گنجور

 
پروین اعتصامی

به آب روان گفت گل کز تو خواهم

که رازی که گویم به بلبل بگوئی

پیام ار فرستد، پیامش بیاری

بخاک ار درافتد، غبارش بشوئی

بگوئی که ما را بود دیده بر ره

که فردا بیائی و ما را ببوئی

بگفتا به جوی آب رفته نیاید

نیابی مرا، گرچه عمری بجوئی

پیامی که داری به پیک دگر ده

بامید من هرگز این ره نپوئی

من از جوی چون بگذرم برنگردم

چو پژمرده گشتی تو، دیگر نروئی

بفردا چه میافکنی کار امروز

بخوان آنکسی را که مشتاق اوئی

بد اندیشه گیتی بناگه بدزدد

ز بلبل خوشی و ز گل خوبروئی

چو فردا شود، دیگرت کس نبوید

که بی رنگ و بی بوی، چون خاک کوئی

دل از آرزو یکنفس بود خرم

تو اندر دل باغ، چون آرزوئی

چو آب روان خوش کن این مرز و بگذر

تو مانند آبی که اکنون به جوئی

نکو کار شو تا توانی، که دائم

نمانداست در روی نیکو، نکوئی

تو پاکیزه خو را شکیبی نباشد

چو گردون گردان کند تندخوئی

نبیند گه سختی و تنگدستی

ز یاران یکدل، کسی جز دوروئی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
پیام گل به خوانش مینا ظهیری
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
شمارهٔ ۳۵ - پیام گل به خوانش فرهاد بشیریان
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سنایی

بتا پای این ره نداری چه پویی

دلا جان آن بت ندانی چه گویی

ازین رهروان مخالف چه چاره

که بر لافگاه سر چار سویی

اگر عاشقی کفر و ایمان یکی دان

[...]

شیخ بهایی

ز گلزار معنی، نه رنگی، نه بویی

در این کهنه گنبد، نه هایی، نه هویی

رضی‌الدین آرتیمانی

درین بوستانم نه هایی نه هویی

درین گلستانم نه رنگی نه بویی

چه کردم چه گفتم چه دیدی که هرگز

نیایی نپرسی نخواهی نجویی

خمارم کجا بشکند جام و باده

[...]

صغیر اصفهانی

همان به بد و نیک مردم نگویی

که بد را بدی بس نکو را نکویی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه