنی چه ؟
کوروش در ۳ ساعت قبل، ساعت ۰۷:۲۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۱۵ - حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مردهٔ او و او شاعر طبع قفا نبک من ذکری حبیب و منزل چون همه زنان او را به جان میجستند ای عجب غزل او و نالهٔ او بهر چه بود مگر دانست کی اینها همه تمثال صورتیاند کی بر تختههای خاک نقش کردهاند عاقبت این امرء القیس را حالی پیدا شد کی نیمشب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن کس کی از اقلیم منزه است یختص برحمته من یشاء الی آخره:
آنچ عیسی کرده بود از نام هو
میشدی پیدا ورا از نام او
یعنی چه ؟
رضا از کرمان در ۳ ساعت قبل، ساعت ۰۷:۲۴ در پاسخ به Hana Ahmadian دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲۱:
هانای عزیز درود بر شما
بنده در مورد انتساب غزل به مولانا نظری نمیتوانم داشته باشم ولی به قطع ویقین این را میدانم که هر هنرمند آثاری را که خلق میکند به یک گونه نیست وحتما دارای آثار قوی وضعیف میباشد ولی شما فرمودید که قبل از دیدار شمس جناب مولانا عارفی مسلمان بوده که اینجا خالی از اشتباه نیست کاری که شمس با ایشان کرد این بود که او را از جامه زهد ریایی آزاد کرد وخرقه عرفان بر او پوشید واز سجاده نشینی در محراب جدا کرده وشور سماع عرفانی را در جان او ریخته ، اگر عارف بود چه نیاز به شمس وآنجا که خود مولانا برای شمس گفته :
زاهد بودم ترانه گویم کردی
سرفتنهٔ بزم و باده خویم کردی
سجاده نشین باوقاری بودم
بازیچهٔ کودکان کویم کردی
ببخشید بنده را وشاد باشی عزیزم
بهزاد رستمی در ۸ ساعت قبل، ساعت ۰۲:۱۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۲:
که نیستی است سرانجام هر کمال که هست
حافظ
علی احمدی در ۹ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳:
ما ایرانیان باید بر خود ببالیم که در سرزمین خود شاعری داشتیم که روزی دفتر شعرش را بر می گیرد و به دامن طبیعت می رود و با دیدن گل بنفشه تصاویری نغز و درس آموز می سازد.با خواندن غزل زیر حکایت ها از تاب بنفشه دستگیرمان می شود.
بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد
که تابِ من به جهان، طُرِّهٔ فلانی داد
دیشب بنفشه با گل سرخ سخن گفت و نشانه خوب و درستی داد . او گفت که طره خمیده گیسوی کسی در جهان این خمیدگی را در ساقه من ایجاد کرده است.(ساقه بنفشه قبل از رسیدن به گل کمی رو به پایین خمیده می شود ).
در اینجا تاثیر معشوق بر عاشق را نشان می دهد .خمیدگی ساقه بنفشه عاشق نشانه ای از خمیدگی طره معشوق است.عاشق همیشه نشانه یا نشانه هایی از معشوق را در خود دارد. .
دلم خزانهٔ اسرار بود و دستِ قضا
درش بِبَست و کلیدش به دلسِتانی داد
حافظ خوش ذوق خود را با بنفشه همانند می سازد و می گوید من هم دلم پر از اسرار بود ولی دست روزگار دلبری را به من نشان داد و کلید گنجینه دلم را به او سپرد طوریکه نمی توانم به جز رفتار عاشقی چیز دیگری از اسرار عاشقی را برای دیگران بیان کنم . بنفشه هم چیزی نمی گوید و باید از تاب ساقه اش فهمید که عاشق است.
حافظ منظور دیگری هم از این بیت دارد . می خواهد بگوید معشوق من همه اسرار دل من و حتی درد و رنجهای من را هم می داند.و این جای امیدواری است.
شکستهوار به درگاهت آمدم، که طبیب
به مومیاییِ لطفِ توام، نشانی داد
مثل بنفشه خمیده (که نشانه خضوع در برابر معشوق است) من هم نه تنها خمیده بلکه شکسته ام و با نهایت خضوع به درگاه تو آمده ام چرا که طبیب عشق نشانی تو را داد تا با لطف خودت که چون مومیایی درمانگر شکستگی های من است درمانم کنی.( مومیایی را در قدیم از شکاف سنگها می گرفتند و تورم و شکستگی را با آن درمان می کردند)
منظور حافظ این است که امیدوارم تو درد مرا درمان کنی.
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
که دست دادش و یاریِ ناتوانی داد
این بیت با واژآرایی بدیعش با ضمیر « -َ ش » در کلمات تنش، دلش، خَوش و دادش، منحصر به فرد است و به طبیب عشق اشاره می کند که با راهنمایی عاشق ناتوان و شکسته فرصت یاری داشت و یاری کرد.حافظ برای پایداری و سلامت عشق در دنیا دعای خیر می کند چه خود زنده باشد و چه جان دهد.از طرفی این بیت دعای خیر برای هر کسی است که می خواهد نیک نهاد باشد.
برو معالجهٔ خود کن ای نصیحتگو
شراب و شاهدِ شیرین، که را زیانی داد؟
رو به صوفیان و زاهدان نصیحتگر می کند که مخالف عشق ورزی هستند و می پرسد اینکه من برای آمدن و دیدن شاهد شیرین (زیباروی شیرین رفتار ) با شراب ( امید ) منتظر بمانم چه زیانی دارد ؟ و این نیز حکایتی دیگر از تاب بنفشه است.تاب آوری در راه عاشقی با شراب امید برای کسب لطف معشوق .او به زاهدان مدعی و رقیب می گوید من درمان خود را در عشق و امید به لطف معشوق یافته ام شما به فکر درمان ذهن بیمارخود باشید..
گذشت بر منِ مسکین و با رقیبان گفت
دریغ، حافظِ مسکینِ من، چه جانی داد
با همه امیدهایی که داشتم و دارم معشوق از کنارم می گذرد و با اینکه از دردهایم خبر دارد و می داند که به لطف او محتاجم و در راهش با مخالفان مقابله می کنم با آرامش به آنها می گوید افسوس که حافظ بیچاره از دست رفت.
.... اما من عاشق از تاب بنفشه آموخته ام که در راه عاشقی حتی باید تاب و تحمل این بی مهری معشوق را هم داشته باشم.. بنفشه هم که باشی برای اینکه روزی گل بدهی و شکوفا شوی باید از این خمیدگی ساقه ( چالشهای راه عاشقی ) عبور کنی.
احمد خرمآبادیزاد در ۱۰ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۴۱ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱:
1-به استناد نسخه عبدالرسولی و نسخه خطی مجلس به شماره دفتر 13312، مصرع نخست بیت 7، به شکل «بس که میجویم سواری بر سر میدان درد» درست است (به جای «... عقل»).
2-شکل کنونی بیت 7 در تناقض با بیت 14 است که میگوید: «آفت من عقل است؛ از [تَفِ] آهم میلهٔ آتشین میسازم و هر بامداد آنرا پنهانی، در چشم عقل میکشم.»
*بهره گیری از نگرش سیستمی را به خاطر بسپاریم.
Hana Ahmadian در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۳:۴۸ در پاسخ به Mahmood Shams دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲۱:
درود. اینکه شعر برای مولانا هست یا نه چیزی نیست که من و شما به طورقطع تعیین کنیم. دست کم باید پژوهشگری با تجربه باشید غیر از این اظهار نظر با چنین اطمینانی خودش نشانه ی لجبازی با عقلاست. جسارت نمیکنم اما شما نپرسیدی چرا چنین فکری میکنیم. من با وجود آنکه از عقاید مولانا و فیه مافیه اش بی خبر نیستم اما این شعر برایم جنس اشعار مولانا نیست. دیوان شمس تبریزی پس از دیدار مولانا و شمس است. احوال دگرگون شده ای که دیگر مانند قبل او را یک عارف مسلمان نمیکند بلکه عاشقی دیوانه است و مدام در اشعارش ما شور و شعف برای دیدار با شمس یا شادی این دگرگونی یا غم دوری از یار را میبینیم و من تا کنون از این جنس شعر در دیوان شمس کمتر دیده ام که یک جورایی بویی از آن مولانای که باقی دیوان را سروده نمیدهد
امیرحسین صدری در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۳:۳۸ دربارهٔ نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵:
بیت پنجم مشهورتره که میگن
درس معلم ار بود
به جای
درس ادیب اگر بود
امید در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۳:۱۰ در پاسخ به ابوطالب رحیمی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۵:
چه جالب! من هم امشب دقیقا همین اجرای استاد رو گوش میدادم و با یه سرچ اینترنتی اینجا اومدم که این کامنت شما رو هم دیدم.
دکتر حافظ رهنورد در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۲:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱:
برخی از دوستان برایشان پرسش پیش آمده
توجه داشته باشید که خواجه در بیت اول میفرماید؛ امشب شبیست که به وصال ختم میشود
سلام و تهنیت است تا سپیدهی صبح
یعنی که هنوز منجر به وصل نشده
برای همین در ابیات بعدی دعا میکند که زودتر این شب جدایی که (امیدوارم است) به صبح روشنایی میرسد، پایان یابد.
با این حساب ابیات گنگ و نامفهوم نیستند.
دقت کنید، غزل تا بیت سوم امیدوارنه است؛ که شب وصل دارد به سپیدهی وصل میرسد؛ اما از بیت چهارم گویی طاقت عاشق طاق میشود و همان شب وصل را شب هجر مینامد و از این شب مینالد.
omid در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۱:۳۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳:
ای کاش بخش هوش مصنوعی برداشته میشد.هرکسی ذره ای ارزش قائل باشه برای درک شعر و ادبیات میتونه به دایرت المعارف ها و لغت نامه ها رجوع کنه.خیلی سایت رو شلوغ کرده
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۷:۱۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷:
مرتفع چون شد به توحید ، آن حجب
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۶:۳۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵
ای به خود زنده ، مرده باید شد
چون بزرگان ، به خرده باید شدپیش از آن کِت ، به قهر جان خواهند
جان به جانان ، سپرده باید شدتا نَمیری ، به گَردِ او نرَسی
پیشِ معشوق ، مرده باید شدنخرَد نقشَت او ، نه نیک و نه بد
همه دیوان ، سترده باید شدمشمر گام گام ، همچو زنان
منزلِ ناشمرده ، باید شدزود شَو محو ، تا تمام شوی
که تو را رنج ، بُرده باید شدره به آهستگی ، چو شمع برُو
زانکه این رَه ، سپرده باید شدهمچو عطّار ، اگر نخواهی ماند
نَردِ کُونین ، بُرده باید شد
فائقه در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۵:۰۳ در پاسخ به رضا ساقی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۵:
با سپاس فراوان، دوست گران قدر.
احمد خرمآبادیزاد در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۴:۴۰ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴:
به استناد نسخه خطی مجلس به شماره دفتر 13312، در مصرع دوم بیت 12، «صبر» (به جای «صبح») درست است. در مصرع نخست سخن از زخم روزگار است؛ بنابراین، «صبح» جایگاهی در بهبود آن ندارد.
سیدمحمد جهانشاهی در ۲۷ دقیقه قبل، ساعت ۱۰:۱۶ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۷۱: