Bahram Hosseinzadeh در ۲ سال و ۸ ماه قبل، دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۲:۵۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶۰:
در بیت سوم کلمهٔ "جور" نادرست مینماید و طبق نسخهٔ فروزانفر این واژه باید " حور" باشد که تناسبی با "حلّه" داشته باشد. از خاقانیست:
حور پیش آمده به استقبال
عقد بگشاده حله چاک شده...
و ارتباط حوری و حله در بهشت، از نظامی:
دهی چون بهشتی برافروخته
بهشتی صفت حله بردوخته...
,,شاهرخ کاظمی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۱:۴۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۷۷:
سلام
حضرت مولانا انسان را امتداد خداوند
می, داند نمادها راعوض می کنه
اینجا هم خورشید, وهم ماه خداونده
اکر مرکز عدم باشه. عدم همان خداونده
اکر مرکز عدم بشه از غم غصه نگرانی
وغیبت قضاوت ودروغ خالی بشه
وذهن خاموش بشه برکات مثل عقل
وخرد, هدایت از, مرکز, عدم
میاد, یعنی, خشم حسادت تصمیم
نمی گیره نم نم خداست که در
کارهای ما تصمی می گیره
ولی اکر ذهن بدون خداوند تصمیم
بگیره انسان محیط, زیست وخودش
را نابود, می کنه. که اوضاع دنیا
را ببینید و اسرار می گوید
که به ان ماه یا خورشید
می, توانید ارتباط, داشته
باشید تمام ابیات یک چیزرا
می, گوید انسان به اصل خودش
برکرده با اراده ازاد بحث ساعتها
وقت می طلبه اسم را ول کن
مسمی را بچسبه صفاوت خداوند
را باید, انسان داشته باشه
وکرنه نتیجه ای نمی گیرریم
بابک بامداد مهر در ۲ سال و ۸ ماه قبل، دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۹:۵۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۳:
هوش و خرد وعقل سلیم حافظ ازاین غزل کاملا مشخص است که بی تعارف تمامی اوراد واذکار عجیب وغیرعقلانی را ردمی کند ومعجزه وکرامات راکه عوام خوش می دارندنقدمی کندوحتی می شود جلوتررفت وگفت حافظ حتی مذهب رایج و شخصیت های نمادین آن را در یک غزل کامل وشفاف وبانام واضح تقدیس نکرده است واین نشانگر عبوراو از فرقه گرایی والبته رهایی روح وتفکراوست.
دربیابان فنا گم شدن آخر تا کی
ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم
یعنی درحالیکه دربیابانی سرگردان هستیم که آخرسر آن مرگ وفناست حداقل پرس وجویی کنیم تا به نکات خطیر ونیازهای اصلی دست پیداکنیم(به تعبیری دراین بیابان به راهی برای درک حقیقت وزیبایی برسیم ومسیرمان به شهر ومنزلی برسد که آرامش ونیازاصلی رامرتفع کند.
زنهار ازاین بیابان وین راه بی نهایت)
برگ بی برگی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۰:۴۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵:
دل می رود ز دستم، صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان ، خواهد شد آشکارا
اصطلاحِ دل از دست رفتن معنایِ عاشق شدن را می رساند بنحوی که دیگر صاحب اختیارِ دلِ خود نیست و هیجانات که همگی برخاسته از دل و مرکزِ انسان هستند از کنترلِ عاشق خارج می شود تا زمانی که پس از طیِ مراحلِ عاشقی و بازگشت به اصلِ خویش بارِ دیگر صاحبِدل شده، بتواند همهٔ امورِ هیجانی خود را در کنترل و اختیارِ خود درآورد. بزرگانی همچون فردوسی، مولانا و حافظ از جمله صاحبدلان هستند، پس حافظ با دریغ و درد از افشایِ رازِ عاشقی، صاحبدلان را به خداوند قسم می دهد تا جهتِ آشکار نشدنِ این رازِ پنهانش راهکاری ارائه کنند زیرا عاشقِ حقیقی به توصیهٔ بزرگان به هیچ وجه تمایلی ندارد این راز برملا نشود، برعکسِ عاشقِ معشوقهایِ مجازی و این جهانی که ابایی از برملا شدنِ رازِ عاشقیِ خود نداشته و حتی عشقِ خود را در کوچه و بازار فریاد می زنند، عرفا و حافظ به کرات و در ابیات بسیاری از سالکِ عاشق می خواهند تا عشقِ خود و نوشیدنِ شرابِ عشق را از دیگران و بویژه از بیگانگانِ با عشق پنهان کند از جمله؛
"پیرِ میخانه چه خوش گفت به دُردی کشِ خویش"
"که مگو حالِ دلِ سوخته با خامی چند " و عطار؛
چو عشقِ دلبران گنجِ روان است چنان بهتر که اندر دل نهان است
برو در عاشقی می سوز و می ساز مکن رازِ دلِ خود پیشِ کس باز
کشتی شکستگانیم، ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینم دیدار آشنا را
پس از آنکه هشیاری یا خرد زندگی پس از میلیاردها سال از جماد به نبات و پس از آن به حیوان و در نهایت به انسان رسید، بشریت با مشیت و قضای خداوند بمنظورِ ارتقای این هشیاری کشتی نشسته شد تا در مسیر تعیین شده زندگی قرار گرفته تا راه بی پایانی که آز آغازِ خلقت و هستی شروع شده است را ادامه دهد ، اما پس از چندی بزرگان و عارفان تشخیص دادند که کشتیِ هشیاری حضور انسان که می تواند نجات بخشِ وی باشد و او را باز هم به دیدارِ آشنای خویش نائل کند بدل به کشتیِ شکستهٔ ذهن شده است و با این اسباب ذهنی انسان هرگز قادر به ادامهٔ راه و طیِ طریق نمی باشد، حافظ در ابیاتِ بعد توضیحاتِ بیشتری در رابطه با این کشتی شکسته ارائه میکند، نکته دیگر اینکه حافظ در مصرع اول بطور جمع کشتی شکستگانیم می گوید اما در مصرع دوم بصورت فردی فقط آرزوی دیدار آشنا یا خویش اصلی خود را می نماید، یعنی هر انسان کشتی نشسته ای باید فقط بر روی خود تمرکز نماید هرچند که یاران یا دیگران در این سفر دور و دراز در این کشتی و همسفر او باشند تا سرانجام چنانکه پیش از این یک بار در الست آن یارِ آشنا و خویشِ اصلی را دیده است، باز هم به دیدارش برسد، برخی از شارحان کشتی نشستگان را صحیح می دانند تا به به آن استناد کرده و حافظ را جبری معرفی کرده و اینچنین القاء کنند که انسان چاره ای جز نشستنِ منفعلانه در کشتی ندارد و این خداوند است که بوسیله بادِ شرطه این کشتی را بحرکت درآورده و او را به ساحلِ نجات می رساند و اگر هم نخواهد که سرنشینِ این کشتی تا پایانِ عمر در این دریایِ متلاطم سرگشته و سرگردان خواهد بود، اما اینچنین تفسیری با ابیاتِ بسیاری که حافظ از سالکِ طریقت می خواهد با همتِ بلند و سعی و کوششِ خود و البته با توکل به وزیدنِ بادِ موافق کشتیِ شکسته را ترمیم و خود را به ساحلِ نجات برساند در تعارض و تضاد می باشد. در غزلی دیگر میفرماید؛
"بگیر طره مه چهره ای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثیرِ زهره و زُحل است" یا؛
"گرچه وصالش نه به کوشش دهند
هرقَدَر ای دل که توانی بکوش"
در مجموع حافظ معتقد است عاشق برایِ نِیل به منظورِ خود باید علیرغمِ توکل و امیدِ بادِ موافق از هیچ کوششی نیز در طریقتِ عاشقی دریغ نکند تا به مقصد و دیدارِ آن آشنا برسد.
ده روزه مهرِ گردون افسانه است و افسون
نیکی بجایِ یاران، فرصت شمار یارا
ده روزه نشانهٔ قِلّت است و حافظ حضورِ انسان در این جهان را در مقایسه با عُمرِ بشریت بیش از ده روزی نمی داند، با توجه به اینکه گردون یا جهانِ مادی نیز از با فرمانِ خداوند متعهد در یاری رساندن به انسان شده تا او با شناور بودن بر روی دریای این جهان قابلیتِ حرکت و رسیدن به منظورِ خود را داشته باشد، پس حافظ میفرماید رویِ مِهر و همکاری و یاریِ این یار یعنی چرخِ گردون حساب باز نکن، که یاریِ او افسانه است و افسون، در بی وفاییِ چرخِ گردون و در غزلی دیگر میفرماید؛
محروم اگر شدم ز سرِ کویِ او چه شد؟ /از گلشنِ زمانه که بویِ وفا شنید؟
پس حافظ که وفای به عهدِ روزگار را فسانه می داند می فرماید ای یارِ صاحبدل تو بجایِ چرخِ گردون که یاری ست بی وفا فرصت را غنیمت شمر و در حقِ یارانِ کشتی نشسته نیکی و آنان را در امرِ رسیدن دگرباره به دیدارِ آشنا یاری کن.
در حلقهی گل و مُل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
حلقهٔ توصیف شدهٔ بیت همان یارانِ حقیقیِ انسانند برای رسیدن به منظورِ ذکر شده، گل نماد انسانی ست که با دم ایزدی یا باد شرطه بسوی دیدار آن یار آشنا به راه خود ادامه می دهد و با مُل یا شرابِ عشق و خردِ ایزدی و همچنین با بلبل یا همان یارِ صاحبدلی که قرار است در حقِ انسان نیکی کند حلقه ای ناگسستنی تشکیل داده اند، دوش یعنی در دم و لحظه، بلبل نمادِ پیام آوران و نغمه پردازن زندگی و صاحبدلی چون حافظ است که به درخواستِ کشتی نشستهٔ بیتِ قبل، به یاری این رهپوی عاشقی که در آغازین سالهای ورود به کشتیِ شکسته است شتافته و با نغمه ای خوش از او می خواهد حال که به شرابِ عشق مست شده است تعجیل کرده و بدون اتلاف وقت از خواب ذهن بپا خاسته، برای دریافت می صبحگاهی بشتابد، با استمرار دریافت این شراب است که یاران دیروز که دشمنان امروز هستند قادر نخواهند بود بار دیگر وی را به این کشتی شکسته باز گردانند. مِیِ صبوحی همچنین می تواند اشاره به این مطلب باشد که انسان پس از دریافتِ شرابِ شبانگاهی دچارِ دردِ سرِ ناشی از درهم شکستنِ ذهن خود می شود که چاره اش مِیِ صبحگاهی ست.
ای صاحبِ کرامت شکرانهٔ سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
پس از دریافت مکرر میِ شبانگاهی و صبحگاهی ست که پوینده راه عاشقی به دیدار آشنای خویش یا حضرت دوست رسیده و صاحب کرامت و بزرگی می شود و پس از این سلامتِ نفس و حضور است که او باید دست یاری بسوی کشتی شکستگان دراز نموده، آنان را موردِ تفقد و مهرورزیِ خود قرار داده و در امرِ مهمِ دیدارِ آن یارِ آشنا کمک و یاری رسانده، آنان را تشویق به خروج از کشتی شکسته ذهن کند زیرا که در فقر معنوی مطلق بسر می برند و خود نمی دانند این کشتی شکسته قادر به حرکت و طی طریق در مسیر زندگی نخواهد بود، حافظ و سایر بزرگانِ صاحب کرامت همچون مولانا با آثار ارزشمند خود در حال تفقد و مهرورزی به همه فقیران هستند تا شاید باد شرطه یا نسیم زنده کنندهٔ دمِ ایزدی بر آن کشتی شکستگان وزیده، موجب بیداری و خروج آنان از کشتی ذهن شود و آن درویشان بینوا نیز بتوانند به دیدار یار نایل آمده، صاحب کرامت و بزرگی شوند .
من که ره بردم به گنجِ حُسنِ بی پایانِ دوست
صد گدایِ همچو خود را بعد از این قارون کنم
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت ، با دشمنان مدارا
این بیت که از دیرباز این ضربالمثل بوده است علاوه بر معنایِ معمولش بنظر می رسد معنای دیگری را نیز مورد نظر دارد و اینکه آسایش و آرامش هر درجهان ماده و معنا در گرو عمل به این دو حرف است، با دوستان و یارانی که در مسیر باد شرطه قرار گرفته و از رهپویان عشق گردیده اند با مروت و جوانمردی عمل نموده و به هر نحو ممکن برای نیل به منظور اصلی آنان یعنی پیمودن راه عاشقی کمک کند، و در مقابل دشمنان یا آن یاران کشتی شکسته ای که نه تنها خود خیال ادامه راه را ندارند، بلکه سعی در ممانعت دیگران برای ادامه راه را داشته و سنگ اندازی میکنند، با آنان مدارا کنند تا شاید روزی آنان نیز در زمره پویندگان و سالکان راه معرفت و عاشقی قرار گیرند. معنی دیگر مدارا اینکه گویا حافظ میفرماید به جهت طولانی شدن مدت اقامت در این کشتی شکسته، اطرافیان و والدین خود را سرزنش و ملامت نکرده، با آنان به نرمی و ملایمت رفتار نموده و اکنون که سالک کوی عشق از خواب ذهن بیدار شده و کشتی شکسته را ترک کرده است خود را مسؤل هشیاری خویش بداند .
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را
انسان که پس از پذیرش حضور در این جهان و تعهد به بازگشت سریع و ده روزه ای به دیار و یار آشنا در کشتی شکسته گرفتار شده و در جهان ذهن و ماده به اسارت درآمد، پس نزدِ فرشتگان و کائنات بدنام شد زیرا آنان پیش از آفرینش انسان هم نسبت به خونریزی و فساد در روی زمین هشدار داده بودند و اکنون پیشبینی خود را اثبات شده دریافتند، در حالیکه فرشتگان که در کوی نیک نامی بسر می برند اصولأ جزو مسافران کشتی زندگی نیستند و طبعأ در بوته آزمایش این جهان قرار نگرفتند، پس همچنان نیز در کوی نیکنامی بسر میبرند و سبکبارانِ ساحلها بوده، از امواج و گردابها بی خبر هستند، اما ارادهٔ خداوند بر این امر قرار گرفته است که انسان از کوی بدنامیِ این جهان و کشتیِ شکستهٔ ذهن و ماده عبور کرده و پس از آن به دیدارِ آن آشنا بازگردد، پس حافظ خطاب به کشتی نشستگان که همچنان در کشتیِ شکسته نشسته و حتی درخواست باد شرطه و لطف خداوند را ندارند میفرماید این سرنوشت و قضایِ الهی بوده است که انسان برای وصل دوباره به حضرت دوست از این جهان ماده و کشتیِ شکستهٔ ذهن و عقلِ جزویِ خود عبور کند و راه دیگری وجود ندارد، پس ستیزه با قضای الهی بی نتیجه است و تغییرِ قضا از عهده انسان بر نمی آید. در قرآن از این کشتی شکسته ذهن با عنوان جهنم یاد شده که مقدر است انسان با عبور از آن به بهشت امنیت و آرامش وارد شود و راه دیگری برای ادامه راه وجود ندارد .
آن تلخ وش که صوفی ام الخبایسش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
یکی از آن ابیاتی ست که دقیقاََ شرابِ انگوری را به ذهن متبادر می کند، اما در میانهی متنِ غزل که سرشار از حکمت و معرفت است غریب می نماید، پس توصیفِ چنین شرابی ارتباطی با شالودهٔ کلیِ غزلی اینچنین عارفانه را ندارد و به این ترتیب نقض کنندهٔ اصولِ اولیهٔ هرمنوتیک در تشریحِ یک اثرِ هنری می باشد، پس بنظر می رسد این شراب از این روی تلخ وش است که در آغاز به مذاقِ پوینده راهِ عاشقی خوش نمی آید، زیرا او باید بوسیلهٔ چنین شرابی با رهایی از دلبستگیهای ذهنی و مادی و دست کشیدن از پندارهای پوسیده سیاسی و مذهبیِ برآمده از ذهن، از آن کشتی شکسته بیرون آمده، در بحرِ یکتایی شنا کنان تا رسیدن به منظور اصلی خود که دیدارِ خویش یا آشنا و وصلِ یار است طیِّ طریق کند، اما پس از چندی این تلخی مبدل به شیرین ترین و لذت بخش ترین شرابها خواهد شد که از بوسیدن لبان دوشیزگانِ باکره نیز خوشتر می آید، کنایه از لذتِ حضور و رسیدن به دیدارِ روی یار پس از آن بظاهر تلخکامی اولیهٔ رهایی از کشتی شکسته جهان ذهن و پای گذاشتن دگرباره در کوی نیکنامی یا درگاهِ حضرت دوست است که کاری ست بس دشوار، دل بریدن از ثروت های مادی و اعتبار های ساختگی و بیرون راندنِ باورها و اعتقاداتِ تقلیدی و ذهنیِ آمیخته به خرافات از سر، کاری ست معنوی که بغایت سخت و تلخ وش بوده و این سخن صوفیانِ حقیقی ست که خود این راه را پیموده اند .
هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی ، قارون کند گدا را
تنگدستی و فقر در اینجا فقرِ مادی نیست که اگر چنین باشد با کدام وجهی انسان بساطِ عیش و مستی را مهیا کند؟ این فقر بنظر می رسد اشاره ای ست به آیه ای از سورهٔ فاطر در قرآن کریم که همهٔ انسانها را فقیر می داند نسبتِ به خداوند، پس حافظ خود شرابِ موردِ نظر را که موجبِ بی خویشتنی ست تعریف کرده و آنرا کیمیایِ هستی مینامد که چونان اِکسیری خاکِ وجودیِ انسان را تبدیل به طلا کرده و چنین گدایی را قارونِ روزگار می کند، والبنه شرطِ دستیابی به چنین باده ای را که منجر به عیشِ ابدی می گردد سعی و کوشش در امرِ باده نوشی و مستی می داند.
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
اما آیا انسانها به همین سادگی از مِیِ عشق و خردی که توسطِ بزرگان و حکیمانی چون حافظ به رایگان در اختیارشان قرار می گیرد می نوشند تا با عیش و مستیِ ناشی از آن از کشتیِ شکستهٔ ذهن بیرون آمده و به دیدارِ آشنا و خویشِ اصلیِ خود نایل شوند؟ بدون تردید تنها اندکی از سیلِ مشتاقانِ حافظ در پِیِ چنین شرابی هستند و غالبِ مراجعین به حافظ قصدِ گرفتنِ تاییدِ میگساری و عشرتِ این جهانی را از او دارند، پسحافظ می فرماید اگر از دریافتِ شرابِ مور نظر که مزهی اولیه اش تلخ می نماید خودداری و سرکشی کنی بدان که وجودت همچون شمع توسطِ آن دلبری که سنگِ خارا نیز در دستش همچون مومِ شمع نرم می شود و هُشیاری و جانِ خداگونه ات بتدریج همچون شمع آب شده و زندگیت پس از هفتاد یا هشتاد سال با درد و بی ثمری به پایان خواهد رسید. مگر اینکه سرسختی را رها کرده و از این شرابِ تلخ وشی که در نهایت مانندِ بوسیدنِ لبِ لعلِ دوشیزگان به لذت و عیشِ مدام می رسی بنوشی. اما اگر جایِ "که" در مصرع اول را تغییر داده و به اینصورت بخوانیم به معنایِ دقیق تری دست می یابیم:
سرکش مشو چون شمع، کز غیرتت بسوزد ☆ دلبر که در کفِ او موم است سنگِ خارا
در اینصورت شمع نمادِ عقلِ جزوی انسان است که شعله اش نیز جزوی و ضعیف است ، پس اگر کشتی شکسته نشینی تصمیم بگیرد همچون شمعِ و بوسیلهٔ عقلِ جزوی خود راه خود را بسوی ساحل نجات بگشاید قطعاََ دلبری که سنگِ خارا در دستش همچون موم نرم و تسلیم است و به شکلِ دلخواهِ دلبر می گردد قادر است به چنین انسانی آنقدر درد وارد کند تا سرانجام راه عاشقی را برگزیند و نه توصیهٔ عقل را.
آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
آئینهٔ افسانه ایِ اسکندر را بسیار شنیده ایم که با نظر در آن از احوالِ قلمروِ خود آگاه می شد، همانندِ جامِ جمشید، پس حافظ می فرماید جامِ مِیِ موردِ نظر را همان آئینهٔ اسکندر بدان و در آن نظر کن تا به احوالِ مُلکِ خویش آگاه شوی، مُلکِ دارا همان پادشاهیِ داریوشِ سوم است که توسطِ اسکندر بر باد رفت و فروپاشید، و همچنین می تواند اشاره ای باشد بر گذرا بودنِ جهان و برباد رفتنِ آنچه انسان دارایی می پندارد و در این کشتیِ شکسته به جمع آوریِ آنها اهتمام می ورزد.
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
ترکان یا زیبارویان و خوبانِ پارسی گو حافظ و دیگر بزرگانِ عرصهٔ ادب و معرفت هستند که منظوری جز تعالیِ بشریت ندارند تا اینکه همه انسانها ی گرفتار در کشتی بشکستهٔ ذهن را خارج و در بحرِ معنا و یکتایی غوطه ور کنند تا شنا آموخته و به ساحلِ نجات و جاودانگی برسانند. پس ای ساقی بشارت ده به همه رندانِ پارسا یا عاشقان که به لطفِ این قندِ پارسی مِی و شراب از جهات مختلف در دسترس پویندگانش می باشد ، از یک سو فردوسی بزرگ، از سوی دیگر عطار و مولانا، از طرفی سعدی و حافظ و نظامی، که همگی در هر لحظه جامهای مملو از شراب ناب را با سخاوت و گشاده دستی بسوی پارسی زبانان و همه پارسایان و رندانِ جهان عرضه می کنند تا با نوشیدنش به عُمرِ دوباره رسیده و جاودانه شوند.
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاک دامن ، معذور دار ما را
حافظ این حضورِ خود را بدلیلِ مِی آلود کردنِ خرقه و سجاده میداند که این هم از قضا و خواستِ خداوند بوده است چنانچه در بیتی دیگر می فرماید؛ " بارها گفته ام و بارِ دگر می گویم که منِ دلشده این رَه نه به خود می پویم"، پسای شیخ که پاک دامنی( با چاشنیِ طعن و کنایه ) یا در معنیِ دیگر اینکه دامانت از هرگونه شرابِ عشقی پاک است و گمان می بری با چنین پرهیزی از راهِ دیانت و احکام و باورهای تقلیدیِ پیشینیان که بدون شک به خرافه آلوده شده اند می توانی به حضور رسیده و در بهشتِ امنیت وارد شوی عذر ما را بپذیر، زیرا که حافظِ رند راه تو را پیش از این پیموده و جز ناکامی او را بهره ای نبوده است، پس راه عاشقی و می پرستی را برگزیده است که برترین و نزدیکترین راه هاست برای دیدارِ آن آشنا و وحدتِ مجدد با او .
فاطمه زندی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۳:۰۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶:
بخت جوان دارد آن که با تو قرین است
پیر نگردد که در بهشت برین است
معنی بیت اول
۱ _کسی که با تو همنشین باشد ، جوانبخت و خوش اقبال است و از آن روی که با تو بودن مثل در بهشت بودن است و در بهشت پیری وجود ندارد ، همنشین تو پیر نمی گردد .
[ بخت جوان = اقبال و سعادت تازه و نو / قرین = همدم و همنشین / پیر نگردد = اشاره است به روایاتی که اهل بهشت همیشه جوانند و هرگز پیر نمی شوند / برین = منسوب است به بر ، بالایین یعنی بلندترین و بالاترین ، در اینجا برترین نقطه بهشت منظور است که همان علّیین است ]
دیگر از آن جانبم نماز نباشد
گر تو اشارت کنی که قبله چنین است
معنی بیت دوم
۲ _ اگر تو به خود اشاره کرده و بگویی که قبله از این جانب است ، دیگر برای اقامۀ نماز به سوی قبله نمی ایستیم .
[ قبله = روی گاه ، جهتی است که در نماز به آن سو می ایستند و یا جایی که حاجتمندان روی بدان می آورند وحاجت خود را می خواهند . ]
آینه ای پیش آفتاب نهاده ست
بر درِ آن خیمه ؟ یا شعاع جَبین است ؟
معنی بیت سوم
۳ _نمی دانم آنچه که بر در آن خیمه می درخشد ، آینه ای است که در برابر آفتاب قرار داده اند ؟ و یا پرتو پیشانی معشوق است که می درخشد ؟
[ شعاع = پرتو و نور / جبین = پیشانی ]
گر همه عالَم ز لوح فکر بشُویند
عشق نخواهد شدن ، که نقش نگین است
معنی بیت چهارم
۴ _اگر همۀ تصوّراتی را که از جهان دارم ، از صفحۀ اندیشه ام پاک کنند ، نقش عشق از ضمیرم شسته نمی شود . زیرا آن نقش همانند نقشی است که بر نگین انگشتری حکّ کرده باشند که با شستن پاک نمی شود . [ لوح = صفحه و هر چیز پهن که بتوان بر روی آن نوشت / شدن = رفتن ]
گوشه گرفتم ز خلق و فایده ای نیست
گوشۀ چشمت بلای گوشه نشین است
معنی بیت پنجم
۵ _ از مردم به گوشه ای پناه برده ، منزوی شدم . امّا این گوشه گیری سودی نداشت چرا که چشم تو فتنه ای است که حتّی در انزوا هم آدمی از تأثیر آن در امان نیست .
[ گوشه گرفتن = خلوت و تنهایی را انتخاب کردن ]
تا نه تصوّر کنی که بی تو صبوریم
گر نفَسی می زنیم ، بازپسین است
معنی بیت ششم
۶ _مبادا بپنداری که دور از تو شکیبا هستم . نه ، اگر در جدایی دَمی برمی آورم ، آن دم آخرین نفس است . [ تا = زنهار ]
حُسن تو هر جا که طبل عشق فروکوفت
بانگ برآمد که غارت دل و دین است
معنی بیت هفتم
۷ _ زیبایی تو در هر کجا که بانگ عشق در داد . از مردم فریاد برآمد که زمان غارت دل و دین عاشقان فرا رسیده است .
[ حُسن = جمال و زیبایی / برآمدن = برخاستن ، بلند شدن ]
سیم و زرم گو مباش و دنیی و اسباب
روی تو بینم که مُلک روی زمین است
معنی بیت هشتم
۸ _ بگذار طلا و نقره و دنیا و ابزار زندگی وجود نداشته باشد . دیدن روی تو که همانند سلطنت بر همۀ عالَم است برای من کافی است .
عاشق صادق به زخم دوست نمیرد
زهر مذابم بده که ماء مَعین است
معنی بیت نهم
۹ _عاشق راستین با ضربت هایی که دوست بر او می نوازد ، از بین نخواهد رفت . ای دوست ، اگر زهر گداخته به عاشق دهی . آن زهر ، آبی پاک و گواراست . [ زخم = ضربت / مذاب = ذوب شده و گداخته / ماء مَعین = آب گوارا و پاک ]
سعدی از این پس که راه پیش تو دانست
گر ره دیگر رود ضلال مبین است
معنی بیت دهم
۱۰ _از آن روزی که سعدی راهِ رسیدن به تو را شناخته است ، رفتن به راهی دیگر را گمراهی آشکار می داند . [ ضلال مبین = گمراهی آشکار ، تعبیری است که حدود 30 بار در قرآن به کار رفته است . ]
منبع : شرح غزلهای سعدی
دکتر محمدرضا برزگر خالقی
دکتر تورج عقدایی
سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟
از گلستان ِ ما بِبَر طبقی
شاد و تندرست باشید .
فاطمه زندی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۲:۵۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵:
با همه مِهر و ، با منش کین است
چه کنم ؟ حظّ بخت من این است
معنی بیت اول
۱ _با همه مهر می ورزد امّا با من بر سر کین است . چه می توانم کرد ؟ این هم از بخت بَد من است .
[ حظّ = بهره ، نصیب / بخت = اقبال و سعادت ]
شاید این نَفس ، تا دگر نکنی
پنجه با ساعدی که سیمین است
معنی بیت دوم
۲ _ای نَفس ، شایسته است که دیگر با ساعد سیمین یار پنجه میفکنی .
[ شاید = از مصدر شایستن به معنی شایسته و سزاوار / ساعد سیمین = دست و بازوی سپید و زیبا / پنجه با کسی کردن = کنایه از ستیز و نزاع کردن ، درافتادن با کسی ]
ننهد پای تا نبیند چای
هر که را چشم مصلحت بین است
معنی بیت سوم
۳ _هر کسی که چشم مصلحت بین داشته باشد ، تا جایی را نبیند به آنجا پای نمی گذارد .
[ مصلحت = صلاح اندیش ]
مَثل زیرکان و چنبر عشق
طفلِ نادان و مارِ رنگین است
معنی بیت چهارم
۴ _داستان خردمندان و اسیر شدگان در حلقۀ عشق مَثل داستان کودک نادانی است که ندانسته با ماری خوش خط و خال بازی می کند .
[ زیرکان = عاقلان و دانایان / چنبر = حلقه و دایره ]
دردمند فراق سر ننهد
مگر آن شب که گور بالین است
معنی بیت پنجم
۵ _عاشقی که درد جدایی به جان دارد نمی خوابد . مگر شبی که گور بستر و بالین باشد . یعنی تا زنده است خواب به چشمان او نمی آید .
[ دردمند = دردکش ، رنجور و آزرده / سرنهادن = کنایه از خوابیدن ، آرام و قرار گرفتن ]
گریه گو بر هلاک من مکنید
که نه این نوبتِ نخستین است
معنی بیت ششم
۶ _به آشنایان بگو که برای هلاک شدن من اشک مریزید ، زیرا این اوّلین باری نیست که کسی در راه دلدادگی جان می سپارد .
لازم است احتمال چندین جَور
که محبّت هزار چندین است
معنی بیت هفتم
۷ _ تحمّل این مقدار ستم از یار ضروری است ، زیرا محبّت و عشق نسبت به او هزار بار بیش از مقدار ستمی است که روا می دارد .
[ احتمال = بردباری ، تحمّل کردن ]
گر هزارم جواب تلخ دهی
اعتقاد من آنکه شیرین است
معنی بیت هشتم
۸ _اگر هزاران بار به من جواب تلخ بدهی ، من بر این باورم که آن سخنان تلخ و آزار دهنده شیرین است .
مرد اگر شیر در کمند آرد
چون کمندش گرفت مسکین است
معنی بیت نهم
۹ _انسان اگر توانایی به دام انداختن شیر را هم داشه باشد ، هنگامی که به کمند افتاد و اسیر شد ، شخصی ناتوان است
سعدیا ، تن به نیستی در ده
چاره با سخت بازوان این است
معنی بیت دهم
۱۰ _ای سعدی ، آمادۀ هلاک و نیستی باش ، زیرا درافتادن با معشوق توانا راهی جز این باقی نمی گذارد . [ نیستی = فنا و نابودی / تن در دادن = راضی شدن و پذیرفتن / سخت بازوان = توانایان و زورمندان ]
منبع : شرح غزلهای سعدی
دکتر محمدرضا برزگر خالقی
دکتر تورج عقدایی
سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟
از گلستان ِ ما بِبَر طبقی
شاد و تندرست باشید .
فاطمه زندی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۲:۴۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴:
ز من مپرس که در دست او دلت چون است
از او بپرس که انگشت هاش در خون است
معنی بیت اول
۱ _احوال دل مرا از من سؤال مکن ، از معشوق من که انگشتانش آغشته به خون دل من است بپرس .
وگر حدیث کنم ، تندرست را چه خبر
که اندرون جراحت رسیدگان چون است ؟
معنی بیت دوم
۲ _ اگر حکایت دل عاشقان رنجور و آزرده را بیان کنم ، شخص تندرست و دور از بلای عشق را از آن چه خبر می تواند باشد ؟
[ حدیث کردن = سخن گفتن ]
به حُسن طلعت لبلی نگاه می نکند
فتاده در پی بیچاره ای که مجنون است
معنی بیت سوم
۳ _ آن کسی که در پی مجنون بیچاره افتاده و او را آزار می دهد ، به زیبایی لیلی که موجب دیوانگی مجنون شده است ، توجّهی ندارد و عشق او را نمی فهمد .
[ حُسن طلعت = جمال و زیبایی چهره ]
_ لیلی و مجنون = لیلی ، دختر مهدی بن سعد یا مهدی بن ربیعه بود که مجنون بن قیس بن ملوّح عاشق او شد و در عشق او سر به بیابانها نهاد و در فراق معشوقه شعرها گفت و خاک ها بر سر ریخت . در ادب عرفانی فارسی ، لیلی مظهر عشق ربّانی و الوهیت و مجنون مظهر روحِ ناآرامِ بشری که بر اثر دردها و رنج ها ی جانکاه ، دیوانه شده و در صحرای جنون و دلدادگی سرگردان است و در جستجویِ وصالِ حق به وادی عشق درافتاده و می خواهد به مقامِ قربِ حضرتِ لایزال واصل شود اما بدین مقام نمی رسد ، مگر آن روزی که از قفسِ تن رها شود . از داستان عشقِ لیلی و مجنون شاید بیش از هر داستانِ عشقی دیگری در ادب فارسی سخن گفته شده است . ادب غنایی فارسی و ترکی مملوّ است از داستان این دو دلداده که سرآغاز آن تقریباََ از « لیلی و مجنونِ نظامی گنجوی » است . این اثر بعدها موردِ توجه و تقلید شعرای متعدد قرار گرفته است . ( فرهنگ اساطیر )
خیال روی کسی در سر است هر کس را
مرا خیال کسی کز خیال بیرون است
معنی بیت چهارم
۴ _ هر کسی در ذهن خویش با تصوّر روی دیگری دل خوش دارد ، امّا در خاطر من تصوّر کسی نقش بسته است که حتّی خیال هم او را تصوّر نمی کند .
[ خیال = تصوّر چیزی در ذهن هنگامی که در پیش چشم نباشد ، تصویر معشوق / از خیال بیرون بودن = در خیال نگنجیدن ، فوق تصوّر بودن ]
خجسته روزِ کسی کز درش تو بازآیی
که بامداد به روی تو فال میمون است
معنی بیت پنجم
۵ _روز هر کس که تو به سراغش روی ، روزی خجسته و میمون است . زیرا صبح را با رویت تو آغاز کردن شگون و میمنت دارد .
[ فال = شگون ، پیش بینی نیکو / میمون = خوش یُمن و مبارک ]
چنین شمایل موزون و قدّ خوش که تو راست
به ترک عشق تو گفتن نه طبع موزون است
معنی بیت ششم
۶ _ با چنین شکل و شمایل متناسب و قامت و بالایی که تو داری ، اگر کسی به تو عشق نورزد ، از ذوق سلیم بی بهره است .
[ شمایل = جمع شِمال و شمیله ، در لغت به معنی خوی ها و خصلت هاست ، ولی امروزه به معنی چهره و صورت به کار می رود / موزون = متناسب و آراسته / خوش = زیبا و دلپسند ]
اگر کسی به ملامت ز عشق برگردد
مرا به هر چه تو گویی ارادت افزون است
معنی بیت هفتم
۷ _ اگر کسی با ملامت شنیدن از عشق چشم پوشد ، من دوستی و ارادتم نسبت به تو در اثر ملامت کاستی نمی پذیرد .
[ ملامت = سرزنش / ارادت = دوستی از روی اخلاص و توجّه خاص ]
نه پادشاه منادی زده ست مِی مخورید ؟
بیا که چشم و دهان تو مست و می گون است
معنی بیت هشتم
۸ _مگر نه اینکه پادشاه ندا در داده است که باده منوشید ؟ پس بیا تا ما از چشمان مست و لبان چونان می سرخت مست گردیم .
[ منادی زدن = ندا و آواز دادن / مست بودن چشم = خمارآلود بودن چشم / می گون بودن دهان = سرخ بودن لب ها ]
کنار سعدی از آن روز کز تو دور افتاد
از آب دیده تو گویی کنار جیحون است
معنی بیت نهم
۹ _ از روزی که سعدی از تو دور افتاده و تو را در کنار خویش ندارد ، آن قدر گریسته که پهلوی او مثل ساحل رود جیحون پر آب شده است .
[ کنار (مصراع اوّل) = پهلو / کنار (مصراع دوم) = ساحل / جیحون = نام رودی است در آسیای مرکزی به طول 2540 کیلو متر که از دامنه های جبال هندوکش سرچشمه گرفته ، مرز بین تاجیکستان و شمال شرقی افغانستان را تشکیل می دهد و به دریاچۀ آرال می ریزد ]
منبع : شرح غزلهای سعدی
دکتر محمدرضا برزگر خالقی
دکتر تورج عقدایی
سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟
از گلستان ِ ما بِبَر طبقی
شاد و تندرست باشید .
فاطمه زندی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۲:۳۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳:
مگر نسیم سَحر بوی زلف یار من است
که راحت دل رنجور بی قرار من است
معنی بیت اول
۱ _به یقین نسیم صبحگاهی که این چنین دل غمدیده و بی آرام مرا آسوده می کند ، بوی گیسوان یار مرا همراه دارد .
[ نسیم سحر = باد صبا که در سحرگاهان می وزد ، بوی خوش سحر / مگر = به یقین ]
به خواب در نرود چشم بخت من همه عمر
گرش به خواب ببینیم که در کنار من است
معنی بیت دوم
۲ _اگر به خواب ببینم که یار در کنار من است ، چشم بخت و اقبال من دیگر نمی خسبد و من در تمام عمر خوشبخت خواهم بود .
[ بخت = سعادت و اقبال/ تناسب : خواب ، چشم ، خواب دیدن /استعاره ء مکنیه ]
اگر معاینه بینم که قصد جان دارد
به جان مضایقه با دوستان نه کار من است
معنی بیت سوم
۳ _ اگر آشکارا مشاهده نمایم که قصد کشتن مرا دارد جان می دهم . زیرا جان را از دوستان مضایقه کردن در توان من نیست .
[ معاینه = رویاروی دیدن ، آشکارا ، روشن ، واضح ، عیان / مضایقه = خودداری و سخت گیری در دادن چیزی یا انجام کاری ، دریغ کردن ]
حقیقت آنکه نه درخورد اوست جان عزیز
ولیک در خور امکان و اقتدار من است
معنی بیت چهارم
۴ _حقیقت آن است که جان عزیز من لایق او نیست . امّا چه می توان کرد که من فقط همین امکان و توان را در اختیار دارم .
[ درخورد = درخور ، لایق و سزاوار ]
نه اختیار من است این معاملت ، لیکن
رضای دوست مقدّم بر اختیار من است
معنی بیت پنجم
۵ _ این رفتار و معامله در اختیار من نیست ، زیرا خواست و خشنودی دوست بر اختیار و انتخاب من برتری دارد .
[ اختیار = در لغت به معنی انتخاب و برگزیدن است ولی در اصطلاح فلسفه و کلام ، آزادی عمل انسان و توانایی اجرای اراده و خواست خود که در مقابل جبر است / معامله = رفتار و روش / رضا = رضایت ، خشنودی ]
اگر هزار غم است از جفای او بر دل
هنوز بندۀ اویم که غمگسار من است
معنی بیت ششم
۶ _ اگر از ستم او هزار غم بر دل من باقی مانده باشد ، با وجود این او را سرور خویش می دانم ، چون غمخوار من فقط اوست .
[ غمگسار = غمخوار ]
درون خلوت ما غیر درنمی گنجد
برو که هر که نه یار من است ، بار من است
معنی بیت هفتم
۷ _ما در خلوت خویش بیگانه را راه نمی دهیم . ای آن که یار من نیستی ، مرا ترک کن ، زیرا آن که یار من نباشد ، بار خاطری بیش نیست .
[ خلوت = عزلت و تنهایی / غیر = نامحرم و بیگانه / بار کسی بودن = کنایه از سبب رنج و آزار کسی بودن ]
به لاله زار و گلستان نمی رود دل من
که یاد دوست گلستان و لاله زار من است
معنی بیت هشتم
۸ _دل من برای تماشا و تفرّج به دشت پر لاله و گلزار نمی رود زیرا یاد و خاطر دوست برای من مثل گلزار و و لاله زار است
ستمگرا ، دل سعدی بسوخت در طلبت
دلت نسوخت که مسکین امیدوار من است
معنی بیت نهم
۹ _ای یار جفا پیشه ، دل سعدی در راه طلب تو سوخت ، امّا دل تو به رحم نیامد که بگویی این بیچاره به من امید بسته است .
[ دل سوختن = کنایه از آزرده و پریشان شدن است ]
و گر مراد تو این است بی مرادی من
تفاوتی نکند ، چون مراد یار من است
معنی بیت دهم
۱۰ _ ای یار عزیز ، اگر خواست تو این است که مرا ناکام ببینی ، چون تو چنین خواسته ای ، به کام رسیدن یا نرسیدن برای من فرقی ندارد .
[ آرایه ء تکرار : مراد ]
منبع : شرح غزلهای سعدی
دکتر محمدرضا برزگر خالقی
دکتر تورج عقدایی
سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟
از گلستان ِ ما بِبَر طبقی
شاد و تندرست باشید .
مبارکه عابدپور در ۲ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۲:۲۶ در پاسخ به احمدرضا AR.fakhri.vet@gmail.com دربارهٔ سعدی » بوستان » باب ششم در قناعت » بخش ۳ - حکایت:
این خودش معنی خودت می دهد و اشاره به دور است ... انگار توقع را در وجود ادمی فردیت داده (تجسم بعد جسمانی دیگر) و میگه از خود برانش
فاطمه زندی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۲:۲۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲:
هزار سختی اگر بر من آید ، آسان است
که دوستیّ و ارادت هزار چندان است
معنی بیت اول
۱ _اگر در راه دوست هزاران سختی بر من تحمیل شود ، آنها را به آسانی تحمّل می کنم . زیرا مهرورزی و میل ما به دوست هزار بار بیش از آن است که تصوّر شود . [ ارادت = دوستی از روی اخلاص و توجّه خاص ]
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که خار دشت محبّت گل است و ریحان است
معنی بیت دوم
۲ _سفر برای پای کسی که دوست را می طلبد دراز به نظر نمی آید . زیرا در قلمرو محبّت که به دشتی می ماند ، خارهای خلنده و رنج و سختی مثل گل و ریحان ، لطیف و دوست داشتنی است . [ گل = گل سرخ / ریحان = گیاهی است علفی به رنگ های سفید و گلی و گاهی هم بنفش و مجتمع که در گنار برگ های انتهایی ساقه قرار دارند و به معنی هر گیاه خوشبوست ( گل و گیاه در ادبیات منظوم فارسی ) ]
اگر تو جَور کنی ، جور نیست ، تربیت است
وگر تو داغ نهی ، داغ نیست ، درمان است
معنی بیت سوم
۳ _اگر تو بر من جور و ستم روا داری ، آن را جوری در راه پرورش دادن تلقّی می کنم و اگر داغ گذاری ، آن را وسیله ای برای درمان نهایی خویش می پندارم . [ تربیت = پروراندن ، احسان و تفقّد نسبت به شاعر و دیگر زیردستان (لغت نامه) / داغ = سوزش و حرارت ]
نه آبروی ، که گر خون دل بخواهی ریخت
مخالفت نکنم ، آن کنم که فرمان است
معنی بیت چهارم
۴ _نه تنها اگر آبرویم را بریزی ، بلکه اگر خونم را هم بریزی ، مخالفتی ندارم . بلکه کاری را انجام می دهم که تو فرمان دهی .
ز عقل من عجب آید صواب گویان را
که دل به دست تو دادم ، خلاف در جان است
معنی بیت پنجم
۵ _آنان که به پندار خویش صواب را تشخیص می دهند ، از عقل من درشگفتند که چرا عاشق تو شدم . آری ، اختلاف من با ایشان در این است که من جان داده ام ، ولی ایشان می پندارند که من تنها دل داده ام و عاشق شده ام . [ صواب گویان = راستگویان ، درستگویان ، کسانی که سخن به صواب گویند ، مقابل خطاگویان / خلاف = اختلاف ، قبول نکردن / دل به دست کسی دادن = کنایه از عاشق و شیفتۀ کسی شدن ]
من از کنار تو دور افتاده ام ، نه عجب
گَرَم قرار نباشد ، که داغ هجران است
معنی بیت ششم
۶ _من از تو دور شده ام و این ، داغ جدایی است بر جان من . پس تعجّبی ندارد اگر بی آرام باشم .
عجب در آن سر زلف مُعَنبَر مفتول
که در کنار تو خسبد ، چرا پریشان است
معنی بیت هفتم
۷ _درشگفتم از اینکه چرا آن سر زلف خوشبوی درهم بافته که در کنار تو می خوابد و باید آرام یابد ، آشفته است .
[ معنبر = عنبرآلود و خوشبو ، عنبر ماده ای است چرب و خوشبو و سیاه رنگ که از رودۀ نوعی وال یا ماهی عنبر (کاشالو) می گیرند / مفتول = تابدار و پیچیده ]
جماعتی که ندانند حظّ روحانی
تفاوتی که میان دَواب و انسان است
معنی بیت هشتم
۸ _آن گروهی که لذّت معنوی را که وجه تمایز انسان و چهارپا است درنیافته اند .
[ جماعت = گروه و عدّه / حظّ = بهره و نصیب / روحانی = معنوی / دواب = چهارپایان ، به فارسی یعنی ستور که سواری می دهد و بار می کشد (لغت نامه) ]
گمان برند که در باغ عشق سعدی را
نظر به سیب زنخدان و نارِ پستان است
معنی بیت نهم
۹ _می پندارند که در باغ دوستی ، سعدی به زنخدان سیب مانند و پستان چون انار یار نظر دارد .
[ زنخدان = چانه / نار = انار/ تشبیه : عشق به باغ ، زنخدان به سیب پستان به نار ( اضافه تشبیهی ) ]
مرا هر آینه خاموش بودن اولاتر
که جهل پیش خردمند عذر نادان است
معنی بیت دهم
۱۰ _بی تردید سکوت من در برابر این نادانان شایسته تر است ، زیرا نادانی آنان در برابر من ، عذرخواه آنان است و آنان را از فهم موضوع معذور می دارد .
[ اولاتر = سزاوارتر ، نیکوتر / هر آینه = البتّه ، در هر حال /تضاد : خردمند ،نادان ]
وَ ما اُبَرِّیُ نَفسی وَ لا اُزَکّیها
که هر چه نقل کنند از بشر ، در امکان است
معنی بیت یازدهم
۱۱ _من نَفس خویش را مبرّا نمی دانم و آن را از هوا و هوس پاک نمی پندارم ، زیرا هر چیزی که در باب آدمی گفته شود امکان دارد که تحقّق یابد .
[ وَ ما اُبَرِّیُ نَفسی = من خویشتن را بی گناه نمی دانم ، بخشی از آیه 53 سورۀ یوسف است / وَ لا اُزَکّیها = و آن را پاک نمی دانم / در امکان بودن = ممکن بودن ، امکان داشتن ]
منبع : شرح غزلهای سعدی
دکتر محمدرضا برزگر خالقی
دکتر تورج عقدایی
سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟
از گلستان ِ ما بِبَر طبقی
شاد و تندرست باشید .
فاطمه زندی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۲:۰۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱:
معنی غزل ۸۱
وزن :مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل(بحر هزج مقدس مقصور)
چه روی است آن که پیش کاروان است
مگر شمعی به دست ساروان است
۱.مگر:قید تاکید است،همانا،به تحقیق/ساروان:۵۹/۵
تشبیه مضمر:روی به شمع مانند شده است.
معنی بیت اول :
۱ _ آن چه چهرهای است که پیشاپیش کاروان حرکت میکند.بی تردید چهره نیست،بلکه شمعی در دست ساروان است!
سلیمان است گویی در عَماری
که بر باد صبا تختش روان است
۲-سلیمان:((پسر داوود و از پیغمبران و پادشاهان بنی اسرائیل است که بر طبق روایات مذهبی ۷۰۰ سال سلطنت کرد و تورات را نشر داد؛اما در متون تاریخی پادشاهی او را ۹۳۵-۹۷۳ پیش از میلاد گفته اند.او در سوریه قدیم یا شام می زیست.در آیه ۲۹ سوره ص(۳۸)آمده است:و وهبنا لداوود سلیمان نعم العبد آنه اواب،و بخشیدیم به داوود،سلیمان را که بنده خوب بازگشت کننده ای بود.باد فرمانبر سلیمان بود و تخت او را که شادروان به مساحت چهل فرسنگ در چهل فرسنگ بود،حمل و نقل می کرد.علاوه بر این مامور بود که هر چه را که در ملک سلیمان می گذرد،به گوش او برساند.
سلیمان بر تمام جن و دیو و انس و جانوران مختلف مسلط و حاکم بود و اجنه جزو لشکر او بودند.در آیه ۱۷ سوره نمل(۲۷) آمده است:و حشر سلیمان جنوده من الجن و الانس و والدین فهم یوزعون،و جمع گردانیده شدند برای سلیمان لشکرهای از جن و انس و پرنده و ایشان از تفرق بازداشته می شدند(یعنی تحت نظم و انضباط بودند.)و جن و پری برای سلیمان کارهای ساختمانی می کردند،چنانکه در آیه ۱۲ سوره سبا(۳۴)آمده است:و من الجن من یعمل بین یدیه باذن ربه،و از جن یک گروه آن بودند که پیش سلیمان کار می کردند.دلیل حکومت سلیمان بر جن و انس،وجود انشگتری سلیمان بود که نگینی به وزن نیم دانگ داشت و بر آن اسم اعظم نقش شده بود.در قصص انبیای نیشابوری(ص۲۷۸ و ۲۷۷)می نویسد که داوود آن نگین را که از آدم-علیه السلام-میراث مانده بود و باز بدو رسیده به سلیمان داد و برهان و معجزه او گشت.روزی دیوی به نام صخر جنی که به زشت رویی و بدگویی مشهور است،آن انگشتری را به حیله ربود و در نتیجه چهل روز به جای سلیمان سلطنت کرد.عاقبت الامر،این مشکل به تدبیر وزیر سلیمان،آصف بن برخیا،حل شد.بعد از آنکه سلیمان انگشتری و در نتیجه سلطنت را از دست داد،مناجات کرده،گفت:رب اغفرلی وهب لی ملکا لاینبغی لابد من بعدی(آیه۳۴ سوره ص(۳۸))،پروردگارا،مرا بیامرز و ببخش مرا پادشاهی که هیچ کس تحصیل آن به آسانی نتواند کرد1
2
تا معجزه من باشد یا آنکه ملکی به من ده که از نهایت عظمت حصول آن دیگری را صحیح و ممکن نباشد.سلیمان زبان همه مرغان جهان را می دانست؛از این رو،او را صاحب منطق الطیر گفته اند.در آیه ۱۶ سوره نمل(۲۷) آمده است:و ورث سلیمان داوود و قال یا ایها الناس علمنا منطق الطیر و اوتینا من کل شی...،و وارث شد سلیمان داوود را و گفت:ای مردمان،ما را منطق پرنده آموختند و ما را از هر چیزی دادند؛اما چنانکه در قصص آمده است او علاوه بر زبان طیور،زبان جانوران دیگر را نیز میدانست؛چنانکه با مورچه سخن می گفت.))(فرهنگ تلمیحات)/گویی:قیداست،گویا،همانا،به درستی/عماری:((صندوق مانندی که برای نشستن بر پشت شتر و فیل می گذارند و به آن محمل،هودج و کجاوه نیز گویند و در عربی با تشدید میم است و منسوب به ((عمار))که نام اول سازنده آن بود.))(لغت نامه)/باد صبا:مطلق باد.
تشبیه:معشوق کاروانی در بیت قبل مشبه،سلیمان مشبه به/تلمیح:به داستان حضرت سلیمان و تخت روان او که با باد به حرکت در می آمد
معنی بیت دوم
۲ _گویی او حضرت سلیمان است که در کجاوه ای نشسته و باد صبا آن کجاوه را به حرکت در آورده است.
جمال ماه پیکر بر بلندی
بدآن ماند که ماه آسمان است
۳.ماند:از مصدر مانستن به معنی شباهت داشتن.
تشبیه(صفت تشبیهی):ماه پیکر،دارای پیکری چون ماه/تشبیه مرکب:جمال معشوق ماه پیکر در بلندی به ماه آسمان مانند شده است.
معنی بیت سوم :
۳ _ جمال آن یار زیبا که بر بلندی ایستاده است،به ماه در آسمان بلند می ماند.
بهشتی صورتی در جوف محمل
چو برجی کآفتابش در میان است
۴.جوف:درون و میان/محمل:هودج،کجاوه/برج:در اصطلاح نجوم منزلگاه ستارگان،یکی از دوازده بخش فلک.
تشبیه مرکب:مصراع اول مشبه،مصراع دوم مشبه به.
معنی بیت چهارم :
۴ _آن یار با صورت بهشتی اش در میان هودج همانند آفتاب است در میان برجی از منطقه البروج.
خداوندان عقل این طُرفه بینند
که خورشیدی به زیر سایبان است
۵.خداوندان عقل:صاحبان عقل،عاقلان و فلاسفه/طرفه:هر چیز شگفت و نادر/سایبان:حجاب و پرده هودج و عماری مراد است.
تشبیه:یار کاروانی به خورشیدی به زیر سایبان مانند شده است.
معنی بیت پنجم :
۵ _ خردمندان این صحنه را که خورشیدی در زیر سایبانی قرار داشته باشد،عجیب و شگفت می دانند.
چو نیلوفر در آب و ، مِهر در میغ
پری رخ در نقاب پرنیان است
معنی بیت ششم
۶ _ آن یار پری چهره که در نقاب پرنیانی خویش پوشیده مانده ، همانند نیلوفری در آب و ماهی در میان ابر است .
[ مِهر = خورشید / میغ = ابر / پری رخ = زیبارو / نقاب = حجاب ، برقع و روی بند زنان / پرنیان = حریر ، پارچه حریر منقّش / نیلوفر = از تیرۀ نیلوفریان نزدیک به تیرۀ آلاله هاست . ساقه نیلوفر بلند ، برگ آن مدّور و قلب مانند است و دارای گل های درشت ، سفید و شکوفه ای و معطّر در آب سطح آب است و معمولاََ در حوضچه های پر آب و استخرها می روید ( گل و گیاه در ادبیات منظوم فارسی ) . ]
ز روی کار من بُرقَع برانداخت
به یکبار ، آن که در بُرقَع نهان است
معنی بیت هفتم
۷ _ آن یاری که در پشت روی بند خویش پنهان است ، پرده از روی کار من برانداخت و مرا رسوا ساخت . [ برقع = روی بند و نقاب زنان / آرایه ء تکرار: برقع ]
شتر پیشی گرفت از من به رفتار
که بر من بیش از او بار گران است
معنی بیت هشتم
۸ _ شتر در رفتن از من سبقت گرفت و پیش افتاد ، زیرا بار عشقی که بر دوش دل من نهاده شده ، سنگین تر از باری است که آن شتر حمل می کند .
[ رفتار = سیر و حرکت / تشبیه شاعر به شتر /آرایه ء استخدام : واژه ء " بار " برای شتر به معنی " بار و بنه " و برای انسان به معنی " بار عشق " است ]
زهی اندک وفای سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربان است
معنی بیت نهم
۹ _ آه که آن یار سنگدل و نامهربان چه وفایی کم و چه میثاقی سست دارد . [ زهی = شبه جمله است به معنی آه و افسوس / وفا = مقابل جفا به معنی وعده به جا آوردن و به سر بردن دوستی و عهد و پیمان ، ثبات در قول و سخن و دوستی ]
تو را گر دوستی با من همین بود وفای ما و عهد ما همان است
معنی بیت دهم
۱۰ _ گرچه تو با این بی وفایی و سست پیمانی با ما رفتار می کنی ، باز هم عهد و پیمان ما با تو همان میثاق پیشین خواهد بود .
بدار ای ساربان ، آخر زمانی
که عهد وصل را آخرزمان است
معنی بیت یازدهم
۱۱ _ای ساربان ، سرانجام لحظه ای کاروان را از حرکت بازبدار و مهلتی بده ، زیرا زمان آخر یا لحظه پایانی وصال دوست است .
[ بدار = مهلت و فرصتی بده ، درنگی کن / عهد = زمان ، روزگار / آخر زمان (مصراع دوم) = زمان آخر ، آخرین مهلت / ساربان = ( «سار» به معنی شتر است و «بان» پسوند محافظت و نگه داری است) ، کاروان سالار ، کسی که پیشاپیش شتران حرکت می کند و آنها را هدایت می کند ]
وفا کردیم و با ما غَدر کردند
برو سعدی که این پاداش آن است
معنی بیت دوازدهم
۱۲ _ مهر ورزیدیم ، امّا محبوب با ما بی وفایی کرد و پیمان شکست . ای سعدی ، برو و بگذر که این بی وفایی پاداش آن وفاداری است .
[ غَدر = پیمان شکنی ، مکر و حیله/تضاد : وفا ، غدر ]
ندانستی که در پایان پیری
نه وقت پنجه کردن با جوان است ؟
معنی بیت سیزدهم
۱۳ _آیا نمی دانستی که در انتهای عمر و زمان پیری نباید با یاری جوان پنجه درافکنی و عشق بورزی ؟ [ تضاد : پیری ، جوان / پنجه کردن = کنایه از ستیز و نزاع و زورآزمایی کردن ، درافتادن ]
منبع : شرح غزلهای سعدی
دکتر محمدرضا برزگر خالقی
دکتر تورج عقدایی
سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟
از گلستان ِ ما بِبَر طبقی
شاد و تندرست باشید .
آرش ثروتیان در ۲ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۲:۰۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۰:
گر تو خواهی که تو را بیکس و تنها نکنم = وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم
این تعلق به تو دارد سر رشته مگذار = کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم
...
شادروان هوشنگ ملک نیا، نگارندۀ کتاب «هشت قرن کسوف» در صفحات 172 تا174 کتاب از ارتباط بسیار جالب این غزل با غزلِ 2054 و رباعیِ 982 گنجور (شماره 981 در دیوان کبیر) پرده بر می دارد.
ایشان نشان می دهد که غزل 1640 بالا سرودۀ شخص شمس تبریزی است که در پاسخ به غزل 2054 مولانا گفته است:بشنیدهام که عزم سفر میکنی مکن = مهر حریف و یار دگر میکنی مکن
تو در جهان غریبی غربت چه میکنی = قصد کدام خسته جگر میکنی مکن
از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو = دزدیده سوی غیر نظر میکنی مکن
...
و نهایتاً در رباعیِ یاد شده، مجدداً واکنش مولانا به پاسخ شمس ثبت شده است:
دلدار چنان مشوش آمد که مپرس = هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرس
گفتم که مکن گفت مکن تا نکنم = این یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس
موضوع کتاب فوق اثبات این مطلب است که بعضی از اشعار درج شده در دیوان شمس، سرودۀ شخص وی است.
آرش ثروتیان در ۲ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۱:۴۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۵۴:
شادروان هوشنگ ملک نیا، نگارندۀ کتاب «هشت قرن کسوف» در صفحات 172 تا174 کتاب از ارتباط بسیار جالب این غزل با غزل شمارۀ 1640 و رباعی شمارۀ 982 گنجور (شماره 981 در کتاب کلیات) پرده بر می دارد.
ایشان نشان می دهد که غزل 1640 پاسخ گله مندانۀ شمس به مولانا است:گر تو خواهی که تو را بیکس و تنها نکنم
وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنماین تعلق به تو دارد سر رشته مگذار
کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنمگفتهای جان دهمت نان جوین می ندهی
بیخبر دانیم ار هیچ مکافا نکنم
...
طبل باز شهم ای باز بر این بانگ بیا
پیش از آن که بروم نظم غزلها نکنمو سپس در رباعیِ یاد شده، مجدداً واکنش مولانا به پاسخ شمس ثبت شده است:
دلدار چنان مشوش آمد که مپرس
هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرسگفتم که مکن گفت مکن تا نکنم
این یک سخنم چنان خوش آمد که مپرسموضوع کتاب فوق اثبات این مطلب است که بعضی از اشعار درج شده در دیوان شمس، سرودۀ شخص وی است.
مجتبی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۰:۳۵ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۲۴ - بام شکسته:
سلام و برداشت من از این شعر این هست که؛ این شعر درباره دشمنی های بسیار بسیار کوچکی هست که پیش می آید و به مرور باعث ویرانی همه چیز میشود، مانند کسانی که توطئه ای علیه کسی درست میکنند و عاقبت باعث نابودی یک خانواده، یک شغل و.. میشود.
مجتبی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۰:۲۹ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۱۳ - ارزش گوهر:
سلام و به نظر من مفهوم این قطعه شعر درباره قدر شناسیست، چه بسا کسانی که چیز های با ارزش به دستشان می افتد امّا قدر آن را نمیدانند قطعاً از دست یک آدم قدر نشناس بر می آید که یک گوهر را در میان سنگریزه ها رها کند.
بهزاد رستمی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۰:۱۷ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۵:
«ظرافت بسیار کردن، هنر ندیمان است و عیب حکیمان».
شوپنهاور گفتهای نزدیک به این جملهی جناب سعدی داره:
انسانها از این فکر، که کسی به آنها نیاز دارد، گستاخ و متکبر میشوند، از این رو توصیه میشود که بگذاریم هرکس، گاهگاه احساس کند که میتوانیم از او صرف نظر کنیم. در این صورت برای دوستیِمان ارزشی بیشتری قائل خواهند شد.
اشکبوس اشک در ۲ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۷:۲۴ در پاسخ به نگار دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷:
خانم نگار محترم
این اشعار مزامیر و کلام خدا هستند که در رویا به مولوی الهام میشده و او آنها را مینوشته و برای اینکه بتوانید به راحتی این اشعار را خودتان معنی کنید ، اطلاعاتی مختصر به شما میدهم ، وقتیکه ما به دنیا می آییم بر خلاف حیوانات ذهنمان کاملا پاک و خالیست که از همان ابتدا با حواس خود شروع به تحقیق وتجربه برای شناخت افراد و اشیای اطراف خود میکنیم مثلا شما هرگز نمیتوانید مزه ترش را برای کودکان توصیف کنید مگر اینکه خود آنان مزه ترش را تجربه کنند و نتایج این تجربه ها در مغز کودکان ذخیره میشود و اگر همین روال برای کودکان ادامه پیدا کند ، آنها دارای شخصیت و ذاتی متفکر و متعقل میشوند که هیچ مطلبی را بدون تحقیق و تعقل قبول نمیکنند و تنها این افراد میتوانند به خداوند شناخت و معرفت پیدا کنند؟.. چون خداوند در زمین و آسمانها «نور» و یا همان «روح» است ؟.. و روح جسم لطیف خداست که از جنس نور و ابدی است و خبر خوش این است که چنانچه ما خودمان را به خداوند بفروشیم ، خداوند نیز در ازای آن به ما جسم روح یا همان نور میدهد که در آن صورت هرگز نخواهیم مرد بلکه ذات و شخصیت ما که در مغزمان ذخیره شده را در جسم لطیف و ابدی نور قرار داده و ما با تولدی دوباره در روح زنده می شویم و به نزد خداوند در جهان آخرت یا همان جهان دیگر که موازی با این دنیاست می رویم و عهده دار کاری شده و جاودانه زندگی می کنیم و دیگر ما بشر محسوب نمی شویم بلکه به ما پادشاه و روح گفته می شود... اما اشخاصی که شخصیتی مقلد پیدا کنند ، لاجرم همانند خفاش از نور یا همان خداوند دور شده و همگام با نیروهای تاریکی میشوند و نهایتأ همچون حیوانات می میرند و تبدیل به خاکی پوسیده و خاکروبه میشوند
اشکبوس اشک در ۲ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۷:۱۸ در پاسخ به امید دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷:
آقای امید
دوست محترم ، هیچکدام از اشعار دیوان شمس از مولوی نیستند چون هیچ بشری قادر به سرودن چنین اشعاری نیست ؟.. بلکه اینها مزامیر و کلام خدا هستند که در رویا به مولوی الهام میشده و او آنها را مینوشته و درک معنی این اشعار لذتی بی پایان به ما میدهد؟.. چون مایه اطمینان قلبی ماست .. برای درک این اشعار اطلاعاتی بطور مختصر به شما میدهم ، وقتیکه ما به دنیا می آییم بر خلاف حیوانات ذهنمان کاملا پاک و خالیست که از همان ابتدا با حواس خود شروع به تحقیق وتجربه برای شناخت افراد و اشیای اطراف خود میکنیم مثلا شما هرگز نمیتوانید مزه ترش را برای کودکان توصیف کنید مگر اینکه خود آنان مزه ترش را تجربه کنند و نتایج این تجربه ها در مغز کودکان ذخیره میشود و اگر همین روال برای کودکان ادامه پیدا کند ، آنها دارای شخصیت و ذاتی متفکر و متعقل میشوند که هیچ مطلبی را بدون تحقیق و تعقل قبول نمیکنند و تنها این افراد میتوانند به خداوند شناخت و معرفت پیدا کنند؟.. چون خداوند در زمین و آسمانها «نور» و یا همان «روح» است ؟.. و روح جسم لطیف خداست که از جنس نور و ابدی است و خبر خوش این است که چنانچه ما خودمان را به خداوند بفروشیم ، خداوند نیز در ازای آن به ما جسم روح یا همان نور میدهد که در آن صورت هرگز نخواهیم مرد بلکه ذات و شخصیت ما که در مغزمان ذخیره شده را در جسم لطیف و ابدی نور قرار داده و ما با تولدی دوباره در روح زنده می شویم و به نزد خداوند در جهان آخرت یا همان جهان دیگر که موازی با این دنیاست می رویم و عهده دار کاری شده و جاودانه زندگی می کنیم و دیگر ما بشر محسوب نمی شویم بلکه به ما پادشاه و روح گفته می شود... اما اشخاصی که شخصیتی مقلد پیدا کنند ، لاجرم همانند خفاش از نور یا همان خداوند دور شده و همگام با نیروهای تاریکی میشوند و نهایتأ همچون حیوانات می میرند و تبدیل به خاکی پوسیده و خاکروبه میشوند
حمید وحدتی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۹:۵۰ دربارهٔ حافظ » مقدّمهٔ جمع آورندهٔ دیوان حافظ:
با تشکر از حمیدرضا
پس در این ۶۵۰ سال که از مرگ حافظ میگذره، در حدود نصف اولش محمد گلندام ذکر نشده
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ۲ سال و ۸ ماه قبل، دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۳:۴۶ در پاسخ به رضا دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱: