کوروش در ۲ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۹:۳۲ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۳۵:
در این سودا بترس از لوم ِ لایم
یعنی چه ؟
برگ بی برگی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۰۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱:
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد بکام ما
برافروختن یعنی مشتعل کردن و از این روی که شعلهی آتش همواره رو به بالاست در ادبیاتِ عرفانی معنایِ تعالی را نیز به ذهن متبادر می کند ( برافروزاندن و برافراشتن نیز به همین معنا آمده است)، باده بادهٔ معرفت است، معرفت یعنی شناختِ خود و شناختن بدونِ نور یا آگاهی ممکن نیست چنانچه لازمهی دیدنِ اجسام هم نور است و بدونِ نور از محیطِ پیرامونِ خود آگاهی نداریم ، پس حافظ از عارف و انسانِ کاملی درخواست می کند با پیغامهای زندگی بخشِ خود نقشِ ساقی را ایفا نموده و جامِ وجودِ او یا ما (همهٔ انسانها) را به نورِ بادهٔ معرفت یا عشق برافروزد و تعالی بخشد، ضمنِ اینکه با برافروختنِ آتش است که نورِ حاصل از آن موجبِ روشناییِ چشم و برون رفت از ظلمت می شود. بدیهی ست باده و شرابِ انگوری فاقدِ نور است و بلکه خود با نورِ حسی قابلِ مشاهده می باشد، بقولِ دکتر الهی قمشه ای اینکه جام بر هم زده و می گویند بزن روشن شی هم برگرفته از آن بادهٔ عشق است که همه نور است و آگاهی. در مصرع دوم مطرب هم مطربِ عشق است که " عجب ساز و نوایی دارد" و پژواکِ آهنگِ زندگی بخش و شادی آفرینِ او سراسرِ جهانِ وجود را در بر گرفته است و حافظ از او می خواهد تا خوش نواخته و بگوید یا گواهی دهد که با برافروختنِ جامِ وجودِ ما به بادهٔ آتشینِ عشق است که کارِ جهان به کام می شود یا انسان می تواند به کامیابی و سعادتمندی وشادی دست یابد. بدونِ نور و آگاهی جامِ وجود انسان در ظلمت و جهل بسر می برد و طربی در او دیده نمی شود.
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر از لذت شرب مدام ما
ما در اینجا یعنی همه انسانها، هنگامی عکسِ رُخِ یار در پیالهٔ شراب دیده می شود که ساقی هم او باشد، حافظ در ادامه با مباهات به برگزیده شدن انسان برای دریافت آن شراب نورانی میفرماید در جهان تنها انسان است که در الست و هنگام دریافت باده عشق عکس رخسار آن یگانه ساقی را در پیاله دید، عکس یار درواقع تصویر خودِ اصلی انسان است که پیش از حضور در این جهان با زندگی یا خداوند در وحدت و یگانگی بوده است، در مصرع دوم باز هم شأن و منزلت انسان در این جهان را به ما یادآوری کرده و سایر باشندگان عالم هستی را بی خبرانی می داند که از لذت نوشیدن آن شراب خرد و معرفت الهی بی بهره هستند.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
شاه بیت معروفی که زبانزد عشاق جهان است به این مطلب میپردازد که چون انسان در الست و پیمان مهم با خداوند اقرار به ربوبیتِ او و یگانگی یا هم ذات بودن با آن یارِ همیشگی می کند، پساز حضور در این جهان مادی اگر بر سر پیمان خود با پروردگارش پابرجا بوده، به عهدِ خود برای بازگشت به اصل خدایی خود عمل کند و بار دیگر دلش به عشق و زندگی زنده و با خداوند به وحدت برسد، (یعنی با نظر به پیاله باز هم عکس رخ یار را ببیند) در اینصورت به جاودانگی خواهد رسید و صفتِ بینهایت و جاودانگی خداوندی نیز در او به فعل در می آید، حافظ در مصرع دوم میفرماید این تضمین برای جاودانگی چنین انسان عاشقی در دفتر عالم به ثبت رسیده و جای هیچ شک و شبهه ای نیست، حافظ خود نمونه بارزِ عاشقی ست که به عشق زنده شده است.
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبر خرام ما
سهی قدان در اینجا بزرگانی هستند که دلِ آنان به عشق زنده شده و همچون سروِ سَهی تعالی یافته اند، سروِ صنوبر خرام استعاره از همان ساقی و یاری ست که حافظ و انسان عکسِ رُخش را در پیاله دید، پس حافظ میفرماید این بزرگان و عاشقانی که به عشق زنده و سَهی قد شده اند بحق ناز و کرشمه دارند اما نازِ آنها تا هنگامی خریدار دارد که سروِ صنوبر خرامِ ما یا همان ساقیِ الست خرامان بیاید و جلوه گری کند، البته که عالمِ موجود تابِ جلوهٔ کاملِ آن وجود را ندارد و " این همه عکسِ مِی و نقشِ نگارین که نمود☆ یک فروغِ رُخِ ساقی ست که در جام افتاد"، پس درواقع حافظ می فرماید این درست است که انسانی اگر دلش به عشق زنده شود همچون سروِ سهی تعالی می یابد اما باید گفت هرگز به آن ذاتِ اعلی راه نمی یابد و اینکه عرفا رسیدن به خداوند را منظور از حضور در این جهان و حضور در طریقتِ عاشقی بیان می کنند مَجاز است وگرنه راه یا طریقتِ عاشقی رسیدنی ندارد و پس از وصال یا زنده شدن به عشق و در عالمِ دیگر نیز این راه تا بینهایتِ خداوند ادامه خواهد داشت.
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
گلشن احباب نیز از جمله تمثیلهایی ست که توصیفِ ذهنیِ ماهیت آن نا ممکن است، از آن با عنوان ملکوت خدا، آسمان و عالم یکتایی، عدم، فضای بینهایت خداوندی نیز یاد شده است، میتوان گفت لامکانی که فارغ از زمان و مکان و تصورش غیر ممکن است چرا که ما در جهان فرم و جسم فقط اجسام را بخوبی می شناسیم، پسحافظ از آن با عنوان گلشن احباب یاد می کند، یعنی گلستانی که دوستان و یاران (گلهای شکفته شدهٔ هستی یا سرو قامتان ) در آن حضور دارند و با خداوند یا زندگی به وحدت رسیده اند، پس حافظ جانان یا حضرت معشوق یا خداوند را نیز جدای از جمع احباب نمی بیند و از باد صبا می خواهد تا اگر گذارش به این جمعِ واحد افتاد پیغامی را بگوش حضرتش برساند. زنهار در اینجا تاکید است برای رسانیدن این پیغام؛
گو نام ما ز یاد به عمدا چه می بری ؟
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
به عمدا یعنی از رویِ عمد، پس ای باد به جانان یا خداوند عرضه بدار که ازچه روی نامِ ما(حافظ) را به عمد فراموش کرده و برایِ آن نام اعتباری قائل نیستی؟ یعنی که حافظ که پیش از این هم سروده است؛ "گرچه بدنامی ست نزدِ عاقلان☆ ما نمی خواهیم ننگ و نام را" می داند باید فارغ از نام شود تا مطلوبِ جانان شود، پس سرانجام روزی خواهد آمد که هیچ نام و نشانی از ما به یاد نیاوری، یعنی انسانی با مشخصات فعلی که هنوز در ذهن بسر می برد و بطور کامل از دلبستگی های دنیوی رها نشده است با کار معنوی روز افزون خود آن نام پیشین را ننگ خود دانسته و از عنوان و نقشهای استاد و پروفسور، نقش پدر یا مادری، مقام و منصب، انسانِ ثروتمند، هنرمند، خَیِّر و نامهای بسیارِ دیگر رهایی خواهد یافت و آن زمان است که با لطف و عنایتت او را بدون نام و نقش در آن گلشن احباب خواهی یافت که به جمع احباب و دوستان پیوسته، با زندگی یکی شده و به جاودانگی رسیده است .
از ننگ چه پرسی که مرا نام ز ننگ است
و ز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده اند به مستی زمام ما
اما آیا انسانِ هُشیار می تواند از نام و ننگ عبور کند؟ البته که نه و عقلِ انسان این نام و نقش ها را اصل میپندارد و هیچ انسانِ عاقلی آن را نادیده نمی گیرد، پس به همین دلیل به چشمِ شاهدِ دلبند یا جانِ اصلی و خداییِِ انسان که امتدادِ جانان است آن نام و نقشِ مستی خوش است که می تواند انسان را از نام رها کند و از همین روست که از ازل زمامِ امورِ ما را به مستی سپرده اند، یعنی "گِلِ آدم بسرشتند و به پیمانه زدند" تا همواره فقط نقشِ مستی را به یاد داشته باشد و عاشق باشد، اگر زمام امورِ ما را به عقل سپرده بودند که عاشقانی چون حافظ قدم به عرصهٔ هستی نمی گذاشتند. انسانِ هُشیار و عاقل فقط عاشقِ نام و نقش است.
ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ، ز آب حرام ما
صرفه یعنی بهره و سود، حافظ در ادامه می فرماید می ترسم از اینکه روزِ بازخواست که از چگونگیِ سپری کردنِ عمرِ با ارزش می پرسند نانِ حلالِ شیخ از آبی که به زعمِ شیخ حرام است و ما می نوشیم تا مست شویم صرفه ای نبرد و پیشی نگیرد، "ترسم" یعنی که حتماََ چنین است و صرفه و سود با او نیست، " شیخ" که او هم عاقل و در نتیجه گرفتارِ نام است و نانِ خود را در نصیحتِ دیگران می بیند یا در مرتبهٔ اعلایِ آن با کارهای ذهنی و حتی عباداتِ خالصانه اش قصدِ راهیابی به بهشت و تنعم دارد، اما در مقایسه با مست و عاشقی چون حافظ که از نام و ننگ گذشته است در خُسران و زیان است چرا که حدِّ نهایت او نان یا شیر و عسلِ بهشت است اما سَهی قدان خداوند را طلب می کنند هرچند راه تا بینهایت ادامه داشته باشد. سعدیِ بزرگ در این رابطه می فرماید؛
گر مُخَیَّر بکنندم به قیامت که چه خواهی☆ دوست ما را و همه نعمتِ فردوس شمارا
حافظ ز دیده دانه اشکی همی فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
حافظ در بیت پایانی غزل رسیدن انسان به چنان مرتبه ای را که در جمع احباب با خداوند به وحدت برسد مستلزم طلب از روی صدق می داند که با سوز عشق منجر به شکست دل می شود ، امید آنکه دانه های اشک شوق حضور را مرغ صیاد ببیند و اندیشه به دام انداختن حافظ و انسانهای عاشق را در سر بپرورد.
دریای اخضر و فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام
بیتِ الحاقی ست که پس از پایانِ غزل به منظورِ مدحِ حاجی قوام آمده است و در سخاوتش غلو را به مرتبهٔ اعلی می رساند و درضمن متذکر می شود که آبِ حرام و مستی می تواند انسان را به کمالِ سخاوتمندی برساند، کاری که از عاقلان بر نمی آید .
شهریار باوی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، سهشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۲:۳۵ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳:
بیت دوم به جای بخت = بحث صحیح میباشد
Mahmoud P در ۲ سال و ۸ ماه قبل، سهشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۰:۰۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۳:
استاد ایرج این غزل را در نهایت زیبایی خوانده است.
,,شاهرخ کاظمی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، سهشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۹:۱۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۶۷:
سلام
مباحث عرفانی فیزیو لوژی یا پاتولوژی
نیست. که مورد بحث. جملات قرار بگیرد
یک. هوشیاری خارج از ذهن است
خداو من شناختنی نیست تبدیل
شدنی, است. اینها هم حرفه حربه
دیگری ما نداریم. حتی ابیات
مولوی کبیر. هم ذهنی بود
وانگشت اشاره به ماه است نه
خود, ماه. ولی جامعترین وکاملترینه
صد البته ما باید, از, این, آثار, به عنوان
راهنما. استفاده کنیم ودستورات
عملی آنرا اجرا کنیم تا اخر
لحظه ای فضا باز بشه برای
حتی یک لحظه وآن هم خواست
حضرت دوست است
که. پی به گنچ ویران در خرابه
ذهن زنده بشویم. عرفان تا نوری
بالای دری
صبر وشکر وپرهیزگاری مثلت زندگی
ما باشه. راه عشق سخته. ولی
برای رهائی از ذهن پر از آشوب
ورستگاری راه دیگه ای وجود
نداره
روح سرکش در ۲ سال و ۸ ماه قبل، سهشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۸:۴۶ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳ - سوز و ساز:
همون بیت اول :) خیلی خیلی زیباست در واقع استاد شهریار زیباترین شعر های قرن معاصر رو دارن!
مجتبی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، سهشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۷:۳۸ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۱۵۵ - نکوهش بیجا:
و چه زیبا
و چه پر محتوا...
و چه با حلاوت...
و چه با طراوات...
مجتبی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، سهشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۷:۲۷ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۳۵ - پیام گل:
سلام و با خواندن این شعر قطره اشکی بر دیده ام چکید چرا که این شعر بسیار پر محتوا و مانند همیشه غمی آرام در آن نهفته، از گذرعمر، از رفتن انسان ها و..
روحت شاد و هزاران بار شاد، بانو اعتصامی....
,,شاهرخ کاظمی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، سهشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۵:۰۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۱:
سلام
ماه خداونده. وستارها فکر همانیده
ما به به دنیای مادی است
ما روی, خودمان کار, کنیم وبه هیچ
چیزی, در, دنیای مادی هویت ندیم
ومرکزمان را عدم کنیم از لطف خداوند
دل سنگ ما تبدیل به گوهر می, شود
وقتی به بینهایت او وصل بشیم
دائم. خیر برکت بر سر ما می بارد
وجاویدان بودن خودمان را می بینیم
علی میراحمدی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، سهشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۳:۴۹ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۰:
یکی از بهترین غزلهای بیدل که هم دارای سادگی و شاعرانگی است و هم پیچیدگیهای خاص شعر بیدل را داراست
میلاد کونانی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، سهشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۲:۳۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۷۶ - قصد شاه به کشتن امرا و شفاعت کردن ایاز پیش تخت سلطان کی ای شاه عالم العفو اولی:
بیت ۳۰
بر امید وصل تومردن ...
اگر قرار باشد به این امید صبر کنم که یک روزی به تو برسم من تحمل ندارم و مردن را ترجیح میدهم چونکه سوزندگی دوری از تو از آتش بدتراست
مبارکه عابدپور در ۲ سال و ۸ ماه قبل، سهشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۸:۲۴ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب ششم در قناعت » بخش ۵ - حکایت در مذلت بسیار خوردن:
در کتاب بوستان به تصحیح دکتر فروغی لت انبان اومده نه لت انبار و به ترتیب ابیاتی که در گنجور هست
برگ بی برگی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، سهشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۶:۳۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹:
رونقِ عهدِ شباب است دگر بستان را
می رسد مژدهٔ گل بلبلِ خوش الحان را
مصراع اول تداعی کنندهٔ رونقِ دوبارهٔ عهدِ گُل و جوان شدنِ دگر بارهٔ بستان است یا فرا رسیدنِ فصلِ بهار، اما با خوانشی دیکر می توان دگر بُستان را به بُستانِ دیگری بجز آنچه می شناسیم و در آن هستیم، یعنی بُستانِ باغِ بهشت تعبیر کنیم، در اینصورت به حافظ که در باغ و گلستانِ این جهان است خبر می دهند که بُستانی دیگر و در سرایی دیگر است که در آنجا عهدِ شباب و جوانی رونقی دارد، میتواند اشاره باشد به آیه ۲۴ سورهٔ طور که میفرماید در بهشت غِلمان یا نوجوانانی هستند چون لوءلوی مکنون که با جامهای شراب در حالِ گردشند، پس حافظ آن دگر بُستان ( بهشت) را بُستانی می بیند که شباب یا جوانان در آن به عهدِ خود وفا کرده و در نتیجه در رونق و شادی و شادکامی بسر می برند. در مصراع دوم بلبلِ خوش الحان شخصِ حافظ است و گُل استعاره از نوجوانِ نوشکفته است، پس بلبلی چون حافظ که در عشقِ رویِ جوانان می سوزد و می بیند که جوانان در بُستانِ این جهان از رونقی برخوردار نبوده و برخی حتی در اوجِ شکوفایی و جوانی پژمرده و افسرده حالند با رسیدنِ چنین مژده ای که در بُستانِ دگر جوانانی با صفاتِ ذکر شده در قرآن حضور دارند به وجد آمده و از صبا می خواهد تا پیغامی برای آنان بفرستد.
ای صبا گر به جوانانِ چمن باز رسی
خدمتِ ما برسان سرو و گُل و ریحان را
خدمت در اینجا یعنی عریضه، سرو نمادِ هُشیاریِ حضور و گُل همان جوانان ذکر شده در بهشت و بستانِ دیگر است و ریحان با سکونِ "ر" که جمعِ ریح و به معنیِ نفخهٔ خداوندی آمده است که غالبن به خطا با کسرهٔ رِ میخوانند، پسحافظ از صبا می خواهد تا اگر بارِ دیگر به آن جوانان برسی عریضه ای را از جانبِ حافظِ عاشق بسوی سرو و گُل و ریحان در آن بُستان برده و پاسخی گرفته با خود بیاوری، میبینیم که صبا نیز جدا افتادهٔ از آن بُستان است و حافظ مطمئن نیست که او را نیز به آن بُستان راهی باشد، پس با شرطِ امکانِ حضورش در بُستانِ بهشت از او می خواهد تا خواستهاش را برآورده کند. و خدمت یا عریضهٔ حافظ این است که؛
گر چنین جلوه کند مغبچهٔ باده فروش
خاک روبِ درِ میخانه کنم مژگان را
مغبچه را که می دانیم که پسرِ زیبا رویِ میکده ها و پیاله فروش است، پس عریضه و پیغام این است که اگر نوجوانِ مغبچه ای که در میخانه مشغولِ خدمت است اینچنین جلوه ای از آن جوانانِ ذکر شده در بُستانِ بهشت است که چون سرو راست قامت و متعالی باشد و همچون گُل زیبا روی و خندان و از ریح و نفحاتِ پروردگار نیز بهرمند باشد، پس حافظ با مژگانش خاکِ درِ میکده ای را که چنین نوجوانی بهشتی در آن مشغولِ خدمت است جارو می کند. خاکِ درِ میخانهٔ عشق را جارو کردن استعاره از باز کردنِ فضای درونی تا بینهایتِ خداوندی ست تا سرانجام چون مغبچه از ریح و ریحان بهرمند و همچون گُل شکوفا و زیبا شده و سرو گونه قائم به ذاتِ خود شود.
ای که بر مَه کشی از عنبرِ سارا چوگان
مضطرب حال مگردان منِ سرگردان را
صبا پس از آنکه عریضه و پیغامِ حافظ را گوش می کند بر حافظ شوریده و خطاب به او می گوید ای کسی که قصد داری بر رخسارِ ماه از عنبرِ سارا چوگان کشی؛ من که بادِ صبا و به خودی خود سرگردان هستم و هر لحظه و هر ساعت در جایی، پس تو نیز با چنین سخنی مرا مضطرب حال نکن و بگذار به سرگشتگیِ خود بسوزم و بسازم. اما چرا صبای سرگردان از خدمت یا پیغامِ حافظ مضطرب حال شد؟ ماه در اینجا همان گُل و نوجوانی ست که در دگر بُستان است و جامها را پیشکشِ بهشتیان می کند و به خودیِ خود زیبا روست، پس اگر حافظ که گمان می کند آن جوان یا ماهِ بهشتی چیزی کم دارد و آن هم عطر و بوست و بخواهد بوسیلهٔ چوگان که در اینجا نمادِ ابزارِ ذهنی ست عنبرِ سارا که ماده ای سیاه رنگ و خوش بوست را بر رخسارِ زیبای آن ماه بکشد و به خیالِ خود او را معطر کند و به لطف و حُسنش بیفزاید، پس نتیجه این می شود که از انتشارِ نورِ آن ماه جلوگیری کند، بقولِ امروزی ها "میاد سرمه بکشه چشمش را هم کور می کنه" و این مطلبی ست که صبای سرگردان را مضطرب حال می کند.
ترسم این قوم که بر دُرد کشان می خندند
در سرِ کار، خرابات کنند ایمان را
دُردکشان در اینجا یعنی کسانی که هم خود باده نوشی می کنند و هم به دیگران می نوشانند و درواقع نقشِ ساقی را نیز بر عهده دارد، در واقع همان نوجوانانِ ماه رویِ دگر بُستان که در مغبچگانِ میخانه در این بُستان جلوه کردند، پس صبای سرگردان و مضطرب حال که انتظارِ چنین سخنی را از حافظ ندارد آنرا تمسخری از جانبِ او تلقی کرده و ادامه می دهد پس ترسم از سرنوشتِ این قومی که چون تو بر دُرد کشان و مغبچگان یا همان غِلمان و جوانانِ دگر بُستان می خندند که در سرِ کارِ عاشقیِ خود ایمانِ خود را خراب و بر باد دهند. امروزه هم می بینیم کسانی که با تمسخر به غِلمان و نوجوانانِ توصیف شده در بهشت نگاهِ ذهنی و جنسی داشته و آنان را برای زنانِ با ایمان در بهشت در نظر می گیرند. در حقیقت حافظ با پیش بردنِ قصهٔ خود قصدِ پرداختن به مطالبِ مهمِ دیگری نیز دارد که در ادامه بیان می کند.
یارِ مردانِ خدا باش که در کشتیِ نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
حافظ در اینجا یک معنیِ دیگر را نیز بر گُل، ماه، غلمان یا جوانان و مغبچگان و دُردکشان می افزاید و آن مردانِ خداست، پسصبا از زبانِ خداوند یا زندگی ادامه می دهد یارِ چنین دُرد کشان و ساقیانی باش که همچون نوح کشتیبانِ انسانها هستند می خواهند تا در دریایِ طوفان زدهٔ این جهان انسان و بشریت را بسلامت از آن عبور دهند و به سرمنزلِ مقصود برسانند، کشتی نوحی که حاملِ خاک یا سرشتِ اولیهٔ انسان است و آدم نمادِ اوست، سرشت و ذاتی که هشیاریِ اولیه است و ابتدا در جماد تجلی یافت، سپس به نبات و طیِ میلیاردها سال به حیوان و سپس انسان ارتقا یافت، و این هُشیاریِ آغازینِ خلقت به آبی هم این طوفان را نمی خرد، یعنی برایش اعتباری قائل نیست، مراد از طوفان هر چیزِ برآمده از ذهن است که شاملِ هر چیزِ بیرونی ست که انسان می تواند تصور کند و تقلیلِ غِلمان و نوجوانانِ بهشتی به خاک نیز از جمله طوفانهای ذهنی هستند، از دیگر طوفانها ستیزه گری و جنگهای خانوادگی و جهانی هستند که حافظ در بیتی دیگر می فرماید؛
" این حکایتها که از طوفان کنند پیشِ چشمم کمتر است از قطره ای"
و مردانِ خدا اینگونه اند، یعنی فارغ از ذهن به جهان می نگرند و معنایِ حقیقی الفاظ و تمثیل های قرآنی را جستجو می کنند و نه تصویرِ مجازیِ آنها را.
برو از خانهٔ گردون به در ونان مطَلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
خانهٔ گردون جهانِ فُرم و ذهن است، پس حافظ خود یاریِ مردانِ خدا را تعریف کرده و می فرماید از خانهٔ ذهن بیرون بیا که این کار یاری کردنِ آن دُرد نوشان است، و بوسیلهٔ ذهن از این گردون یا روزگارِ بی وفا طلبِ نان مکن، نان در اینجا فقط دارایی و اموال و همسر وفرزندان و کسبِ اعتبار نیست، بلکه توقعِ حور و غِلمان و بهشتِ توصیف شده نیز از جمله نان هایی ست که اگر انسان در خانهٔ گردون باشد از خداوند طلب می کند، حافظ می فرماید این چرخِ گردون با سیاه کاری کاسه ای سیاه در دست گرفته و وانمود می کند درونش چیزِ با ارزشی ست و در حقیقت خالی و هیچ و پوچ است، اما وعدهٔ خوشبختی از چیزهای موهومش را به انسان می دهد و سرانجام نیز انسان خود را از برای چنین کاسهٔ توهمی هلاک کرده و می کُشد.
هرکه را خوابگاه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
پسحافظ ادامه می دهد هر انسانی خوابگاهش مشتی خاک است، او از خاک بر آمده و به خاک می رود، پس بگویش که چه نیازی ست تا ایوانِ خانه را به افلاک کشی و به طبقات و ارتفاعِ خانه ات مباهات کنی. اما بنظر می رسد معنای حقیقی این است که انسان با درخواست از گردونِ سیاه کار از چیزهای پیشنهایِ او و قولِ سعادتمندی که می دهد قصدِ آن دارد تا خود را بلند تر و با اعتبار تر و موفقتر از دیگران جلوه دهد، در حالیکه مردانِ خدا و مغبچگان آمده اند تا انسان را از این توهم رهانیده و به اصلِ خود یا هُشیاری آغازین و خداگونهٔ خویش باز گردانند که سعادتمندی حقیقی و جاودانه است.
ماهِ کنعانیِ من مسندِ مصر آنِ تو شد
وقتِ آن است که بدرود کنی زندان را
ماهِ کنعانی استعاره از یوسف است و صبا که اینچنین نکات و مفاهیمِ عالیِ معرفتی را از حافظ می شنود پِی می برد قصدِ او خنده بر دُرد کشان و ماه رویان نبوده و فقط بیانِ این مطالبِ عرفانی منظورِ اصلی بوده است، پس حافظ را ماهِ کنعانیِ خود یا کسی که چون یوسف به زیبایی رسیده و به یوسفیتِ خود زنده شده است می بیند، یعنی تمثیلِ دیگری از نامهای ذکر شدهٔ پیشین، و ادامه می دهد اکنون که چون یوسف از چاهِ ذهن بیرون آمدی سزاوارِ مسندی و پادشاهیِ مصر شدی، پس وقتِ آن رسیده است که از زندانِ چیزهای توهمی آزاد شده و با آنها وداع کنی. می بینیم که حافظ بسیاری از استعاره و تمثیل های قرآنی را بمنظورِ تبیینِ حقیقتی که ورای ظاهرِ این داستانهاست بیان می کند تا بدانیم سرودهٔ؛ "هرچه کردم همه از دولتِ قرآن کردم" گزافه گویی نیست.
حافظا مِی خور و رندی کن و خوش باش ولی
دامِ تزویر مکن چون دگران قرآن را
پسحافظ با فروتنیِ ملامتگرایانه خود را مخاطب قرار داده و ادامه می دهد ای حافظ رندانه شراب بنوش و خوش باش اما همچون دیگرانی که ریاکارانه قرآن را دستاویزی برای منظورهای ذهنی و کشیدنِ ایوان به افلاک قرار داده اند دامِ تزویر مکن. اما می بینیم که حافظ حقیقتِ داستانهای قرآن از آدم گرفته تا نوح و یوسف را بیان می کند و نه چون زاهد و واعظ تأویل های صوری و ذهنی را که ظاهر چنین قصهٔ هایی ست و در رسیدنِ ماه یا یوسفیتِ انسان به پادشاهیِ مصر بی تاثیر است.
بر هوا تأویل قرآن می کنی / پست و کژ شد از تو معنی سنی (مولانا)
Erfan Fatemi -Anaraki در ۲ سال و ۸ ماه قبل، دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۳:۵۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:
درود شرح معنی و تفسیر این شعر را کجا میشه پیدا کرد من شعر را اینگونه با کلماته فارسی قدیم نمیگیرم اگر کسی میتونه کمکم کنه سپاس گذار میشم.
فاطمه زندی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۹:۱۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸:
با خردمندیّ و خوبی پارسا و نیکخوست
صورتی هرگز ندیدم کِاین همه معنی در اوست
معنی بیت اول
۱ _با وجود بهره مندی از خرد و زیبایی ، پرهیزگار و خوش خُلق نیز هست . هرگز پیکره ای که این همه معنی را یکجا در خود جمع کرده باشد ندیده ام .
[ خوبی = زیبایی / معنی = حقیقت/ تضاد : صورت ، معنی ]
گر خیالِ یاری اندیشد ، باری ، چون تو یار
یا هوای دوستی ورزند ، باری ، چون تو دوست
معنی بیت دوم
۲ _ اگر کسی به یاری بیندیشد و یا هوای دوستی در سر داشته باشد ، یار و دوستی مهربان تر از تو نخواهد داشت .
[ خیال = تصوّر چیزی در ذهن هنگامی که در پیش چشم نباشد ، تصویر معشوق / باری = به هر حال ، خلاصه / هوا = میل و آرزو ، عشق ]
خاکِ پایش بوسه خواهم داد ، آبم گو ببر
آبروی مهربانان پیش معشوق آبِ جوست
معنی بیت سوم
۳ _بر خاک گذرگاه او بوسه می زنم . بگذار آبرویم را ببرد . آری ، آبروی مهرورزان در نزد معشوق همانند ، آب جوی بی قدر است .
[ مهربانان = مهرورزان ، عاشقان/ تضاد : خاک ، آب /جناس تام : آب ( آبرو ) ، آب ( مایع معروف ) ]
شاهدش دیدار و گفتن ، فتنه اش ابرو و چشم
نادرش بالا و رفتن ، دلپذیرش طبع و خوست
معنی بیت چهارم
۴ _ چهره و سخن گفتن او زیبا ، ابرو و چشمانش برآشوبندۀ دل هاست . قامت و راه رفتنش کم نظیر و طبع و خوی او دلپذیر است .
[ شاهد = زیبا / دیدار = چهره / فتنه = آشوب و غوغا / نادر = گران بها و کمیاب / بالا = قد و قامت ]
تا به خود باز آیم آنگه وصف دیدارش کنم
از که می پرسی در این میدان که سرگردان چو گوست ؟ معنی بیت پنجم
۵ _به محض اینکه به هوش آیم ، چهره و جمالش را توصیف خواهم کرد . امّا اکنون از من ، که در میدان مثل گوی بی قرار سرگردانم ، وصف دیدار او مپرس .
[ تا = زمانی که / به خود بازآمدن = به هوش آمدن ، آرام و قرار یافتن / دیدار = چهره و صورت / گوی = توپ و گلوله ای چوبین که در بازی چوگان از آن استفاده می شود / سرگردان چو گوی بودن = کنایه از آواره و پریشان بودن است /تناسب : گوی و میدان / تشبیه : او ( عاشق ) به گوی مانند شده است ]
عیب پیراهن دریدن می کنندم دوستان
بی وفایارم که پیراهن همی درّم ، نه پوست
معنی بیت ششم
۶ _ دوستانم پیراهن دریدن مرا عیب می شمارند و بر من خرده می گیرند ، امّا من یار بی وفایی هستم که در این شرایط به جای دریدن پوست ، پیراهن خویش را پاره می کنم .
[آرایه ء تکرار : دریدن / جناس لاحق : دوست ، پوست / جناس اشتقاق : دریدن ، می درم ]
خاکِ سبزآرنگ و بادِ گل فشان و آبِ خوش
ابر مرواریدباران و هوای مُشک بوست
معنی بیت هفتم
۷ _خاک سبزینه پوش گشته و باد گل نثار می کند و آب گواراست . از ابر قطعات مرواریدگون باران فرو می چکد و هوا سرشار از بوی مشک گشته است .
[ سبزآرنگ = سبز رنگ = / مشک بو = معطّر و خوشبو/تضاد : خاک ، باد ، آب / استعاره ء مصرحه : مروارید ( قطره های باران )/ ایهام تناسب : بین " باران " در معنای غیر منظورش با " ابر " ]
تیرباران بر سر و صوفی گرفتار نظر
مدّعی در گفتگوی و عاشق اندر جستجوست
معنی بیت هشتم
۸ _ صوفی اسیر هوس بازی و مدّعی در حال لاف زنی است ، ولی عاشق حقیقی در حالی که تیر بر سرش می بارد ، در جستجوی معشوق است .
[ نظر = نگاه ، نگریستن / مدّعی = ادعا کننده و لاف زن و کسی که دعوی هنر و عشق کند ولی کم مایه و دروغگوست / گفتگو = مشاجره و جنجال ]
_ صوفی = پیرو طریقت تصوّف ، در معنی این کلمه و چگونگی انتساب و اشتقاق آن ، اقوال ، مختلف ، و عقاید ، متفاوت است . عده ای آن را از صفا و عده ای از صوف ( = پشم ) به مناسبت پشمینه پوشی و عده ای سوفیای یونانی به معنی حکمت و عده ای از صفه و اصحاب صفه می دانند . ( فرهنگ اشعار حافظ )
هر که را کنج اختیار آمد ، تو دست از وی بدار
کانچنان شوریده سر پایش به گنجی در فروست
معنی بیت نهم
۹ _ دست از سر کسی که در پی عشق ورزی گوشۀ انزوا برگزیده است بردار ، زیرا چنین عاشق شیفته ای پایش به گنجی فرو رفته که دیگر دست از آن برنمی دارد .
[ اختیار آمدن = انتخاب کردن و برگزیدن / دست از چیزی برداشتن = کنایه از چشم پوشی کردن ، رها کردن / شوریده سر = کنایه از عاشق شیدا و بی قرار/تناسب : دست ، سر ، پا ]
چشم اگر با دوست داری ، گوش با دشمن مکن
عاشقی و نیکنامی سعدیا سنگ و سبوست
معنی بیت دهم
۱۰ _ ای سعدی ، اگر مشتاق تماشای دوست هستی ، به یاوه سرایی های دشمنان گوش فرامده . زیرا عاشق بودن و نیکنام ماندن همان قدر محال است که سالم ماندن سبو در برابر سنگ .
[ سبو = کوزۀ سفالی دسته دار که در آن شراب می ریزند / سنگ و سبو = کنایه از ناپایداری و ناسازگاری ، تعبیری از آنکه دو مخالف برابر یکدیگر قرار گیرند ]
منبع : شرح غزلهای سعدی
دکتر محمدرضا برزگر خالقی
دکتر تورج عقدایی
سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟
از گلستان ِ ما بِبَر طبقی
شاد و تندرست باشید .
مجتبی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۸:۵۳ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۱۴۸ - ناتوان:
سلام، و برداشت این حقیر از این شعر این گونه است که؛
یکم، شما تا وقتی موضوعی را تجربه نکنید نمیتوانید به خوبی آن را تجربه کنید، در اینجا شعر جوانی که در چلچله جوانی خود به سر میبرد، از پیری سوال میکند که پیری چگونه است؟ و مطلقاً جوان نمیتواند پیری را بی آن که تجربه کرده باشد درک کند، همانند کسی که از ابتدای توّلد خود در حریر و پرنیان پروورش یافته و بخواهد طعم فقیری را از یک فقیر بپرسد
دوّم، هرگز جوانی را از دست نده، و قدرش را بدان چرا که جوانی همان فرصت است و چه بسا کسانی که گمان میکنند این فرصت ها و این جوانی تا ابد پایدار میماند.
علی جلالی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۸:۲۶ دربارهٔ خواجوی کرمانی » سام نامه - سراینده نامعلوم منسوب به خواجو » بخش ۵ - کیومرث:
سراینده این ابیات نامعلوم نیست. همه این ابیات متعلق به بخش «کیومرث» شاهنامه فردوسی است.
جهن یزداد در ۲ سال و ۸ ماه قبل، دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۷:۱۷ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۲۲:
چو امد ز مکران به توران و چین
خود و سرفرازان ایران زمین
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ۲ سال و ۸ ماه قبل، دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۳:۴۶ در پاسخ به رضا دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱:
درود و آفرینِ فراوان آقا رضا
سپاس از خدایِ مهربان که امکانِ آشنایی با شرح هایِ بی بدیل و دلی شما برایم فراهم کرد.
همیشه شاد تندرست و کامروا باشید
Mahmoud P در ۲ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۰:۰۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱: