گنجور

حاشیه‌های برگ بی برگی

برگ بی برگی


برگ بی برگی در ‫۴ روز قبل، سه‌شنبه ۹ خرداد ۱۴۰۲، ساعت ۰۴:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹:

نقدِ صوفی نه همه صافیِ بی غش باشد

ای بسا خرقه که مستوجبِ آتش باشد

با عنایت به بیتِ پایانی که حافظ از دلق و سجاده می‌گوید، بنظر میرسد صوفی نمادِ دینداریِ مصلحت اندیشانه است و نه اینکه صرفاََ  معنیِ معمولِ آن مطلوبِ نظر باشد، خوانشِ مصراع اول اگر بصورتِ شرطی باشد معنایِ بیت آشکارتر خواهد شد، پس حافظ می فرماید اگر نقد و سرمایه صوفی یا هر انسانِ دیندار با هرگونه اعتقادِ مذهبی به تمامیت، صافی یا شرابِ خالص و بدونِ غش نباشد پس‌چه بسیار خرقه هایی که مستوجبِ آتش هستند، خرقه در اینجا نمادِ باورهایِ ریاکارانه ادیان مختلف است و آتش زدن در آن یعنی رها کردنِ اعتقاداتِ آمیخته به خرافات و تعصبات بیهوده که هیچگونه ثمری در راهِ معنویت و کسبِ معرفت برای انسان نخواهد داشت، درواقع می فرماید سرمایه اولیه برای قدم گذاشتن در راهِ معرفت، یدک کشیدنِ خرقه و تعلقِ خاطر به باورهایِ رنگارنگ و پوسیده نیست بلکه صافی و شرابی ناب لازمه کارِ معنوی ست که آن هم در میخانه عشق یافت می شود.

صوفی ما که ز وردِ سحری مست شدی

شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد

سحر شروعِ کارِ معنویِ صوفیِ مورد نظرِ حافظ یا دین باوری ست که در ماهها و سالهایِ آغازِ کار خود با اشتیاقِ فراوان از ذکر و وردهایی که فراگرفته و می خواند مست می شود اما این مستی بواسطه خرقه و تعلقِ خاطر به اعتقادات و باورهایِ اوست و نه از شرابِ صافی و بی غشِ عشق که از سویِ زندگی می آید  و درست به همین علت در شامگاهِ عُمرِ معنویِ او باید نگرانِ حالش بود زیرا به دلیلِ عدمِ نتیجه بخشیِ یک عمر ورد و نیایشِ ذهنی و دعا در رسیدن به خدا، دیگر مستِ باورهایِ خود نیست، از سیر و سلوکِ عابدانه باز مانده و می بیند توفیقی در یکی شدن با زندگی بدست نیاورده، یعنی همچنان از خشم و کینه توزی و دشمنی و حسادت و دیگر دردها رنج می برد و به آرامشِ مورد انتظار دست نیافته است، پس‌ مستیِ سحرگاهی از سرش می‌پرد و چنین کارِ معنوی را کارساز ندانسته و در نتیجه بار دیگر از چیزهایِ بیرونی و شرابهایِ این جهانی طلبِِ سرخوشی می کند. 

خوش بُوَد گر مَحَکِ تجربه آید به میان

تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد

حافظ ادامه میدهد اگر شخصی دین باور با کارِ معنویِ ذکر شده مدعیِ کارکردن و نتیجه بخشیِ آن شیوه یعنی بهره بردن از ورد و دعا و نیایش گردد،‌ باید صبر کند تا مَحَکِ تجربه به میان آید و این محک چقدر خوش به انسان نشان می دهد که تا چه اندازه طلایِ وجودِ معنویِ او ناب و خالص شده است، درواقع خداوند یا زندگی هر لحظه در کار است و انسان را در شرایطِ گوناگونی قرار می دهد تا با اختیارِ خود و تصمیمی که در دوراهی هایِ زندگی و وضعیت های پیش آمده می‌گیرد خود را محک بزند، البته که چنین انسانی همواره برای اتخاذ تصمیم هایِ خطا، توجیهِ خود را دارد و این توجیهی ست که در آن غش و ریاکاری ست، .پس‌همینطور که سنگِ محک طلایِ تقلبی را سیاه می کند، رویِ انسانی که در دوراهی هایِ اختیار، تصمیمی اشتباه گرفته است نیز سیاه گشته و نه تنها برایِ دیگران، بلکه برایِ خود نیز مُسَّلَم می گردد که نقدش جعلی ست و وردهایِ سحرگاهی جواب نداده است.

خَطِّ ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب

ای بسا رُخ که به خونابه مُنَقَّش باشد

خط در اینجا یعنی نوشته و خطِ ساقی مقدراتی ست که خداوند یا زندگی می نویسد و هر روزه همه ما انسانها را در شرایطِ دشوارِ انتخاب و سپس آزمون و مَحَک خوردن قرار می دهد، پس حافظ در ادامه بیتِ قبل می‌فرماید اگر آن یگانه ساقیِ شرابِ زندگی، با خط و کن فکانِ خود اینچنین نقش‌هایِ خود ساخته همه ما و بخصوص صوفیِ موردِ نظر را نقشِ بر آب می‌کند تا به ما ثابت کند نقد و زرِ بُعدِ معنویِ ما تقلبی می باشد، پس چه‌ بسیار رُخ و نقشهایِ زیبایی که ما با پندارِ کمالِ برای خود ساخته ایم به خونابه مُنَقَّش و مُزَین می گردد، یعنی نقش‌هایی مانندِ پندارِ کمال و توهمِ زیباییِ درونی، اعتبارهایِ عقیدتی، اعتبارهایِ علمی و کتابی، اعتبار و نقشِ خَیِّری، نقشِ پدر و مادری، و چه بسیار نقش هایِ خودساخته ای از این دست را به خونابه و درد منتهی می کند، و همین تکرارِ خونابه مُنَّقش و  دردآور است که موجبِ نومیدی از رسیدن به خدا و در نهایت سرخوشیِ شامگاهِ صوفیِ ما می باشد اما اندک صوفیانی که نا امید نشده و در جستجویِ دلیلِ بر آب زدنِ نقشهایِ خود توسط زندگی یا خداوند بر می آیند ممکن است در جهتِ عاشقی قرار گرفته، موفق به دریافتِ شرابِ عشق شده و سرانجام به سرخوشی و مستیِ حقیقیِ ناشی از آن دست یابند ، مولانا در این رابطه در غزل ۳۶۸ دیوانِ شمس می فرماید؛

از هر جهتی تو رو بلا داد / تا باز کشد به بی جهاتت

گفتی که خَمُش کنم نکردی / می‌خندد عشق بر ثباتت

ناز پروردِ تَنَعُّم نَبَرد راه به دوست

عاشقی شیوه رندانِ بلاکش باشد

ناز پرورد کسی را گویند که در ناز و نعمت پرورده شده است و تنعم نیز به همین معنی ست، یعنی طاقتِ سختی کشیدن و تحمل رنج برایِ بدست آوردنِ چیزی را نداشته و به نعمتِ مُفت رسیدن عادت کرده باشد که از قضا صوفیان در روزگارانِ قدیم برایِ تامینِ معاشِ خود چنین بوده و اهلِ کار نبودند، درگوشه خانقاه می نشستند تا لوت و طعامی به آنان برسد، پس‌حافظ در ادامه بیتِ قبل می فرماید چنین انسانِ نازپرورده و متنعمی هرگز به کویِ حضرتِ دوست راه نخواهد یافت زیرا او در بزنگاه هایِ انتخاب در دوراهی های زندگی، راحت ترین و پر منفعت ترین راه را بر می‌گزیند که در نتیجه با این غش و ریاکاری موجباتِ سیه روی شدنِ خود را در مواجهه با سنگِ محکِ زندگی فراهم می‌کند، برای مثال می خواهند مقام و منصبی را به او واگذار کنند که خود می داند شایسته تر از او برای این مقام وجود دارد اما انتخابِ او سکوت است و یا حتی نفیِ رقیب، زیرا در گذشتن از این منصب بسیار سخت و دشوار است، یا نازپرورده ای ورد خوان و گرسنه را در نظر بگیریم که شاهدِ افتادنِ کیفِ پولِ شخصی بر زمین است، آسان ترین کار سکوت و برداشتنِ پول است تا به این وسیله گرسنگی خود را برطرف کند اما بازگرداندنِ پول به صاحبش که کاری اخلاقی و صحیح می باشد، نیازمند انتخابی دشوار است، یا صوفیِ متنعمِ دیگری را در نظر بگیریم که پیشتاز است در صفِ دعایِ سحرگاهی و بنا بر همین تصویر، زیبارویی که با همسرش دچارِ مشگل شده به او اعتماد کرده و از وی چاره جویی می کند (این کار در روزگارِ قدیم رایج بود و کارِ روانشناس و مشاورِ امروزی را انجام می دادند) و بسیار شنیده ایم که آن صوفیِ مورد نظر سعی در جداییِ آن زوج و تصاحبِ زوجه نموده است زیرا انتخابِ صحیح برای صرف‌نظر کردن از چنین فرصتی نیازمندِ بلاکشیِ هشیارانه است، و مثالهایِ بیشمار از این دست که صوفیِ نازپروردِ تنعم تمایلی به تحملِ دردِ آگاهانه برای انتخاب های درست را ندارد، در مصراع دوم رندِ بلاکش درست نقطه مقابلِ ناز پروردِ مصلحت اندیش است و بلا یا دردها را رندانه به جان می خرد و از شدائد هراسی به دل راه نمی دهد، حافظ می‌فرماید عاشقی شیوه و راهِ  رندانِ عاشق و بلاکش را می طلبد و صوفی مسلکانِ نازپروردِ وِرد خوان و متنعم را به این کارِ سخت راهی نیست، حدیثی نیز در این رابطه وجود دارد با مضمونی اینچنین که بهشت در دشواری‌ها پیچیده شده است و دوزخ در آسانی ها و شهوات، پس‌راهکار و توصیه اولِ حافظ انتخابِ راه و شیوه بلاکشی می‌باشد که همان راهِ عاشقی ست بمنظورِ راه بردن و رسیدن به کویِ حضرت دوست.

غمِ دنیای دَنی چند خوری؟ باده بخور

حیف باشد دلِ دانا که مُشَوَّش باشد

توصیه و شرطِ دیگرِ حافظ برای ورود به راهِ عاشقی و به منظورِ رسیدن به حضرتِ دوست عبور از دنیا و غمِ چیزهایِ بیرونی و این جهانی می باشد که عواملِ اصلی هستند برای تصمیم هایِ نابجا و اشتباهِ انسان در بزنگاه و دوراهی هایِ انتخاب که موجبِ سیه رویی یا سفید روییِ انسان در برخورد با سنگِ محکِ زندگی می‌گردند، حافظ راهکارِ نخوردنِ غمِ دنیایِ دون و پست را نوشیدنِ باده و شرابِ خردِ زندگی می داند، در مصراع دوم دلِ انسان که از الست پُر از خرد و عشق بوده است به دلیلِ تمایلاتِ بیرونی و غمِ چیزهایِ پستِ دنیوی مشوش و مضطرب می‌گردد و همین تشویش و ترس از کم شدن هاست که موجبِ خالیِ شدنِ دل از دانایی و خردِ خدایی می گردد و حافظ با افسوس می‌فرماید حیف از این دل است، انگشت شمار صوفی یا انسانهایی که بجایِ غمِ دنیا باده می نوشند از محکِ تجربه سربلند و رو سفید بیرون آمده، دلِ خردمند و آرامِ خود را حفظ می کنند.

دلق و سجادهَ حافظ بِبَرَد باده فروش 

گر شرابش ز کفِ ساقیِ مَه وَش باشد

توصیه آخر بهرمندی از پیرِ راهنما و راه بلدِ عاشقی ست که ماه روی است و زیبا، مه وش یعنی بزرگانی همچون مولانا و عطار و حافظ که همچون ماه نورِ خود را ازآن یگانه خورشیدِ عالم می گیرند و به جهانیان بازتاب می دهند،‌ حافظ می‌فرماید اگر‌ او یا انسانِ عاشق  شرابِ عشق را از کف یا دستِ ساقیِ ماه وشی بگیرد و از آموزه های او در پیمودنِ این راه برخوردار شود، پس‌ باده فروش یا خداوند دلق و سجاده ای که نماد و اسبابِ صوفی مسلکی و دین داریِ ریاکارانه است را مستوجبِ آتش دانسته و از بین می‌بَرَد تا این بزرگترین مانع در راهِ عشق ورزی و رسیدنِ انسانِ عاشق به حضرتِ دوست نیز از میان برود و دلِ سالک بتواند  به عشق زنده شود.

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۷ روز قبل، جمعه ۵ خرداد ۱۴۰۲، ساعت ۰۵:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸:

من و انکارِ شراب! این چه حکایت باشد؟

غالباً این قدرم عقل و کفایت باشد

بنظر میرسد غزل در پاسخ به سطحی نگرانِ جامعه آن روزِ حافظ است که وی را شرابخوار می خواندند ، البته امروزه نیز چنین پنداری از سویِ دو گروه مطرح می شود، یک گروه آنان که زبانِ حافظ را نشناخته و تصوری از کنایه و استعاره هایِ خاصِ او ندارند و بعضاً که بر بزرگیِ او واقفند چنین نمادهایی را مُجَّوِزی برای لذت هایِ زودگذرِ باده نوشیِ خود می دانند، و گروهِ دیگر دلواپسانی هستند که معانی را دریافته اند اما اندیشه هایِ نابِ حافظ را بر نتابیده و بر طبلِ احکام و شریعت کوبیده، دین را همین پوسته ظاهری می‌پندارند، پس‌ بمنظورِ حافظ (عشق) زدایی و انکارِ حقیقتِ دین که عاشقی ست به زعمِ خود حافظ را در زُمره فاسقان و شرابخواران  معرفی می کنند تا ترویجِ تفکرات و خرافاتِ چندین هزار ساله خود را موجه و به حق جلوه داده، پیروانِ خود را گوش و چشم بسته از جامهایِ شرابِ عشق بازداشته، در مسیری قهقرایی تا ناکجا آبادهایِ نفرت همچون کمربندِ انتحاری و جامهایِ اسید سوق دهند. پس‌حافظ در پاسخ به هر دو گروه می فرماید حافظ و انکارِ شراب؟ این چه حکایتِ غریبی ست و بلادرنگ در مصراع دوم لزومِ داشتنِ عقل و شایستگی برای پذیرش و نوشیدنِ شرابِ عشق را گوشزد می کند تا خطِ بطلانی بر ذهنیتِ مسمومی کشد که یا معنیِ شراب را نمی داند و یا مغرض است، نوشیدنِ شرابهایِ مجازی و انگوری نیازمندِ کفایت و شایستگی نیست و البته که عقلِ زندگی نیز نه تنها توصیه به چنین کاری نمی کند، بلکه بدلیلِ زایل شدنِ عقل در پیِ این باد نوشی که غالبن نیز افراطی ست ، بازدارنده است، یعنی اگر انسان تعقل ورزد باده نوشیِ انگوری را کاری بیهوده و در جهتِ برآورده شدنِ امیالِ ذهنی خود می داند که تنها برای مدتی کوتاه و زودگذر می تواند مرهمی بر زخم و دردهایِ بیشمارش باشد.

تا به غایت رهِ میخانه نمی دانستم

ور نه مستوریِ ما تا به چه غایت باشد

بنظر میرسد مراد از غایت در مصراع اول تقدیر و سرنوشت یا همانطور که حافظ در ادامه بیان می کند هدایتِ الهی باشد که تا شاملِ انسانی نگردد راهِ میخانه را نخواهد دانست و در کوچه هایِ جهل سرگردان گشته،‌ با آدرس هایِ دروغینِ هر رهگذرِ ناآگاهی در کوره راه های نادانی گم شده و در نهایت نیز راه به جایی نمی‌بُرد، در مصراع دوم غایت در معنایِ اصلیِ خود که اندازه و نهایتِ چیزی ست ِآمده است، پس‌حافظ ادامه می دهد که اگر این لطف زودتر از اینها و هنگامی که در قیل و قالِ مدرسه غرق شده بود شاملِ حالش گردیده بود که این باده نوشیِ خود را تا چنین حدی مستور و پنهان نمی نمود، بزرگان جملگی بر مستور ماندنِ باده نوشی در میکده عشق تاکید می کنند تا از گزندِ بدخواهان در امان بوده و از راهِ عاشقی باز نمانند، و حافظ می‌فرماید اگر آدرسِ میخانه را می دانست تا چنین حد و غایتی بهرمندیِ خود از باده معرفت را پنهان نمی نمود بلکه تا آنجا که لازم بود به این مستوری می پرداخت.

زاهد و عُجب و نماز و من و مستی و نیاز

تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد

عُجب یعنی تکبر و نازیدن به چیزی، و زاهد نسبت به نماز و عباداتِ سطحیِ خود چنین می کند و با عُجب از اینگونه کارهایِ ذهنی طلبِ سعادتمندی اُخروی دارد ، اما حافظ یا عاشقی که شایستگی راه بردن به میخانه را بدست آورده، مستی و نیازمندیِ محض به حضرتِ معشوق را پیشه خود قرار می دهد، پس خطاب به حضرتِ دوست قضاوت را به عهده او می گذارد که در این میان عنایت و توجهش با کدامین خواهد بود، با زاهدی که بدلیلِ عباداتش خود را مستغنی و دارایِ کوله باری مطمئن می داند و یا با عاشقی که نسبت به عقلِ جسمانیِ خود مست شده و خود را سراپا نیازمند به او می داند، البته که پاسخ روشن است و هم او که به غایت و مقدراتِ خود راهِ میکده را می‌نماید، لطف و عنایتش شاملِ این مستی و نیازمندی که تنها در این میخانه بدست می آید نیز می گردد. 

زاهد ار راه به رندی نَبَرَد معذور است

عشق کاری ست که موقوفِ هدایت باشد

رندی از نگاهِ حافظ تعریفی گسترده دارد که به اختصار می توان آنرا زیرکی و چالاکی در راهِ معنویت از طریقِ عاشقی عنوان نمود که راهی ست میان بُر و نتیجه بخش، اما زاهد از راهیابی به این راه، یعنی رندی معذور و درواقع از آن محروم است و حافظ در ادامه بیت قبل می‌فرماید کارِ عاشقی و رندی کاری ست که موقوف و مرهونِ هدایتِ الهی ست، یعنی بسته به لطف و عنایتِ حضرتِ دوست است که مشیتش بر هدایتِ انسانی عاشق قرار گیرد و آنگاه است که او می‌تواند توفیقِ راهیابی به رندی و عاشقی را بدست آورد.

من که شب ها رهِ تقوا زده ام با دف و چنگ

این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد؟

 راهِ تقوا را زدن یعنی جلوگیری از ورودِ پرهیزگاری به ذهن به گونه ای که انسان زاهد مآبانه خود را از مواهب و نعمتهای موجَّهِ عقلانی در این جهان محروم کند و این کار ممکن نیست مگر بوسیله دف و چنگ که نوا و ریتمِ شادی بخشِ زندگی ست که در شبِ تاریکِ ذهن به کمکِ رندِ عاشق آمده و راهِ این تقوا را می‌زند، یعنی مانعی می گردد برایِ طلبِ سعادتمندی از تقوایِ ذکر شده، حافظ در مصراع دوم می‌فرماید او که شبهای بسیاری به این کارِ مبادرت ورزیده و مانعِ ادامه راهِ چنین تقوایِ ذهنی شده است اکنون بارِ دیگر سرِ ذهنیِ خود را به راه و خانه اول باز گرداند چه حکایت و داستانی ست؟ حافظ که در جایی دیگر در تعریفِ رندی می فرماید: "فرضِ ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم/ وآنچه گویند روا نیست نگوییم رواست " پس در اینجا نیز راهِ پرهیزگاریِ حقیقی را نمی زند بلکه تقوایِ توهمیِ ریاکارانه و زاهدانه موردِ نظرِ است که به امیدِ پاداش و نعمتهای مضاعفِ موعود در بهشت انجام می‌ پذیرد و حافظ راهِ چنین تقوایی را می‌ زند.

بنده پیرِ مغانم که ز جهلم برهاند

پیرِ ما هرچه کند عینِ عنایت باشد

پیرِ مغان در اینجا انسانِ کامل و یا رمزِ خداوند است که پیر و قدیم است و هم اوست که با لطف و عنایت و هدایتش حافظ و انسانِ دارایِ طلب را از جهل و تاریکیِ شب رهانیده است، پس‌ عاشق بندگیِ چنین پیری را رها نمی کند زیرا او هرچه کند دارایِ حکمت و عینِ عنایت است نسبت به همه بندگانِ خود و شاید وقتی دیگر آن زاهد نیز موردِ رحمت و هدایتش واقع شود، درواقع حافظ به ما گوشزد می کند تفاوتِ دیدگاه ها امری ست که حکمت و مصلحتش را خداوند می داند و اگر اراده و مشیتش بنا بر یکسان اندیشیِ همه انسان‌ها بود با کن فکانش به این کار مبادرت می فرمود، پس‌ هرچه کند عینِ مصلحت و عنایت باشد .

دوش از این غصه نخفتم که رفیقی می‌گفت

حافظ ار مست بُوَد جایِ شکایت باشد

رفیق در اینجا یعنی کسی که هم رأی و همراه است و حافظ از اینکه رفیقِ و همراه یا آشنایِ راه نیز همانندِ مردم کوچه و بازار معنیِ مستیِ موردِ نظرِ وی را درک ننموده و شراب را همان شرابِ انگوری در نظر گرفته و از مستیش گله‌مند می‌باشد، غصه دار شده و شب گذشته از این غم بخواب نرفته است، یعنی از رفیقان و آشنایانِ راه توقعی بیش از چنین سطحی نگری هایی می رود، عوام اگر معنایِ استعاره هایی چون شراب و مستی را درک نکنند جایِ غم و غصه نیست اما از رفیقانِ راه انتظار نمی رود از مست شدنِ لحظه به لحظه حافظ به زندگی که جز این هم انتظارِ دیگری از او نیست شاکی و گله مند باشند .

 

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۱۲ روز قبل، دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲، ساعت ۰۰:۳۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷:

هر که را با خطِ سبزت سرِ سودا باشد

پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد

جوان نمادِ سرزندگی ست که با روییدنِ خطی‌ از موهایِ ریزِ گرداگردِ رخسار بر جذابیتِ او افزوده می‌شود و حافظ در ابیاتِ بسیاری این خط را سبز نامیده است که نمادِ زندگی ست و محیط بر کُلِّ هستی و عوالمِ وجود، خارج از این دایره جز توهُم چیزی نیست ، پس‌ می فرماید هر انسانی که با این خطِ سبز سرِ سودا داشته باشد،‌ یعنی عاشقِ زندگی یا حضرتِ دوست شود ، پس‌ مادامی که وجود داشته باشد،‌ ( و هر انسانی الی الابد وجود دارد ) پایِ خود را از این دایره بیرون نمی گذارد، یعنی در متنِ زندگی قرار دارد و خارج از این خطِ سبز که توهماتِ ذهنی ست فرو نخواهد رفت.

من چو از خاکِ لحد لاله صفت برخیزم

داغِ سودایِ تو ام سرُِ سُویدا باشد

چو در اینجا به معنیِ اگر آمده است و مصراع اول جمله ای شرطی ست، انسانی که خارج از خطِ سبزِ حضرتِ معشوق باشد  گرفتارِ در توهماتِ ذهنی ست و با خاکِ لحد و مردگان تفاوتی ندارد، پس حافظ می‌فرماید انسانی که در خارج از خطِ سبزِ زندگی ست و درواقع مرده ای بیش نیست اگر لاله صفت سر از خاک بیرون آورده و برخیزد، پس‌آنگاه داغِ عشقِ حضرتِ معشوق  سِرِّ آن خال یا نقطه سیاهی خواهد بود که خداوند از روزِ الست در دل و مرکزِ انسان قرار داده است،‌ به بیانی دیگر رازِ آن سویدا  یا خال و نقطه سیاهی که خداوند یا زندگی پس از اخذِ پیمان از انسان در الست در دلِ او قرار داد این است که اگر او خارج از خطِ سبزِ زندگی در ذهن و توهم رفت باز هم بتواند همچون لاله ای خود رو، سر از خاکِ مرده خویش بیرون آورده و بارِ دیگر به عشق زنده شود، زیرا انسان نیز همچون لاله با داغِ عشق و آن نقطه سیاه  زاده شده و از قابلیتِ تبدیل برخوردار است.

تو خود ای گوهرِ یک دانه کجایی آخِر

کز غمت دیده مردم همه دریا باشد

گوهرِ یک دانه استعاره ای ست از اصلِ خداییِ انسان یا همان خالِ سیاه و سُویدا، یعنی خرد و هُشیاریی که یکی ست در همه انسانها و کُلِّ موجودات، تفرقه ای نیست که در هر انسانی گوهرِ کوچکتر یا بزرگتری باشد ، پس‌حافظ ادامه می دهد ای عشق و خالِ سیاه یا اصلِ خداییِ انسان کجایی؟  که همه انسان‌ها بدلیلِ اینکه تو گوهرِ یکدانه را گم کرده اند و خارج از خطِ سبزِ زندگی در ذهن و توهم گرفتار شده اند در غم و درد و اندوه بسر برده و دیدگانی همچون دریا دارند، همه یعنی قریبِ به اتفاقِ مردم چنین وضعیتی دارند و این وضعیتِ اندوهبارِ همگان بدلیل این است که غمِ تو گوهرِ یکدانه یا آن دانه سیاهِ عشق را دارند ولی کمتر کسی به علت و منشأ این غم و درد واقف است و نمی داند گمشده اش درونِ دایره خطِ سبز است .

از بُنِ هر مُژه ام آب روان است بیا

اگرت میلِ لبِ جوی و تماشا باشد

پس‌حافظ که از معدود انسانهایی ست که به غمِ عشق و سِّرِ آن خالِ سیاه آگاه شده است از او که همان اصل و امتدادِ خداوند در دل و مرکزِ انسان است می خواهد که بیاید و ببیند، درواقع بیا یعنی اینچنین است که تو میل و اشتیاق داری لبِ جوی و آبِ روانی که بر عاشقی چون حافظ جریان دارد آمده، بنشینی و تماشا کنی که چگونه او لاله صفت سر از خاکِ لحد و مردگیِ خود برآورده و به عشق زنده می شود و حقیقتن  چنین منظره ای تماشایی ست، از بُن و ریشه هر مژه آب روان است علاوه بر معنی جاری شدنِ اشکی که نشانه عشق و سوزِ دل است بیانگرِ ریشه نگاهِ انسان می باشد که از الست نگاه از دریچه چشمِ خداوند به جهان بوده  اما پس از خروج از دایره و خطِ سبزِ زندگی، نگاهش به جهان بر حسبِ ذهن و جسم تغییر کرده است.

چون گُل و مِی دمی از پرده برون آی و درآ 

که دگر باره ملاقات نه پیدا باشد

برون آی یعنی بیرون آمده و باز شو، درآمدن یعنی وارد شدن و جاری شدن در درون، مخاطب عشق یا جانِ اصلیِ انسان یا همان گوهرِ یک دانه است و حافظ از وی می خواهد حال که سوزِ دلِ عاشق در قالبِ روان شدنِ اشک‌هایش عینیت پیدا نموده است، او نیز همچون گُلی از پرده بیرون آمده و باز شود تا زیبایی و عطرِش جهان را فراگیرد، و همچون مِی و شرابی ناب درونِ عاشق در آمده  و جاری شود تا او مست شده و  نسبت به هر چیزِ بیرونی عقلِ خود را از دست بدهد، در مصراع دوم از آن گوهرِ یک دانه می خواهد حال که تمامیِ شرایط برایِ چنین حضور و ملاقاتی مهیا شده و او نیز اشتیاق دارد برای تماشا پس‌هرچه زودتر کار را به انجام رسانَد زیرا پیدا و معلوم نیست که بارِ دیگر امکانِ چنین ملاقاتی فراهم شود. 

ظلِّ ممدودِ خَمِ زلفِ توأم بر سر باد

کاندر این سایه قرارِ دلِ شیدا باشد

ظِلِّ ممدود اشاره ای ست به آیه چهل و پنجم از سوره فرقان که از دیرباز مورد توجه مفسران قرآن بوده است ، آیه به گسترده شدنِ سایه خداوند پرداخته و می فرماید اگر او می خواست سایه را متوقف می نمود اما مشیتش  بر بسطِ آن بوده و خورشید را دلیل و راهنمایِ آن قرار داده است، پس حافظ در ادامه بیتِ قبل می فرماید پس از آنکه اصلِ خداییِ انسان از پسِ پرده بیرون آمد و جلوه نمود و دلِ عاشق به عشق زنده شد، سایه خداوند را به عیان خواهد دید که بر سرش سایه گسترده است ، سایه ای که دم به دم در حالِ گسترش و حرکت بوده او را بسویِ آن یگانه خورشیدِ عالم راهنمایی می کند، حافظ ضمنِ بیانِ تفسیرِ خود از آیه، سایه را سایهَ خمِ زلفِ حضرتِ معشوق می‌نامد، زلف که نمادِ کثرت در جهانِ فُرم است و کُلِ هستی و شعورِ هستی را شامل می گردد خَمیده است،‌ یعنی جهانی که در برابرِ خداوند و در برابرِ انسانی که به عشق زنده شده باشد تسلیمِ محض است و حافظ از خداوند می خواهد تا سایه این زلف را بر سرش مُستدام دارد، در مصراع دوم ادامه میدهد ضلِّ این سایه است که دلِ شیدا و بی قرارِ انسانِ عاشق به آرامش و قرار می رسد زیرا خداوند را در جزء جزءِ اجزایِ هستی تشخیص می دهد و با نظر بر اجسام و گل و گیاه و دیگر جانداران  و از همه مهمتر نگاه بر انسانها  و همسر و فرزندانِ خود جلوه خداوند را نه به لفظ، بلکه آشکارا در آنان می‌بیند و با همین چشم به جهان نگریسته و با دیگران ارتباط برقرار می کند، پس این تبدیل از دیدنِ اجسام به دیدنِ ذاتِ هستی ست که قرار و امنیتِ خاطر را برای وی به ارمغان آورده ،  او را در همین جهان نیز به سعادتمندی می رساند.

چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری

سرگردانی صفتِ نرگسِ رعنا باشد

حافظ  می‌فرماید اما حتی با چنین بینش و جهان بینی که ذکر شد و بنظر خیلی ایده‌آل می آید باز هم نرگس و چشمِ حضرتِ معشوق که رعنا و بلند مرتبه است سرگران یا به بیانِ امروزی سرسنگین است و این سرسنگینی صفتِ جهان بینی بلند مرتبه رعنایی چون اوست، پس این چشم به حافظ یا انسانی که به بینشِ ذکر شده در بیتِ قبل و قرار و آرامشِ حاصل از آن رسیده است از نازی که دارد میل نمی کند و رویِ خوش نشان نمی دهد، زیرا آن چشمِ رعنا و بلند نظر توقع دارد سایه اش عاشق را به سویِ دلیل و راهنما که خورشید است برساند تا در او درآمیخته و با حضرتش یکی شود و به وصالش برسد، یعنی با اینکه قرار و آرامش زیرِ سایه و ظِلِّ ممدودش بسیار خوب است اما منظورِ غاییِ حضورِ انسان در این جهان نیست، بلکه منظورِ نهایی درآمیختن و تبدیل شدنِ انسانِ عاشق به خورشید می باشد که رسیدن به وحدت و یکی شدن با خداوند است.مولانا می‌فرماید:

آفتابی در یکی ذره نهان/ ناگهان آن ذره بگشاید دهان 

ذره  ذره گردد افلاک و زمین/ پیشِ آن خورشید چون جست از کمین 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۱۴ روز قبل، جمعه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۴:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶:

به حسن و خُلق و وفا کس به یارِ ما نرسد

تو را در این سخن انکارِ ما نرسد

کاملأ آشکار است با غزلی عارفانه روبرو هستیم و منظورِ از یار، همان جانی ست که پرتو و امتدادِ خداوند است در همه ما انسانها، پس حافظ در همین ابتدایِ غزل سه ویژگیِ بنیادینِ  یعنی زیبایی، حُسنِ خُلق و وفاداریِ او را بیان می کند که هیچ کس و یا چیزی در جهان به این یار نمی رسد، و در مصراع دوم این سخن را انکار ناپذیر توصیف می کند ، یعنی اینکه سخنی اغراق آمیز نیست و اگر این یار زمینی باشد هر شخصِ دیگر نیز می تواند این ادعا را انکار کرده و بگوید خیر، یارِ او هم زیباتر و هم وفادارترین و خوش خُلق ترین است، پس‌وقتی جایِ هیچ انکاری نیست و همگان به این برتری صحه می گذارند، این یار همان زیبایِ اصلِ خدایی انسان می‌باشد که حافظ ضمیرِ جمع را در باره اش بکار می‌بَرَد.

اگرچه حُسن فروشان به جلوه آمدند 

کسی به حُسن و ملاحت به یارِ ما نرسد

حُسن فروشان چیزها یا اشخاصی هستند که در این جهان جلوه گری می کنند ، از ویلا و اتومبیل لوکس و جواهرات گرفته تا زیبارویانِ این جهان و همسر و فرزندان، حافظ می‌فرماید هیچ کس و هیچ چیزی به آن زیبایی و ملاحتِ نمکین یا لطافتِ یار و جانِ  اصلیِ ما انسانها نمی رسد، چیزها و اشخاص مدتی جلوه‌گری می کنند و بزودی ملاحتِ خود را از دست می دهند اما زیبایی و لطافتِ یار و اصلِ انسان پایدار و ابدی ست.

به حقِ صحبتِ دیرین که هیچ محرمِ راز 

به یارِ یک جهت ِ حق گزارِ ما نرسد

حافظ برای برطرف شدنِ شائبه و پندارِ یار و معشوقِ این جهانی از استعاره یار می فرماید او دیرینه و قدیم است که از دیرباز و هنگامِ الست یار و همنشینِ انسان می‌باشد، پس‌به حقِ این صحبت و همنشینیِ دیرینه که هیچ محرمِ رازی در این جهان از لحاظِ رازداری نیز به یاری که فقط جهتِ عاشقی را می شناسد نمی رسد، یک جهت یعنی این یار و همراهِ دیرینه انسان از شش جهت در جهانِِ اجسام فارغ بوده و فقط به یک جهت یعنی سمت و سویِ عاشقی واکنشِ مثبت نشان می دهد، و حق را حرکت در همین یک جهت می داند، حق گزار یعنی بپادارنده و تشخیص دهنده حقیقت که همان عاشقی ست . 

هزار نقش برآید ز کِلکِ صُنع و یکی 

به دلپذیریِ نقشِ نگارِ ما نرسد

کِلکِ صُنع یا قلمِ آفرینشِ خداوند هر لحظه در کارِ آفریدن و نقش زدن در صفحه گیتی ست، دلپذیر بودن در مصراع دوم یعنی دلِ انسان بواسطه اینکه از جنس عشق است فقط همان نقشی را می پذیرد که از جنسِ خود باشد و آن همان یار یا نگاری ست که نقشی از خودِ نقاش است، حافظ می‌فرماید هیچ آفریده و صُنعی در جهان نیست که دلِ انسان به تمامیت پذیرایِ آن باشد به نحوی که نه تکراری و ملال آور شود و نه رازِ انسان را فاش کند، او ملیح است و لطیف و زیبا رو و وفادار به انسان و خُلقی خوش دارد یعنی  بدونِ کینه ورزی با کمترین اشاره و طلب بسویِ انسان باز می‌گردد.

هزار نقد به بازارِ کائنات آرند

یکی به سکه صاحب عیارِ ما نرسد

نقد یعنی سرمایه و چیزهایِ ارزشمندی همچون طلا ، بازارِ کائنات یعنی سرایِ آخرت یا جهانِ معنا و حافظ می‌فرماید در آن جهان که انسانها به دیدارِ سلطانِ دو عالم می روند هرکسی نقدی را به عنوانِ ارمغان و ره آوردِ سفرِ خود به جهانِ مادی برای پادشاه می‌برد، برخی خدماتِ خود به سایرِ انسانها را پیشکش می کنند و عده ای نیز عبادات خود را و شاید خیرینِ راستینی هم بخشش های خود را و گروهی هم تربیتِ فرزندانِ نیک و مفید به حالِ مردم را به عنوانِ ره آوردِ سفر تقدیم میکنند که همگی خوب و سکه هایی صاحب عیار هستند و در این بازار توقعِ پاداش از سلطان دارند، اما حافظ می‌فرماید از هزاران هزار اینچنین هدایایی که به حضورش تقدیم می کنند، حتی یکی از آنها به سکه تمام عیاری که حافظ و انسانهای عاشق با خود دارند  نمی رسد و آن سکه همان یار و نگارِ زیبا رویی ست که وصف شد، یعنی فقط انسانی نقد و ارمغانش در بازارِ کائنات موردِ توجه و پذیرشِ سلطان قرار گرفته و خریدارش می شود که در این جهان به وصلِ یار رسیده و دلش به عشق زنده شده باشد.

دریغ قافله عمر کان چنان رفتند

که گَردشان به هوایِ دیارِ ما نرسد 

قافله عمر همان ساعتها، روزها، هفته ها، ماه ها و سالها هستند که پی در پی و آنچنان با سرعت می‌گذرند و حافظ دریغ و افسوس می خورد که انسان در غفلت بسر می برد زیرا به همین سرعت آن یار و نگارِ زیبا روی و آن سکه طلایِ ناب نیز از انسان دور و دورتر می گردند تا آنجا که گردی که از عبورِ این قافله بر می خیزد به دیار و سرزمین‌ِ آرزوهایِ انسان برای وصالِ یار و زنده شدن به اصلِ زیبا رویِ خود نمی‌ رسد، و در نتیجه با پایان یافتنِ عمر دستش به آن سکه تمام عیار نمی رسد .

دلا ز رنجِ حسودان مرنج و واثق باش

که بد به خاطرِ امیدوارِ ما نرسد

حسودان انسانهایی هستند که نه تنها خود به آن یار و سکه تمام عیار دست نیافته اند، بلکه اگر ببینند دیگری همچون حافظ به آن دست یافته و دلش به عشق زنده شده است نیز حسادت کرده و رنج می‌برند ، پس‌حافظ می‌فرماید وثوق و اطمینان خاطر داشته باش کاین آیه هایِ یأسی که حسود می خواند تا تو را از کوشش در راهِ بازگشتِ یار و معنویت باز دارد بیهوده است و زندگی در کار است که این بدخواهی به ضمیرِ امیدوارِ عاشقان آسیبی نرساند.

چنان بِزی که اگر خاکِ ره شوی، کس را

غبارِ خاطری از رهگذارِ ما نرسد

خاکِ ره شدن کنایه ای ست از پیمودنِ راهِ عاشقی،‌ و "کس" همان حسودِ بیتِ پیشین است ، پس‌ حافظ در ادامه بیتِ قبل و به منظورِ جلوگیری از حسادتِ حسودان که موجبِ رنج و نا امیدی از ادامه راهِ عاشقی می‌گردند، توصیه می کند که سالک آنچنان در طیِ طریقِ به عشق زنده شود که در این رهگذر و از راه گذشتنِ عاشقان، غبارهایِ ذهنی کس را نرسد ، یعنی سالکان و عاشقان آنچنان پنهانی و به آهستگی طیِ طریق کنند که حسودان متوجه سفرِ معنویِ آنان نگردند و به اینصورت از گزند و رنجِ آنها در امان باشند.

بسوخت حافظ و ترسم که شرحِ قصه او 

به سمعِ پادشهِ کامگارِ ما نرسد

حافظ از حسادتِ حسودان سوخت و نه تنها از آنان رنج کشید، بلکه از سویِ زهد فروشانی که از درکِ مفاهیمِ عرفانی عاجز بودند  و او را فاسق و شراب خوار می نامیدند نیز آزارها دید اما در راه نماند و طریقتِ عشق را ادامه داد اما از این می ترسد که حقیقتِ قصه غصه او را به پادشاهی که کامکار است شرح ندهند و البته که خداوند به شرح ِ حالِ او واقف است و درواقع حافظ می ترسد آنگونه که حسودان و زاهدانِ دورانِ او قصه و حالِ حافظ را بنا بر رایِ خود شرح می دادند، نسلهایِ بعد از او و آیندگان نیز همان جور و جفا  و رنج ها را بر او روا دارند.

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۱۶ روز قبل، پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۰:۳۴ در پاسخ به هانی اسدی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴:

درود و سپاس هانی گرامی 

سعدی نگفته است خدمت به خلق، بلکه از ابیاتِ پس از این بیت که به ورود در طریقتِ عاشقی نه به دَم و لفظ، بلکه با عمل می‌پردازد کاملا بر می آید که منظور خدمتِ خلق و فرد به خویشتن در کارِ معنوی و عرفَ نفسه  است که موجبِ رشد و تعالیِ او می گردد و البته می‌تواند به نوعی غیر مستقیم خدمت به دیگران نیز محسوب گردد زیرا همه ما انسانها از یکدیگر تاثیر می گیریم، خدمتِِ مادی به خلق اگر وظیفه باشد که هیچ ، اما اگر لطف باشد کاری ست خوب و قابلِ تقدیر اما فضیلتی برایِ خادم به همراه نخواهد داشت زیرا نه عبادت است و نه طیِ طریق ، صوفیان که بقولِ مولانا از هزاران نفر یکی شان صوفیِ حقیقی ست و همواره به تن پروری شهره بودند و حافظ  بارها از آنان تبری می‌جوید نیز اگر چنین کرده باشند خطاست و بهره کشی و استثمارِ تازه واردان . علاوه بر امورِ معرفتی، در امورِ مادی نیز خدمت به خود مقدم است بر خدمت به دیگران همانگونه که در هواپیما و در شرایطِ اضطراری نیز توصیه مهماندار همین است. با تشکر از شما

 

برگ بی برگی در ‫۱۷ روز قبل، سه‌شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۳:۲۲ در پاسخ به رضا تبار دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸:

درود بر  شما ، عالی و مختصر و مفید

 

برگ بی برگی در ‫۱۷ روز قبل، سه‌شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۲:۵۳ در پاسخ به قطره … دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸:

درود بر شما ، امید که قطره وجودمان به دریایِ بینهایتِ یکتایی پیوسته، با آن یگانه درآمیخته و به وحدت برسد.

 

برگ بی برگی در ‫۲۲ روز قبل، پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۵:۳۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳:

سحر چون خسروِ خاور عَلَم بر کوهساران زد

به دستِ مرحمت یارم درِ امیدواران زد

سحر نوید بخشِ صبح است و نور و روشنایی، خسروِ خاور یا خورشید نمادِ خداوند است و کوهساران نمادِ جهانِ جسم و ماده، پس‌حافظ با بهره گیری از چنین نمادهایی می فرماید پس از صدها هزار سال که جهان در تاریکی و شب روزگاران را سپری می نمود اکنون اراده آن یگانه خورشید جهان بر تابیدن به این جهان قرار گرفت پس با امرِ اهبطو بوسیله آدم علمِ خود را بر کوهساران و جهانِ فُرم برافراشت تا نورِ خود را در گیتی بسط دهد، تا پیش از این جهان از خرد و هشیاری جسمی برخوردار بود و خداوند در اجسام، نباتات و حیوانات جلوه داشت اما جهان نیازمند نور و هُشیاریِ دیگری بود تا خداوند در صفات نیز علمِ خود را برافرازد و حافظ در غزلِ پیشین گفت که این کار تنها از عهده آدم بر می آید، در مصراع دوم امیدواران انسانهایی هستند که با حضور در این جهان امیدوار شدند تا  اراده و خواستِ آن خسرو و پادشاه جهان را برآورده کنند و همه انسان‌هااز چنین قابلیتی برخوردار هستند که امیدوار باشند، پس دستِ مرحمت و عنایتِ حضرتش درِ چنین انسانهایی همچون پیامبران، حافظ و بزرگانِ دیگر را می زند تا با همتِ والای خود یار و یاورِ خورشید گشته و نور را برای همه باشندگانِ جهان به ارمغان آورند و حافظ آن خسرو را نیز  یار و یاورِ امیدواران  در این امرِ مهم می نامد .

چو پیشِ صبح روشن شد که حالِ مهرِ گردون چیست

بر آمد خنده ای خوش، بر غرورِ کامگاران  زد

مهرِ گردون نیز همان خورشید، خسروِ خاور یا زندگی و خداوند است، پس‌ حافظ ادامه می دهد وقتی که اولین انسان منظور از حضورِ خود در جهان را درک نمود که گمان می رود ابراهیمِ خلیل باشد و بوسیله او صبح دمید و جهان غرقِ نور شد، پس‌ حال یا منظورِ مهرِ گردون یا خداوند از برافراشتنِ عََلَمِ خود بر کوهساران و جهانِ اجسام معلوم شد ، در مصراع دوم کامگاران همان فرشتگانی هستند که پیوسته در حضور و در جوارِ خداوند بوده و دنیا به کامشان است و با غرور خود خلقتِ انسان را بیهوده و کاری عبث می‌پنداشتند و بر خداوند برای چنین خلقِ جدیدی خُرده گرفتند و اگر بر انسان سجده کردند نیز بنا بر امرِ خداوند بود و اگر از خود اختیاری داشتند چه بسا همچون ابلیس از این کار سر باز می زدند، اما اکنون با روشن شدنِ اولین چراغ در جهانِ اجسام، زندگی خنده ای خوش سر داده و طعنه بر کامگاران  می زند که هان ببینید آنچه را که از رازِ  آن آگاه نبودید.

نگارم دوش در مجلس به عزمِ رقص چون برخاست

گره بگشود از ابرو  و بر دلهایِ یاران زد

نگار یعنی نقشی که از خداوند در انسان است یا جانی که ادامه جانان است و هزاران سال در  انتظارِ چنین لحظه ای بسر می برد تا اولین انسان چراغِ ایزدی را در جهان بر افروزد، پس اکنون با رسیدنِ اولین انسان به حضور گره از ابرو گشاده و شادمانانه به عزمِ رقص و پایکوبی از جای بر می خیزد و این گره را که از ابروانِ خود باز نموده است بر دلِ یاران و دیگر انسانها می زند تا آنان نیز عاشق شده و یارِ خسروِ خاور و مهرِ گردون شده، در جهان نور افشانی کنند. 

من از رنگِ صَلاح آن دم به خونِ دل بشستم دست

که چشمِ باده پیمایش صَلا بر هوشیاران زد

صلاح در اینجا یعنی مصلحت اندیشی و رنگِ صلاح ترکیبی ست نزدیک به رنگِ ریا، چشمِ باده پیما یعنی چشمِ نظرِ نگار یا جانِ اصلی انسان که باده و شراب را پیمایش می کند و در پیمانه می ریزد، صلا یعنی ندایی که انسان را فرا می خواند برای دریافتِ جامِ باده، هوشیاران اغلبِ ما انسانها هستیم که هوشیاریِ جسمی داشته و با چسبیدنِ به جهانِ فُرم هوشیارانه به تعلقاتِ دنیوی و اعتبارات ذهنیِ خود می افزاییم و منظورِ اصلی حضور در این جهان را فراموش کرده ایم، پس‌حافظ می‌فرماید وقتی چشمِ زندگی باده را در پیمانه ریخته و بانگِ صلا بر هوشیاران زد او دانست که باید از رنگِ مصلحت اندیشی و ریا کاری دست شسته و حقیقتن تصمیم بگیرد باده عشق را بنوشد تا از این هوشیاری رها و مستِ لایعقل به عشق زنده گردد، و البته که به این سادگی ها نیست و خونِ دلها باید خورد تا موفقیتی در دست شستن از این صلاح بدست آورد، انسان هوشیار و عاقل می‌ترسد از او کم شود، پس با مصلحت اندیشی هرگونه خدشه ای را به این هوشیاری و داشته هایِ ذهنیِ خود بر نمی تابد ، بزرگانی همچون حافظ با شنیدنِ بانگِ رسا و با صلابتِ صلا می دانند که زندگی بسیار جدی ست، پس‌ بلادرنگ پیمانه را از دستِ زندگی می ستانند و خالصانه می خواهند که مست شده و از این هوشیاری و عقلِ جسمانی که مانعی ست بزرگ برایِ منظور اصلی زندگی و عَلَمِ  خسرو در این جهان، رها گردند.

کدام آهن دلش آموخت این آیینِ عیّآری

کز اول چون برون آمد رهِ شب زنده داران زد

انسانهایی که می ترسند و مصلحت نمی دانند جام و پیمانه شراب را از دستِ نگار بستانند واز هوشیاریِ جسمیِ خود آزاد شوند درواقع می خواهند در شبِ ذهن بیدار بمانند اما نمی دانند که این نگارِ زیبا روی همان ابتدا که آهنگِ رقص و شادی نمود راهِ شب زنده داران را عیّارانه خواهد زد، حافظ می‌فرماید خداوند یا زندگی که در عینِ عطوفت و مهربانی بسیار آهنین دل است این شیوه عیّاری را به او آموخته است تا انسان از هر سوی و جهتی که می رود راه را بر او بسته و داشته هایِ ذهنی و مادیِ او را بدون هیچگونه ترحمی برُباید، پول و ثروت،  مقام و منصب،  شهرت و اعتبارهای علمی، اعتقادی و سیاسی، آبروهایِ خودساخته ذهنی و حتی همسر و فرزندان از جمله داشته ها و تعلقاتی  ست که آن نگارِ زیبا رو عیّارانه یک به یک از انسانِ شب زنده دار می رُباید تا او سرانجام بوسیله دردهایِ ناشی از این عیّاری ندایِ صلا را بشنود ، پیمانه را از دستِ آن نگار ستانده و از تاریکی و جهالت بیرون بیاید و تسلیمِ نور گردد.

خیالِ شهسواری پخت و شُد ناگه دلِ مسکین

خداوندا نگه دارش که بر قلبِ سواران زد

خیالِ شهسواری پخت یعنی تدبیرِ آن خسروِ خاور یا پادشاهِ جهان کارگر افتاد و حداقل برای انسانهایی چون حافظ خوب جواب داد و دلِ او فقیر و مسکین یا محتاج شد به اصلِ خود، یعنی دانست که هر چیزِ بیرونی را که در دل قرار داده است باید رها کند و چنین دلی به یکباره از دست شد یعنی عاشق شد ، در مصراع  دوم حافظ از خداوند می خواهد حال که جانِ اصلی انسان یا آن نگارِ عیّار اینچنین کارِ خود را به نحوِ احسن انجام می دهد و بر قلبِ سواران یا لشگرِ هم هویت شدگی ها و دلبستگی های انسان می زند ، پس‌او و این شیوه عیّاری را حفظ کند .

در آب و رنگِ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم

چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد

 بیت با بیتِ بعد موقوف المعانی ست پس‌ حافظ در شرح حالِ خرقه پوشانی که با باورهای خود هم هویت و در واقع مذهب پرست شده اند می فرماید اما این تدبیر و خیالِ شهسواری برای آنان کارگر نیفتاده است هرچند که این گروه خون دلها خوردند و جان کندند و کتاب‌ها نوشتند تا نقش و تصویری ذهنی از خداوند را بدست آوردند، این نقش برای خودِ ایشان تحولی ایجاد ننمود، اما برایِ دیگران و مخاطبانی که عاری از رنگِ صلاح و جان سپاران بودند، یعنی حقیقتن جانِ خویشتنِ ذهنی را قربانی نمودند موثر واقع شد و آنان در زمره اول پیشگامان قرار گرفتند اما خرقه پوشان، خود از راه باز ماندند، گفته اند که حافظ در آغاز جوانی در مکتبِ چنین پشمینه پوشانی به تحصیلِ علوم دینی پرداخت اما هرگز زندانیِ باور و اعتقاداتِ آنان نشد، از علومِ قرآنی که برای کسبِ معرفت مفید بود بهره برد و خرافات و اعتقاداتِ بی پایه و اساس آنان را بدور افکند و بدین ترتیب در زمره جان سپاران در آمد و از آنان پیشی گرفت.

منش با خرقه پشمین کجا اندر کمند آرم 

زره مویی که مژگانش رهِ خنجرگزاران زد

زره موی کنایه ای ست از حضرت دوست است که انسانِ عاشق می تواند با او به وحدت رسیده و یکی گردد اما بازهم زرهی مستحکم به اندازه و ضخامتِ سرِ مویی مانعِ رسیدنِ عاشق به ذاتِ حضرتش می‌باشد، پشمینه پوشان فرقه ای از صوفیان بودند که خرقه ای پشمی می‌پوشیدند تا از ضُمختیِ پشم بدنشان زخم خورده و رنج ببرند چنانچه گویی با نوکِ خنجر بر خود زخم می‌زنند و به گمانشان با زخم و رنجی که بر خود وارد می کنند گناهِ آدم بخشیده و به خداوند نزدیک یا به بهشت باز می گردند، حافظ در مصراع دوم  آن پشمینه پوشان را خنجر گزاران نامیده است تا دقیقآ این گروه را از صوفیانِ حقیقی که بقولِ مولانا" از هزاران یکی زان صوفیند " تفکیک کند، گُزار به معنیِ نیشتری آمده است که در حجامت بکار می رود و بوسیله آن بر بدن و پشتِ بیمار زخم می زنند ، و حافظ معتقد است خداوند راهِ این پشمینه پوشانِ خنجرگزار را می زند ، یعنی این تفکر را برنمی تابد و وقعی به این قبیل کارها نمی گذارد، پس خود را مثال زده می فرماید انسان با اینچنین تفکراتِ خرافی که در همه مذاهب و مکاتب نیز وجود دارند کجا می تواند به حضرتِ حق متصل گردد و او را با چنین کمند و ابزارهایی صید کند ، آنان حتی اگر تمامِ عمر یا حق یا حق بگویند ذره ای در آن زرهِِ به اندازه مو نفوذ نخواهند کرد، به گمانم در روزگارِ حافظ قمه زنی رایج نبوده است وگرنه شاید او به گونه ای دیگر این بیت را می سرود تا برای ما ملموس تر باشد.

نظر بر قرعه توفیق و یُمنِ دولتِ شاه است

بده کامِ دلِ حافظ که فالِ بختِ یاران زد

نظر در اینجا موردِ نظر بودن است و توفیق یعنی کامیابی و رسیدنِ به مقصود، پس حافظ منظور از سرودنِ چنین غزلِ عارفانه و زیبایی را بیانِ قرعه و شانسی برای انسان عنوان می کند که با هبوط و برافراشتنِ عَلَمِ خسروِ شرق در این جهانِ مادی برای او فراهم شده است تا یُمن یا خیر و برکتی که موجب دولت و سعادتمندیِ شاهانه است نصیبِ او ( انسان ) گردد، توفیقی که شرفِ دستیابیِ به آن قرعه و قسمتِ انسان گردید و دیگر باشندگانِ عالمِ غیب از آن محروم شدند،در مصراع دوم فالی که حافظ می زند، فالِ نیک است که به نیتِ بخت و سعادتمندیِ یاران می‌زند، فالِ نیک زدن یعنی نفسش خیر است و انشالله که همه خیر و برکات و سعادتمندیِ ذکر شده نصیبِ یاران گردد پس در ازای آن از حضرت دوست می خواهد تا کامِ او را که وصل است و زنده شدن به عشق برآورده کند، منظور از یاران می تواند همه انسانهای این کره خاکی بصورتِ بالقوه باشد که می توانند با دست شستن از صلاح با خون دل، آن را به فعل درآورده و یار و همراهِ حافظ گردند. این بیتِ تخلص غزل است و غزل در اینجا پایان می یابد اما حافظ با رندی و زیرکی چند بیت دیگر پس از آن سروده است تا حاکمانی که معنایِ این ابیات را درک نمی کنند کُلِ غزل را در مدحِ خود پندارند و به این ترتیب از  لذتی واهی و لحظه ای برخوردار شوند و حافظ نیز به مقصودِ مورد نظر خود یعنی دستیابی به مجالس و امکاناتِ فرهنگی که در اختیارِ حُکامِ وقت بود برسد.

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۲۵ روز قبل، سه‌شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۳۸ در پاسخ به m.q دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶:

با درود و سپاس فراوان، بدونِ شک شعر و شرابِ حافظ برای همه انسان‌ها ست ( نه فقط متخصصین ) و چه خوب که در اوج جوانی با حافظ مأنوس شده اید ، به میخانه اش خوش آمدید.

 

برگ بی برگی در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۲:۵۷ در پاسخ به علیرضا دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۱:

درود، فیض یعنی بخشش،‌فراوانی، کوثر و آبِ روان یا همان شعر و شرابِ حافظ که همه از جانب اوست،‌ پس‌گوارایِ وجودتان باد

 

برگ بی برگی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۶:۱۰ در پاسخ به Hadi Golestani دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲:

درود بر شما، لذتِ شعر و شرابِ حافظ است که گوارایِ شما و همه ما باد 

 

برگ بی برگی در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۵:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷:

نسیمِ بادِ صبا دوشم آگهی آورد

که روزِ محنت و غم رو به کوتهی آورد

دوش در ادبیات عارفانه یعنی همین لحظه که انسان فارغ از زمان و مکان آهنگِ بازگشت به اصل خود را نموده و عاشق می شود، با جوانه زدنِ عشق در دلِ انسان است که نسیمِ بادِ صبا پیغام‌های زندگی بخش را از جانبِ خداوند به آگاهیِ انسانِ عاشق رسانیده و مژده می دهد که روزگارِ طولانی و دورانِ غم و محنت کوتاه شده و رو به پایان است ، انسان که از جنسِ عالم غیب و معناست در ابتدا و در بدوِ ورود به این جهان و بمنظور بقا در جهانِ مادی نیازمند تنیدنِ خویشی ذهنی بر رویِ خویشِ اصلی ست تا امورِ دنیوی و جسمانیِ خود را به سامان کند اما طولانی شدنِ گرفتاری در ذهن و دیدنِ جهان بر حسبِ اجسام  موجبِ ایجادِ محنت و غم برای انسان می شود که بعضا تا پایان عمر، وی را رها نمی کند، پس‌حافظ راهِ رهایی از این غم و محنت هایِ بی پایان را عاشق شدن انسان به اصلِ حور صفتِ خود می داند .

به مطربانِ صبوحی دهیم جامه چاک

بدین نوید که بادِ سحرگهی آورد

صبوحی یعنی شرابِ صبحگاهی و کنایه ای ست از اولین جامِ شرابی که توسطِ باشندگانِ عالم معنا یا بزرگان و عارفان که کارشان طرب انگیزی ست به عاشقان ارائه می گردد تا روزهای غم و محنت را هر روز کوتاه تر و بلکه به پایان رسانده، شادی را جایگزینِ آن دردها کنند، جامه چاک کردن یعنی پوست انداختن و رها شدن از پیله خویشتنِ توهمی و ذهنی که انسان در بدو ورود به این جهان قرار بوده است فقط برای چند سالی در آن به سر برده و سپس مانند پروانه ها از آن پیله خود را آزاد و پرواز را تجربه کند اما به درازا کشیدنِ خروج از آن جامه و پیله ای که دلبسته اجسام و توهمات ذهنی شده، موجبِ محنت و غمهای بیشمار گردیده است، پس‌حافظ در ادامه بیت قبل می‌فرماید بنا بر آگاهی که آن نسیمِ سحرگاهی داده و نویدِ جایگزینیِ شادی را با غم و درد های انسان می دهد، انسانهای ِ عاشق آن جامه یا پوسته و پیله ذهنی و توهمی را چاک می دهند تا جانِ عُریانِ خالص یا خویشِ اصلی را به عرفا و یا عالمِ معنا عرضه کنند.

بیا بیا که تو حورِ بهشت را رضوان

در این جهان ز برایِ دلِِ رهی آورد

پس‌ از این جامه دریدن و خروج از پیله جسمانی و ذهنی ست که انسان جانِ اصلیِ خود را به خود و عالمِ غیب می نمایاند و درواقع تایید می کند که جنسِ اصلی او نیز از جنسِ عشق و عالمِ الست است و نه این جامه یا پیله ، آنگاه فرشته مراقبِ بهشت، حورِ بهشت را که نمادِ زیباییِ خداوند است برایِ چنین عاشقی که دل در ره دارد در همین جهان به همراه می آورد تا با جانِ عاشق یکی شده و او را هرچه زیباتر کند، بیا بیا تاکیدی ست بر اشتیاقِ عاشق برای پیوستنِ حوری که نمادِ زیبایی ست به او تا همچون خداوند زیبا شود. حافظ در این بیت حورِ بهشت را نیز برای ما معنی می کند تا از ذهن و توهمات ذهنی بیرون آمده و تمثیلِ حورالعین بهشتی را جدایِ از خویش و جانِ اصلیِ خود و در جهانی دیگر تصور و جستجو نکنیم.

همی رویم به شیراز با عنایتِ بخت

زهی رفیق که بختم به همرهی آورد

همانطور که مولانا در آثارِ معنویِ خود تبریز را نمادِ باز شدنِ آسمانِ درونیِ انسان و عالمِ یکتایی معرفی می کند، حافظ نیز در چندین غزل و از جمله در این بیت شیرازِ سرسبز و خرم را نمادی برای آسمانِ یکتایی یا فضایِ باز درون بیان نموده است ، بخت در مصراع اول دارایِ ایهام است که معنیِ نزدیکِ آن همان شانس و اقبال و معنیِ دیگرش قضا و کن فکانِ الهی یاهمه رخدادهایی هستند که بصورتِ اتفاقی اتفاق نمی افتند، حافظ می‌فرماید ضمنِ آنکه فرشته رحمتِ الهی توسطِ خرمنِ ماه و بزرگی ، حور یا اصلِ زیبا رویِ انسانِ دل در گروِ راه و طریقت را به او بازگردانده و ملحق می‌کند، عاشق با خداوند یا زندگی به یگانگی رسیده ، به شیراز یا آسمانِ بینهایت یکتایی وارد و به شرحِ صدر می پردازد ، در مصراع دوم رفیق نیز می تواند بزرگ و یا عارفی باشد که رفیقِ راه و مرشد و راهنمایِ عاشقِ دلِ رهی ست که نیکبختیِ و سعادتمندی را برایِ عاشقِ دل از دست داده به ارمغان آورده است و حافظ لفظِ زهی یا مرحبا را در باره او بکار می برد که در کارِ خود استاد است .

به جبرِ خاطرِ ما کوش کاین کلاهِ نمد

بسا شکست که با افسرِ شهی آورد

جبر در اینجا علاوه بر معنایِ معمولِ خود به معنیِ درهم شکستن هم آمده است و خاطر یعنی ذهن که حافظ آن را به کلاهی نمدی و بی ارزش تشبیه نموده و با ضمیرِ ما به خود و همه انسانها توصیه می کند تا این خاطر و کلاهِ نمدیِ ذهن را درهم شکسته و از آن خارج شود زیرا چه بسیار افسر یا  تاجِ پادشاهی را که همین خاطر و ذهن شکسته و فرصت هایِ بیشمار برای بازگشتِ انسان به جایگاهِ اصلیِ خود یعنی جانشینیِ آن یگانه پادشاه عالمِ امکان در این جهان را از دست داده است، حافظ و دیگر بزرگان، بزرگترین دشمن و مانع برای رسیدنِ انسان به اصلِ خدایی و درآغوش گرفتنِ حورِ زیبارویِ خود را همین کلاهِ نمدی و خویشتنِ ذهنی می دانند و حافظ می فرماید جبر است و چاره ای نیست بجز جبر یا شکستنِ این ذهنیت و خاطرِ که با دیدِ توهمی جهان را جسم می بیند و از خاطرهایی مانند پول و آبرو یا اعتبارهای ذهنی دیگر  طلبِ سعادتمندی می کند..

چه ناله ها که رسید از دلم به خرمنِ ماه

چو یادِ عارضِ آن ماهِ خرگهی آورد

خرمنِ ماه در نجوم هاله نوری را گویند که در اطرافِ ماه شکل می گیرد و گاه کنایه ای ست از رخسارِ زیبایِ معشوق اما بنظر میرسد در اینجا اشاره ای باشد به بزرگان و عاشقانی که دلهاشان به عشق زنده شده و پرتوی از نورِ آن ماه شده، راهنمایِ دیگر پویندگانِ راهِ عاشقی می گردند، پس‌حافظ یا عاشقی که کلاهِ نمدی و خاطرِ خود را که فقط در چند سالِ اولِ زندگی ارزش دارند را درهم می شکند تا افسر و تاجِ پادشاهیِ خود را بازپس گرفته و به شیراز یا فضایِ عدم وارد شود دردِ عشق و غمِ فراق او را در بر گرفته و هر لحظه برای رسیدنِ به مطلوبِ خود بی تابی نموده و ناله ها سر می دهد، ناله هایی که از دلِ عاشق برخاسته و به خرمنِ ماه می‌رسد، در مصراع دوم خرگاه یعنی خیمه گاه و در اینجا کنایه ای ست از آستان و درگاهِ کبریایی آن یگانه ماهِ زیبا رویِ عالم هستی و حافظ می‌فرماید آن ناله هایی که از غمِ عشق افلاک را در نوردیدند به این دلیل است که هاله های گرداگردِ ماه یا بزرگانی چون حافظ و عطار و مولانا ، زیباییِ شگفت انگیزِ آن ماه را برای عُشاق و پویندگانِ راهش در قالبِ ابیات و غزلهایِ ناب یادآوری و بیان می‌ کنند، یاد می آورند یعنی هنگامی که انسان در الست با خداوند پیمان بست آن ماه را می‌بیند اما بدلیلِ آن خاطر و کلاهِ نمدی ست که اکنون آن رخسار زیبا را فراموش کرده و کارِ بزرگان به یاد آوردنِ آن ماهِ زیبا رویِ خرگاهی به همه انسانها ست.

رساند رایتِ منصور بر فلک حافظ

که التجا به جنابِ شهنشهی آورد

التجا یعنی متوسل شدن و پناه آوردن، جنابِ شهنشهی یعنی خرمنِ ماه یا یک بزرگی که به عشق زنده شده است، رایتِ منصور یعنی علمِ پیروزی، پس‌ می‌فرماید از آنجا که حافظ متوسل شد به بزرگ یا جنابِ شاهنشاهی که هاله ماه شده و پرتو افشانی می کند و از یادآوری ها و راهنمایی هایِ او بهره می‌برد، بنابراین نتیجه آن شده که عَلَمِ ظفرمندی و پیروزی را بر بالاترین مرتبه افلاک برافراشته است، در قرآن از آن با عنوانِ فوزِ عظیم  و رستگاریِ بزرگ یاد می شود.

 

برگ بی برگی در ‫۱ ماه قبل، جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶:

صبا وقت سحر بویی ز زلفِ یار می آورد

دلِ شوریده ما را به بو در کار می آورد

بعد از سپری شدنِ شب و ظلمت است که سحر و صبح دولتِ انسان دمیده و او به نورِ آگاهی و خرد بیدار می شود، صبا در اینجا به معنی بادِ کن فکان الهی ست و زلفِ یار نشانه کثرت در تجلیِ حضرتِ معشوق در آثارِ حیات و زیبایی های شگفت انگیزش در جهان فُرم است و انسانی که در معرضِ بادِ صبا قرار گیرد سرانجام بویی از این همه زیبایی به مشامش رسیده ، در جستجوی منشآ آن بر می آید و دلش شوریده و عاشق می شود، "بو " در اینجا به معنیِ بُوَد که آمده است که همان[ باش و موجود می شود ]یا قانونِ کن فکانِ خداوندی ست و حافظ می‌فرماید این خداوند است که بوسیله قانونِ قضا و کن فکانش دلِ انسانِ عاشق و شوریده حال را در کارِ معنوی و مسیرِ عاشقی قرار میدهد. بو همچنین می تواند ماهیتِ هر نعمت و جذابیت‌های این جهان و از جمله گُل باشد که ذاتِ هستی یا زندگی ست و هم این بوست که انسان را وادار به اندیشه و تأمل در باره منشأ بو نموده و در کار می آورد.

من آن شکلِ صنوبر را ز باغِ دیده بر کندم 

که هر گُل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد

تا پیش از اینکه دل یا جانِ انسان شیدایی و عاشق شود او در باغ این جهان با چنین زلف و آثارِ شگفت انگیزش تصویرِ ذهنی از آن صنوبر یا بُتها می ساخت و باغِ این جهان را بر اساسِ این تصویرِ ساخته شده بوسیله ذهن می نگریست، در این باغ درختِ صنوبریِ ذهنی روییده است که گُلهایِ بسیاری دارد مانندِ پول و ثروت،  مقام و اعتبار، همسر و فرزندان، اعتقادات و باورها و گلهایِ فراوانِ دیگر و انسان بوسیله تصوراتِ خود و بر مبنای تقلید گمان می بَرَد اساساً به منظور چیدنِ گُل پای در این جهان گذاشته است و هرچند برخی از این گلها شکفته می شوند اما بدلیل اینکه انسان شکل و تصویرِ ذهنی این گلها را در باغِ این جهان می بیند هر یک از این گُلها که شکفته شده و به بار می نشیند بجایِ آرامش و حسِ امنیت، غم و درد برای انسان به ارمغان می‌آورد، کز غمش یعنی از عشقش و قرار دادنِ آن جذابیت و گُل در دل ، حافظ می‌فرماید پس‌از اینکه انسانی دلش شیدایی شد این تصویرِ صنوبری را بَر می کَنَد  و انسان بر حسبِ ماهیتِ آن گُلها به جاذبه های آن نگریسته و دیدی جان بین می‌یابد و اگر غمِ آن گُلها را در دلِ خود قرار نداده و از آنها طلبِ خوشبختی نکند، در اینصورت می‌تواند بجای محنت و درد ، شادی و برکتِ آن گُل را تجربه کرده و بدست آورَد، نمونه ای که بسیار موردی و بارز است شکفتنِ گُلِ همسر در شکلِ صنوبری دل است که انسان با دیدِ ذهنیِ خود از او طلبِ خوشبختی می کند و چون نمی یابد رنجیده خاطر شده و درد و محنت بر او مستولی می‌گردد اما اگر همسرِ خود را با چشمِ جان بین نگریسته و به جایِ شکلِ صنوبری و تصویرِ ذهنی و ظواهرِ ، تجلیِ خداوند را در او دیده و به او مرتعش شود بدونِ شک خوشبختی را در این زندگیِ مشترک تجربه خواهد کرد، این معنی در موردِ سایرِ جذابیت‌ها (گُلها)و چیزهایِ این جهانی نیز صدق می کند .

فروغِ ماه می دیدم ز بامِ قصرِ او روشن

که رو از شرمِ آن خورشید در دیوار می آورد

بام در اینجا دارای ایهام بوده و علاوه بر معنیِ بلندای قصرِ زندگی به معنی بامداد و صبحی ست که پس از سحرِ بیتِ آغازینِ غزل آمده است، حافظ می‌فرماید پس از آنکه دلِ شیدا و عاشق تصویرِ ذهنی صنوبری را بوسیله دیدِ جان بینِ خود بر کند،پرتوی از نورِ ماهِ او بر بلندایِ قصرِ زندگی یا خدا به روشنی دیده می شود ( روشن یعنی مُسَلم و بدیهی ست که دیده می شود و خودِ عاشق نیز این تشخیص را می دهد)، خورشید نمادِ خداوند است که عالمتاب بوده و پرتوش به جهان نور و انرژی می دهد ،پس انسانِ عاشقی که ماهش در همه ابعادِ وجودی بیرون می آید آن خورشیدِ حقیقت را نیز می تواند بوسیله دیدِ عدم بینِ خدایی خود ببیند و اینجاست که در می یابد علیرغم اینکه پرتوی از نورش با او یکی شده و فروغِ نورِ ماهش بر بلندایِ قصر دمیده است، از این درآمیختن با نورِ آن یگانه خورشید که نمادِ زندگی ست شرمسار می گردد و رو در دیوار می آورد زیرا انسانِ عاشقی ست که تمامیِ ماهش بر نیامده است و کجا می توان محدودیت را با بینهایتِ خداوند در قیاس آورد ، پس لازم است ماهِ او تمام و بلکه با آن خورشید درآمیخته و یکی گردد که از ازل نیز منظورِ از ورودِ انسان به این جهان همین امر بوده است تا بقولِ مولانا خورشیدی که در درونِ ذره ذهن است بیرون آمده و با آن یگانه خورشیدِ هستی یکی شود.

زِ بیمِ غارتِ عشقش دلِ پُر خون رها کردم

ولی می ریخت خون و رَه بدان هنجار می آورد

پس از این است که عاشق در می یابد برای برآمدنِ ماهِ تمامش لازم است تتمه هم هویت شدگی و دلبستگی هایِ ذهنی خود را رها کند، برای مثال دست از باورهایِ موروثیِ خود برداشته و همچنین از شکلِ صنوبری و بدونِ ثمرِ همسر و فرزندانِ خود نیز چشم پوشی کند، اما ترس بر عاشق مستولی می‌شود بنابر این می خواهد این دلِ شیدای پر از خون و دردِ خود را رها کند ، یعنی انصرافِ خود را از عاشقی اعلام کند، اما خداوند یا زندگی وقعی به این ترسِ عاشق نمی گذارد و با هنجار یا قانونِ خود همچنان خونِ دلبستگی هایِ توهمیِ عاشق را بر زمین می ریزد.

به قولِ مطرب و ساقی برون رفتم گه و بی گه

کز آن راهِ گران قاصد خبر دشوار می آورد

اگر از قولِ مطرب و ساقی می بود معنی دیگری از آن استخراج و معنی آن می شد که آن عاشق گاه و بیگاه از پیغامهاِ زندگی بیرون رفته و منحرف می شد، اما به قولِ مطرب و ساقی نقلِ قولی ست از زندگی که گاه و بیگاه باید انسانِ عاشق در ذهنِ خود رفت و بازگشت داشته و برای رها کردنِ چیزهایی ک گمان می برد خیلی با ارزش هستند در تردید بسر بَرَد تا دریابد که این راهِ عاشقی به این سادگی ها هم نیست و این پیغامِ قاصدِ زندگی یا ساقی از دشواریِ راه را دریافت کند.

سراسر بخششِ جانان طریقِ لطف و احسان بود

اگر تسبیح می فرمود، اگر زُنّار می آورد

بخشش در اینجا یعنی خواستِ جانان یا زندگی، پس‌ حافظ می‌فرماید هرچه خداوند بخواهد همگی و سراسر از راهِ لطف و احسانِ اوست برای تمام شدنِ ماهِ دلِ شیدا و عاشق ، اگر حکم کند به تسبیح و عبادت که همان گشودنِ فضای درونی یا شرحِ صدر است و اگر بخواهد که انسان از باورهایِ مذهبیِ خود که تقلیدی و در اغلبِ موارد آمیخته با خرافات هستند دست برداشته و اصطلاحن زُنًار بیاورد تا عاشق بر کمر  بسته و از این دینِ ساختگی و ذهنی خارج شود، هرچه که خداوند بخواهد همگی در جهت و طریقِ لطف و احسان است تا ماهِ این عاشق کامل شده و برآید.

عفا الله چینِ ابرویش اگرچه ناتوانم کرد

به عشوه هم پیامی بر سرِ بیمار می آورد 

پس‌از اینکه دلِ دلبستگی های انسانِ عاشق توسطِ تُرکِ زندگی غارت و خونِ خویشتنِ توهمیِ انسان ریخته می شود امکانِ اینکه عاشق با ستیزه گری مانعِ غارتِ یک یا چند تایی از چیزهایی گردد که برایِ او اهمیتِ بسیاری دارند و تن به رها شدن از آنها نداده، همچنان آنها را در دل و مرکز خود حفظ کند، اما چینِ ابروی حضرتِ دوست که عتابِ اوست از این کارِ عاشق خشمگین شده، آن چیز را که می تواند فرزند ، همسر یا هر شکلِ صنوبری دیگری باشد از انسانِ عاشق بگیرد و موجبِ ناتوانی ،‌خسارت و یا ضعف و بیماری او شود، عفاالله یعنی عُذر خواهی از زندگی یا خداوند بخاطرِ بیانِ چنین قضاوتی، پس حافظ ادامه می دهد اگر چه که عاشق از چینِ ابروی حضرتش ناتوان و بیمار می‌گردد اما حضرتِ دوست با این غارتگری پیغامی هم بر سرِ بیمار می آورد و آن پیغام این است که عاشق مُجاز به قرار دادنِ تصویرِ ذهنی و صنوبریِ هیچ چیزی غیر از معشوقِ ازلی در دل و مرکزِ خود نیست حتی آبرو و اعتبار،  باورها و یا عزیز ترین کسانِ خود. آقای رضا در شرحِ غزل به زیبایی و درستی شاهدی برای این بیت آورده اند که جایِ سپاس دارد؛ 

عتابِ یارِ پری چهره عاشقانه بکش 

که یک کرشمه تلافیِّ صد جفا بکند

پس در اینجا نیز عاشق بایستی این چینِ ابرو یا عتابِ حضرتِ معشوق را با رضایتِ کامل و خوشنودی و در یک کلام عاشقانه و با رویِ باز پذیرا باشد ، زیرا پس از آن است که یک کرشمه و دیدارِ حضرتش و گوشه چشمی که به عاشق می نمایاند تلافیِ صدها جفایی از این دست را می کند در صورتی که اینها جفا و ستم نبوده و عینِ لطف و عنایتش هستند برای بیدار کردنِ انسان از خواب و توهمی که در آن بسر می‌برد.

عجب می داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه 

ولی منعش نمی کردم که صوفی وار می آورد

حافظ بمنظورِ پرهیز از ریا خود را نمونه بارزِ شوریده دلِ عاشقی که در غزل توصیف شد نمی داند،‌ پس می‌فرماید از حافظ عجیب است اینچنین جام و پیمانه شرابِ عشقی که در دست گرفته و با چنین ابیاتِ زیبایی عاشقانش را از آن سیراب می کند، در مصراع دوم با شکسته نفسی این کارِ خود یعنی گردشِ جام در بینِ دلهایِ شیدایی را به شیوه صوفیان تشبیه می کند که ریاکارانه است (در کوچه و بازار هم که او را فاسق وشرابخوار میدانند)، پس‌ می‌فرماید از این روی است که این بیانات عارفانه وی را جدی نگرفته و مانعش نمی شود و اجازه می دهد به کارِ خود ادامه داده ، غزل را به پایان رسانَد، اما اگر جام و پیمانه را صوفی وار نمی آورد چه ؟ شاید چون محرمِ اسراری نمی یافت منعش می کرد و پیمانه ها را هدر نمی داد و البته که حافظ اگر هم  صوفی وار بیاورد ،  همانندِ آن صوفیِ حقیقی می آورد که بقولِ مولانا از هزاران یکی زان صوفی اند .

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۲ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۶:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵:

چه مستی است ندانم که رو به ما آورد

که بود ساقی و این باده از کجا آورد؟

در باره پیر و راهنمایِ معنویِ حافظ مباحث بسیاری مطرح است و بنظر میرسد پرسشی که در مصراع دوم در باره هویتِ ساقی مطرح شده است پاسخی باشد به آن سؤال، یعنی حافظ که همواره تاکید دارد بر همراهیِ با خضری در این راه زیرا خطرِ گمراهی در آن است، خود اصطلاحن اویسی بوده و همچون اویسِ قرنی بدونِ پیر و راهنمای معنوی به چنین معرفت و مرتبه ای رسیده است ، "که بود ساقی؟" علاوه بر ناشناخته بودنِ ساقی دلالت دارد بر متفاوت بودنش نسبت به ساقیِ باده هایِ انگوری که مَجاز هستند  همچنان که در مصراع اول مستیِ ناشی از این باده را نیز خارق‌العاده و از نوعِ دیگری معرفی می کند و منشأ چنین باده ای را نامعلوم ، اما آنچه بدیهی ست اقبالِ بلندِ حافظ است که اینچنین مستیِ بی نظیری به او روی آورده و موجبِ تبدیل و تحولِ او گردیده است .

تو نیز باده به چنگ آر و راهِ صحرا گیر

که مرغِ نغمه سُرا  سازِ خوش نوا دارد

حافظ می‌فرماید چنین باده ای که ماهیت و مبدأ آن نامعلوم است بسیار گیرا و مؤثر است ، پس‌ دیگران را نیز ترغیب و دعوت می کند در بدست آوردنِ چنین باده ای ، صحرا نمادِ این جهان و تجلیاتِِ وجه جمالی خداوند در همه ذراتِ آن  است و دیدنِ چنین زیبایی هایی با چشمِ نظر و نگاهِ عاشقانه و حافظ از ما می خواهد تا راهِ چنین صحرایی را در پیش گیریم، در مصراع دوم مرغِ نغمه سرا کنایه ای ست از شخصِ حافظ و می‌فرماید در این صحرا و چمن مرغانی نغمه سُرا چون حافظ با دیدنِ این همه گُل و زیبایی به وجد آمده و چنین غزلهایِ نابی را می سُرایند که خوش راهنما و دلیلی هستند برای پیدا کردنِ شناخت و معرفت نسبت به خود و این صحرای زیبا و می توانی از این باده هایِ معنایی بهرمند گردی.

دلا چو غنچه شکایت ز کارِ بسته مکن

که بادِ صبح نسیمِ گره گشا آورد

حافظ پس از دعوتِ انسانها به تماشایِ این صحرا بوسیله چشمِ جان بینِ خود و بهرمندی از ابیات و غزل‌هایی که چونان باده ناب مؤثر است در مست شدنِ انسان به صحرا و زیبایی هایِ آن، می‌فرماید اگر پس از مدتی تماشا و کارِ معنوی دیدی هنوز گُلِ وجودت باز نشده و تبدیل به گُل نشدی نا امید مباش و به کارِ خود ادامه بده زیرا سرانجام نسیمِ صبحِ سعادت لطفِ خداوند را که گره گشا ست با خود خواهد آورد و گره از کارِ بسته تو باز و غنچه ات شکفته می شود .

رسیدنِ گُل و نسرین به خیر و خوبی باد

بنفشه شاد و کَش آمد، سمن صفا آورد

گُل نمادِ بُعد جسمانی و رشد در حدِ کمالِ انسان و نسرین نماد زیبایی و تجلیِ صفاتِ ذات خداوند است در بُعدِ ظاهر و سیمایِ چنین انسانی که غنچه وجودش در صحرا با شرایطِ ذکر شده باز و تبدیل شده است و حافظ به این دو خیرِ مقدم‌ می‌گوید که وجودِ چنین گُلی زینت بخش و موجبِ خوب و زیباتر شدنِ صحرا یا این جهان می گردد، بنفشه نمادِ بُعدِ هیجانیِ چنین گُلِ نوشکفته ای ست که شاد و خندان می آید و سَمَن نمادِ صفا و لطافتِ درونیِ او که این نیز متاثر از صفتِ ذات  یا جانی ست که امتداد خداوند است و حافظ با بهره گیری از نمادِ گُلهایِ ذکر شده ضمنِ توصیف چهار بُعد چنین انسانی که خوبی، صفا، شادی و لطافت را به این‌ جهان آورده است به او خوش آمد گویی می کند.

صبا به خوش خبری هُدهُدِ سلیمان است

که مژده طرب از گلشنِ سبا آورد

گلشنِ سبا استعاره ای ست از عالمِ معنا و حافظ بادِ صبا را در خوش خبری به هُدهُد تشبیه می کند که پیغامهای شادی بخش را از جانبِ بلقیس و ملکه سرزمین سبا برای سلیمان می آورد ، حافظ می فرماید بعد از آنکه گُلِ معنویِ یک انسان باز شده و با ذکری که در ابیات قبل رفت به جمعِ گلهایِ صحرا پیوست، بادِ صبا از گلشنِ سبا یا ملکوتِ خداوند مژده طرب آورده و به بیانِ شادی و طرب انگیزیِ باشندگان و فرشتگانِ  آن گلشن می‌پردازد که از شکوفا شدنِ گلِ وجودیِ حتی یک انسان  اینچنین شادمان شده و پایکوبی می کنند. این طرب انگیزی بدلیلِ اثباتِ چیزی ست که خداوند در خلقتِ انسان از آن آگاه بود و فرشتگان عالمِ به آن نبودند و تنها بدی‌ها و فسادِ انسان را در رویِ زمین دیده و برای این خلقِ جدید اعتراض داشتند.

علاجِ ضعفِ دلِ ما کرشمه ساقی ست

برآر سر، که طبیب آمد و دوا آورد

خداوند  در قرآن انسان را  ضعیف توصیف نموده است و بدی ها و فسادی که فرشتگان از آن دم  می زدند نتیجه همین ضعفِ انسان است اما حافظ می‌فرماید این ضعفِ انسان که پس از حضور در این جهان بناچار و برای بقایِ خود که از عالمِ جان و معنا آمده است خویشتنِ جدیدی را همانند سازی می کند تا در جهانِ فرم و ماده امکانِ زیست یابد ، چنین ضعف و بیماریِ دلبستگی به جهان علاج دارد  پس  سر بر آور و ببین که ساقی یا مرغانِ نغمه سُرایی چون حافظ با کرشمه و خرامان بر بالینِ بیمارِ ضعیف آمده و دوا یا جامی شفا بخش در دست دارند که علاجِ این ضعفِ انسان است. 

مریدِ پیرِ مُغانم، ز من مرنج ای شیخ

چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد

پیرِ مغان یعنی عاشقی که دلش به عشق زنده و جاودان شده باشد و ابراهیمِ خلیل ،حضرت حسین ابن علی ، بایزید بسطامی، حسین ابن منصورِ حلاج ، مولانا ، عطار و حافظ از آن جمله هستند، اما شیخ انسانی ست که اسیر و زندانیِ باورهای خود شده است، زیرا که از باده خردِ ایزدی و نغمه سُراییِ مرغان رویگردان است و در نتیجه به تماشایِ صحرا نمی رود و زیبایی ها را نمی بیند پس‌ با عشق بیگانه بوده و هر کسی را در جهتِ باورهایِ خود نبیند تکفیر و تحقیر کرده و با سطلِ ماست و اسید از او پذیرایی می کند و به تصورِ خود خدمتی به دین و انسانها می کند تا آنان را به بهشتِ موعود رهنمون شود، اما درواقع او و وعده بهشتش کاذب بوده و شیخ با چنین سیره و روشی قادر به عملی کردنِ وعده خود نخواهد بود ، در طرف دیگر پیرِ مغان یا اولیای خدا و بزرگانی چون حافظ که گُل وجودشان شکفته، به عشق زنده و گُلِ صحرای این جهان شده اند با نغمه سُرایی خود در این صحرای زیبا به غنچه هایِ دیگر کمک می کنند تا چهار بعدِ گُل آنان نیز شکفته و به زندگی یا خداوند زنده شوند و در همین جهان بهشتِ خود را تجربه کنند، آن بزرگان  با عشق ورزی و نه با کینه توزی و نفرت پراکنی وعده خود را بجا آورده  و دیگران را به بهشتِ هر دو جهان رهنمون می شوند و حافظ با نهایتِ ادب از شیخِ کینه توز می خواهد از او رنجیده خاطر نشود زیرا که پیرو و مُریدِ اینچنین پیرانِ مغانی ست و نه خشک مغزانی چون شیخ و زاهد.

به تنگ چشمیِ آن تُرکِ لشگری نازم

که حمله بر منِ درویشِ یک قبا آورد

تُرک نمادِ سپید رویی یا زیبایی ست و در اینجا رمزِ خداوند و لشگری به معنیِ جنگاوری آمده است، تُرکانِ جنگاور در آن دوران تیر اندازان ماهری بودند که با تنگ‌کردنِ مردمکِ چشم دیدِ بهتری یافته و در حالی که سوار بر اسب بودند با دقتِ تمام دشمن یا شکارِ خود را هدف قرار می دادند، امروزه هم در عکاسی هرچه دریچه یا مردمکِ لنزِ  که حُکم چشم را در دوربینِ عکاسی دارد تنگ و بسته تر باشد، تصویرِ بدست آمده از دقت، عمقِ میدان و وضوحِ  بیشتری برخوردار می شود، حافظ می‌فرماید او یا عاشقی که مُراد و راهنمایش پیرِ مُغان است به مرتبه ای از درویشی یا فقر می رسد که از هرچه غیر اوست مستغنی و نسبت به حضرتِ معشوق در فقرِ مطلق بسر می برد، اما هنوز  به اندازه یک لا قبایی حجابِ بین او و حضرتش وجود دارد که اگر آن هم برداشته شود او به وصلِ کامل یا مرتبه فنا می رسد، پس به آن تُرکِ زیبارویِ لشگری که تیر و تیغش خطا نمی رود  می نازد و تکیه می کند تا به حمله ای آن قبا و حجابِ برجای مانده را هدف قرار داده و از میان بردارد و این لحظه ای ست که حافظ یا عاشق  با خداوند یا زندگی با وحدتِ کامل می رسد.

فلک غلامیِ حافظ کنون به طوع کند

که التجا به درِ دولتِ شما آورد

حافظ می‌فرماید پس‌از رسیدنِ به مُقام یا مرتبه فنا که از بالاترین مراتبِ کمال است فلک یا چرخِ هستی به طوع یا فرمانبرداریِ محض غلامیِ حافظ و یا عارفِ به حق پیوسته را می کند در حالیکه  حافظ به التجا و گرفتنِ پناه و حمایت به دولت‌سرایِ شما (احتمالن درباریان حاضر در محفل ) مراجعه نموده است، یعنی حافظی که به درگاهِ شما دولتیان آمده بی نیاز از هر چیزِ بیرونی ست و بهرِ طمع به سیم و زر اینچنین نغمه سُرایی نمی کند، بلکه فلک در ملازمتِ اوست و اگر چیزی بخواهد برای او مهیا می کند. در غزلی دیگر می‌فرماید؛ 

نه به تنها حَیَوانات و نباتات و جماد / هرچه در عالمِ امر است به فرمانِ تو باد

و مولانا می فرماید  ؛

هرکه مُرد اندر تنِ او نفسِ گبر / مَر وِرا فرمان بَرَد خورشید و ابر 

و البته که عارف از چنین امکانی در جهتِ دستیابی به چیزهایِ این جهانی استفاده نمی کند، اما در امورِ معنوی و رسیدنِ به کمال و مراتبِ بالاتر  ممکن است از آن بهره ببرد.

 

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۲ ماه قبل، شنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۳۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴:

به سِرِّ جامِ جم آنگه نظر توانی کرد

که خاکِ میکده کُحلِ بصر توانی کرد

حافظ در غزلِ پیشین به جامِ جمی پرداخت که خداوند در الست بر انسان منت گذارده ، به او عطا کرد و دل یا جانِ انسان سالهایِ بسیاری ست که این جام را از انسان طلب می‌کند تا با نظر بر آن به خویش و جانِ اصلیِ خود بازگردد، پس‌اکنون می‌فرماید اگر انسان موفق به تشخیصِ چنینی جامی در خود شود آنگاه می تواند با چشمِ نظر به اسرارِ نهفته در این جام نگریسته و به آن واقف شود که خاکِ درِ میکده را کُحل یا سرمه چشمِ خود کند ، خاکِ میکده که بینهایتِ خداوندی ست کنایه از گشودنِ فضای درونی تا بینهایتِ اوست و با چنین گشایش و شرحِ صدری ست که دیدگان و جهان‌بینی و نگرشِ انسان به هستی از دیدِ حسی و جسمانی به دیدن از منظرِ چشمِ خداوند تبدیل می‌گردد و آنگاه است که هیچ سِرّی از این چشم پوشیده نمی‌ماند .

مباش بی می و مطرب که زیرِ طاقِ سپهر

بدین ترانه غم از دل برون توانی کرد

حافظ ادامه می دهد این گشایشِ درون یا شرحِ صدر باید مستمر باشد و استمرارِ آن نیازمندِ مِی و مُطرب است که بی آن بودن در زیرِ این گنبد نیلی و جهانِ ماده منجر به بازگشتِ انسان به ذهن و بسته شدنِ دوباره فضای درونی می گردد، در مصراع دوم می‌فرماید پس سالک باید این نغمه و ترانه را تکرار و آویزه گوش کند تا به آن هرگونه غمی را که مربوط به ذهن و چیزهایِ این جهان است در زیرِ طاق این سپهر از دل بیرون نموده و به شادیِ درونی دست یابد.

گُلِ مرادِ تو آنگه نقاب بگشاید

که خدمتش چو نسیمِ سحر توانی کرد

گُلِ مُراد یعنی شکفته شدنِ گُلِ حضور که منظور و مرادِ اصلیِ انسان برای حضور در این جهان و زنده شدنِ به اوست و حافظ می فرماید آنگاه این گُل شکفته می گردد و نقاب از چهره می گشاید که سالک بتواند همچون نسیمِ سحرگاهان لطیف و از جنسِ عشق شده و پیوسته در خدمت به این گُل کوشا باشد، یعنی بدونِ کارِ معنوی بر رویِ خود انتظارِ شکفته شدنِ این گُل عبث و بیهوده است. 

گدایی درِ میخانه طُرفه اکسیری ست

گر این عمل بکنی، خاک زر توانی کرد

طُره در اینجا یعنی سِحری خوشایند و اکسیر ماده ای ست که در کیمیاگری بر فلزاتِ کم ارزش می زدند تا تبدیلِ به طلا گردد، گدایی درِ میکده عشق یعنی همان عملِ گشودنِ فضای درونی یا شرحِ صدر که در بیتِ مطلع غزل فرمود موجبِ روشن شدنِ چشم و دیدنِ جهان از منظرِ چشمِ خداوند می گردد ، پس‌ حافظ ادامه می دهد که اگر سالک و پوینده راهِ عاشقی بتواند چنین کند خاکِ آستانه حضرتش به منزله اکسیری خواهد بود که خاکِ وجودِ انسان را تبدیل به طلا و از جنسِ زندگی می کند و این سِحری ست خوشایند که نیک سرانجامی و سعادتِ انسان را در پی دارد. 

به عزمِ مرحله عشق پیش نِه قدمی

که سودها کنی ار این سفر توانی کرد

مرحله عشق یعنی راهِ عاشقی و مرحله خود به معنیِ قدم گذاشتن در راه نیز آمده است ، پس‌حافظ عزم و اراده برای برداشتنِ قدم اولیه در راه عاشقی را بسیار مهم می داند که از آن مهم‌تر ادامه مسیر و طی طریق در این سفرِ دشوار است و می فرماید اگر بتوانی مبادرت به این سفر کنی و از پسِ مشکلاتِ فراوانش بر آیی سود و منفعت ها از این سفرِ معنوی خواهی برد .

تو کز سرایِ طبیعت نمی روی بیرون

کجا به کویِ طریقت گذر توانی کرد

طبیعت دارای معانی بسیاری ست و در عرفان یعنی حرکتی که به سکون می انجامد و سرایِ طبیعت کنایه از دل  دل کردن و تردید است برای برون رفت از سکون و یکنواختی و حرکت در طریقِ عاشقی و سفرِ معنوی، پس حافظ می‌فرماید انسانی که این دست و آن دست کرده و نمی تواند از سرایِ طبیعت بیرون رفته و تردید دارد برای برهم زدن این سکون ، پس‌ کجا و چگونه می تواند به کویِ طریقت و عاشقی وارد و در آن گذر کند؟ یعنی که سالکِ حقیقی باید از همان آغازِ کار تردید را رها کرده و با عزمی جدی به یکباره قدم در طریقِ عاشقی بگذارد.

جمالِ یار ندارد نقاب و پرده ولی

غبارِ راه بنشان تا نظر توانی کرد

حافظ می‌فرماید وجهِ جمالیِ حضرتِ معشوق در این جهان کاملأ آشکار است و پرده و نقابی ندارد اما هر چشمی قادر به دیدنِ این جمال نیست، عارفان خداوند را در جزء جزءِ هستی با چشمِ نظر مشاهده می کنند و سالکی که قدم در طریقتِ عاشقی گذاشته است گرد و غبارِ راه مانعی ست برای نظر به جمالِ حضرتش،  این گرد و غبار می تواند ناشی از انحراف از مسیرِ اصلی باشد که سالک باید با اصلاحِ حرکتِ خود این گرد و غبار را بنشاند و از چشمِ خود بزداید تا چشمِ جان بینِ خویش را باز یافته و جمالِ یار را عیان ببیند.

بیا که چاره ذوقِ حضور و نظمِ امور

به فیض بخشیِ اهلِ نظر توانی کرد

از الزاماتِ توفیق در طریقِ عاشقی نظم است و سالک باید بر طبقِ برنامه ای منظم در این راه حرکت کند، ذوقِ حضور موجب شتاب زدگی در پیمایش این راه خواهد بود که آفتی ست برای امورِ مربوطه و امکانِ پدید آمدنِ نومیدی از رسیدن به مقصد و درنتیجه انصرافِ سالک را در پی خواهد داشت ، حافظ چاره کار را در بهره مندی و فیض بردن از آموزه هایِ بزرگ و پیرِ راهی می داند که اهلِ نظر بوده و خود به مرتبه شهود رسیده باشد، در جایی دیگر فرموده است ؛ "قطعِ این مرحله بی همرهی خضر مکن / ظلمات است بترس از خطر گمراهی " پس حافظ پوینده راهِ عاشقی را ترغیب به فیض جویی از اهلِ نظر و برنامه مدونِ او نموده ، به خود و آموزه هایِ زندگی بخشش فرا می خواند.

ولی تو تا لبِ معشوق و جامِ مِی میخواهی 

طمع مدار که کارِ دگر توانی کرد

لبِ معشوق کنایه ای ست از وصالِ زود گذر و مقطعی و حافظ می فرماید اگر پوینده راهِ عاشقی به همان اولین جامِ می و حضورِ لحظه ای اکتفا نموده و گمان بَرَد به حضور زنده شده و کار تمام است در اشتباه محض بوده و این گمانِ باطل او را از ادامه کار باز خواهد داشت،  در غزل دیگری می فرماید "من همان روز زِ فرهاد طمع ببریدم / که عنانِ دلِ شیدا به لبِ شیرین داد" ، درواقع حافظ می‌فرماید طریقتِ عاشقی راهی ست که پایانی ندارد و مقصد تا بینهایت و حتی پس از مرگِ جسمانی ادامه داشته و رسیدن یا نهایتی برای آن وجود ندارد.

دلا ز نورِ هدایت گر آگهی یابی

چو شمع خنده زنان تَرکِ سر توانی کرد

دلا یعنی جانا و ای انسانی که از جنسِ خدا هستی، حافظ افزایشِ خرد و آگهی را محصولِ نورِ هدایتی می داند که اگر پوینده راهِ عاشقی با کار و کوشش معنوی به آن دست یابد با رویِ باز و خنده زنان ترکِ سرِ ذهنیِ خود را می نماید ، یعنی از زندانِ ذهن رهایی می یابد و همچون شمع که نمادِ عقلِ انسان است به بهترین حالتِ خود پرتو افروزی نموده، حتی امورِ دنیوی پوینده راه را در مدارِ موفقیت قرار می دهد .

گر این نصیحتِ شاهانه بشنوی حافظ 

به شاهراهِ حقیقت گذر توانی کرد

حافظ می فرماید این پندهایی را که چراغِ راه هستند از جانبِ شاه یا خداوند آمده و نصیحتِ شاهانه است، پس هر آن کس و خودِ حافظ اگر شنیده و بکار بندند می توانند در شاهراهِ حقیقت گذر کنند و اسرارِ هستی بر آنان فاش و آشکار می شود ، شاه راهی که نهایتی ندارد و هرچه در آن پیش روند به حقایق بیشتری آگاه می گردند.

 

 

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۷:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱:

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

چون بشد دلبر و  با یارِ وفادار چه کرد

حافظ در باره چگونگی جدا شدنِ جانِ برگرفته از جانان یا اصلِ خدایی انسان با ما سخن می‌گوید ، جانی که پس از پیمانِ الست و اقرارِ انسان به اینکه از جنسِ عشق یا خداوند است در دل و مرکزش قرار گرفت و حافظ در اینجا آنرا دلبر نام نهاده است، طرحِ خداوند یا زندگی چنین بوده است که‌ این دلبر که از جنسِ جان یا عالمِ معناست پس از حضور و تولد در این جهانِ مادی که توأم با وجود و جانِ جسمانی ست بطورِ موقت از انسان جدا گردیده و اداره امورِ طفل را به این جان یا خردِ جسمانی واگذار کند، یارِ وفادار همان انسان است که در ازل اقرار به الست نمود و با شُدن یا رخت بربستنِ دلبر از دل و مرکزش،  غمِ فراق و جدایی از عشق بار دیگر بر او مستولی می شود، حافظ می‌فرماید " چون بشد؟" یعنی چگونه شد که آن دلبر از درونِ انسان رفت؟ و این سوالی ست بدون پاسخ زیرا انسان نمی داند که آیا امکان پذیر نبوده است که انسان جانِ یا خویشِ اصلی را توأمان با خویشتن یا جان و خردی که امورِ جسمانی و بقای او را تامین و تضمین می کند داشته باشد، حافظ می‌فرماید ببینید که این جداییِ خویش و اصلِ انسان از او با او چه کرد، با رفتنِ دلبر است که طفل بتدریج خود را همان جان و خردِ جسمانی دیده و دلبر و عهد الست فراموشش می گردد و در نتیجه در این جهانِ مادی  دچارِ درد و غم خواهد شد.

آه از آن نرگسِ جادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردمِ هشیار چه کرد

نرگسِ جادو یعنی چشم و نگرشِ خداوند به هستی که چنین شعبده ای حقیقی را به انجام رسانده  و طرحِ ذکر شده را به فعل در آورده است، مولانا نیز در این رابطه می فرماید "هر کسی در عجبی و عجب من این است / کو نگنجد به میان چون به میان می آید؟" یعنی جانی که همچون خداوند بینهایت است چگونه می تواند در فرمِ انسان که محدودیت است جای بگیرد؟ اما کار به انجام رسیده است، در مصراع دوم همه انسان‌هایی که مستِ نرگسِ زندگی یا عشق نیستند و جهان را از دریچه چشم خداوند نمی بینند در زمره هُشیاران جای می گیرند ، پس با عنایت به بیتِ بعد زندگی یا خداوند با همگیِ آن هشیاران چنان می کند که آه و افسوس از نهادشان برآمده، دچارِ درد وغم شوند.

اشکِ من رنگِ شفق یافت ز بی مهری یار

طالعِ بی شفقت بین که در این کار چه کرد

در ادامه بیتِ قبل می‌فرماید انسانی که به عقلِ جزوی خود هُشیار است و مستِ نگاه و نگرشِ خداوند به جهان نیست دچارِ دردِ بسیار می شود بگونه ای که این درد و رنج ها موجب خون گریستنِ او خواهد شد و  او بواسطه هُشیاری برآمده از ذهنِ خود این درد و اشکهای شفق گونِ خود را بدلیلِ  بی مهریِ یار و حضرت دوست می داند و نه از هُشیاریِ خویشتنِ متوهمش، می بینیم هُشیارانِ خردِ جسمانیِ دردمند را که شکایت دارند از اینکه اصلآ چرا بدونِ خواست یا موافقتِ آنان در این جهان متولد و واردِ چرخه زندگی شده اند که اکنون بخواهند چنین پروسه ای را طی کنند تا بارِ دیگر به اصلِ خود بازگردند ، طالع در اینجا یعنی اتفاقاتی را که روزگار بی رحمانه رقم زده است تا کارِ انسان به اینجا رسد و حافظ می‌فرماید ببین که چه استادانه به این کار پرداخته است، زندگی یا خداوند از انسان پیمان می گیرد که ادامه و از جنسِ اوست ، سپس او را به این جهان آورده و طالعِ بی شفقت او را به ذهن و خردِ جسمانی می‌برد تا اشکِ او خونین و رنگِ شفق بگیرد و درد و رنجهای بسیاری را تجربه کند تا آنگاه که درجستجوی دلیلِ اینهمه درد برآمده،  پیمانِ موسوم به الست را بیاد آورد، همچون نرگسِ مستِ او جهان را بنگرد و مست گردد تا سرانجام از دردها رهایی یافته و به عشق زنده شود.

برقی از منزلِ لیلی بدرخشید سحر

وه که با خرمنِ مجنونِ دل افگار چه کرد

سحر، دمیدنِ صبح دولت است برای عاشقانی که مستِ نرگسِ یار گشته و جهان را از منظرِ چشم او ببینند که همه عشق است و لطافت، پس‌حافظ نومیدی را جایز ندانسته، می‌فرماید گرچه انسان بنا بر طرحِ زندگی گرفتارِ شبِ ذهن شده و متحملِ دردهای بیشمار می گردد اما در سحرگاه برقی از نظرِ لطفِ آن یار جهیده ، بر خرمنِ مجنون می زند ، مجنون عاشقی ست مست که ترکِ هشیاری نموده اما هنوز دل افگار است، یعنی دردمند بوده و خرمنی از دلبستگی‌های مادی و ذهنی مانعی ست برای رسیدنِ به لیلی، پس برقِ عنایتِ یار بر این خرمن زده، خاکسترش می کند تا موانعی که در راهِ منزلِ لیلی ست را از میان بردارد، وه یعنی عجب تاثیری دارد این برقِ نگاه و لطفِ یار.

ساقیا جامِ می ام ده که نگارنده غیب 

نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

نگارنده در اینجا یعنی خالق،  مُدبر و نقاشِ هستی و کائنات، حافظ بیانِ چگونگی و فلسفه حضورِ انسان در این جهان را که در ابیات قبل به آن‌ پرداخت بر اساسِ تجربیات و اندیشه های عرفا و بزرگان می داند اما همه چیز در پرده اسراری نهفته است و رمز گشایی رازهای هستی از عهده انسان بر نمی آید، فقط نگارنده ای که طراحِ این جهان و خالقِ انسان و حیات است به رازهایِ هستی و اسرار آفرینش آگاه است ، پس وظیفه و کارِ انسان در این جهان باده نوشی از دستانِ ساقی ست که روشنگرانِ راهِ عاشقی هستند و اگر هم که از رمز و رازهای پسِ پرده آگاهی نداشته باشد خللی در عاشقی و باده نوشیِ او پدید نمی آید.

آن که پُر نقش زد این دایره مینایی 

کس ندانست که در گردشِ پرگار چه کرد

دایره مینایی کنایه از گنبدِ نیلی یا کُلِ هستی و کائنات است و حافظ می‌فرماید بر هیچکس روشن نیست آن آفریدگاری که اینچنین تنوعِ حیرت انگیزی در خلقت، از جماد و نبات گرفته تا حیوان و انسان و کهکشان‌های دور دست داشته است و دارد چگونه پرگارِ طراحیِ خود را به گردش درآورده است که اینچنین هارمونی و تناسبِ شگفت انگیز و خارق‌العاده‌ای را رقم زده است و همین تناسب در طراحیِ جهان و هستی کافی ست تا انسان به عظمتِ خالق پی ببرد، در اینصورت نیازی به طرحِ سؤالاتی در باره رموز و اسرار هستی نخواهد داشت و از بازی هایی که آن نرگسِ جادو می انگیزد درخواهد یافت که باید عاشقی پیشه کرد و شراب نوشید.

فکرِ عشق آتشِ غم در دلِ حافظ زد و سوخت

یارِ دیرینه ببینید که با یار چه کرد

پس‌حافظ نیز چنین کرده، فکر و اندیشه عاشقی را در سر می پروراند ، فکری که غمِ ارزشمندِ عشق در دلِ عاشق پدید می آورد، غمی که آتشش دلِ دلبستگی ها و هرچه غیرِ اوست را سوخته و خاکستر می کند. در مصرع دوم خداوند قدیم است و ازلی و قائم به ذاتِ خود و حافظ آن نگارنده غیب را دیرینه( قدیم)  می خواند تا پاسخی باشد بر شبهه برآمده از ذهن که می پرسد پیش از اینهمه نقش زدن و خلقِ دایره مینایی، خودِ نگارنده غیب کجا بوده و از کجا آمده است ؟ همین که آن یارِ دیرینه چنین غمِ عشقِ آتشینی در دلِ عاشق انداخته، و یار یا انسانِ عاشق را متحول می کند خود نشانه ای محکم از آن نگارنده غیب و خالق دایره مینایی ست.

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۱:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰:

 دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

یادِ حریفِ شهر و رفیقِ سفر نکرد

دلبر عمومأ به یاری اطلاق می شود که در کنار بوده و شخصِ عاشق از فراق به وصالِ معشوق رسیده باشد، دلشدگان اشاره ای به همه عاشقان دارد و نه تنها یک عاشق، پس‌ حافظ می‌فرماید همه عاشقانی که به وصال رسیده و یارِ خود را در کنار و برِ دلِ خود دارند نیز ایمن نیستند و ناگهان می‌بینند دلبر و یار یا جانِ برگرفته از جانان آنها را ترک نموده است بدون اینکه آن عاشقان آگاه و خبردار شوند، در مصراع دوم حریف به معنی عاشقی ست که به عشق زنده شده و به وصالِ یار و اصلِ خدایی خود رسیده است و خانه دلش مانند شهر آباد شده است رفیقِ سفر می تواند اشاره به همان عارفِ زنده شده به عشق باشد و یا سالکی که او نیز طیِ طریقِ عاشقی می کند و رفیقِ دلشدگان است و گاه گاه یار و دلبرِ خود را در کنار دارد، پس‌ برای هیچ عاشق و پوینده راهِ عشقی که به وصال رسیده است ضمانتی برای پیوستگیِ این وصال وجود نداشته و هر آینه امکان رفتنِ بدونِ خبر و خداحافظی وجود دارد و حافظ در ابیاتِ بعد در پیِ دلیلِ این بازگشتِ دلبر از درونِ عاشق و ایجاد فراقی دوباره بر می آید.

یا بخت من طریقِ مروت فروگذاشت

یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد

بنظر میرسد بخت در اینجا به معنی جدیت آمده باشد و طریقِ مروت به معنیِ کارِ صادقانه معنوی، پس‌حافظ می‌فرماید این رفتنِ بدونِ خبر و ناگهانیِ دلبر می تواند به دو دلیل اتفاق افتاده باشد، (بخت به معنی اتفاق افتادن نیز آمده است) یا اینکه عاشق و عارف از جدیت در کارِ صادقانه معنوی باز مانده است که اینچنین دلبر را که در کنار بود از دست می دهد و یا اینکه اصولأ دلبر از شاهراهِ طریقِ عاشقی گذر نکرده است و سالکِ طریقت را گمان بر این بوده که به وصل رسیده و به عشق زنده شده است، در حالیکه وهمی بیش نبوده است، شاهراهِ عاشقی همان طریقتِ عاشقی ست و راه های فرعی در نهایت اگر به آن راهِ اصلی منتهی شوند ، عاشقان ممکن است سرانجام روزی گذارِ دلبر را در آن راه نظاره گر باشند.

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم

چون سخت بود در دلِ سنگش اثر نکرد

گریه هر کاری دیگر خارج از شاهراهِ طریقتِ عاشقی ست که عاشق و سالک برای بازگشتِ یار و دلبرِ سفر کرده انجام می دهد، مانندِ دعا و دخیل بستن و نذورات که غالبن طریقِ مروت و خالصانه نیستند والبته دلبر سخت تر از اینهاست و فریبِ این گریه و زاری های‌برآمده از ذهن را نمی خورد، پس دلِ چون سنگش با این کارهایِ ذهنی نرم و مهربان نشده و باز نمی‌گردد.

شوخی مکن که مرغِ دلِ بی قرارِ من

سودای دامِ عاشقی از سر به در نکرد

حافظ خود را مثال آورده می فرماید شوخی و تصورِ باطل مکن که مرغِ دلِ بی قرارِ عاشقی چون او هرگز سودا و فکرِ عاشقی را از سر بیرون نکرده است و از شاهراهِ طریقت منحرف نشده است ، یعنی که او در باره عاشقانی که صادقانه و خالصانه قصدِ رسیدن به معشوق و وصال را در سر دارند صحبت می کند و نه بیگانگان با عشق و یا سُست پیمانانِ عاشق، پس‌ صحبت از عارفان و سالکانی ست که بسیاری از دشواری های شاهراهِ طریقت را پشتِ سر گذارده و به مراتبِ بالایِ معرفتی رسیده باشند، وگرنه برایِ آن مرغان و کسانی که در همان آغاز راه فکرِ عاشقی را از سر بیرون کرده اند که دیگر جایِ سخنی باقی نمی ماند.

هر کس که دید رویِ تو بوسید چشمِ من 

کاری که کرد دیده من، بی نظر نکرد

حافظ در ادامه بیت قبل باز هم خود را مثال زده، ادامه می دهد عاشقانی که موفق به دیدارِ جمالِ حضرتِ دوست و به عشق زنده شوند با چشم و دیدگاه یا جهان بینیِ حافظ و دیگر بزرگانِ هم طراز او جهان را دیده اند و با چنین نگرشی ست که دلهاشان به عشق زنده شده است، پس‌ چنین نگرشِ به هستی و چشمِ جان بینِ حافظ را بوسیده و به آن تأسی می کنند، زیرا کارِ بزرگی که چنین دیدگان و چشمِ جان بینی انجام داده است بدونِ نظرِ لطف و عنایتِ خداوند نبوده است، بی نظر نکرد همچنین می تواند اشاره به چشم و نظر یا دیدنِ جهان از دریچه چشم خداوند باشد که حافظ می‌فرماید بدونِ چنین نظری امکانِ رسیدنِ او یا دیگر بزرگان به مراتبِ بالای معرفتی امکان پذیر نیست، پس‌ او دلیلِ رفتنِ بدونِ خبرِ دلبر از چنین عاشقانی که در شاهراهِ طریقت هستند را جویا می شود وگرنه تکلیفِ گریه کنندگان و عاشقانِ خارج از شاهراه که مشخص است.

من ایستاده تا کُنمش جان فدا چو شمع

او خود گذر به ما چو نسیمِ سحر نکرد

می‌فرماید اما حافظ در این شاهراهِ عاشقی پایدار و استوار ایستاده و از بازگشتِ دوباره آن دلبر که امتدادِ حضرت معشوق است نومید نمی شود، آنقدر در این را استقامت می ورزد تا جان خود را فدای او کند، حافظ فدا کردنِ جان خود یا عاشقانی که با دیده نظر کارِ معنوی می کنند را به شمعی تشبیه می کند که می سوزد و خود را فدا می کند تا با نورِ خود چراغِ راه رفیقانِ سفر باشد، در مصراع دوم حافظ تصریح می‌کند با اینهمه ، اینکه دلبر همچون نسیمِ جان بخش بر او یا دیگر عاشقان گذر کند منوط به اراده خداوند است .

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۳۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹:

رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد

صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد

رو بر رهش نهادم یعنی چشم به راهش بودم اما آن یار بر من گذر نکرد و اگر هم گذر کرد بر‌من که صدها چشمداشتِ لطف و عنایت از وی داشتم حتی با یک نظرِ لطف نگاهی نکرد، بیت مربوط به دعاهای برآمده از ذهن و "منِ" انسان است که انسان با روی نهادن و عبادتهایی سطحی تقاضاهای بسیاری از خداوند دارد و اصولأ روی نهادنش به طمعِ برآورده شدنِ صدها خواسته مادی و یا طلب خیرِ دنیا و آخرت برای خود و دیگرانی ست که خودی هستند و طلبِ مرگ و ذلت و بدترین ها برای غیر خودی ها و دشمنان، اما خداوند هیچگونه وقعی به خواسته هایِ ریز و درشت چنین انسانهایی نگذاشته و حتی یک نظر هم توجهی به او و خواسته هایش نمی کند .

سیلِ سرشک ما زِ دلش کین به در نبرد

در سنگِ خاره قطره باران اثر نکرد

کین در اینجا به معنیِ خونخواهی آمده است ، پس‌انسانی که تعلقاتِ بسیاری به جهانِ مادی و حتی به اعتقاداتِ خود دارد هرقدر هم که زاری نموده و اشک بریزد در خداوند تاثیری ندارد به گونه ای که قطره هایِ باران در سنگِ خارا اثر می کند اما حتی سیلِ اشک نیز در برآورده شدنِ تمنا و دعاهایِ انسان کارگر نمی افتد و خداوند حتی یکی از آن صدها چشمداشتِ لطف را برآورده نمی کند و حتی آن اشک و زاری ها منجر به چشم پوشیِ خداوند از خونخواهی و بیرون رفتنِ کین از دلش نخواهد شد، به بیانِ دیگر خداوند قصدِ ریختنِ خونِ خویشتنِ توهمی انسان را دارد که چیزهایِ مادی و ذهنی و جمیع تعلقات را در دل و مرکز خود قرار داده و از آن چیزها توقعِ قرار و خوشبختی دارد اما سیلِ سرشک و آه و زاری نیز نمی تواند این کین یا خونخواهی را از دلِ او بیرون و از این کار باز داردش .

یا رب تو آن جوانِ دلاور نگاه دار 

کز تیرِ آهِ گوشه نشینان حذر نکرد

پس حافظ دست به دعا بر داشته و از خداوند  می خواهد تا آن جوانِ دلاور یا پهلوانی را که پای در راهِ عاشقی گذاشته است  بر عهد و میثاق خود پابرجا نگه دارد ، در مصراع دوم گوشه نشینان کنایه از بزرگانی چون حافظ است که با غزل و ابیاتی که  بسانِ تیرِ آه جوانان و دلاورانی را شکار و در جرگه عاشقان قرار می دهد ، پس خداوندا آن جوان و پهلوانی را که از تیرهایِ آه و نفسِ مسیحاییِ گوشه نشینی چون حافظ حذَر نمی کند و سپری در دست نگرفته و مقاومت نمی کند در راهِ عاشقی و بر عهد و پیمانش استوار بگردان، حافظ با این بیت علاوه بر انتقالِ مفهوم مورد نظر چگونه دعا گفتن را نیز به ما می آموزد.

ماهی و مرغ دوش ز افغانِ من نَخُفت

وان شوخ دیده بین که سر از خواب بر نکرد

خوابِ مرغان و ماهیان بسیار سطحی و سبک است و با کوچکترین صدایی از خواب می پرند، پس حافظ انسان هایی را که پس‌از شنیدنِ چند بیت و آه و نفس‌ِ حافظ بلافاصله از خوابِ ذهن بیدار شده و دیگر نمی خوابند همان مرغانی می نامد که خیالِ پرواز و عروج دارند و یا ماهیانی که خواب‌شان نیز عینِ بیداری ست و قصدِ شنا در بحرِ یکتایی را نموده اند، در مصراع دوم اما هستند بسیاری که نگرشِ شوخ و گستاخانه ای به هستی دارند و هرچه که حافظ و دیگر بزرگان فریاد برآورند نیز سر از خواب بلند نمی کنند و درواقع خود را به خواب می زنند.

می خواستم که میرمش اندر قدم چو شمع

او خود گذر به ما چو نسیمِ سحر نکرد

وقتی خورشید بر آید شمع خواهد مرد و دیگر کاربردی ندارد، پس‌حافظ می‌فرماید او یا انسان عاشقی که در طلبِ آن یگانه خورشیدِ هستی ست و می خواهد تا شمعِ خویشتنِ متوهم و عقلِوجزوی را در راهِ قدومِ آن خورشید قربانی کند، این طلب و خواست البته که شرطِ اولیه عاشقی ست اما به تنهایی کفایت نمی کند، بلکه لازمه دمیدنِ خورشید، گذرِ همچون نسیمِ حضرتِ دوست است تا نسیمِ مسیحایی او گُلِ جانش را شکوفا کند و آنگاه است که خورشیدِ او نیز از مشرقِ درونش طلوع خواهد کرد.

جانا کدام سنگدلِ بی کفایت است

کو پیشِ زخمِ تیغِ تو جان را سپر نکرد

حافظ می‌فرماید با اوصافی  که رفت اگر انسان همچنان از خوابِ سنگینِ خود بیدار نشود بسیار سنگدل و بی کفایت است، یعنی شایستگی بر دمیدنِ خورشیدِ درونش را ندارد و چنین بی کفایتی بجای اینکه جانِ تعلقات و خویشتنِ توهمیِ خود را سپر کند تا حضرت دوست با کین و خونخواهی آن  جان را از میان بردارد، با دعاها و سیلِ اشک از خداوند می خواهد تا چنین جانی را مورد هدفِ تیر و تیغِ جان بخشِ خود قرار ندهد و حتی شوخ و گستاخانه برای افزودن و فربه کردنِ چنین جانی، روی بر راهش نهاده و دست به دعا بر می دارد.

کِلکِ زبان بریده حافظ در انجمن

با کس نگفت رازِ تو تا ترکِ سر نکرد

حافظ با شکسته نفسی اینچنین بیانِ شیوایی را کِلک و زبانِ الکن خوانده و می فرماید آن هنگام که حافظ ترکِ سر و جانِ ذهنی و توهمیِ خود را نمود و از درونِ عدم شده سخن گفت موفق به بیانِ حقیقتِ هستی و رازهایِ زندگی شد، یعنی با زبانِ سر و جان ذهنی که شمع است و دارایِ عقلِ جزوی، رازِ خورشید را نتوان که به بیان و لفظ در آورد ، 

 

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۱، ساعت ۰۷:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳:

صوفی نهاد دام و سرِ حُقه باز کرد

بنیادِ مکر با فلکِ حُقه باز کرد

صوفی در اینجا در معنیِ مثبتِ خود بکار رفته است که مولانا فرموده است از هزاران تنها یکی از این صوفیانِِ حقیقی هستند، و حُقه در مصراع اول به معنی جعبه ابزارِ شعبده باز آمده است،  حافظ می‌فرماید این صوفی که دلش به عشق زنده شده است دام یا بساطِ خود را گسترد و حُقه یا دانشی را که حُکمِ عصایِ موسی را دارد و از طرفِ خداوند در اختیار او قرار گرفته است باز کرد و به این وسیله بنیاد و اساسِ کارِ خود را با فلک یا روزگارِ حُقه باز و مکار گذاشت تا بوسیله مکر(تدبیر) خود رازِ فلک را برملا و رسوایش کند، کاری که بزرگانی همچون حافظ و مولانا و عطار و دیگر بزرگان به آن همت گماردند.

بازیِ چرخ بشکند بیضه در کلاه

زیرا که عرضِ شعبده با اهلِ راز کرد

اما چرخِ فلک تسلیم نشده و بازی را تغییر داده، به گونه ای از ابزارهای شعبده بازی خود بهره می برد که بیضه و تخمِ مرغی را که صوفی در کلاه قرار داده است تا از آن کبوتری بیرون آورده و پرواز دهد را می شکند تا شخصِ صوفی یا برای مثال حافظ را رسوا کند، می‌بینیم که مردمانِ روزگارِ حافظ نیز به کُنهِ سخنان و غزلیات حافظ پی‌نبرده و تمامیِ استعاره و نمادهایِ بکار رفته در ابیات را مَجاز تصور نموده و بر آنها نامِ فسق نهادند و حکم به فاسق بودنِ حافظ دادند، پس‌چرخِ روزگار ورق را برگردانده و تخمی را که قرار بوده است .مرغی از آن بیرون آمده و تا عرش و دیدارِ سیمرغ پرواز کند را می شکند. در مصراع دوم حافظ علتِ این کارِ فلک را عرض یا آشکار نمودنِ شعبده روزگار با مردمان توصیف می کند، اهلِ راز یعنی انسانهایی که اهلِ دل بوده و در راهِ گشودنِ رازهایِ هستی و زندگی قدم بر می دارند و گردِ صوفیانِ حقیقی همچون حافظ و مولانا جمع شده و از آنان استمداد می طلبند تا رازها را برملا کنند، حافظ در بیتی دیگر میفرماید؛ "آن یار کز او گشت سر دار بلند/ جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد" که به این ترتیب فلک پیش از این تخم را به گونه ای دیگر در کلاهِ صوفی حقیقی دیگری چون حلاج شکسته است.

ساقی بیا که شاهدِ رعنایِ صوفیان 

دیگر به جلوه آمد و آغازِ ناز کرد

اما در این بین هستند انسانهایی که پیامِ انسانهای زنده شده به عشقی چون حافظ به ‌گوش آنان رسیده است و منظورِ حقیقی از شاهد و شرابی را که صوفیان از آن‌ سخن می گویند دریافته اند و این شاهدِ رعنا و جوان در آنها به جلوه گری آمده است، پس‌آن شاهدِ زیبا روی با مشاهد این توجهی که به او می شود ناز کردن را شروع می کند، ناز به معنی تاخیر در بازگشت آمده است ، پس با گوشه چشمی که نشان می دهد عاشق را عاشقتر و در مسیرِ راهِ عاشقی قرار می دهد تا با شرایطی که برآورده می کند بازگشتِ آن شاهدِ زیبا رویِ مورد نظرِ صوفیانِ حقیقی را تسریع بخشد.

این مطرب از کجاست که سازِ عراق ساخت

وآهنگ بازگشت به راهِ حجاز کرد

حافظ پرسشی دارد که این چه ساز و آهنگی بوده است که در درونِ انسان توجهِ او را به سخنانِ صوفی و جلوه گریِ شاهد و یارِ درونی او جلب نموده است ؟ شعر و آهنگِ سبکِ عراق بیانِ مطالبِ عارفانه با بهره گیری از کنایه و استعاره ها ست که سبکِ غزلسرایی حافظ است و حافظ این تشخیصِ انسان در جلوه گریِ آغازینِ یار یا شاهدِ زیبا روی را ناشی از ذاتِ اصلیِ انسان که از جنسِ عشق است می داند ، در غزلی دیگر می‌فرماید؛ " در اندرونِ من خسته دل ندانم کیست/که من خموشم و او در فغان و در غوغاست " ، در مصراع دوم راهِ حجاز علاوه بر  اینکه به موسیقی  در پرده حجاز که به صدایِ زنگِ کاروانِ اُشتران تشبیه شده است، آهنگِ باز گشت به اصلِ خدایی و خویشِ انسان را تداعی و ندایِ ارجعی الی ربک را گوشزد می کند .

ای دل بیا که ما به پناهِ خدا رویم

زانچ آستین کوته و دست دراز کرد

اما شرطِ چنین بازگشتی صداقت در پویندگیِ راهِ عاشقی ست ، خرقه صوفیان آستینِ کوتاهی داشت که اگر بلند بود هنگام تناولِ لوت که بطور جمعی برگزار می شد دشواری زیادی به همراه می آورد و در عین حال صوفیان دراز دست بودند، یعنی اکثریتِ آنها دست درازی به مالِ دیگران را جایز می دانستند و مولانا در داستانِ" صوفیه و فروختنِ خرِ مسافر جهتِ سماع " بخوبی این مطلب را بیان نموده است ، حافظ می‌فرماید  اما از اینچنین صوفیان و سالکانی پناه به خدا می برد که ریا کارانه در زبان می‌ گویند که آهنگِ حجاز و همراهی با کاروانِ عشق کرده اند اما در عالمِ واقع به این جهان دست درازی نموده و از این جهانِ مادی دزدیده و آن چیزها را داشته های خود می پندارند و در دل یا مرکزِ توجهِ خود قرار می دهند، پس‌ حافظ می‌فرماید  ای دلی که بدور از ریاکاری آهنگِ همراهی با کاروانِ حجاز داری بیا و همراه شو .

صنعت مکن که هرکه محبت نه راست باخت

عشقش به روی دل در معنی فراز کرد

پس‌ حافظ پویندگان راه عاشقی را پند داده، می‌فرماید از عشقِ مصنوعی حذرکن، زیرا در این راه هر کسی محبت و عشق ورزی راست و حقیقی نداشته باشد ، عشقش سطحی و بر رویِ دل متوقف شده ، به درون راهی نخواهد داشت و درِ دنیایِ معنا یا عالمِ جان بر او بسته خواهد ماند ، یعنی اسرارِ هستی بر او فاش نمی شود.

فردا که پیشگاهِ حقیقت شود پدید

شرمنده رَهرُوی که عمل بر مجاز کرد

حافظ می‌فرماید اما سرانجام در سرایِ دیگر و عالمِ باقی، وقتی در پیشگاهِ خداوند حاضر شویم حقیقتِ هستی روشن خواهد شد و آنجاست  که هر رهرو و پوینده راهِ عاشقی که کار و عملِ معنوی را نه بصورتِ حقیقی ، بلکه به مجاز انجام داده باشد شرمنده و خجالت زده خواهد بود، عملِ مجازی یعنی خدایِ ذهنی و جسمی را برای خود متصور شده، او را پرستش کند که لاجرم پیغامهایِ زندگی که از طریقِ پیامبران و بزرگان به او رسیده است را نیز مَجاز پنداشته و به اسرارِ آنها واقف نخواهد شد .

ای کبکِ خوش خرام کجا می روی ؟ بایست

غرًه مشو که گربه زاهد نماز کرد

کبکِ خوش خرام عارفان و بزرگانی چون جافظ هستند که اینچنین زیبا می خرامند تا چگونه زیستن و قدم زدم در راهِ عاشقی را به رهپویان بیاموزند، گروهی نیز به تقلید از  حافظ در راهِ عاشقی قدم بر می دارند اما بدلیلِ اینکه عشقشان بر رویِ دل است و نه در عمقِ، به گربه زاهدی می مانند که ادعایِ عاشقی و نماز دارند اما در هنگامهَ آزمایش و در مواجهه با طعمه ای از جهانِ مادی به یک حمله، موشِ موردِ نظرِ خود را شکار می کنند، تلمیح است به داستان‌ گربه زاهد نما که دوستان بطورِ مفصل به شرح آن پرداخته اند ، حافظ به خود هُشدار باش می دهد تا به چنینِ انسانهایی که مُدعی پیروی از حافظ و راهِ عاشقی هستند غَرًه و مغرور به تاثیرِ چنین غزل‌ها و آموزه هایِ خود نگردد، یعنی راهِ عاشقی دشوارتر از حدِ تصور است.

حافظ مکن ملامتِ رندان، که در ازل

ما را خدا زِ زهدِ ریا بی نیاز کرد

پس‌حافظ با شکسته نفسی از زبانِ زاهد سخن گفته و از خود می خواهد تا به ملامتِ رندانِ عاشق نپردازد زیرا که در ازل و پیمانِ الست خداوند با شراب و پیمانه اش انسان را از جنسِ خود خواند و عشق یا خدایِ حقیقی نیز بی نیاز از ریاورزی ست، در واقع از زاهدانِ ریایی و گربه هایِ زاهد می خواهد تا ملامتِ رند و خدا پرستی  حقیقی چون حافظ را نکنندکه از جنسِ عشق شده است.

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۲ ماه قبل، یکشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۵۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰:

سحر بلبل حکایت با صبا کرد

که عشقِ رویِ گُل با ما چه ها کرد

سحر یعنی هنگامه دمیدنِ صبحِ دولت و چیرگیِ نور بر ظلمت و تاریکی، بلبل کنایه ای ست از شاعر یا حافظِ نغمه سرا و گُل استعاره ای از نوعِ انسان که بطورِ ذاتی لطیف و از جنسّ عشق است، پس‌ حافظ در سحرگاهِ بیداری انسانی که از خوابِ ذهن بیدار شده و به اصلِ زندگی زنده شده است با بادِ صبا به دردِ دل پرداخته، حکایتِ عشقِ خود به گُلهایِ لطیفِ این چمن و سعی و کوشش و خونِ دلی را که در این راه خورده است تا شاهدِ شکوفاییِ حتی یک گُل در چمنِ این جهان شود را به بادِ صبا یادآوری می کند و اینکه عشقِ رویِ گلهای نو شکفته و بویژه جوانان انگیزه همت او در سرودنِ ابیات و غزلهایِ زندگی بخشِ بوده است و در این راه چه ها که نکشیده  و چه ملامت و سرزنشها که نشنیده است تا جایی که معانی و مفهوم های عارفانه را مَجاز تصور نموده، حتی حکمِ فسق و فجور برای او صادر کردند.

از آن رنگِ رُخم خون در دل افتاد 

وز آن گُلشن به خارم مبتلا کرد

حافظ ادامه میدهد تا پیش از همت گماشتن به این کارِ معنوی عاشق بود و رنگِ رخساره اش به رنگِ گُل، اما از آن وقتی که با غزل سرایی قصدِ انتقالِ مفاهیمِ عاشقانه و عارفانه به گُلهایِ زیبایِ زندگی را در سر پرورانید، آن سرخی رخسار در دل افتاده، تبدیل به خونِ دلهایی شد که در این راه خورده است، همچنین تا پیش از شروعِ این کار همه ابعادِ وجودِ عاشقش به گلشنی مانند بود که این گلشن را به خار مبدل کرد به نحوی که بیگانگانِ با عشق به او نزدیک نمی شوند تا مبادا دردی بر آنان وارد شود .

غلامِ همتِ آن نازنینم

که کارِ خیر بی روی و ریا کرد

پس‌حافظ این همتِ والا در انتقالِ عشق به دیگران را کار خیری توصیف می کند که از رویِ ریاکاری نبوده است، او بدونِ روی و ظاهر سازی به چنین کاری روی آورده است تا شاید چراغِ راهی برای گم شدگانِ راهِ عاشقی باشد.

من از بیگانگان دیگر ننالم

که با من هرچه کرد آن آشنا کرد

حافظ می‌فرماید گلایه ای از بیگانگان با عشق ندارد، زیرا آنان درکی از عشق و مفاهیمِ عارفانه ندارند ، شراب و ساغر و ساقی و شاهد را مَجاز پنداشته و با طعنه هایِ نیشدارِ خود خون به دلِ حافظ می کنند، اما او ناله ای سر نمی دهد ، بلکه از آشنایانِ راهِ عاشقی عجیب است و آنها را چه می شود که پیغامهایِ به این روشنی را باز نشر نمی دهند تا این گُلهایِ رعنایِ زندگی پژمرده نشوند و در عنفوان جوانی احساسِ پیری نکنند، شاید حتی برخی اوقات حافظ را ملامت هم می کنند که چرا چنین شیوه ای را برای بیداریِ گلهای زندگی برگزیده است،‌ پس اینگونه عمل و واکنشِ آشنایانِ عشق است که حافظ از آن دلگیر شده و می نالد.

گر از سلطان طمع کردم خطا بود

ور از دلبر وفا جُستم جفا کرد

حافظ که در ابتدای غزل دلیلِ این همتِ فوقالعاده را عشقِ رویِ انسان و بویژه جوانان اعلام و آن را عاری از هرگونه رنگ و ریا توصیف نموده است در اینجا نیز می فرماید برای این همت و کوشش خود اگر از آن یگانه سلطانِ عشق طمعِ پاداش و اجرِ اخروی کرده باشد خطا بوده است و لابد طلب عفو می کند و با شکسته نفسی ادامه می دهد اگر می خواسته است با سرودنِ این ابیات دلبر یا خویش و اصلِ خدایی خود را ترغیب به وفای عهد کرده و بازگشت کند، او نیز جفا پیشه نموده و همچنان از حافظ دوری می کند و فراق را به وصال ترجیح می‌دهد.

خوشش باد آن نسیمِ صبحگاهی 

که دردِ شب نشینان را دوا کرد

نسیمِ صبحگاهی همان دمِ زنده کننده ایزدی ست که در اینجا گلها را شکوفا و به عشق زنده می کند، شب نشینان گُلبهایی هستند که با بهره جستن از پیغامها و غزلهای حافظ و دیگر بلبلان از شبِ ذهن بیدار شده و این بیداری را تا دمیدنِ صبحِ دولتشان استمرار می بخشند، حافظ پس از بیانِ حکایتِ خون دل خوردن‌ها و رنجی که در بیداریِ شب زدگانِ ذهن کشیده است به بادِ صبحگاهی یا نسیم و دمِ زندگی بخشِ ایزدی شادباش و تبریک می‌گوید که درواقع  کار را تمام کرده و دردِ شب نشینان را دوا و آنان را از درد رهایی بخشیده است.

نقابِ گُل کشید و زلفِ سُنبل

گره بندِ قبایِ غنچه وا کرد

حافظ ادامه میدهد سرانجام نسیمِ دل انگیزِ عشق نقابی را که خویشتنِ توهمی و کاذبِ انسان بر رخسارِ گُل کشیده بود برکشیده و برداشت تا خویشِ اصلی و زیبایِ او دیده شود ، زلفِ سُنبل کنایه ای ست از زیبایی و جذابیت‌ هایِ جهانِ مادی که از آغاز نوجوانی و در حالیکه هنوز غنچه ای ست نشکفته، بند و زنجیری می شود بر قبایِ او، اما اکنون پس‌از بیداری از شبِ ذهن و نشستن تا صبح است که نسیمِ صبحگاهی و نفخه الهی گرهِ دلبستگی ها از بندِ قبای او می گشاید تا شکفته گردد.

به هر سو بلبلِ عاشق در افغان

تنعُم از میان بادِ صبا کرد

حافظ بار دیگر عشقِ خود را به گُل یا انسانها که جلوه ای از خداوند هستند در روی زمین اظهار می کند و پیوسته به هر سمت و سویی و با هر شیوه ای با فریاد و افغان نغمه سرایی می کند و در این میان بادِ نفخه الهی یا باد صبا ست که نعمت را بر شب نشینان تمام کرده، با شفا بخشی و دمِ مسیحایی خود آنان را به عشق زنده می کند، از میان علاوه بر معنیِ در این بین، معنی از بطن و ذاتِ زندگی را نیز به ذهن متبادر می کند، یعنی نفخه ای که از میان و بطنِ زندگی بر گل می دمد، در نگاهِ اول بنظر میرسد رقابتی بینِ بلبل و بادِ صبا در جریان است اما درواقع اینچنین نیست، بلکه تعاون و همکاری در جریان است زیرا بادِ صبا از جنسِ معناست و بلبل تلفیقی از جسم و جان که این امکان را دارد پیغامها را از عالمِ معنا دریافت و برایِ گلهایِ چمنِ زندگی در هر وضعیتی که باشند نغمه هایِ عاشقی سر داده،  آنان را از خوابِ ذهن بیدار نموده و شب نشین کند.

بشارت بَر به کویِ می فروشان 

که حافظ توبه از زهدِ ریا کرد

پس‌حافظ که از زنده شدن حتی یک گُل به عشق و زندگی شادمانی خود را پنهان نمی کند به درستیِ راهِ می فروشی و عشق ورزی اطمینانِ خاطرِ بیشتری یافته، بر کویِ می فروشان بشارت می دهد که حافظ بطورِ کلی از زُهدِ ریایی توبه کرده و زین پس در طریقِ عاشقی و می نوشی و می فروشی قدم بر می دارد و تمامِ هم و غمِ خود را بکار می بندد زیرا این تنها راهی ست که کار کرده و جواب می دهد.

وفا از خواجگانِ شهر با من 

کمالِ دولت و دین بوالوفا کرد

 

 

 

 

۱
۲
۳
۲۷