گنجور

حاشیه‌ها

آرش ثروتیان در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۱:۴۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۵۴:

شادروان هوشنگ ملک نیا، نگارندۀ کتاب «هشت قرن کسوف» در صفحات 172 تا174  کتاب از ارتباط بسیار جالب این غزل با غزل شمارۀ 1640 و رباعی شمارۀ 982 گنجور (شماره 981 در کتاب کلیات) پرده بر می دارد.
ایشان نشان می دهد که غزل 1640 پاسخ گله مندانۀ شمس به مولانا است:

گر تو خواهی که تو را بی‌کس و تنها نکنم
وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم

این تعلق به تو دارد سر رشته مگذار
کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم

گفته‌ای جان دهمت نان جوین می ندهی
بی‌خبر دانیم ار هیچ مکافا نکنم
...
طبل باز شهم ای باز بر این بانگ بیا
پیش از آن که بروم نظم غزل‌ها نکنم

و سپس در رباعیِ یاد شده، مجدداً واکنش مولانا به پاسخ شمس ثبت شده است:

دلدار چنان مشوش آمد که مپرس
هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرس

گفتم که مکن گفت مکن تا نکنم
این یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس

موضوع کتاب فوق اثبات این مطلب است که بعضی از اشعار درج شده در دیوان شمس، سرودۀ شخص وی است.

مجتبی در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۰:۳۵ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۲۴ - بام شکسته:

سلام و برداشت من از این شعر این هست که؛ این شعر درباره دشمنی های بسیار بسیار کوچکی هست که پیش می آید و به مرور باعث ویرانی همه چیز میشود، مانند کسانی که توطئه ای علیه کسی درست میکنند و عاقبت باعث نابودی یک خانواده، یک شغل و.. میشود.

مجتبی در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۰:۲۹ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۱۳ - ارزش گوهر:

سلام و به نظر من مفهوم این قطعه شعر درباره قدر شناسیست، چه بسا کسانی که چیز های با ارزش به دستشان می افتد امّا قدر آن را نمیدانند قطعاً از دست یک آدم قدر نشناس بر می آید که یک گوهر را در میان سنگریزه ها رها کند.

بهزاد رستمی در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۰:۱۷ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۵:

«ظرافت بسیار کردن، هنر ندیمان است و عیب حکیمان».

شوپنهاور گفته‌ای نزدیک به این جمله‌ی جناب سعدی داره:

انسان‌ها از این فکر، که کسی به آن‌ها نیاز دارد، گستاخ و متکبر می‌شوند، از این رو توصیه می‌شود که بگذاریم هرکس، گاهگاه احساس کند که می‌توانیم از او صرف نظر کنیم. در این صورت برای دوستیِ‌مان ارزشی بیشتری قائل خواهند شد.

اشکبوس اشک در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۷:۲۴ در پاسخ به نگار دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷:

خانم نگار محترم

این اشعار مزامیر و کلام خدا هستند که در رویا به مولوی الهام میشده و او آنها را مینوشته و برای اینکه بتوانید به راحتی این اشعار را خودتان معنی کنید ،  اطلاعاتی مختصر به شما میدهم ، وقتیکه ما به دنیا می آییم بر خلاف حیوانات ذهنمان کاملا پاک و خالیست که از همان ابتدا با حواس خود شروع به تحقیق وتجربه برای شناخت افراد و اشیای اطراف خود میکنیم مثلا شما هرگز نمیتوانید مزه ترش را برای کودکان توصیف کنید مگر اینکه خود آنان مزه ترش را تجربه کنند و نتایج این تجربه ها در مغز کودکان ذخیره میشود و اگر همین روال برای کودکان ادامه پیدا کند ، آنها دارای شخصیت و ذاتی متفکر و متعقل میشوند که هیچ مطلبی را بدون تحقیق و تعقل قبول نمیکنند و تنها این افراد میتوانند به خداوند شناخت و معرفت پیدا کنند؟.. چون خداوند در زمین و آسمانها «نور» و یا همان «روح» است ؟.. و روح جسم لطیف خداست که از جنس نور و ابدی است و خبر خوش این است که چنانچه ما خودمان را به خداوند بفروشیم ، خداوند نیز در ازای آن به ما جسم روح یا همان نور میدهد که در آن صورت هرگز نخواهیم مرد بلکه ذات و شخصیت ما که در مغزمان ذخیره شده را در جسم لطیف و ابدی نور قرار داده و ما با تولدی دوباره در روح زنده می شویم و به نزد خداوند در جهان آخرت یا همان جهان دیگر که موازی با این دنیاست می رویم و عهده دار کاری شده و جاودانه زندگی می کنیم و دیگر ما بشر محسوب نمی شویم بلکه به ما پادشاه و روح گفته می شود... اما اشخاصی که شخصیتی مقلد پیدا کنند ، لاجرم همانند خفاش از نور یا همان خداوند دور شده و همگام با نیروهای تاریکی میشوند و نهایتأ همچون حیوانات می میرند و تبدیل به خاکی پوسیده و خاکروبه میشوند

اشکبوس اشک در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۷:۱۸ در پاسخ به امید دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷:

آقای امید

دوست محترم ، هیچکدام از اشعار دیوان شمس از مولوی نیستند چون هیچ بشری قادر به سرودن چنین اشعاری نیست ؟.. بلکه اینها مزامیر و کلام خدا هستند که در رویا به مولوی الهام میشده و او آنها را مینوشته و درک معنی این اشعار لذتی بی پایان به ما میدهد؟.. چون مایه اطمینان قلبی ماست .. برای درک این اشعار اطلاعاتی بطور مختصر به شما میدهم ، وقتیکه ما به دنیا می آییم بر خلاف حیوانات ذهنمان کاملا پاک و خالیست که از همان ابتدا با حواس خود شروع به تحقیق وتجربه برای شناخت افراد و اشیای اطراف خود میکنیم مثلا شما هرگز نمیتوانید مزه ترش را برای کودکان توصیف کنید مگر اینکه خود آنان مزه ترش را تجربه کنند و نتایج این تجربه ها در مغز کودکان ذخیره میشود و اگر همین روال برای کودکان ادامه پیدا کند ، آنها دارای شخصیت و ذاتی متفکر و متعقل میشوند که هیچ مطلبی را بدون تحقیق و تعقل قبول نمیکنند و تنها این افراد میتوانند به خداوند شناخت و معرفت پیدا کنند؟.. چون خداوند در زمین و آسمانها «نور» و یا همان «روح» است ؟.. و روح جسم لطیف خداست که از جنس نور و ابدی است و خبر خوش این است که چنانچه ما خودمان را به خداوند بفروشیم ، خداوند نیز در ازای آن به ما جسم روح یا همان نور میدهد که در آن صورت هرگز نخواهیم مرد بلکه ذات و شخصیت ما که در مغزمان ذخیره شده را در جسم لطیف و ابدی نور قرار داده و ما با تولدی دوباره در روح زنده می شویم و به نزد خداوند در جهان آخرت یا همان جهان دیگر که موازی با این دنیاست می رویم و عهده دار کاری شده و جاودانه زندگی می کنیم و دیگر ما بشر محسوب نمی شویم بلکه به ما پادشاه و روح گفته می شود... اما اشخاصی که شخصیتی مقلد پیدا کنند ، لاجرم همانند خفاش از نور یا همان خداوند دور شده و همگام با نیروهای تاریکی میشوند و نهایتأ همچون حیوانات می میرند و تبدیل به خاکی پوسیده و خاکروبه میشوند

حمید وحدتی در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۹:۵۰ دربارهٔ حافظ » مقدّمهٔ جمع آورندهٔ دیوان حافظ:

با تشکر از حمیدرضا

پس در این ۶۵۰ سال که از مرگ حافظ می‌گذره، در حدود نصف اولش محمد گلندام ذکر نشده

برگ بی برگی در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۲۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را 

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را 

ترک در فرهنگِ عرفانی تمثیلی ست از سپید رویی و زیبایی و در مقابلِ هندو گفته می شود که نمادِ سیاهی و تیرگی ست، اما خالِ هندو (خال سیاه ) که نه بعد دارد و نه اندازه همان هُشیاری یا جانی ست که امتدادِ جانان است و هر انسانی با حضورِ خود در این جهان با چنین خالی زاده می شود. پس‌حافظ که دلبری زیبا روی و شیرازی را در نظر دارد می فرماید اگر هم که آن تُرکِ شیرازی بتواند با زیبایی و فریبندگیِ خود دلِ حافظ را بدست بیاورد، حافظ به خالِ هندو و سیاهِ او سمرقند و بخارا را که از آباد ترین شهرهایِ آن زمان بودند می بخشد. یعنی تُرک بودن و زیباییِ آن زیبا روی شیرازی در مرتبهٔ پایین تری از خالِ هندویش قرار دارد و حافظ او را بعنوانِ جلوه ای از رخسارِ معشوقِ ازل در نظر می‌گیرد و نه جسم، درواقع زیبایی صورت فناپذیر است اما آن خال و زیباییِ درونی ابدیست و پایدار.

بده ساقی مِیِ باقی، که در جنت نخواهی یافت

کنارِ آبِ رُکن آباد و گُل گشتِ مُصَلّا را

مِیِ باقی می تواند ایهامِ ضعیفی به مِیِ باقیمانده از دیشب داشته باشد اما به دلیل‌ اینکه پیش از آن اشاره ای به شب یا روزِ گذشته نشده است چنین تعریفی از این مِی خطا بنظر می‌رسد و همان شرابی که نوشیدنش موجبِ جاودانی می گردد مورد نظر می باشد. پس حافظ که خالِ هندو یا جانِ اصلیِ انسان را جانی می داند که با پرورش امکانِ رشد و فراگیر شدنِ این زیبایی در همهٔ ابعادِ وجودیِ انسان را دارد از ساقی یا عاشقی که متعالی شده و به عشق یا خداوند زنده است می خواهد تا از آن مِیِ باقی که جاودانگی را به همراه می آورد به او نیز بنوشاند. آبِ رکن آباد و گل گشتِ مصلا را همگان می شناسیم و در اینجا نمادی از این جهان هستند، پس حافظ می‌فرماید آن شرابی که در بهشت وعده داده اند را انسان باید در همین جهان بنوشد تا همچون ساقی و بزرگانی مانندِ فردوسی و مولانا و حافظ به عشق زنده و جاودانه شود، از نظرِ عرفا بهشتِ موعود که بینهایتِ خداوندی ست عالمِ معنا یا بی فرمیِ محض است و نه از جنسِ زمان و مکان، پس در آنجا خبری از اماکنی چون آبِ رکن آباد و گلگشتِ‌ مصلا و بطورِ کلی مکان نخواهد بود تا انسان در کنارش بنشیند و مِی بنوشد. پس‌حال که انسان با لطفِ خداوند شانسِ نوشیدنِ شراب و رسیدن به بقا و جاودانگی را یافته و با آن خالِ هندویِ خود پای در این جهانِ بی فرمی گذاشته است، هم اکنون باید از شرابی که ساقیِ الست توسطِ ساقیانِ این جهان و رایگان به او پیشکش می کند بنوشد و بهرهٔ لازم را از این فرصتِ منحصر بفرد ببرد که فردا دیر است.

فغان کاین لولیانِ شوخِ شیرین کارِ شهر آشوب

چنان بردند صبر از دل، که ترکان خوانِ یغما را

فغان یعنی دریغ و افسوس، لولیان همان کُولی ها هستن با صفاتی که حافظ در اینجا بیان نموده و کنایه از همهٔ جذابیت های این جهانی و از جمله آن زیبا روی شیرازی هستند، شوخ در اینجا یعنی زیبا رویِ فتنه انگیز، پس‌حافظ می‌فرماید این لولیانِ شوخ و زیبا آنچنان صبر را از دلِ انسانها می برند که ترکان خوانِ یغما را غارت می کنند، یعنی زیبایی و جاذبه های این جهانی چنان فریبنده هستند که هر انسانی صبر و پرهیز را رها و با هجوم بسویِ جاذبه ها سعی در بدست آوردنِ آنها می کند، چیزهایی مانندِ ثروت و مقام، یا شهرت و کسبِ اعتبار نیز هم ردیفِ آن کولی هایی هستند که خالِ هندوشان بسیار کمرنگ شده آنچنان که بنظر می رسد اصولاََ عشقی در دل ندارند و تنها انگیزهٔ آنان از شیرین کاری ها و بلوا و آشوبی که در شهر بپا کرده اند کسبِ درآمد و تفریح است. در تمثیلِ مصراع دوم صبر که بقولِ مولانا کلیدِ گشایش و دست یافتن به گنجِ ارزشمند حضور می باشد به خوان و نعمتِ گسترده ای تشبیه شده است که توسطِ لولیان غارت می شود. پس حافظ دستِ رد زدن به ساغرِ شرابِ عارفان و آموزه های بزرگان را جذابیت و شیرین کاری های لولیانِ این جهانی و گناهش را بر گردنِ آنان می‌اندازد که مانعی بزرگ برای حفظِ صبر و پرهیزِ انسان می‌باشند.

ز عشقِ ناتمامِ ما جمالِ یار مستغنی ست

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت رویِ زیبا را

اما پرسش این است که انسان چرا باید نقدِ این جهان را با صبر پیشگی به نسیه ای که عارفان و یا حتی صوفیان وعده می دهند بفروشد؟  چرا نباید لولیِ شوخی با دلبری در کنارِ آبِ رکن‌ آباد جامی از شراب را به مشتاقانش بنوشاند؟ حافظ استدلال می کند یار یا خداوندی که جمال و زیباییِ او از هرچه آب و رنگ و زیبایی و جلوه گری مستغنی و بی نیاز است انسان را برای منظوری متعالی به این جهان آورده است، به عقیدهٔ عارفان منظور و غرضِ خداوند این نبوده است که انسان از عالمِ جان پای به این جهان گذاشته و در کنارِ آبِ رکن آباد و گلگشت مصفا چند روزی به عشرت پرداخته و لولیان یا ثروت و چیزهایی را بر جای گذاشته و پس از چند صباحی رخت از جهان بربندد، که اگر اینچنین منظوری برای حضورِ انسان در جهان موردِ نظرِ خداوند بود که آدم و حوا از نعمتهای بهشتی برخوردار بودند و در جوارِ کروبیان و در آرامش به زندگی خود ادامه می دادند، پس طرحِ خداوند که به ذات مستغنی و بی نیاز است از عشقِ ناقص و ناتمامِ انسان(همان خالِ هندو) برای چنین هبوطی این بوده است که بنا به حدیثی قدسی با آشکار کردنِ گنجِ پنهانِ خداوند و گسترشِ عشق در این جهانِ ناسوتی به مراتبی بالاتر از فرشتگان دست یافته و جاودانه شود. در رابطه با بی نیازیِ خداوند به عشقِ ناتمامِ انسان در عینِ حال که می خواهد حُسن و زیباییِ خود را در این جهانِ فرم جلوه دهد در  جایی دیگر فرموده است؛

غرض کرشمهٔ حُسن است ورنه حاجت نیست

                                                    جمالِ دولتِ محمود را به زلفِ ایاز

من از آن حُسنِ روزافزون که یوسف داشت دانستم

که عشق از پردهٔ عصمت برون آرد زلیخا را

بیرون آمدنِ زلیخا از پردهٔ عصمت کنایه از ادعایِ بیگناهیش بود هنگامی که پیراهنِ یوسف را از قفا درید اما پس از اتفاقاتی دیگر ثابت شد که زلیخا گناهکار است، پس حافظ از این مضمون بهره برده و می فرماید که "من" یعنی حافظ به عنوانِ کسی که او نیز در الست از خالِ هندو یا عشق بی نصیب نبوده است، همان روز از حُسن و زیباییِ روزافزونی که یوسف یا خداوند دارد دانستم که سرانجام راهی جز کرشمهٔ حُسن نیست و سرانجام این حُسن و زیبایی از عالمِ غیب و ملکوت به عالمِ جسمانی و ماده گسترش خواهد یافت، پس خداوند یا حُسن به خود تدبیر و طرحی را در انداخت تا انسان را گناهکار نشان داده و با حضورش بر روی زمین حُسن و عشق را در جهانِ مادی گسترده کند.

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم

جوابِ تلخ می زیبد لبِ لعلِ شکر خا را

پس‌ خداوند یا آن حُسنِ روزافزون که از افشایِ رازش توسطِ حافظ خوشنود نیست ممکن است او را دشنام داده و یا نفرین کند، حافظ خطاب به معشوقِ الست ادامه می دهد اگر دشنام فرمایی یا نفرین و یا حتی اگر بجرمِ افشایِ اسرار همچون حلاج او را بر دار کنی بازهم حافظ به این کارِ خود(دعا) ادامه می دهد و اسرار را بیان می کند، پس‌ هر جوابِ تلخی هم که از لبِ لعل و شیرینِ معشوق بیرون آید زیبندهٔ اوست و در بیانی دیگر هر جوابِ تلخی هم که از لبانِ معشوق شنیده شود سزاوارِ سخنانِ چون شکری ست که حافظ بیان می کند.

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند

جوانانِ سعادتمند، پندِ پیرِ دانا را

پس جوانان یعنی انسانهایی که عاشق شده اند و در پیِ گسترشِ خالِ هندویِ خود مشتاقند تا از لبِ شکرخایِ پیرِ دانایی چون حافظ از اسرارِ بیشتری آگاهی یابند، حافظ می فرماید "جانا" یعنی ای کسی که از جنسِ جانِ حافظ هستی، نصیحتِ این پیرِ دانا را گوش کن؛

حدیث از مطرب و مِی گو و رازِ دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

یعنی ای جوانی که بوسیلهٔ حکمت و فلسفه و استدلالهای عقلی قصدِ شناختِ حُسن و رازِ عشق را داری، چنین امری از عهدهٔ هیچ کس بر نمی آید و در آینده هم بر نخواهد آمد، پس حدیث مطرب و مِی را بگو و رازهای هستی را کمتر جستجو کن، چرا که باید غرقِ دریای عشق شوی تا رازِ عاشقی را کشف کنی، یعنی عشق گفتنی و بیان کردنی نیست،‌ از شرابِ عارفان و بزرگان بنوش تا در طربِ پیوسته و بدونِ عللِ بیرونی باشی و با ادامهٔ به این کار عشق و رازهای هستی را خواهی شناخت.

وجودِ ما معماییست حافظ     که تحقیقش فسون است و فسانه 

سخنِ عشق نه آن است که آید به زبان

                                     ساقیا مِی ده و کوتاه کن این گفت و شنید

غزل گفتی و دُر سُفتی بیا و خوش بخوان حافظ

که بر نظمِ تو افشاند فلک عِقدِ ثریّا را

دُرّ یعنی سنگِ بسیار قیمتی و سُفتن یعنی سوراخ کردن، پس حافظ که خود می داند چه غزلی سروده است این کارِ ظریف و دشوار را به سوراخ کردنِ دُرّ و سنگهای قیمتی تشبیه می کند که باید به دستِ استادکاری ماهر سپرد و گرنه شخصِ ناشی و تازه کار هنگامِ سُفتنش آنرا شکسته و گوهر را ضایع می کند، حافظ می فرماید چه غزلی گفتی و با چه مهارتی دُر و مفاهیمِ ارزشمند را سُفتی و به یکدیگر پیوستی بنحوی که با کمترین جابجایی واژگان و حتی حرفِ اضافه ای چنین‌ گردنبندی زیبا و زینتی ارزشمند بدست نمی آمد تا بر گردنِ فلک آویخت و تزئینی باشد برای جهان و جهانیان، پس ثریا یا پروین که از آن به وجد و شعف آمده است امید است گوهرهای بیشتری بر نظمِ حافظ افشاند تا هم پاداشی برای او و همچنین دست‌مایه‌ی دُر سفتن های آتی باشد. بعبارتی دیگر با این غزل برکات ِ کائنات بر حافظ افشانده شد. براستی چگونه است که ستایش های حافظ از هنرِ خود نیز دوست داشتنی و زیباست؟

 

                                      

 

آرشام آتش زر در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۹ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۳:۴۱ دربارهٔ سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵:

با تخلص و تقلید از سبک شاعر این حقیر نیز در وصف یار چنین گفته ام: 

ماه شب چارده همره زیبای تُست 
قامت زیبای سرو همچو نگارای تست

همت جام و عجم شعبدهٔ دست تست
سرمهٔ چشمانِ من خاک ره کوی تست 

قصهٔ ناخوانده ام بسته به تقدیر تست
جان و تن بنده ات ثنای سودای تست

وصل تو فرخنده باد گرچه به کوی عَدَم
خاطر این خاکسار رهروی مسکین تست

بر فلک آوا نهم قصه ی دلدادگی 
وقت وصال آمده ست منتظر رای تست

عاشقت گر مست شد عربده آغاز کرد

غایت صبرش رسید وقت تجلای تست

 

فاطمه زندی در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۹ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۲:۲۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹:

وزن : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع لان 

معنی بیت اول 

۱ _ اکنون که بین من و تو  گله گزاری و گفتگویی هست ، اگر گناهی از من سر زده و یا مرتکب خطایی شده ام ، آن را تذکر بده .

[ ماجرا : مرکب از "ما" و " جری " صیغهء ماضی است ، به معنی سرگذشت ، قصه و واقعه به کار می برند ،سرگذشت و اتفاق و آنچه  گذشته باشد ، گله و شکایت ./ آرایه ء تکرار : بیا / جناس زاید : اگر ،گر ]

معنی بیت دوم 

۲ _ آیا شایسته است بدین گونه بی حد و حساب مردم را شیفته ء خویش سازی ؟ چنین مکن ، زیرا برای این دادخواهی مردم جزا و عقوبتی وجود دارد.

[ مظلمه : ظلم و ستم / کنایه : دل بردن ( شیفته و بی قرار کردن )

معنی بیت سوم 

۳ _ اگر توانگران گاهی از سر لطف به گدایان کوی خود نظری بیفکنند ، برای آنان عیبی به شمار نمی آید .

[ نظر کردن نگاه کردن ، توجه و عنایت نمودن / تضاد : توانگر ، گدا ]

معنی بیت چهارم 

۴ _ روزگار چند روزی آن گونه سپری شد که دشمن آرزو می کرد و در این مدت از دوستان هم نشنیدم که بگویند این آشنای ماست که دشمن کام گشته است .

[ کام : مراد و آرزو /تضاد : دشمن و دوست ، بیگانه و آشنا ] 

معنی بیت پنجم 

۵ _ کسی باقی نماند که در این غم دلش بر من نسوزد و به رحم نیاید ، اما کسی هم جز تحمل درد و رنج درمانی برایم تشخیص نداد .

[ بیرون از : جز از ، غیر از / تضاد : درد ، دوا ]

معنی بیت ششم 

۶  _ اگر هزار بار ذهن و خاطر مرا آشفته سازی و مرا مضطرب نمایی ،از جانب من نسبت به تو همچنان صفا و صمیمیت وجود دارد .

[ خاطر : فکر و اندیشه ،دل / همچنان : قید است ، هنوز / کنایه : خاطر کسی شوراندن ( آشفته و پریشان کردن کسی ) ]

معنی بیت هفتم 

۷ _ مغزم با دودی که از آتش خیال و سودا بر می خاست سوخت و ازمیان رفت ،ولی هنوز هم از روی نادانی می پندارم که برای این بیماری دارویی معجزه آسا همانند کیمیا یافت می شود.

[ دماغ : مغز ، خاطر  و اندیشه / جهل مصور : نادانی و جهالتی که بر دل و لوح ضمیر نقش بسته شده است 

کیمیا -->بیت ۱۰ غزل ۴۸ / کنایه : دماغ سوختن ( از میان رفتن و رنج بردن ) تشبیه : ماخولیا به آتش ( اضافه تشبیهی )]

معنی بیت هشتم 

۸ _ آرزوی دل ما بر آورده  نشدو جان ما برای به در رفتن از تن به حلق رسیده است ، ولی اگر این جان به میانه ء دهان هم برسد ، با وجود اینکه میان کام و لب فاصله ای نیست ، ما هنوز هم برای رسیدن به او امیدواریم .

[ کام : آرزو ،مراد / همچنان : قید است ،هنوز/ رجا: امید / کنایه : جان به حلق رسیدن ( بی تاب و بی قرار شدن ، مشرف به مرگ بودن ) ایهام تناسب : بین " کام " ( اول ) در معنای " سقف دهان " که در اینجا منظور نیست با "حلق " / تناسب : حلق ،کام / جناس اشتقاق : نرسیدیم ، رسید ، رسد ]

معنی بیت نهم 

۹ _ سوگند به جان دوست که سعدی اصلا باور ندارد که درگیتی جز کوی دوست جاییوجود داشته باشد 

[نوعی رد الصدر علی العجز  : دوست / تضاد : نیست ،هست ]

منبع : شرح غزلهای سعدی 

دکتر محمدرضا برزگر خالقی 

دکتر تورج عقدایی 

سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟

از گلستان ِ ما بِبَر طبقی 

شاد و تندرست باشید .

فاطمه زندی در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۹ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۱:۵۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰:

وزن :فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فع لان 

معنی بیت اول 

۱  _ هر آنچه از ملاحت و زیبایی در باب چهره ء تو بگویند و نیز آنچه از شنگی و دلربایی چشمانت بر زبان آرند همه ء اینها در روی و چشم تو وجود دارد.

[ شوخی : بی باکی و جسارت در عشق ورزیدن / رعنایی : زیبایی حسن و جمال و دلربایی ، غنج و ناز / تناسب : روی ، چشم .]

معنی بیت دوم 

۲  _ در باغ به سروها نگریستم و در مورد راستی و بلندی آنها تامل کردم ، اما سرانجام دریافتم که هیچ قامتی به دلآ رایی بالای تو یافت نمی شود.

[دلآرا : زیبا و شادی آفرین ]

معنی بیت سوم 

۳  _ ای کسی که بلبل مانند تو قادر به سخندانی و نغمه سرایی نیست ، حتی نمی توان  طوطی را هم در برابر تو شکر شکن دانست  

[ شکر خایی : شیرین زبانی/ تشبیه مضمر و تفضیلی: تشبیه سخندانی و شیرین زبانی معشوق به بلبل و طوطی و بر تری معشوق بر آن دو ]

معنی بیت چهارم 

۴ _ ای محبوب من ، نه تو از حال زار من خبری داری ، نه گل خندان از شور و غوغای بلبل عاشق .

[ مسکین : درویش و آن که هیچ ندارد ،حقیر و ضعیف  / مشغله : هیاهو ، شور و غوغا ، کار و بار و هر چیزی که شخص را به خود مشغول کند / سودایی : سودا زده و گرفتار عشق /تشبیه مضمر : شاعر به بلبل و معشوق به گل خندان مانند شده است ]

معنی بیت پنجم 

۵  _ اینکه گفتی اگر شکیبایی پیشه کنی ،گشایشی در کارت حاصل می شود ، سخن درستی است ،اما برای کسی که تاب شکیبایی دارد .

[ فرج یافتن: گشایش و رهایی یافتن /  تلمیح : مصراع اول اشاره است به سخن معروف : الصّبر مِفتاحُ الفَرَج ]

معنی بیت ششم 

۶  _ آیا تاکنون شنیده ای که کسی بتواند دوری دوست را تحمل کند ؟ به راستی  در قلبی که شکیبایی وجود داشته باشد ، دوستی و عشق وجود ندارد .

[ شکیبیدن : صبر و بردباری پیش گرفتن / جناس زاید : دوست ، دوستی / دوستی : عشق و محبت ]

معنی بیت هفتم 

۷  _ هر کس از سرزنش و رسوایی آگاهی دارد و بدآن می اندیشد و از آن می هراسد ، هرگز از عشق خبری نداشته و ندارد .

[ شنعت : سرزنش و ملامت ]

معنی بیت هشتم 

۸ _ کسی که با یاد و خاطره ء تو انس و الفتی دارد، تنها نیست ، پس مپندارید  که من طاقت تنهایی دارم، بلکه یاد تو نمی گذارد جدایی مرا از پای در آورد .

[ انس : الفت و دوستی ] 

معنی بیت نهم 

۹  _ چشم همه به تو می نگرد ،اما نمی توان گفت هر چشمی بصیرت دارد و تو را آنچنانکه هستی می بیند .

[ نگران : صفت فاعلی ، نگرنده و ناظر / و لیک : حرف ربط در معنی استدراک است ،اما ، ولی / بینایی : بصیرت ] 

معنی بیت دهم 

۱۰  _ ای دوست ، گفته بودی که مردم روزگار ، همه اهل ریا و فریب و تمسخرند .سعدی از این گونه نیست ، ولی چنانچه تو این اوصاف مذموم را به وی نسبت دهی می پذیرد .

[ زرق : ریا و نفاق و دروغ / فسوس : حیله ، آزار و جفا ، سرزنش ]

منبع : شرح غزلهای سعدی 

دکتر محمدرضا برزگر خالقی 

دکتر تورج عقدایی 

سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟

از گلستان ِ ما بِبَر طبقی 

شاد و تندرست باشید .

 

سارا در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۹ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۱:۲۱ دربارهٔ نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۲۷ - داستان پیرزن با سلطان سنجر:

واقعأ سلطان سنجر اینقدر خاکی و در دست رس بوده که پیرزنی دامن او را میگیرد ؟

فاطمه زندی در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۹ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۱:۰۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱:

وزن : فاعلاتن فعلاتن فعلاتن  فع لان 

معنی بیت اول 

۱ _ ای دوست ،اگر دیگران بگویند من جز تو یاری دارم یا شب و روز به جز اندیشیدن به تو به کار دیگری می پردازم ، به سخن آنان گوش مده .

[ تضاد : شب ،روز ] 

معنی بیت دوم 

فقط من نیستم که گرفتار زلف تو شده ام ،بلکه در هر پیچ و تاب زلف تو یک گرفتار وجود دارد .

[ تشبیه : سر زلف به کمند ]

معنی بیت سوم 

۳ _ اگر من ادعا کنم که با تو پیوند و الفتی  ندارم ، در و دیوار شهادت می دهند که این پیوند وجود دارد ، یا که آری ، این پیوند وجود دارد .

[ ایهام : کاری هست ۱ _ که آری هست ۲_ کار و امری هست .]

معنی بیت چهارم 

۴ _ هر کس مرا در اثر عشق ورزیدن به تو سر زنش کند و این کار را بر من عیب بشمارد ، تا زمانی که تو را ندیده ،عشق را بر من ناپسند می شمارد ، اما به محض دیدن تو به من حق می دهد و دست از سرزنش من بر می دارد .

[ انکار : ندانستن و باور نداشتن ، نشناختن ]

معنی بیت پنجم 

۵ _ چه می توانم کرد ، اگر در برابر ستم نگهبان تو صبر پیش نگیرم ؟ زیرا همه می دانند که هر گلی در همنشینی خود خاری دارد، پس برای رسیدن به گل از تحمل نیش خار گزیری نیست .

[ جور : ستم / صحبت : مصاحبت و همنشینی /تضاد : گل ،خار ]

معنی بیت ششم 

۶ _ تنها منی که آرزوی بیهوده در سر دارم ، عاشق تو نیستم ، بلکه عشاق دل سوخته ای چون من در میان هوا داران تو بسیار دیده می شوند.

[ خیل : قبیله و طایفه ، گروه و هواداران / کنایه : خام طمع ( کسی که طمع و آرزوی بیهوده دارد) سوخته ( شیفته و عاشق ، رنج دیده )/ تضاد معنوی : خام ،سوخته ( هر دو در معنای مجازی )]

معنی بیت هفتم 

۷ _ باد از جایگاه تو خاکی  بیاورد و با آن آبروی هر چیز معطری را که در دکان عطار بود ، بریخت و آنها را بی بها ساخت .

[ مقام : جای و اقامتگاه / آب : آبرو ، ارزش و اعتبار / طیب : بوی خوش و هر چیز معطر / عطار : عطر فروش / تناسب : طیب ، عطار / تناسب : بین " آب " در معنای غیر منظورش ، یعنی " ماده ء سیّال معروف " با " خاک و باد" / تضاد : بیاورد و ببرد ،باد و خاک ] 

معنی بیت هشتم 

۸  _ چه چیزی می توانم نثار قدم هایت سازم که آن را بپسندی ؟ بی تردید نمی توان گفت که جان و سر من در برابر تو ارزشی برای نثار شدن دارند .

[ مقدار : قدر و ارزش / تضاد : پا ، سر ]

معنی بیت نهم 

۹ _ سرانجام روزی این لباس صوفیانه ء ریایی را بیرون می آورم ، تا همه ء مردم بدانند که صوفی واقعی نیستم و در زیر  این خرقه زنار کافران بر کمر دارم .

[ دلق: لباس ژنده ای که درویشان به تن کنند / مرقع : رقعه ها و پاره های به هم دوخته شده ، خرقه ء صوفیان که از پاره های رنگارنگ به هم دوخته شده ، تهیه می شده است / زنّار : کمر بندی بوده که ذمّیان مسیحی در مشرق زمین به امر مسلمانان مجبور بودند که داشته باشند تا بدین وسیله از مسلمانان ممتاز گردند ، چنانکه یهود مجبور بودند بر شانه ء خود تکه پارچه ء زردی به نام عسلی بدوزند . در ادبیات صوفیانه زنّار رمز کفر و بت پرستی است ، چنانکه خرقه نشان زهد و ایمان است / تضاد معنوی : دلق مرقع ،زنار / جناس لاحق : دلق ، خلق ]

معنی بیت دهم 

۱۰ _ همه ء مردم همین نشان دوستی را که من دارم بر خود احساس می کنند ، برای اینکه معلوم شود در روزگار تو همه چون من، مست عشق تو اند و هیچ هشیاری پیدا نمی شود .

[ داغ محبت : سوز و آتش عشق / دور : زمان و روزگار / تضاد : مست ، هشیار / ایهام : دور ، ۱ _روزگار  ۲ _ به قرینه ء " مست " دور می خواری مراداست / جناس لاحق : مست ، هست ] 

 معنی بیت یازدهم 

۱۱ _ داستان عشق ورزی سعدی قصه ای نیست که بتوان آن را از مردم مخفی نگه داشت ، زیرا داستان شیدایی او در سر هر بازاری بازگو می شود و همه از آن آگاهند .

[ حدیث : سخن ، ماجرا ، افسانه و داستان / کنایه : بر سر بازار بودن ( ظاهر و آشکار بودن )]

منبع : شرح غزلهای سعدی 

دکتر محمدرضا برزگر خالقی 

دکتر تورج عقدایی 

سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟

از گلستان ِ ما بِبَر طبقی 

شاد و تندرست باشید .

فاطمه زندی در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۹ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۰:۱۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲:

وزن : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع لان

معنی بیت اول 

۱ _ خوشا به حال کسی که با بلند بالایی چون تو دوست و رفیق است ! زیرا این دوستی نعمتی است که خداوند به او بخشیده است .

[ زهی : شبه جمله است که برای تحسین به کار می رود ، آفرین ، خوشا / بالا : قد و قامت . / آلا : جمع الی ، نعمت ها و نیکویی ها / تشبیه : سرو بالا ( بالایی مانند سرو ) ]

معنی بیت دوم 

۲ _ هر کس در تمام طول حیاتش فقط لحظه ای با تو بوده و از تو لذتی یافته است ، از آن پس به هیچ آرزویی دست نمی یابد که او را خشنود سازد ، زیرا آرزویی بزرگتر از با تو بودن وجود ندارد .

[ دم : لحظه و ساعت / تمنا : آرزو و در خواست / کنایه : دم یافتن ( بهره مند و بر خوردار شدن )]

معنی بیت سوم 

۳  _ هر کس برنظر و اندیشه ء تو آگاهی یابد و از آن پس به خاطر خویش نفس کشد و زنده ماند ، این تدبیر برای او تدبیر خردمندانه ای نبوده است .

[ معلوم کردن : شناختن ، پی بردن / نفس زدن : زندگی کردن / نه بس رایی است : رای و اندیشه ء شایسته و خوبی نیست / نوعی ردالصدر علی العجز : رای / جناس زاید : رای ، برای ]

معنی بیت چهارم 

۴  _ هر کس هر لحظه به کسی نظر دارد ، عاشق نیست و هر کس هر روز  به جایی خاطر می سپارد و تمرکز ندارد ، عارف به شمار نمی آید .

[ ساعت : لحظه / نظر : نگاه و توجه / عارف : دانا و شناسنده / خاطر : فکر و اندیشه ، دل ]

معنی بیت پنجم 

۵ _ مرا با یاد و خاطره ء خویش در کنج تنهایی رها کن ، زیرا کسی که با یاد  تو خلوت گزیند ، تنها نیست .

[ واو : حرف اضافه است که در اینجا در معنی ملازمت و همراهی به کار رفته است / تو : در اینجا به معنی "خود " است / خلوت : عزلت و گوشه نشینی ]

معنی بیت ششم 

۶  _  نمی توان با ختیار و آگاهانه از تو شکیبا بود .اگر کسی دور از تو صبر پیشه کند ، از روی ناچاری خواهد بود .

[ اضطرار : بی اختیاری ، جبر ، مقابل اختیار ]

معنی بیت هفتم

۷_ در هر بامداد که به روی تو نظر کنیم ، آن صبح چون عید نوروز خجسته است و هر شبی که بی تو سپری  شود ، طولانی ترین شب سال  خواهد بود.

[ تشبیه : نظر کردن به روی معشوق به نوروز و شب فراق یار به شب یلدا مانند شده است / تضاد بامداد ، شب / جناس زاید : روز ، نوروز / جناس مضارع : هست ، است / تشبیه : فراق به شب ]

معنی بیت هشتم 

خدایا ، تمام اسیران را آزاد ساز ،مگر کسی که به کمند زیبا رویی گرفتار آمده و عاشق است .

[ استعاره : کمند ( زلف تابدار ) / آرایه ء تکرار : اسیر / استثنای منقطع : استثنا کردن اسیران کمند زیبا رویان از اسیران دیگر ]

معنی بیت نهم 

 ۹  _ بنگر که حکیم نیز دست از خود شسته و عاشق گشته است .آری ، هر حکیمی که دل از کف بدهد ، شوریده و شیدایی بیش نیست .

[ حکیم : اهل حکمت ، دانشمند و فرزانه / شیدایی : جنون و بی خودی ، عاشقی / تضاد : حکیم ، شیدا / کنایه : دل از دست رفتن ( فریفته و عاشق شدن ) ]

معنی بیت دهم 

۱۰ _ اما اگر پای سعدی در این لجن و ورطه فرو رود ، به دلیل اینکه اولین پایی نیست که دچار این لغزش و گرفتاری می شود ، عذرش پذیرفتنی است .

[ ولیک : حرف ربط در معنی  استدراک است ، اما ،ولی / لجم : " گِلِِ تیره و لای سیاهی را گویند که در ته حوض ها و کولاب ها و جوی های آب می باشد ، لجن "( لغت نامه )]

منبع : شرح غزلهای سعدی 

دکتر محمدرضا برزگر خالقی 

دکتر تورج عقدایی 

سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟

از گلستان ِ ما بِبَر طبقی 

شاد و تندرست باشید .

آناهیتا هستم در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۹ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۴:۵۲ در پاسخ به بی نام دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۸۶ - دیدن خواجه طوطیان هندوستان را در دشت و پیغام رسانیدن از آن طوطی:

ممنونم از شما که تفسیر کاملش رو پیدا کردید🙏🌹 

آناهیتا هستم در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۹ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۴:۴۵ در پاسخ به راهین rahin.raha14@gmail.com دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۸۶ - دیدن خواجه طوطیان هندوستان را در دشت و پیغام رسانیدن از آن طوطی:

سلام ودرود

منظور از جان همون وجود انسانه، یعنی تمام انسانها ذاتا مثل حضرت عیسی پاک هستن و به همون صورت خلق شدن، اما گاهی میتونن دیگران رو آزار بدن و گاهی کمک کننده به دیگران باشن...  البته در این مورد ``یک زمان``به دو معنی و منظور میتونه  باشه که منظور اول، همون شخص مدنظر گاهی کمک کننده وگاهی آزار دهنده باشه

یا منظور طبق مصرع قبلیش این باشه که تمام انسانها ذاتا پاک هستند در ابتدای تولد،اما به مرور زمان واقتضای شرایط ممکنه بعضیاشون تبدیل به انسانی کمک کننده وبعضیاشون تبدیل به انسانی آزار دهنده بشن

آناهیتا هستم در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۹ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۴:۳۸ در پاسخ به راهین rahin.raha14@gmail.com دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۸۶ - دیدن خواجه طوطیان هندوستان را در دشت و پیغام رسانیدن از آن طوطی:

سلام ودرود 

منظور از حجاب، جسم وکالبد هست، یعنی اگه انسان از جسمش خارج بشه ودر واقع جسمشو نادیده بگیریم تمام انسانها مانند حضرت عیسی که شفا دهنده و مداوا کننده بود،میتونن  با صحبتها و کارهاشون مرهمی باشن برای درد و اندوه یکدیگر

مسیح آساستی... مسیح آسا+ستی(هست)، اگه به الفاظ روزانه دقت کرده باشید گاهی از کلمه ی آسا بجای مثل ومانند استفاده میکنیم، مثلا میگیم کشتی غول آسا، یعنی کشتی که اندازه ش مانند اندازه ی غوله... که اینجا مسیح آسا هم یعنی مانند مسیح

درمورد مصرعی هم که مطرح کردید هر دومصرع به یک معنا هستن تقریبا، یعنی انسان گاهی میتونه باصحبتهاش شخصی رو آروم کنه وبهش امید بده وگاهی میتونه وحشت زده وناامید وغمگین کنه

آناهیتا هستم در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۹ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۴:۳۲ در پاسخ به محمد غافری دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۸۶ - دیدن خواجه طوطیان هندوستان را در دشت و پیغام رسانیدن از آن طوطی:

صحبت شما درسته جناب رحمانی، ولی من فکر میکنم اینجا به معنی همون مُشت هست، چون به کل شعرکه نگاه میکنم مفهوم کلی اون اینه که نسنجیده نباید صحبت کرد 

آناهیتا هستم در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۹ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۴:۲۹ در پاسخ به یاسر رحمانی دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۸۶ - دیدن خواجه طوطیان هندوستان را در دشت و پیغام رسانیدن از آن طوطی:

سلام

منظور از مشت،مطرح کردن گله واعتراض از وضع موجودشونه

زیرک هم که به معنای انسان آگاه و خردمنده

یعنی انسان آگاه و دانا برای بیان شکایاتش عجولانه صحبت نمیکنه (باتوجه به کل شعر). 

آناهیتا هستم در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۹ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۴:۲۴ در پاسخ به پويا دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۸۶ - دیدن خواجه طوطیان هندوستان را در دشت و پیغام رسانیدن از آن طوطی:

سلام ودرود

معنی این بیت به هر دو بیت قبلش گره خورده، وقتی که میگه :صبر باشد مشتهای زیرکان، هست حلوا آرزوی کودکان... منظورش از زیرک هم افراد آگاه و عاقله که میگه افراد عاقل بی گدار به آب نمیزنن وبرای مطرح کردن گله هاشون صبورن و دنبال فرصت مناسب میگردن(هر سخن جایی وهر نکته مکانی دارد!)، واینکه توی بیت قبلش میگه: اگه میخوای صحبت زیبایی انجام بدی در گفتن صحبتت صبور باش وتند زبانی نکن(صبر کن از حرص واین حلوا مخور... حلوا خوردن منظور کار خطا کردنه در این مصرع)، که توی بیت بعد که اولین بیتیه که خدمتتون گفتم میگه: حلوا آرزوی کودکانه، یعنی بچه ها سریع عکس العمل نشون میدن وصحبت نسنجیده میکنن. و در بیت آخر که شما فرمودید در مصر اول میگه: هر که صبر آورد گردون بَر رَوَد،خب گردون که به معنی روزگاره و منظورش اینه که هرکس صبوری کرد وباعجله وشتاب کاری نکرد یا حرفی نزد به اهدافش میرسه و روزگار بر وفق مرادش میگذره و درمصرع دومش که میگه: هر که حلوا خورد واپَس تر رَوَد... یعنی هرکس عجول بود و کار نسنجیده انجام داد پسرفت کرد و درواقع اوضاع زندگیشو خرابتر کرد 

۱
۱۰۳۹
۱۰۴۰
۱۰۴۱
۱۰۴۲
۱۰۴۳
۵۴۶۲