گنجور

حاشیه‌گذاری‌های برگ بی برگی

برگ بی برگی

تاریخ پیوستن: ۳۰م اردیبهشت ۱۴۰۰

آمار مشارکت‌ها:

حاشیه‌ها:

۶۳۷

ویرایش‌های تأیید شده:

۲۲


برگ بی برگی در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۲۴ در پاسخ به .فصیحی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۶:

درود و سپاس از پیامِ شوق انگیز شما که موجبِ تصحیح و تکمیلِ شرح می گردد.

برگ بی برگی در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۰۹ در پاسخ به ملیحه رجایی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:

با احترام، از سرِ پیمانی که داشت برفت، یعنی وفای به عهد و پیمان کرد و به میخانه رفت

برگ بی برگی در ‫۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۳۸ در پاسخ به مِهتی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹:

درود بر شما، بله و شاید حافظ هم از همین روی از زبانِ ما سروده است؛ " آدمی در عالمِ خاکی نمی آید بدست/ عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی" اما اینکه ما در جهانی پر از بی عدالتی و ظلم زندگی می کنیم و ناگزیر از ارتباط با دیگران هستیم دلیلی برای همراهی با جمع نبوده و از نگاهِ عارفان هر انسانی با اختیار می تواند راهِ خود را از دردمندان و درد آفرینان جدا کرده، (عالمِ خود را بسازد) و با تمرکز بر خود تغییر کرده و تبدیل شود تا " از بین نرود". کاری به غایت دشوار اما امکان پذیر چرا که آدمیانی همچون حافظ و سعدی و مولانا در همین عالمِ خاکی بدست آمده اند.

برگ بی برگی در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۹:

ما ز یاران چشمِ یاری داشتیم 

خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم

از نگاهِ عارفان انسان به عنوانِ هشیاریِ خالص و خداییت پای به عرصهٔ هستی می گذارد در حالیکه در الست عهد و پیمانی با خداوند می بندد که هم او باشد( در جمیعِ صفات) و بنا بر حدیثی یاری رسانِ خداوند باشد تا گنجِ پنهانِ او را در زمین و جهانِ اجسام آشکار کند و در این راه قولِ یاری می گیرد: ( ان تنصرالله ینصرکم)، تصورِ حافظ و هر انسانی این است که با قولِ یاریِ خداوند از طریقِ کاینات، فلک یا روزگار و همچنین یاریِ انسان‌ها به یکدیگر این مهم به انجام رسد، کاری که فرشتگان و کوه ها نیز از بارِ مسؤلیت آن شانه خالی کردند و انسانِ بقولِ قرآن جهول آن را پذیرفت و حافظ می فرماید آن چشم داشتی که به یاریِ روزگار و دیگران برای انجامِ رسالتش در جهان بوده است محقق نشده و پنداری غلط بوده است. حافظ شاید به نوعی در برابرِ معشوقِ ازلی عُذرِ تقصیر می آورد که در انجامِ وفای به عهد کوتاهی نکرده و بلکه این یاران بوده اند که یاری رسان نبوده و کوتاهی نموده اند.

تا درختِ دوستی کی بر دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

حافظ با خود می اندیشد احتمالن حضرت معشوق از او می پرسد ای حافظ تو خود نیز بعنوان یاری به دیگران در این امر وظیفه ای داشتی؛ تو چه کردی؟، پس پیش از طرحِ چنین پرسشی ادامه می دهد که به هر حال او در این جهانِ مادی رفته و با ابیات و غزل های زیبایش تخمی کاشت، باشد تا روزی درختِ دوستی و محبتی که توسطِ دیگر یاران آبیاری و مراقبت می شود بَر و میوهٔ خود را بدهد و در جهان بجای کینه و نفرت عشق و دوستی را منتشر کند.

گفت و گو آیینِ درویشی نبود

ور نه با تو ماجراها داشتیم

این گفتگویِ خیالی می تواند همچنان ادامه یابد اما حافظ خطاب به معشوق ادامه می دهد در آیین و مرامِ درویشان گفتگو جایز نیست، درویشان در اینجا انسان هایی هستند که به عشق زنده و با خداوند به وحدت و یگانگی رسیده اند و این مهم تنها با دوری از بحث و گفتگو های ذهنی میسر می شود، پس اگر بجز این باشد بهانه جویی ها می تواند تا ابد ادامه یافته و موجبِ ماجراها و اتفاقاتِ دیگر شود چنان‌که شیطان نیز در توجیهِ نافرمانی و عدمِ سجده بر انسان بهانه جویی کرد و ،سرانجام مطرودِ درگاهِ خداوند شد.

شیوهٔ چشمت فریبِ جنگ داشت

ما غلط کردیم و صلح پنداشتیم

شیوه یعنی حالت و وضعیت، فریب در اینجا یعنی تدبیر، جنگ در فرهنگِ عارفانه یعنی بازگشت انسان به خداوند یا اصلِ خود با زور و اجبار، و در مقابل صلح یعنی بازگشت با رضایتمندی و اشتیاق  که همان طوعاََ اَو کرها ی قرآن سورهٔ فصلت است، پس حافظ خطاب به معشوقِ الست ادامه می دهد؛ شیوه و حالتِ چشم یا جهان بینیِ خداوندی تو درواقع تدبیرِ جنگ داشت و طرحِ تو برای بازگشتِ انسان به اصلِ خود و آشکار کردنِ گنجِ پنهانت در زمین بر مبنای جنگ و اجبار بود اما ما بعنوانِ انسان در الست به غلط صلح پنداشتیم و گمانِ ما بر این بود با یاریِ یاران انجامِ این مأموریت کاری ست سهل و آسان که با اشتیاق و خوشنودی به سرانجام می رسد، پس با چنین پنداری در پاسخِ به ندایِ "الستَ بربکم؟" پاسخِ بلا دادیم اما پس از حضور در این جهان و رفتنِ به ذهن و عدمِ یاریِ یاران به دشواریِ کار آگاه شدیم و این در حالی ست که تو از ابتدا می دانستی که بازگشتِ صلح آمیزِ انسان به خداییت و اصلِ خود بسیار دشوار است و باید که بر او درد و رنجها و بی مرادی ها وارد گردد تا از تو و عهدِ خود به تو آگاه شود.

گُلبُنِ حُسنت نه خود شد دلفروز

ما دمِ همت بر او بگماشتیم

گلبن یعنی ریشهٔ گُل و در اینجا همان هشیاریِ اصیل و خداییتِ انسان است در همهٔ صفاتِ خداوندی که همگی حُسن و زیبایی هستند، پس حافظ در این گفتگویِ خیالی به معشوقِ الست ادامه می دهد (به همین اندازه ای که اکنون هست) گُلبنِ حسنِ خداوندی تو در جهان دل ها برافروخته و عاشق نشد مگر با دمِ همتِ عارفان و البته در رأس همه پیامبران و اولیایِ تو، پس وقتی امکانِ بازگشتِ صلح آمیزِ انسان به خداییتِ خود برای آنان وجود داشته است با دمِ مسیحاییِ عارفان و همت و پشتکارِ انسان و یاریِ فلک و کائنات، این منظور برای هر انسانی قابلِ تحقق است. دمِ همت می تواند نفسِ روحبخشِ حافظ با ابیاتِ آسمانیِ خود باشد که با همتِ والای او حاصل شده و بر مردگان دمیده می شود تا زنده گردند. درواقع حافظ با ذکرِ "ما" نقشِ خود و عارفان را  در این دل فروز شدنِ دلها یادآوری و بیان می کند. البته که حافظ در همان ابتدای دیوانش خداوند را بی نیاز از عشقِ ناقص و ناتمامِ انسان بر روی زمین می داند ؛

ز عشقِ ناتمامِ ما جمالِ یار مستغنی ست

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت رویِ زیبا را

یعنی به فرضِ اینکه حتی یک نفر در جهان به عشق زنده نگردد و گنجِ پنهانِ خداوندی را آشکار نکند بر گُلبُنِ حُسنِ خداوندی خدشه ای وارد نخواهد شد و  حُسن همچنان پابرجا و دلفروز است.

نکته ها رفت و شکایت کس نکرد

جانبِ حُرمت فرو نگذاشتیم

نکته ها همان عدمِ یاریِ موعود است که بیان شد و هیچ کس شکایتی نکرد، یعنی گلایه نکرد که چرا روزگار و دیگر یاران وفای به عهد نکرده و انسانِ دردمند و درمانده را به حالِ خود رها کردند، و این عدمِ شکایت از این روست که جانبِ حرمت را فرو نگذاشتیم،‌ یعنی اقتضای رعایتِ ادب است که انسان در پیشگاهِ خداوند چنین عُذر و بهانه هایی را مطرح نکند. درواقع حضرتِ آدم نیز در پیشگاهِ خداوند جانبِ حرمت را رعایت کرد و گناه را گردن گرفته؛ گفت که بر خود ظلم کرده است در حالیکه شیطان عذرِ تقصیر آورده و خطاب به خداوند گفت که تو مرا در نافرمانی اغوا و گمراه کردی. مولانا در دفتر اولِ مثنوی به همین مضمون پرداخته است؛

بعدِ توبه گفتش ای آدم نه من        آفریدم در تو آن جرم و محن؟

نه که تقدیر و قضای من بُد آن؟     چون به وقتِ عُذر کردی آن نهان؟

گفت ترسیدم ادب نگذاشتم          گفت من هم پاسِ آنت داشتم

گفت خود دادی به ما دل حافظا  

ما محصل بر کسی نگماشتیم

محصل در اینجا یعنی نگهبان و مأمور، پس‌پاسخِ معشوقِ الست به همهٔ آنچه می توان منت گذاردن ها و بهانه جویی های در لفافه حافظ از زبانِ بی همتان باشد تنها یک بیت است و می فرماید مگر ما کسی را نگهبان و مامور گذاشتیم تا با حصولِ عشق تو را به اجبار و با جنگ بسویِ پروردگارت ببرد؟ اینچنین نبوده است،‌ بلکه تو خود با صلح و اشتیاق و رضایتمندی دل به ما دادی و عاشق شدی، پس بهتر که دیگران نیز چنین کنند وگر نه با درد و غم و جنگ و بقولِ مولانا گوش کشان دل به ما خواهند داد.

 

با تشکر از جناب " عباسی-فسا" که با رهنمود و نقدِ بجایِ خود موجب بازنگری در شرحِ این غزل شدند.

 

 

 

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۲ ماه قبل، جمعه ۱۰ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۳۲ در پاسخ به شاهرخ آسمانی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۸:

تشکر، و درود بر شما، امید که جرعه نوشِ شراب حافظ باشیم

برگ بی برگی در ‫۳ ماه قبل، یکشنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۳۵ در پاسخ به .فصیحی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۸:

 درود بر شما

برگ بی برگی در ‫۴ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷:

سینه از آتشِ دل در غمِ جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

سینه در اینجا یعنی فضایِ درونی، و منظور از دل که از دیرباز بعنوانِ مأوایِ عشق شناخته شده مرکزِ انسان است، پس حافظ آتشِ عشقی که از روزِ الست در مرکز و درونِ انسان بوده است را موجبِ تشخیص انسان در فِراقِ او از اصلِ خویش و در نتیجه مستولی شدنِ غمِ این جدایی بر انسانِ بالفطره عاشقی چون حافظ می داند تا جایی که زبانه هایِ این آتش سینهٔ او را می سوزاند. در مصراعِ دوم "خانه همان مأوایِ همیشگیِ انسان است و کاشانه یعنی خانهٔ موقتیِ ذهن، پس حافظ ادامه می دهد اگر نبود آتشِ عشقی که خداوند بر انسان منت گذاشته و از ازل در خانهٔ دلِ انسان قرار داده است کاشانه و اقامتگاهِ موقتیِ ذهن نمی سوخت و حافظ نیز همچون بسیاری دیگر از انسانها تا پایانِ عمر در این کاشانه به خوابِ زمستانیِ ذهن فرو می رفت.

تنم از واسطهٔ دوریِ دلبر بگداخت

جانم از آتشِ مهرِ رخِ جانانه بسوخت

"تن" یعنی بُعدِ جسمانیِ انسان که بوسیلهٔ عقلِ او اداره می شود، پس حافظِ عاشق که دوری و فِراق از دلبر و معشوقِ الست را نیز بوسیلهِ عقلِ خود تشخیص می دهد می بیند که این کاشانهٔ ذهن گداخته و مستعدِ شعله ور شدن و نابودی است. در مصراع دوم آتشِ عشقِ رخسارِ دلبر یا معشوقِ الست که حافظ و هر انسانی "عکسِ رویِ او را در جامِ الست دیده است"، پس‌ همان آتشِ مهر و عشقِ رویِ اوست که آتش بر جانِ حافظ می زند و در حسرتِ دیداری دیگر آنرا می سوزاند.

سوزِ دل بین که ز بس آتشِ اشکم دلِ شمع

دوش بر من ز سرِ مهر چو پروانه بسوخت

دل یا مرکزِ شمع نیز پرحرارت ترین جایِ شمع است که در اینجا نمادِ عقل است، پس حافظ ادامه می دهد سوزِ دلِ او از آتش‌ِ اشکِ (عشقِ) رویِ دلبر آنچنان"بس" و بسیار است که دلِ شمع یا عقلِ او "دوش" (یا هرلحظه) از سرِ مهری که با او یا انسان دارد پروانه وار گردِ دلِ عاشقی چون حافظ می گردد و می سوزد، یعنی عقل باید عاشقانه خود را فدایِ عشق کند تا انسانِ عاشقی چون حافظ با رهایی از او به وصالِ دلبر برسد. تناسبِ بینِ اشکِ و شمع و پروانه  زیبا و جالب توجه است.

آشنایی نه غریب است که دلسوزِ من است

چون من از خویش برفتم دلِ بیگانه بسوخت

در ادامهٔ بیتِ پیشین حافظ با در نظر داشتنِ اینکه عقلِ جزوی مانعی برای عاشقی ست خطِ بطلانی بر تقابلِ ساختگیِ عقل با عشق کشیده و شمع یا عقلِ انسان را که پرتوی از عقلِ کُل است آشنایی می داند که غریبه نیست و از همین روی دلسوزِ انسان است و هرلحظه می خواهد همچون پروانه گِردِ زبانه هایِ آتشِ دلِ  عاشق بگردد تا در آن فنا شود زیرا تنها راهِ وصالِ حافظ به دلبر و بازگشت به خویشِ اصلی را در این کار می بیند. در مصراع دوم "خویش" یعنی همان اصلِ خداییِ انسان که بر اثرِ ایجادِ کاشانه ذهن انسان از او جدا می شود، حافظ نتیجهٔ این جدایی و فراق از خویش را آنچنان دردناک می بیند که نه تنها دلِ آشنایی چون شمعِ عقل، که حتی دلِ بیگانگان هم به حالِ انسان می سوزد. آتشِ دردهایِ ناشی از رفتن از خویش تجربه ای ست که کم و بیش هر انسانی در کاشانهٔ این جهان آزموده و می آزماید.

خرقهٔ زهدِ مرا آبِ خرابات ببرد

خانهٔ عقلِ مرا آتشِ میخانه بسوخت

پیش از فدا شدنِ عقلِ مختصر و جزوی بوده است که حافظ بنا بر فتوایِ این عقل خرقهٔ زهد بر تن می کند با گمانِ اینکه از طریقِ زهد و دینداری (به معنایِ رایجِ آن) می تواند به دیدار و وصلِ دلدار نائل شود اما پس از سوختنِ شمعِ عقل و فدا شدن همچون پروانه در پیرامونِ آتشِ عشق است که حافظ با رهایی از عقلِ مصلحت اندیش در می یابد راهِ دیدارِ دلبر از میخانه و خرابات می گذرد، پس آن آب یا شرابِ عشق خرقهٔ دلبستگی هایِ زاهدانه را با خود می برد و آتشِ عشقی که در میخانه برپاست خانهٔ عقل یا همان کاشانه را بسوخت و خاکستر کرد تا از این پس شمعِ عقل  سرگشته شود و خانه و مکان و امکانِ بازگشت نداشت باشد.

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خُمخانه بسوخت

اما آیا برای سالکِ طریقت و عاشقان همواره درِ میخانه بر یک پاشنه می چرخد؟ البته که نه و سالک پس از حضور در میخانه و پس از نوشیدنِ چند جرعه ای از آبِ خرابات بطورِ نسبی از آتشِ دردهایی که دلِ بیگانه هم بر آن می سوزد رها شده و به آرامش می رسد، اما عقلِ مختصر و خویشتنِ ذهنی نیز بیکار ننشسته و در این فاصله به ترمیمِ کاشانهٔ سوخته می پردازند، پس با این بازگشت است که سالک پیاله را شکسته و از مِی و آبِ خرابات توبه می کند، حافظ می فرماید جگرِ او بدونِ مِی و میخانه همچون لاله که نمادِ عشق است می سوزد تا بارِ دیگر دریابد که زیستنِ بدونِ آب خرابات امکان پذیر نیست.

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردمِ چشم

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت 

ماجرا در صوفیه یعنی سخن و رفتارِ توأم با عِتاب و خشم، و مردمِ چشم در اینجا استعاره از بینایی و دیدنِ جهان از دریچه و مردمکِ چشمِ دلبر ی معشوقِ الست است، پس‌حافظ که شکستنِ پیاله و توبه از مِی یا رفت و بازگشت هایِ به ذهن را موجبِ ماجرا و عِتابِ دلبر می داند خطاب به او می گوید باز آ که حافظ عاشق خرقهٔ دلبستگی ها از هر نوعش را از سر بیرون آورد و به شکرانهٔ این موفقیت آنرا بسوخت تا برای همیشه از شرش در امان باشد، پس هنگامه‌ی بازگشت است. یعنی حافظ که از خویش برفته بود با رها شدن از خرقهٔ زهد و همچنین خرقهٔ ذهن و باورهایِ عاریتی که از قضا متناسب با سرِ انسان است اکنون بسویِ دلبر می رود به امیدِ آنکه او نیز ماجرا و عِتاب را کم کند و به حافظِ عاشق بازگردد.

ترکِ افسانه بگو حافظ و مِی نوش دَمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

بسیاری از ما ممکن است این سخنان ِمعنویِ حافظ را افسانه سرایی بدانیم، پس از حافظ می خواهیم ترکِ افسانه بگوید و دَم را غنیمت شمرده و شرابی بنوشد، یعنی همچون ما از چیزهایِ این جهانی طلبِ شراب و عیش و لذت بنماید. در مصراع دوم "شب" کنایه از شبِ ذهن است و حافظ با پیغامهای خود اجازهٔ خواب در ذهن را به ما نمی دهد، پس با حسرت تصور می کنیم شمعِ عقل به بیهودگی سوخت و ما از خُفتن در شبِ ذهن باز مانده ایم و این در حالی ست که رسالتِ حافظ و حکیمان و عارفان بیدار نگه داشتنِ انسان در غالبِ اوقاتِ شب است یا چنانچه در قرآن آمده ؛ " قُم الیلَ الا قلیلا" یعنی در شبِ ذهن نخوابید بجز اندکی که با بهره گیری از شمعِ عقل و در شبِ ذهن در پِیِ معاش و پیشرفت در امورِ مادی و رفاهِ خود و خانواده باشید.

 

برگ بی برگی در ‫۴ ماه قبل، چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۲۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳:

می‌دمد صبح و کِلِّه بست سحاب

الصَبوح الصَبوح یا اصحاب

"می دَمد صبح" ضمنِ اینکه معنایِ طلوعِ خورشید و برآمدنِ صبح را می رساند اشاره دارد به دَم و نسیمِ صبحگاهی یا بعبارتی نفخهٔ ایزدی که حافظ آنرا مستمر و پیوسته می داند، یعنی لحظه ای از دمیدن باز نمی ماند. کِلَّه بستنِ ابر در اینجا نقشی منفی ست که ابر بر رویِ ابر قرار می‌ گیرد و با خیمه زدنِ تدریجی بر بالای سرِ انسان او را از تابشِ نور، گرما و انرژیِ خورشید محروم می کند، الصَبوح یعنی شرابِ صبحگاهی و حافظ با تکرارِ دوباره اش بر اهمیتِ شرابی که باید در صبحگاهِ زندگی یا اوانِ دورهٔ جوانی نوشید تأکید می کند و تنها راهِ برطرف شدنِ ابرهایِ تاریکِ ذهن را صبوحی می داند، پس حافظ که فعلِ گذشتهٔ "بست" را بکار می برد خطاب به اصحاب و یاران یا همهٔ انسان‌ها که در اوانِ کودکی آسمانِ درونشان صاف و بدونِ ابر است یادآوری می کند که این ابرِ ذهن پیش از این نبوده و اکنون بنا بر ضرورتِ بقا و هم زیستیِ انسان( که ذاتش از عالمِ جان و معناست) با این جهانِ ماده تشکیل شده است که موقتی می باشد و با نوشیدنِ مِیِ آگاهی و خردِ صبحگاهی و در اوانِ نوجوانی می تواند برطرف شود و بارِ دیگر خورشیدِ آسمانِ صاف و بدونِ ابرِ درون طلوع کرده و صبحِ دولتِ همهٔ یاران بدمد.

می‌چکد ژاله بر رخِ لاله

المُدام المُدام یا احباب

از دیرباز لاله نمادِ عشق بوده است در اینجا نیز حافظ به همان ژاله یا شبنمی اشاره می کند که پیوسته بر رُخِ لاله می چکد تا طراوتِ جاودانه‌ی عشق را به اصحاب یادآوری کند، و با تکرارِ واژهٔ "المُدام" تأکید می کند که همهٔ احباب و عاشقان باید تا برطرف شدنِ کاملِ سحاب بصورتِ مُدام و بدونِ وقفه به کارِ باده نوشی بپردازند. در حقیقت شبنمی که پیوسته بر رُخِ لاله می نشیند تصویری ست که بدونِ گفتار و سخن ضرورتِ عاشقی و باده نوشیِ احباب را بیان می کند.

می وزد از چمن نسیمِ بهشت

هان بنوشید دَم به دَم مِیِ ناب

چمن کنایه از این جهان است و حافظ به سرچشمه‌ی شراب (نفخهٔ ایزدی) می‌پردازد که همچون نسیمی پیوسته از بهشت(عالمِ جان) بر این جهان می وزد و چنانچه انسان لاله و شبنمی که بر رُخش می نشیند را درنظر داشته باشد صدایِ جزء جزءِ آثارِ حیات در این چمن را می شنود که با ندایِ بیدار باشِ "هان" او را به نوشیدنِ دَم به دَمِ مِیِ ناب دعوت می کنند. یعنی انسان به ذات و از طریقِ جلوه هایِ چمن و نسیمِ بیداری و صبحی که بر او می وزد می تواند به ضرورتِ عاشقی و باده نوشی در این جهان پِی ببرد.

تخت زمرد زده است گُل به چمن

راحِ چون لعلِ آتشین دریاب 

تختِ زمرد همان تختِ پادشاهی ست که آنرا با الماس و زمرد و دیگر جواهراتِ سلطنتی تزئین می کردند، گُل استعاره از هُشیاری و عصاره‌ی آفرینش یعنی انسان است و حافظ دلیلِ دیگری برای نوشیدنِ مِی آورده و ادامه می دهد ببینید که گُل یا انسان چگونه تختِ پادشاهیِ خود را در چمنِ این جهان گسترده و با برتری و احاطه بر همهٔ باشندگان پادشاهِ این جهان شده است، پس عقل که این برتری را برای او رقم زده است نیز ندای باده نوشی سر می دهد که راح یا شرابِ همچون لعل را دریاب که آتشین است،‌ یعنی شرابی که سرانجامش شعله ور شدنِ آتشِ عشق و رسیدن به لعلِ لبِ معشوق خواهد بود.

درِ میخانه بسته اند دگر

اِفتَتِح یا مُفَتِحُّ الابواب

افتتح یعنی بگشا و مفتح الابواب خداوند است که گشایندهٔ هر دری ست، پس حافظ استمداد از خداوند را از ضروریاتِ باز کردنِ درِ میخانهٔ عشق می داند که بواسطۀ ابرهای متراکم و تیره بسته شدند، دگر می تواند اشاره به وقتی باشد که به دلیلِ رفتن به ذهن و نافرمانیِ آدم در بهشت سحاب کِلِّه بست و موجبِ بسته شدنِ درِ میخانه و در نتیجه هبوطِ او به این جهان شد.

لب و دندانت را حقوقِ نمک

هست بر جان و سینه هایِ کباب

خداوند یا زندگی لب را به انسان عطا کرد تا شراب بنوشد و دندان داد تا کباب بخورد، پس حافظ که نوشیدنِ شرابِ عشق که مربوط به جان است را در کنارِ لذاتِ این جهانی مطلوب و شایسته می داند گوشه گیری از خلق و نشستن در کُنجِ دیر و صومعه یا خانقاه و پرداختنِ صِرف به امورِ مربوط به جان را بدونِ برخورداری از موهبت هایِ این جهانی جایز نمی داند و در اینجا نیز ادایِ حقِ نمک را وظیفه ای می داند که انسان باید ادا کند و این حق ادا نمی شود مگر اینکه عاشقی که سینه اش از آتشِ عشق کباب شده شراب را به همراهِ کباب بنوشد که غیر از این کفران نعمت محسوب می شود. در غزلی دیگر می فرماید:

ز میوهٔ های بهشتی چه ذوق دریابد   هر آن که سیبِ زنخدانِ شاهدی نگزید

یا مولانا که می فرماید؛

سایه و نور بایدت هر دو به هم زمن شنو

                                          سر بنه و دراز شو پیشِ درختِ اِتقو

این چنین موسمی عجب باشد

که ببندند میکده به شتاب

موسم یعنی فصل و هنگام، پس‌ حافظ در چنین هنگامه ای که از هر طرف ندایِ دعوت به باده نوشی را آن هم با هشدار می شنود در عجب است در این موسم که فصلِ نوشیدنِ دم به دَمِ شراب است درِ میکده را آن هم به شتاب می بندند و خود را از آن مِیِ ناب محروم می کنند، حافظ بار دیگر میکده را بصورتِ فرد آورده است،‌ یعنی در جهان یک میکده بیش نیست که انسان ها بدلیلِ ترس از عاشقی و مستی درِ آن را به رویِ خود بسته اند که از نظرِ حافظ جایِ تعجب است.

بر رُخِ ساقیِ پری پیکر

همچو حافظ بنوش بادهٔ ناب

پری موجودی افسانه‌ای ست که در مقابلِ دیو آمده است و در اینجا ساقیِ پری پیکر استعاره از انسانی می باشد که از دیوِ درون رها، دلش به عشق زنده و از جنسِ جان شده باشد، پس حافظ که با استمداد از خداوندِ مفتح الابواب درِ میکده را بر رویِ خود باز نموده است بادهٔ ناب و خالص را به عشقِ رویِ ساقی و پری پیکرانی چون فردوسی و عطار یا نظامی و سعدی و دیگر بزرگان می نوشد و همچون نسیمی که از بهشت می وزد اصحاب، احباب و مخاطبانِ غزل را نیز به اینچنین باده نوشی و مِیِ نابِ دَم به دَم دعوت می کند تا کِلّهٔ سحابِ ذهن گسسته شود و با دمیدنِ صبح و خورشیدِ آسمانِ درون به عشق زنده شوند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۴۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۰:

در همه دِیرِ مُغان نیست چو من شیدایی

خرقه جایی گروِ باده و دفتر جایی

دِیرِ مُغان که عبادتگاهِ زردشتیان است در اینجا استعاره از کُلّ جهانِ هستی ست زیرا که از نظرِ عارفان انسان به این جهان آمده است تا عاشقی کند و بنظر می رسد پیروانِ دینِ زرتشت بیشتر از سایرین این معنا را دریافته باشند که حافظ دِیرِ مُغان را آورده است، پس‌ در کجایِ این جهان عاشق و شیدایی چون حافظ را می شناسید که در جایی یا میخانهٔ عشق خرقهٔ ریا و دلبستگی هایِ خود از هر قبیل را در گرویِ بادهٔ عشق بگذارد و در جایی دیگر دفتر و کتابِ دانش هایِ دینیِ خود را به جامِ شرابِ خرد بدهد و خود را از اینهمه دانشی که کمترین سودی برای عاشقِ شیدایی چون او ندارند رها سازد. کتاب هایی که محققانِ دینی طِیِّ صدها و هزاران سال نوشته و به جزئی‌ترین امورِ عقلی و علت و معلولی می پردازند بدون اینکه چند سطری هم به اصلِ دین که عاشقی ست و گشودنِ اسرارِ آن پرداخته باشند. حافظ در غزلی دیگر می‌فرماید؛ "دفترِ دانش ما جمله بشویید به مِی ☆ که فلک دیدم و در قصدِ دلِ دانا بود". مولانا هم در این باره امام فخرِ رازی علامه ای که به جمیعِ دانش هایِ کتابی احاطه داشت و دفتر و کتابهای بسیاری را به رشته تحریردرآورده بود مثال می زند؛

"اندر این رَه گر خرد ره بین بُدی     فخرِ رازی راز دانِ دین بُدی"

دل که آیینهٔ شاهی‌ست غباری دارد

از خدا می‌طلبم صحبت روشن‌رایی

آئینهٔ شاهی یعنی آینه ای که شاه و در اینجا خداوند خود را در آن می بیند و حافظ دل یا مرکزِ انسان را آیینه ای می داند که باید آنچنان صیقل یابد تا شاه به راحتی خود را در آن ببیند و به این دلیل که حافظ در خرقهٔ صوفیان و دیگر مسلکها و همچنین در دفترِ دانش هایِ ذهنی که آن را دینی نام نهاده اند چنین راهبردی یعنی راهِ صیقلی کردنِ دل را نمی یابد آنرا نیز در گرویِ جامِ شرابی می گذارد و از خداوند همنشینی با عارفِ روشن ضمیری که رأی و نظرش روشن کنندهٔ راهِ عاشقی باشد را طلب می کند تا زنگار از دل بزداید و به مرتبه ای برسد که خداوند جمیعِ صفاتش را در آیینهٔ دل یا وجودِ او ببیند.

کرده‌ام توبه به دست صنم باده‌فروش

که دگر مِی نخورم بی رخ بزم‌آرایی

صنمِ باده فروش می تواند عارف یا بزرگی باشد که با خداوند به وحدت رسیده است و بزم آرا نیز به بیانِ یکتا بینی یعنی همان معشوقِ الست که با نگریستن به آیینهٔ دلِ پاک شده از غبار رخسارِ خود را در آن می بیند، ( صنم در اینجا تجسمِ خداوند در عارف و انسانِ کامل است) پس حافظ ادامه می دهد دیگر بس است ضایع کردنِ شراب و تحصیلِ علومِ دفتر و دانشهایِ ذهنی نزدِ عالمانِ این حوزه که هیچ کمکی در طریقتِ عاشقی به او نکردند، از این لحظه او مصمم است بدونِ رُخِ زیبایِ بزم آرا باده ننوشد، یعنی پس از صیقلی کردنِ آئینهٔ دل از دروغ، بغض و کینه و حسادت و دشمنی ست که صنمِ بزم آرا رُخِ خود را در آن می بیند و اکنون سالک می تواند به باده نوشی بپردازد. در مدارسی که دانش‌های کتابی را آموزش می دهند از رموزِ باده نوشی و بزم آرایی آگاه نیستند، پس با دلی غبار آلود و بدونِ حضورِ "بزم آرا" یا اصلِ خود توهمِ باده نوشی دارند، درواقع حافظ که معتقد است؛ " در مذهبِ ما باده حلال است ولیکن☆ بی رویِ تو ای سروِ گل اندام حرام است" در اینجا نیز می فرماید؛ انسان که به منظورِ باده نوشیِ مؤثر قدم در میکدهٔ عشق می گذارد باید با صیقلی کردنِ آئینهٔ دل که موجبِ حضورِ بزم آرای می شود در محضرِ پیرِ روشن رایی چون حافظ و دیگر بزرگان و با هم نشینیِ آنان یا خواندنِ مستمرِ ابیات و غزل‌هایی اینچنین درحقیقت بادهٔ عشق و آگاهی بنوشد.

فتویِ پیرِ مُغانم دارم و قولیست قدیم

                                           که حرام است مِی آنجا که نه یار است ندیم

نرگس ار لاف زد از شیوهٔ چشم تو مرنج

نروند اهل نظر از پی نابینایی

نرگس در اینجا منفی و چشمِ ظاهر بین است که با دیدنِ ظواهرِ دین و از طریقِ دفترهای ذکر شده لافِ شناختِ شیوهٔ چشمِ خداوند را می زند، یعنی ادعا می کند که آنچه می گوید و می نویسد بر حسبِ نگاه و دیدنِ جهان از منظرِ چشمِ خداوند است و هر نگاهی بجز این را مردود و باطل می داند، حافظ خطاب به صنمِ باده فروش یا بزم آرایانِ محفلِ عاشقان از او می خواهد که از این لافِ دفترداران رنجیده خاطر نشود چرا که آنان با توهمِ چشمِ نرگس چنین ادعایی می کنند اما درحقیقت نابینایانی بیش نیستند و یقیناََ اهلِ نظر و سالکانی که بینا هستند در پِیِ نابینا نخواهند رفت و درست به همین دلیل است که حافظ دفتر را در گروی بادهٔ خرد می گذارد.

شرحِ این قصهٔ مگر شمع برآرد به زبان

ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی

حافظ در ادامه می فرماید اصولن قصهٔ عشق قصه ای نیست که بتوان آن را در دفتر نوشت یا به زبان آورد، مگر اینکه شمعی زبان دراز مانندِ مؤلفِ دفتر بر زبان بیاورد که بجز دود و درد ثمری برای انسان و پویندهٔ راهِ عاشقی به همراه ندارد، وگرنه پروانه های بینایی چون سعدی و حافظ و مولانا پروا یا ( در اینجا رغبتی) برای سخنوری ندارند،‌ آنها می دانند که باید عاشقانه گِردِ نور و انرژیِ حاصل از شمع بگردند تا به هستِ خود بسوزند و فنا شوند. پس دودِ شمع را برای اهلِ دفتر و دانشِ نرگس و نگرشِ سطحی به دین واگذار می کنند و خود به راهِ عاشقی و سوختن و رهایی از خویشتن می روند.

در حریمِ عشق نتوان زد دَم از گفت و شنید

                                             زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

جوی ها بسته ام از دیده به دامان که مگر

در کنارم بنشانند سهی بالایی

سهی بالا یعنی سرو قدِ بلند بالا یا همان پیرِ روشن رای و صنمِ بزم آرایی که حافظ آرزویِ همنشینی با او را دارد، پس می فرماید شرطی لازمه‌ی برآورده شدنِ آرزویِ این هم صحبتی ست و حافظ جوی های اشکِ بسیار از دیده و چشمِ خود تا دامان بسته است تا زندگی یا خداوند چنین توفیقی را برایِ او رقم زده و سهی قدی را قرین و همنشینِ او کند. بیت اهمیتِ همنشینی با صنمِ بزم آرا و پیرِ روشن رای را می رساند و اینکه تا طلب و خواستِ خالصانه نباشد این امر محقق نخواهد شد.

کشتیِ باده بیاور که مرا بی رُخِ دوست

گشت هر گوشهٔ چشم از غمِ دل دریایی

اهمیتِ طلب و درخواستِ عاجزانهٔ همنشینی با سهی قدان در این بیت آشکار می شود که عاشق و شیدایی چون حافظ برای زدودنِ غبارِ آئینهٔ شاهی نیازمندِ باده است تا با مستی به این کار بپردازد، پس‌از صنمِ باده فروش می خواهد تا کشتیِ باده ای را بیاورد که بر رویِ دریایِ بینهایتِ خداوندی جریان داشته باشد چرا که تا وقتی آئینهٔ دلش رُخِ حضرتِ دوست را منعکس نکند غم های بسیاری در این دل انباشته می شوند بنحوی که از هر گوشه اش دریایی از اشک جاری می گردد. غم و دردِ ناشی از دلبستگی های دنیوی و ازجمله عشقِ به باورها تنها یکی از غم های دلی ست که آیینه اش غبار دارد.

سخنِ غیر مگو با منِ معشوقه پرست

کز وی و جامِ مِی ام نیست به کس پروایی 

غیر یعنی هرچه غیر از معشوق، اما آیا ملامتگران که جز سخنِ غیر حرفِ دیگری برای گفتن ندارند براحتی اجازهٔ این باده نوشی و همنشینی با سهی قدان را به حافظ و یا هر عاشقی می دهند؟ البته که نه و آنها که بجز دانش هایِ ذهنیِ دفتر به یاد ندارند معشوق و جامِ مِی را مجازی و این جهانی تصور می کنند و چه بسیار طعنه ها که به حافظِ عاشق می زنند اما او پروا و ترسی از ملامتگران و اتهاماتِ معشوقه پرستی و باده نوشی نداشته و به راهِ عاشقی و همنشینی با سهی قدان و نوشیدنِ بادهٔ صنمِ بزم آرا ادامه می دهد.

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می گفت

بر درِ میکده ای با دف و نِی ترسایی؛

"گر مسلمانی از این است که حافظ دارد

آه اگر از پِیِ امروز بوَد فردایی"

ترسا یعنی مسیحی که در اینجا نقشی منفی دارد و او نیز همچون دیگر پیروانِ ادیان اهلِ دفتر و در اسارتِ دانش و باورهای خود است، پس حافظ که پیشتر به سبکِ ملامتی ها اذعان کرد از اینکه اهلِ دفتر به او برچسبِ باده نوشی و معشوقه پرستیِ دنیوی بزنند پروایی ندارد، در اینجا هم از این حدیث یا حکایتی که شخصِ ترسا با شادمانیِ تمام و بر درِ میکدهٔ خاصِ خود با دف و نِی باده نوشیِ حافظ را فریاد بزند و به خیالِ خود بخواهد او و دینِ او را رسوا کند نه تنها آزرده خاطر نمی شود بلکه آن را خوش می دارد و شادمان می شود، ترسا که قصد دارد دین یا درواقع دفترِ دانشِ ذهنیِ خود را برتر جلوه دهد سروده هایِ حافظ در باده نوشی و معشوقه پرستی را دستاویز قرار می دهد تا مسلمانی و آن هم از نوعی که حافظ دارد را راهی به ترکستان معرفی کند و می گوید که فردایی روشن برای آن متصور نیست، در حالیکه کاملن بر عکس، این مسلمانی و جهان بینیِ حافظ است که سرانجامش نیکبختی و سعادتمندی خواهد بود و این دفترِ دانش هایِ ذهنی و برداشت هایِ سطحی از هر دین و باوری ست که فردا و آینده ای ندارد و بدونِ تردید مسیحیت هم از آن مستثنی نیست.

 

برگ بی برگی در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۹:

ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی

در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی

انوارِ پادشاهی یعنی نورهایِ خداوندی، مخاطبِ غزل انسان است که چون خداوند از روحِ خود در او دمید پس مزین به انوارِ الهی شد و از رخسارش نیز این نور دیده می شود،‌ یعنی صورتِ زیبایِ انسان انعکاسِ نورِ حق است، حافظ ادامه می دهد بواسطۀ این نور است که در اندیشهٔ تو صدها حکمتِ الهی پنهان است، یعنی قابلیتِ حکمت و فرزانگی در فکرت و اندیشه ات وجود دارد، قابلیتی که فقط در انسان وجود دارد و هیچ مخلوقِ دیگری اعم از ملک و ملکوتی ها از آن بی بهره اند، اما این حکمت و فرزانگی در اندیشهٔ انسان وجود دارد و نه فقط فرزانگی بلکه حکمت و خردی که موجبِ خلاقیت و پیشرفتِ مادی در جهان می شوند هم در فکرتِ چنین مخلوقِ شگفت انگیزی پنهان است.

کلک تو بارک الله بر مُلک و دین گشاده

صد چشمه آب حیوان از قطرهٔ سیاهی

بارک الله همان جملهٔ معروفِ "تبارک الله احسن الخالقین" است که از کِلک و قلمِ صُنعِ خداوندی فقط یک قطره چکید و بر مُلک یا امورِ دنیوی و دین یا امورِ عاشقی گشاده و گسترده شد، یعنی قلمِ آفرینش با خلقِ انسان چنان نقشی را رقم زد که از قابلیتِ جلوه‌ی خداوند در مُلک یا جهانِ مادی برخوردار است و می تواند آن را در جهان گسترش داده و به دیگر موجوداتِ زمین تسری دهد. در مصراع دوم حافظ خطاب به آن خالقِ چنین شگفتی ادامه می دهد آخر مگر می شود تصور کرد که از یک قطره سیاهی که از قلمِ آفرینشِ تو تراوش کرد خلقی بنامِ انسان به وجود آید که صدها و هزاران چشمهٔ آبِ زندگی از وی جاری می‌شود. "گشادهٔ کارِ مُلک" بیانگرِ برداشتنِ حجاب از علمِ ازلی و دانشی ست که مربوط به کارِ این جهان است و چنانچه می بینیم در قرنِ اخیر اینچنین گسترده شده و بنظر می رسد تازه ابتدایِ راه است.

بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم

مُلک آن توست و خاتم، فرمای هر چه خواهی

اهرمن یا دیو همان شیطان است که از درکِ قابلیت های این خلقِ جدید و شگفت انگیز عاجز بود و او را فقط خاک و جسم می دید و به همین سبب علیرغمِ دستورِ خداوند از تسلیم و سجده بر او سر باز زد و خود را که از جنسِ آتش است برتر از انسان توصیف کرد، حافظ معتقد است بدلیلِ اینک خداوند اسماءِ یا جمیعِ دانشِ خود را به اهریمن یا شیطان نیاموخت او با علمِ خداوندی بیگانه بود و به همین دلیل انسان را فقط خاک دید و بر او سجده نکرد، فرشتگان هم چنین تصوری داشتند و اعتراض کردند اما چون از خود اختیار ندارند در نهایت با فرمانِ خداوند سجده کردند و تسلیم شدند. حافظ ادامه می دهد پس خداوند همهٔ اسماء الحسنایِ خود را که مجموعِ آنها همان اسمِ اعظم است به انسان آموخت و اکنون خاتم و نگینی ست بر انگشتریِ تو، پس ای انسان جهان در اختیار و به فرمانِ توست،‌ هر آنچه از این جهان  می خواهی حکم بفرما، یعنی کوه و دریا و حیوان و نبات همچون فرشتگان تسلیم و در حیطه‌ی اختیار و به فرمانِ تو هستند و اگر اهریمن این خاتم را از تو نرباید می توانی در راستایِ گسترشِ دین یا عاشقی به آنها فرمان برانی چنانچه سلیمان فرمان می داد. "خداوند همه‌ی اسما (حقائق و اسرار هستی) را به آدم آموخت، سپس آنها را به فرشتگان عرضه داشت و فرمود: اگر راست می‌گویید، از این اسامی ( علم ها) به من خبر دهید". سورهٔ بقره آیه ۳۱

در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید

بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی

حافظ ادامه می دهد آیا کسی بر حکمت و خرد و داناییِ سلیمان شک و تردید دارد؟ البته که نه و اگر کسی شک داشته باشد مرغ و ماهی که بی عقل ترین حیوانات هستند بر عقل و دانشِ او می خندند، یعنی که ای انسانی که از ازل خداوند بر تو منت گذاشته و تمامیِ عِلمِ خود اعم از دانشِ این جهانی از قبیلِ علمِ طب و نجوم و فیزیک وشیمی و دانش های نوین، و همچنین اسرار و علمِ عالَمِ غیب و دین یا عاشقی را در چنین خاتم و اسمِ اعظمی خلاصه کرد و در اختیارِ تو قرار داد، اگر بر حکمتِ سلیمان شک داری بر این قابلیت و اسمِ اعظم و بر این قابلتِ شگفت انگیزِ خود هم تردید داشته باش.

باز ارچه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی

مرغانِ قاف دانند آیینِ پادشاهی

اما پرسشی اساسی در ذهنِ مخاطبینِ غزل شکل می گیرد که اگر اسمِ اعظم یا خاتمِ سلیمانی بر انگشتِ انسان است پس چرا وضعیتِ او بر رویِ زمین در بسیاری موارد چنین دردناک است و با برپاییِ جنگ ها و گسترشِ ظلم و بی عدالتی در جهان حتی به گونه هایِ حیوانی و گیاهیِ حیات نیز بی مهری می شود بطوری که گمان می رود پیش بینیِ فرشتگان مبنی بر فسادِ این خلقِ جدید یا انسان بر روی زمین تحقق یافته است. حافظ عدمِ بینشِ انسان را موجبِ چنین وضعی دیده و باز یا پرندهٔ شکاری را مثال می زند، در روزگارانِ قدیم پادشاهی که برای شکار به صحرا می رفت بازِ دست آموزی را با خود می برد تا شکارش را به پنجه برگرفته و نزدِ شاه بیاورد، در این مدت پادشاه کلاهِ خود را بر سرِ باز می گذاشت تا اغیار و ملازمان را نبیند اما پس از شکار او را رها می کرد تا صید را نزدِ وی اورده، بر زمین افکند و بر ساعدش بنشیند، این مضمون بسیار در شعرِ عارفانه بکار رفته است و حافظ می فرماید مرغانی چون حافظ و مولانا که با کوششِ بسیار قله هایِ رفیع و بلندِ قاف را فتح کرده اند آیینِ پادشاهی را می دانند که کلاه و تاجِ پادشاهی باید پیوسته و نه گاهگاهی بر سرِ انسان باشد و چشم بر غیر و جهان یا ملازمان ببندد تا فقط پادشاه یا خداوند را ببیند و باز شناسد، این مرغان که خود با همین روش موفق به عروج به قلهٔ قاف شدند می خواهند تا دیگر باز های این جهان نیز چنین کنند و همواره چشم بر رویِ اغیار از هر نوعش ببندند تا او را باز شناخته و بر ساعدش فرود آیند، در غیرِ اینصورت اهریمن بوسیلهٔ ترس و حرص و طمع که موجبِ خشم و حسد و کینه توزی می گردد انگشتریِ اسمِ اعظم و حضورِ انسان را می رباید که سرانجامش جهانی می شود که اکنون در آن زندگی می کنیم.

تیغی که آسمانش از فیضِ خود دهد آب

تنها جهان بگیرد بی مِنَّتِ سپاهی

آسمان در اینجا فضایِ بینهایتِ یکتایی و استعاره از خداوند است، حافظ با نظر بر آیهٔ "فی سماءِ رزقکم" می فرماید اگر انسان خاتمِ سلیمانیِ خود را به دستِ اهریمن ندهد و پیوسته کلاهِ پادشاه را بر سر داشته باشد تیغ یا شمشیرش بوسیلهٔ آبی که آسمان با فیض و رحمتِ خود بر او فرو می فرستد چنان آبدیده و بُرّا می شود که به تنهایی و بدونِ منتِ سپاه و لشگر جهان را می‌گیرد و به تصرفِ خود در می آورد، آنچنان که فردوسی و عطار،  یا مولانا و سعدی و حافظ در سراسرِ جهان دلهایی را که نور معرفت بر آنها تابیده است با تیغِ آبدیدهٔ سخن که سرچشمه اش فیضِ آبِ آسمان است به تسخیرِ خود درآورده اند. لشگر و سپاه در اینجا یعنی اسبابِ این جهانی از قبیلِ ثروت و مقام یا مریدان و یارانی که او را تایید کنند .

کِلکِ تو خوش نویسد در شأنِ یار و اغیار

تعویذِ جان فزایی، افسونِ عُمر کاهی

کِلک یعنی قلم و تعویذ دعایِ خیر را گویند، پس حافظ سیمرغ یا مرغانِ کوهِ قاف که موفق به صعود به بالاترین مراتبِ معنوی شده اند را کسانی می داند که تیغشان کِلک و قلمی ست که در دست دارند و چون از فیضِ آبِ آسمان برخوردار شده بسیار بُرنده است و خوش می نویسد و جهان را تسخیر می کند، کِلک و قلم در شأنِ یار تعویذِ جان فزا می نویسد و در حقش دعایِ طولِ عُمر می کند و در مقابل در شأنِ اغیار سِحری می نویسد که عُمرِ اهریمنیِ او را کاهش داده و هلاکش کند، در حقیقت بزرگانی چون سعدی و حافظ و مولانا به همین منظور غزل سرایی می کنند تا با تک تکِ ابیاتش مرگِ اهریمنی که خاتمِ انسان را می رباید زودتر فرا رسد و یار یا خویشِ اصلی عمرش مستدام باشد تا به این بازِ شاهی در بازگشت بر ساعدِ پادشاه یاری رساند.

ای عنصرِِ تو مخلوق از کیمیایِ عِزَّت

و ای دولتِ تو ایمن، از وَصمَتِ تباهی

عنصر در اینجا یعنی ذات و گوهر، پس حافظ که در غزلی دیگر می‌فرماید " گوهرِ پاک بباید که شود قابلِ فیض" در اینجا نیز بر این نکنه تاکید می کند که آن مرغانِ قلهٔ قاف فلز و گوهرِ وجودشان مخلوقِ کیمیایِ ارزشمندی به نامِ عِزَّت و شرف است، و عِزّت هم که از صفاتِ خداوند است، پس ذاتِ انسان نیز از جنسِ آن خالقِ یکتاست، در مصراعِ دوم "وصمتِ تباهی" یعنی ننگ و عار داشتن از تباهی و نیستی، پس حافظ در ادامه می فرماید اما رازی که موجبِ رسیدنِ بزرگانِ ذکر شده به حکمتِ سلیمان شده است دولت و ثروتی ست که به آن دست یافتند، ثروتی که انسان را ایمن می کند از وصمت و ننگِ تباهی و نابودی، یعنی خداوند آن قابلیتِ بی نظیری که در ابیاتِ نخستین شرحِ آن رفت را با فیض و نظرِ لطفش به انسان عطا کرد تا او با در اختیار داشتنِ اسمِ اعظم و تمامیتِ دانش و صفاتِ خداوندی همچون سلیمان فرمان به هرچه می خواهد بدهد تا به منظورِ نهایی که جهانگیری و تسری دادنِ عشق در جهان است نائل شود و کمتر از این تباهی و ننگی بزرگ برای انسان است. 

ساقی بیار آبی از چشمهٔ خرابات

تا خرقه ها بشوییم از عُجبِ خانقاهی

حافظ در این بیت اسرارِ رسیدن به دولت را که موجبِ ایمنیِ مرغانِ قاف از وصمتِ تباهی می گردد را برای دیگر مرغانی هم که عنصر و فلزشان مخلوقِ کیمیایِ عزت است بیان می کند تا مگر راهگشا باشد، پس نشانیِ آن دولت یا ثروت را آب یا شرابی می داند که سرچشمه اش خرابات است، یعنی لامکانی که انسان باید در آن به خویشتنِ توهمیِ خود خراب شود، "عُجبِ خانقاهی" یعنی باورهایِ خود را حقیقتِ محض و دیگران را در راهِ باطل پنداشتن، پس حافظ راهِ رها شدن از چنین خود باوری هایِ متوهمانه یا بعبارتی باور پرستی را شستنِ خرقه ها از هر گونه اش اعم از مذهبی یا سیاسی و حتی علمی می داند که منشأ آن عقلِ جزویِ انسان است و تنها علاجِ آن نوشیدنِ مِیِ خرد و آگاهی ست که موجبِ شسته و پاک شدنِ خرقه هایِ گوناگون از این عُجبِ خانقاهی و یا عُجبِ دیگر باورها می شود و ساقی یا مرغِ قافی باید که این آبِ پاک را از چشمهٔ خرابات بیاورد تا مبادا خرقه را از آلودگیِ باوری بشوییم اما به آلودگیِ باوری دیگر آلوده کنیم.

عُمری ست پادشاها کز مِی تهی ست جامم

اینک ز بنده دعوی، وز محتسب گواهی

"عمری ست" یعنی سالیانِ بسیار، پادشاه در اینجا با نگاهِ یکتایی می تواند همان ساقی باشد و از دیدِ تفکیکی خداوند است، پس حافظ در ادامه می فرماید ای ساقی که به مرتبهٔ کمال و پادشاهی رسیده ای ؛ عمری یا بعبارتی هزاران سال است که جامِ شرابِ انسان خالی ست و به همین دلیل است که خرقه هایِ گوناگون رنگِ تعلق و ریا کاری گرفته و شاید اکنون با حضورِ مرغانِ قاف وقتِ آن فرا رسیده باشد تا جامِ بشریت و هفتاد و دو ملت  که بر سرِ خرقه ها در جنگ وستیز هستند را از شرابِ چشمهٔ خرابات پُر کنی، و در مصراع دوم ادامه می دهد این دعویِ حافظِ بندهٔ خداوند است و اگر نمی پذیری وجودِ محتسب خود گواهی می دهد که حافظ سخنِ حق می گوید، یعنی اگر این جامِ خرد خالی از مِی نبود که محتسبی هم برای شکستنِ جام و کوزه هایِ شراب وجود نمی داشت.

گر پرتوی ز تیغت بر کان و معدن افتد

یاقوتِ سرخ رو را بخشند رنگِ کاهی

تیغ در اینجا یعنی تیغِ آفتاب ضمنِ اینکه نظر بر آن تیغ یا شمشیر دارد که از فیضِ آسمان آب دیده شده، و یاقوتِ سرخ استعاره‌ از شراب یا در اینجا عنصر و فطرتِ خداییِ انسان و مخلوقِ کیمیایِ عزت است، مخاطب همچنان مرغِ کوهِ بلندِ قاف یا بزرگی ست که با خداوند به یگانگی رسیده و تبدیل به سیمرغ شده است و به همین سبب حافظ او را خورشیدی می بیند که اگر پرتوی از تیغِ آن آفتاب بر کان و معدنِ یاقوت یا ذاتِ انسان بیفتد رنگِ  آن یاقوتِ را به رنگِ کاه که رنگِ زر است تبدیل می کند، رنگِ زردِ کاه نشانهٔ زردیِ رخسار انسانِ عاشق و بیماریِ عشق در اوست ضمنِ اینکه کاه می تواند یادآورِ فقر هم باشد که از مراتبِ آغازینِ عاشقی ست، پس‌حافظ با چنین مضمون پردازی هایِ زیبایی می فرماید اگر چنانچه پرتوی از انوارِ آفتابِ بزرگان برای مثال بیت و یا غزلی از حافظ یا مولانا بر جانِ همچون یاقوتِ انسانی بنشیند و مؤثر واقع شود می تواند در عینِ ثروتمندی او را به مرتبهٔ فقر رسانده و عشق را در او زنده کند.

دانم دلت ببخشد بر عجزِ شب نشینان 

گر حالِ بنده پرسی از بادِ صبحگاهی

اما حافظ که می داند اگر پرتویی از تیغِ آفتاب بر انسانِ آلوده به گناه بتابد و شعر یا سخنی از مرغانِ قاف یا خورشید های آسمانِ معرفت را بشنود با خود می اندیشد که پرتویِ این تیغ بر او مؤثر واقع نخواهد شد و او نمی تواند تبدیل به زر و جواهری ارزشمند شود، پس حافظ می فرماید که می داند و مطمئن است چنین انسانِ نا امیدی با شب نشینی یا شب زنده داری و اظهارِ عجز و اعتراف به ناتوانی های خود در پرهیز از خطا موجباتِ بخششِ خداوند را فراهم می کند، و ادامه می دهد خداوندا پس از این عُذر خواهی ست که اگر حالِ زارِ دلِ بندهٔ پشیمانی چون او را از بادِ صبحگاهی یا نسیمِ صبا بپرسی عفو و بخششِ بینهایتِ تو شاملِ حالِ او خواهد شد. در حقیقت حافظ می فرماید همواره درِ بخششِ خداوندی باز است و بشرطِ شب نشینی و عُذر خواهی از درگاهش می تواند آبِ رحمتِ او بر هر انسانِ خطا کاری نیز ببارد. در گذشتهٔ نه چندان دور نیز اگر کسی با خطایِ خود موجبِ رنجشِ دیگری می شد با همراهیِ نزدیکان به بهانه‌ی شب نشینی و به عنوانِ مهمان به درِ خانهٔ او می رفت و آن صاحب خانه نیز به پاس داشتِ حرمتِ مهمان از خطای او در می گذشت و صلح و صفا برقرار می شد.

جایی که برقِ عصیان بر آدمِ صفی زد

ما را چگونه زیبد دعویِ بی گناهی؟

عُصیان یعنی طغیان و گناه، برقِ عُصیان کنایه از این نکته است که انسان بطورِ فطری خطا را می شناسد و می داند که باید از آن پرهیز کند اما عُصیان مانند برق و بلایِ صاعقه به گونه ای بر انسان فرود می آید که کارِ چندانی از او ساخته نیست. صفی یعنی برگزیده و آدمِ صَفی حضرتِ آدم است که از بینِ همهٔ مخلوقات برگزیده شد، پس‌حافظ در ادامهٔ بیتِ پیشین می فرماید نا امیدی از درگاهِ کبریاییِ حضرتش جایز نیست و اصولاََ چه کسی می تواند دعویِ بی گناهی داشته باشد و این دعوی زیبندهٔ او باشد؟ آنهم در جایی که برقِ عصیان به ناگهان بر آدمِ برگزیده زد و با وسوسهٔ شیطان نافرمانی کرده و از آن میوهٔ ممنوعه خورد، یعنی این که عنایتِ خداوندی شاملِ همهٔ انسانها شده و برگزیدهٔ او هستند ضمانتی در راستایِ مُبرّا بودنِ انسان از خطا نبوده و ساختارِ او چنین است وگرنه که فرشته می بود و بی اختیار و قدرتِ انتخاب، و درست به همین دلیل است که انسان را جایز الخطا می نامند، پس خداوند خود به این ضعفِ انسان آگاه بوده و همواره بازگشتِ او را می پذیرد.

حالِ ما در فُرقتِ جانان و ابرامِ رقیب

                                       جمله می داند خدایِ حال گردان غم مخور

حافظ چو پادشاهت گهگاه می برد نام

رنجش ز بخت منما، بازآ به عذرخواهی 

پادشاه در اینجا خداوند است و حافظ خطاب به همهٔ انسان‌ها می فرماید پس از خطا وقتی خداوند گاهگاهی با ندایِ ارجعیِ خود درواقع نامِ تو را بر زبان آورده و بسویِ خود می خواند، تو هم از بختِ خود رنجش نداشته باش و با احساسِ خبط و گناه نگو که از بختِ بدم برقِِ عُصیان بر من زد، بلکه همچون آدم مسولیتِ گناهِ خود را پذیرا باش زیرا که تو دارای اختیار هستی پس دعوتش را با اظهار عجزِ شب نشینی لبیک گفته و به عُذر خواهی نزدِ او باز آ. ("بازآ" یعنی به اصلِ خود باز گرد). شیطان گناهِ خود را گردن نگرفت و عذر خواهی نکرد، بلکه اغوایِ خداوند را عاملِ تمردِ خود بیان کرد و به همین سبب راندهٔ درگاهش شد.

برگ بی برگی در ‫۵ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۳۸ در پاسخ به حسن رضائی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷:

سلام و درود بر شما جناب رضایی، برخی از ابیات و غزلها بسیار دشوار و در حالِ حاضر با بضاعتِ بی برگی ام از شرح آنها عاجزم، اما بعضی از آنها در تند بادِ حوادث و گذشتِ روزگار توسطِ کاتبان و تصحیح کنندگانِ بزرگوار آنچنان دستخوشِ تغییراتِ اساسی گردیده که بنظر می رسد به ابیاتی از هم گسسته و بی ارتباط و غیرِ قابلِ شرح مبدل شده اند، و همچنین هستند ابیات و غزل‌هایی که اصولن حافظانه بنظر نمی رسند، اما در این بین کاهلی و تنبلیِ این نگارنده غزل‌هایی را نیز به شاید وقتی دیگر موکول کرده است که انشاالله به آنها باز می گردم. ضمنِ اینکه لازم است از درگاهِ میکدهٔ ارزشمندِ گنجور تشکر کنیم که امکانِ ویرایش و اصلاحِ خطا در شرح هایِ متون را فراهم کرده اند.

برگ بی برگی در ‫۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۶:۳۲ در پاسخ به اکسیر ✨ عشق دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۵:

صد آفرین بر شما، " در حریمِ عشق نتوان زد دَم از گفت و شنید"

برگ بی برگی در ‫۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۴۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۸:

سَحرم هاتف میخانه به دولت‌خواهی

گفت بازآی که دیرینه این درگاهی

" سحرم" یعنی در سحرگاه مرا، و سحرگاه طلیعهٔ بیداری و طلوعِ خورشیدِ درونیِ سالک است، پس‌حافظ می فرماید در چنین وقتی هاتف و ندایِ غیبی را شنیدم که از میخانه ای که اولین جامِ موسوم به جامِ الست را به من نوشاند با نیتِ رسیدنِ دوباره ام به چنین دولت و ثروتی ندایِ بازگشت سر داده و می گفت بیا که تو نشان دادی دیرینه و یارِ قدیمی و وفادارِ درگاهِ میخانهٔ عشقی و شایستهٔ حضورِ دوباره در این آستان.

همچو جم جرعهٔ ما کش که ز سِرِّ دو جهان

پرتو جام جهان‌بین دهدت آگاهی

جم یا جمشید پادشاهِ پیشدادیان است که ادیبانِ ما بتدریج جامِ افسانه ایِ کیخسرو را به او بخشیدند، جامی که با نگاهِ در آن و نوشیدنِ شرابش از اسرار و احوالِ مُلکِ خود آگاه می شد، پس هاتف که خود شراب یا عشق است ادامه می دهد ای حافظ یا انسانِ عاشقی که سحرگاه تو نزدیک است، مانندِ جمشید جرعهٔ ما را سرکش و بنوش تا از پرتوِ نورِ این شراب دریچهٔ قلبت به نورِ آگهی از اسرارِ هر دو جهان روشن شود، یعنی پرده و حجابی که بر علوم یا اسماء الحسنی در الست به تو آموخت برداشته می شود و تو نه تنها به دانشِ این جهانی آگاه خواهی شد بلکه اسرارِ عالمِ معنا نیز بر تو مکشوف می گردند.

بر در میکده رندانِ قلندر باشند

که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی

حافظ که خود در متنِ غزلهایش بتدریج رندِ مورد نظر را معنی کرده است در اینجا او را به صفتِ قلندری هم می آراید که درویشی یا رها از بند و دامِ دنیوی ست که چون بر درِ میکدهٔ مورد نظر بروند افسر و تاجِ پادشاهیِ خود را که خداوند در الست با اخذِ تاییدیه ای که رَبِّ انسان است بر سرش گذاشت باز پس ستانَد و رندانِ قلندری چون حافظ که این افسرِ شاهنشاهی را بازپس گرفتند با نوشیدنِ جرعه هایی از آن جام که به دیگران می دهند به آنها یاری می رسانند تا موفق شوند تاجِ پادشاهیِ خود را بدست آورده و به دولتِ حقیقی برسند.

خشت زیرِ سر و بر تارکِ هفت اختر پای

دستِ قدرت نگر و منصبِ صاحب جاهی

خشت در زیر سر گذاشتن کنایه از فقر است، یعنی فقیر نسبت به خداوند یا اصلِ خود و بی نیاز از این جهان که در سلوکِ عاشقانه از ضروریاتِ حضور بر درِ میخانه است و حافظ می فرماید اگر رند قلندری به آن دست یابد به تارک یا بلندایِ هفت آسمان پای می‌گذارد، یعنی کُلِّ افلاک و کائنات در یدِ قدرت و در اختیار و بر وفقِ خواستِ او در گردش خواهند بود، در مصراع دوم ادامه می دهد تو دستِ قدرتِ چنین رندی را ببین و منصب و جایگاهِ رفیعی را که به آن دست یافته است، یعنی چنین قدرتی تنها برازندهٔ خداوند است اما بواسطۀ اینکه رندِ قلندر با عشق یا خداوند به وحدت و یگانگی می رسد از طرفِ خداوند به این صاحب جاهی منصوب می شود، پس سلطه اش بر کائنات و هفت اختر امرِی سهل و آسان است.

سرِ ما و درِ میخانه که طرفِ بامش

به فلک بَر شَد و دیوار بدین کوتاهی

حافظ می فرماید پس او بسویِ چنین میخانه ای نه به پا، که به سر می رود، میخانه ای که طَرف و سمتِ بامِ بلندش به فلک می رسد اما دیوارش به این کوتاهی ست، یعنی در عینِ اینکه می تواند رندِ قلندر را به منصب و جایگاهی که از خداوند به او اعطا می شود برساند اما از سویی حتی اگر درِ میخانه بسته باشد رند می تواند به یک خیزش از دیوارِ کوتاهش به درونِ میخانه پریده و تقاضایِ افسرِ شاهنشاهیِ خود را داشته باشد.

قطعِ این مرحله بی همرهیِ خضر مکن

ظلمات است بترس از خطرِ گمراهی

قطع در اینجا یعنی پیمودن و خضر تمثیلِ عارفِ کاملی ست که خود رندانه به میخانهٔ عشقِ توصیف شده راه یافته و از چم و خمِ راهِ رسیدن به آن آگاهیِ کامل دارد، حافظ می فرماید این که دیوارِ میخانه کوتاه است و امکانِ پرش به درونش وجود دارد حقیقت است اما بدونِ یاری گرفتن از خضرِ راهی به چنین کاری مبادرت مکن چرا که راههایِ رسیدن به اصل و مرکزِ میخانه از دهلیزهای تاریک و پرخطری می گذرد، پس بترس از خطرِ گم کردنِ راه و رفتن به ناکجا آباد هایی که گمراهیِ محض است مخصوصاََ که غولانِ راه در کمین نشسته اند و بجایِ رسیدن به مرکزِ میخانه ممکن است حتی تو را بسویِ کمربندِ انتحاری و جنگ با هم نوع و هم کیشت راهنمایی و آنجا را اصلِ میخانه معرفی کنند.

اگرت سلطنتِ فقر ببخشند ای دل

کمترین مُلکِ تو از ماه بوَد تا ماهی

در ادامه می فرماید اما اگر با همراهیِ خضرِ راهی چون حافظ و مولانا موفق شوی این مرحله را بسلامت پیموده و به درونِ میخانه راه یابی و افسرِ شاهنشاهیِ خود که تو را به سلطنتِ فقر می رساند بازپس گیری آنگاه می توانی بر بامِ بلندِ میخانه رفته و معراجی داشته باشی که کمترین محدودهٔ مُلکِ تو از ماهِ رخسارت خواهد بود تا به آن ماهِ آسمان، احتمالاََ بیشترینِ آن هم هفت اختر و بلکه بالاتر تا بینهایتِ خداوند است که رندانِ قلندر با شرایطی که حافظ بیان نمود قابلیتِ رسیدن به آن را دارند.

تو دَمِ فقر ندانی زدن، از دست مده

مسندِ خواجگی و مجلسِ تورانشاهی

دَم زدن از چیزی در اینجا یعنی در مسیرِ آن قرار گرفتن، پس از توصیه هایِ حافظ مبنی بر گزینشِ فقر یا پای گذاشتن در طریقتِ عاشقی احتمالن بسیاری از ما انسان‌ها با شنیدن و درکِ پیغامهای بزرگان بهانه می آوریم که من نمی دانم چگونه دَمِ فقر بزنم و در این راه قرار گیرم، حافظ می فرماید اگر دَم زدن از فقر را نمی دانی مسندِ خواجگی و بزرگیِ آغازینِ خود را بوسیلهٔ پرهیز از خطاهایِ مکرر از دست مده و همچنین فرصتِ همنشینی در مجلسِ بزرگانی چون خواجه حافظ و تورانشاه را غنیمت بدان  زیرا در چنین مجالسی ست که با چگونگیِ ورود در  وادیِ فقر و عاشقی آشنا می گردی، درواقع حافظ ضمنِ مدحِ تورانشاه تأکید می کند قرین شدن و مجالست با اهلِ دل و عاشقان است که با شرطِ پرهیز می تواند به پرورش، پویندگی و رشدِ بعدِ معنوی و روحانیِ هر انسانی کمک کرده و سپس با همراهیِ خضرِ راهی به میخانهٔ عشق وارد شود.

حافظِ خام طمع شرمی از این قصهٔ بدار

عملت چیست که فردوسِ برین می خواهی؟

خام طمع کسی ست که آرزوهای دست نیافتنی در سر می پروراند، پس‌حافظ با فروتنی خود را مثال زده و می فرماید این قصهٔ یا حکایتِ عاشقی که عاقبتش عروج و کمترین مُلکِ سلطنتش از ماهِ وجود تا ماهِ آسمان یا همان بهشتِ موعود است دارایِ حرمت می باشد، پس از این قصهٔ فقر و عاشقی شرم کن و به کارِ عاشقی بپرداز که بدونِ عمل فردوسِ برین را خواستن طمعِ خام است و آنرا صِرفاََ با وصفِ عیش به کسی نخواهند داد. یا به قولِ پیشینیان با حلوا حلوا گفتن دهن شیرین نمیشه.

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۳۶ در پاسخ به حسن رضائی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵:

سلام و تشکر از نظرِ لطف شما، روی چشم، انشالله 

برگ بی برگی در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۶:

بلبل ز شاخِ سرو به گلبانگِ پهلوی

می خواند دوش درسِ مقاماتِ معنوی 

" بلبل" در شعرِ عارفانه استعاره از عارف و سرو نمادِ پیوستگی در سرسبزی و تعالی یا بالا روندگی ست، گلبانگ همان نغمه های عاشقانه است که از قضا حرفِ " آ " در واژهٔ گلبانگ و تکرارِ دوباره اش در واژهٔ " مقامات" نیز صدایی رو با بالا دارد و پهلوی ضمنِ اینکه گوشه ای از دستگاه هایِ موسیقیِ ایرانی ست بیانگرِ زبانِ پیشینیان نیز می باشد در مصراع دوم دوش یعنی هر لحظه، پس‌ حافظ بلبلی که خود متعالی شده و پرِ پروازش اجازه می دهد تا بر بلندایِ شاخه ای از سروِ بلند قامت بنشیند را تصور می کند که دوش یا هر لحظه درسِ مقامات و مراحلِ معنوی را بر گُل یا همهٔ انسان‌ها می خوانَد، یعنی عارفی که عشق یا خداوند را در همهٔ باشندگان و بویژه انسان می بیند به عشقِ رویِ آنان با گلبانگِ خوشِ پهلوی درسِ مراحلِ رشدِ معنوی را در حالیکه خود تعالی یافته و بر شاخهٔ سرو نشسته است می خواند. پهلوی از این لحاظ که از دیرباز و گذشته هایِ دور نیز چنین بوده و هیچگاه جهان از این بلبلان خالی نبوده است. بلبلان و شاعرانی که نوایی خوش دارند اما نمی توانند تا شاخهٔ سرو اوج گیرند و از آنجا نغمه سرایی کنند با اینکه شعر و غزلشان موجبِ حظِّ ادبی و لذتِ انسان می شوند اما ورق یا خطی از درسِ مقاماتِ معنوی را هم نمی توانند بیان کنند تا موجبِ رشد و بالندگیِ او گردند.

یعنی بیا که آتشِ موسی نمود گُل

تا از درخت نکتهٔ توحید بشنوی

بیا در متونِ قدیم به معنیِ آگاه باش آمده است و بیت به داستانیِ از حضرتِ موسی در قرآن اشاره می کند که ظاهرِ قصه را همگان می دانیم اما حافظ برداشت و تأویلِ خاصِ خود را از آن آیات دارد، آتشِ موسی همان آتشِ عشق است که در هر باشنده ای و از جمله بر گیاهان ظاهر شده یا تجلی می کند و حافظ می فرماید معنیِ آن این است که وقتی عشق بر درخت تجلی می کند بیا و آگاه باش که قطعاََ بر گُل یا گُلِ سرسبدِ آفرینش یا انسان هم نمود کرده و تجلی می کند، حافظ در مصراع دوم ادامه می دهد این آتش یا عشق بر درخت تجلی کرد تا نکتهٔ توحید را به ما بیاموزد، توحید یعنی یگانگی و این آتشِ موسی یا عشق نقطهٔ اشتراکِ حیات در جهان است، یعنی جماد و نبات و حیوان و انسان از یک جنس بوده و فطرت یا ذاتِ همهٔ آنها عشق است که اگر این آتش یا عشق یا ذاتِ خداوندی نمی بود جهانی که می شناسیم هم وجود نداشت. درواقع حافظ در دو بیتِ آغازین هم به حرکتِ جوهری و رشد و بالندگیِ جسمانی و روحانی اشاره می کند و هم به توحید و وحدتِ وجود و هم اثباتِ خداوند هرچند از نگاهِ عارفان با وجودِ زندگی یا حیاتِ شگفت انگیز  این انکار است که نیاز به اثبات دارد.

مرغانِ باغ قافیه سنجند و بذله گو

تا خواجه مِی خورد به غزل هایِ پهلوی

مرغانِ باغ همان بلبلانی چون حافظ و مولانا هستند که قافیه سنجند و علاوه بر اینکه ردیف و قافیه و ریزترین نکاتِ ادبی را بخوبی می شناسند سنجش و میزان را که از اصولِ عارفان است نیز رعایت می کنند، یعنی به اندازهٔ ظرفیتِ مخاطبین نغمه سرایی می کنند، بذله گو در اینجا یعنی خوش و فرحبخش سخن گفتن که از دیگر ویژگی هایِ این مرغانِ عاشق است و حافظ در مصراع دوم می فرماید این همه به عشقِ رویِ خواجهٔ سرورِ آفرینش یا گُل و یا همهٔ انسان‌ها ست تا با این غزلهای پهلوی مِیِ آگاهی و عشق را نوشیده و همچون سرو با رشد و بالندگی به توحید و یگانگی با عشق یا خداوند رسیده و پیوسته سرسبز و جاودانه شوند.

جمشید جز حکایتِ جام از جهان نبرد

زنهار، دل مبند بر اسبابِ دنیوی

جمشید که بعضاََ در ادبیاتِ عرفانی همان اسکندر است در پیِ آبِ حیات و جاودانگیِ این جهانی بود فقط حکایتِ جام را از این جهان با خود برد و نتوانست به آبِ جاودانگی دست یابد، پس حافظ در ادامهٔ بیتِ قبل می فرماید ای خواجه زنهار و از این عدمِ توفیقِ جمشید عبرت گیر تا مبادا از شرابِ این غزل هایِ پهلوی که ذکر شد باز بمانی و همچون او با نامرادی از این جهان رخت بربسته و فقط حکایتِ جام را با خود ببری، جام در اینجا می تواند همان ظرفیتِ بینهایتِ انسان برای دریافتِ مِیِ معرفت باشد که خداوند یا زندگی فقط و فقط برای یک بار در اختیارِ هر خواجه ای قرار می دهد اما دل بستنِ انسان به اسبابِ شگفت انگیزِ دنیوی از قبیلِ نیرویِ جوانی و هوش و استعداد و عقل که به منظورِ رشد و بالندگی در اختیارِ او قرار گرفته است موجبِ پرهیز خواجگان از نوشیدنِ مِیِ مرغانِ بذله گویِ باغِ این جهان می شوند و حافظ با واژهٔ زنهار به همهٔ انسان‌ها هشدار می دهد تا مبادا دلبستهٔ چنین اسبابِ فناپذیری شده و آنها را فقط در راستای رسیدن به اهدافِ دنیوی بکار گیرند.

این قصهٔ عجب شنو از بختِ واژگون

ما را بکشت یار به انفاسِ عیسوی

بخت یعنی طالع و اقبال اما بختِ واژگون از این لحاظ که نفس و دمِ عیسوی موجبِ زنده شدنِ مردگان می شد اما یارِ ما ( یارِ حافظ و مرغانِ چمن) با نَفَسِ خود حافظ را کُشت و از نظرِ عارفان این کشته شدن به خویشتنِ تنیده شده بوسیلهٔ ذهن یا همان قتلِ خواهشهای نفسانی ست که موجبِ کامیابیِ گُل و خواجگان در بدست آوردنِ آبِ حیات و جاودانگی می شود که بنظر قصه ای عجیب می آید و البته که یار یا خداوند با دَمِ مسیحاییِ خود خویشتنِ انسان را می کشد تا به خویش و جانِ اصلیش زنده و جاودانه کند. درواقع می فرماید قطعِ اسبابِ دنیوی شاملِ عدمِ دلبستگی به مواهب و جذابیت‌های این جهانی هم می شود و از ضروریاتِ اولیه بمنظورِ پر کردنِ جامِ وجود از مِیِ مرغانِ باغِ این جهان و جاودانگی است تا اصلِ جام و نه همچو جمشید( یا اسکندر) حکایتش را با خود به جهانِ دیگر ببرد.

چه عُذرِ بختِ خود گویم ؟ که آن عیّارِ شهرآشوب

                                               به تلخی کشت حافظ را و شکَّر در دهان دارد

خوش وقت بوریا و گدایی و خوابِ امن

کاین عیش نیست در خورِ اورنگِ خسروی

بوریا یعنی حصیر که زیراندازِ فقراست و حافظ وضعیتِ گدایانی را که با زیراندازی از جنسِ نی و حصیر و در نهایتِ فقرِ احساسِ عیش می کنند را وضعیتِ خواجگانی می داند که حتی با برخورداری از مواهبِ دنیوی بدونِ رشدِ بُعدِ معنوی احساسِ خوشوقتی می کنند و با دل بستن به اسبابِ دنیوی در خوابِ امن و راحت یا بعبارتی در خوابِ ذهن بسر می برند. اما درواقع آنها بیچارگانی هستند که گمان دارند در عیش و عشرت زندگی می کنند، پس می فرماید این انسان‌ها عیشِ حقیقی ندیده اند وگر نه چنین توهمِ عیشی را که در خور و شایستهٔ اورنگ یا آن تختِ پادشاهی نیست که خداوند برای انسان تدارک دیده است عیش نمی نامیدند.

چشمت به غمزه خانهٔ مردم خراب کرد

مخموریت مباد که خوش مست می روی

غمزه یعنی حرکاتِ فریبندهٔ چشم و ابرو و خانهٔ مردم یعنی خانه هایِ ذهنیِ بیتِ پیشین که گدایانِ این جهان در آن بر رویِ بوریا به آسودگی در خوابِ ذهن بسر می برند و احساسِ خوش وقتی می کنند، حافظ می فرماید اما چشم و نگاهِ حضرت معشوق چنین خانهٔ توهمی را که در آن دل به اسبابِ دنیوی می‌بندند بر نمی تابد و با افسونِ چشمش آنرا خراب و خوابها را آشفته می کند تا به مردمان یادآور شود که بمنظورِ والاتری پای به این جهان گذاشته اند و باید از دریچهٔ چشمِ مستِ او به جهان بنگرند. در مصراع دوم مخمور کسی ست که به‌ او شراب نمی رسد و حافظ آرزو می کند تا زندگی یا خداوند پیوسته در حالِ مستی باشد و این خانه را خراب کند که چقدر خوش و مستانه می رود و به نحوِ احسن به این کار می پردازد. از نشانه های خرابیِ خانهٔ ما مردمان ناکامی و نامرادی هایی ست که علیرغمِ بهرمندی از سرگرمی و جذابیت هایِ زندگیِ روزمره‌ با افسونِ چشمش عیش را برهم زده و گریبانِ ما را می گیرد.

دهقانِ سالخورده چه خوش گفت با پسر

"کای نور چشمِ من،‌ بجز از کِشته ندروی"

اما چرا خداوند با غمزهٔ چشمش به فلک یا روزگار اشاره می کند تا خانهٔ مردم را خراب کند؟ حافظ که پیش از این هم هشدار داده بود که دل به اسبابِ دنیوی نبندیم در اینجا آن خراب کردنِ خانه و چیدمانِ ذهنیِ ما مردم را نتیجهٔ کاشتِ خود می داند،‌ یعنی اگر دلبستهٔ چیزهایی نظیرِ داشته هایِ این جهانیِ خود نمی شدیم و با نوشیدنِ مِیِ غزلهایِ مرغانِ باغ اجازهٔ می دادیم تا یار به انفاسِ عیسوی خویشتنِ مان را بکُشد گرفتارِ اتفاقات ناخوشایندی نظیرِ جدایی از همسر و یا قهرِ فرزندان و یا ناکامی هایِ اعتقادی و اقتصادی یا حتی بیماری هایِ جسمی و روحی نمی شدیم. پس‌چنانچه دهقانِ سالخورده و با تجربه به نورِ چشمِ خود گفت که هرچه را بکاری همان را درو می کنی، ما مردمان نیز هر تخمی (از نیکی و بدی) که بکاریم همان را درو می کنیم و این خانه خرابیِ ما ثمرهٔ کاشتِ ما می باشد و نه نتیجهٔ جفایِ یار و یا جورِ فلک. مولانا در رابطه با بازتابِ عملِ انسان و عکس العملِ جهان می فرماید؛ " این جهان کوه است و فعلِ ما ندا  ☆  سوی ما آید نداها را صَدا"

ساقی مگر وظیفهٔ حافظ زیاده داد

کآشفته گشت طُزِّهٔ دستارِ مولوی

ساقی در اینجا رمزِ خداوند است که وظیفه و شرابِ مقرریِ بلبل و مرغانِ باغ را می دهد تا مستِ عشق شده و به عشقِ رویِ گُلها نغمه سرایی کنند، پس با توجه به اینکه غزل بویژه از میانه بشدت عرفانی و مولانایی شده و حافظ هم به این امر واقف است که واژهٔ "دستار" بیشتر از شعرِ هر عارفِ دیگری در غزل مولانا آمده است بنا بر این می فرماید گویا ساقیِ الست وظیفه و جیرهٔ شرابِ حافظ را بیشتر از معمول داده که او اینچنین مست و طُرِّهٔ دستارش همچون دستارِ مولوی آشفته شده و ابیاتی به این زیبایی ( اما احتمالن از نگاهِ نقادانهٔ شاعر به خود با نقصِ قافیه سنجی یا نکتهٔ ادبیِ خاصی مانندِ آنچه در غزلهای مولانا دیده می شود) می سراید. انسانِ مست سخن به فصاحت می گوید اما بنظر می رسد طرهٔ دستار گوشهٔ ای از آن جامه باشد که چون بر سر می پیچیدند بیرون از کُلِّ دستار قرار می گرفته و آشفته شدنش کنایه از آشفتگیِ افکار و سخن بر اثرِ مستیِ بیش از حد است.

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۹ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۶:۴۶ در پاسخ به اکسیر ✨ عشق دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۵:

درود و تشکر از نظرِ لطفِ شما، با نهایتِ بی برگی سعیِ خودم را می کنم ، بله بفرمایید 

برگ بی برگی در ‫۵ ماه قبل، چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۳۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۵:

ساقیا! سایهٔ ابر است و بهار و لب جوی

من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی

ساقی یعنی کسی که به‌ دیگران آب یا شراب می دهد و در اینجا صوفی یا شیخ و واعظی ست که ریاکارانه در نقشِ سقایی و آب دادن به تشنگانِ معرفت فرو رفته است، سایهٔ ابر با توجه به متنِ غزل می تواند همکاریِِ و مساعدتِ فلک باشد که در بهارِ زندگی به یاریِ جوانان می شتابد تا در کارهای خود موفقیتی بدست آورند، پس در اینجا نیز به یاری آن مدعیِ به اصطلاح "ساقی" و بهرمندی اش از اندک دانشِ معنوی که همچون جویِ آبی در جریان است می آید تا در بهارِ زندگی یا اوجِ جوانی به کارِ سقایی و رسانیدنِ آب به جویندگانِ حقیقت بپردازد، اما حافظ این ساقی را اهلِ دل و عاشق نمی داند چرا که هر اهلِ دلی میداند با چنین امکاناتی که روزگار در اختیارش قرار داده است باید ابتدا خود به کارِ نوشیدنِ شرابِ عشق و آگاهی بپردازد و نه اینکه بدونِ مستی و با هُشیاریِ برآمده از ذهن بخواهد به دیگران شراب بنوشاند و آنان را مست کند. حافظ خطاب به چنین مدعیانی می فرماید اگر اهلِ دل و عاشق باشید از این شرایطی که فلک برای شما ایجاد کرده است بهترین بهره را می‌برید و خود می دانید و می گویید  که چه باید بکنید. هر اهلِ دلی می داند که با مهیا بودنِ شرایطِ ذکر شده باید به نوشیدنِ شرابِ بزرگانی چون حافظ بپردازد.

بوی یک‌رنگی از این نقش نمی‌آید خیز

دلق آلودهٔ صوفی به می ناب بشوی

اما حافظِ رند و زیرک از این نقشِ مدعی و ریا کار در کارِ سقایی یا وعظ و راهنماییِ دیگران بویِ یک رنگی استشمام نمی کند (چنانچه دلق و جامهٔ صوفی نیز دارای نقش و رنگارنگ است)، پس از این "ساقی" می خواهد تا بپا خاسته و دلقِ یا جامه ای را که به انواعِ تزویرها آلوده است با میِ ناب و خالص بشوید، یعنی از امکاناتِ ابرِ رحمتِ خداوندی و بهارِ زندگی بهره ای ببرد و به کارِ نوشیدنِ شرابِ صافیِ پیرانِ میکده ای چون حافظ بپردازد چنانچه رر غزلی دیگر می فرماید؛

زبورِ عشق نوازی نه کارِ هر مرغی ست☆بیا و نوگُلِ این بلبلِ غزل خوان باش

طریقِ خدمت و آیینِ بندگی کردن☆ خدای را که رها کن به ما و سلطان باش

سفله‌طبع است جهان، بر کَرَمَش تکیه مکن

ای جهان‌دیده، ثباتِ قدم از سفله مجوی

سفله یعنی فرومایه و پست، پس‌ حافظ پیروِ دو بیتِ پیشین می فرماید بر کرامتِ جهان یا روزگار تکیه مکن و دل مبند زیرا که طبعِ این جهان فرومایگی ست، پس ای کسی که جهان را با دیدِ ظاهر بینِ خود دیده ای و نه با دیدهٔ جان بین، در هیچ سفله ای ثابت قدمی و استمرار را جستجو مکن که نخواهی یافت و کرامتِ جهانِ سفله طبع نیز در تداومِ ایجادِ سایهٔ ابر ناپایدار است، چنانچه سرانجام بهارِ زندگیت نیز گذشته و خزان و ناتوانی را پیشِ روی خواهی داشت، اهلِ دل تا دیر نشده از بهارِ زندگی و تواناییِ خود بهره ای می برد و به میخانهٔ بزرگانی چون حافظ وارد می شود.

دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر

از درِ عیش در آی  و به رهِ عیب مپوی

پس‌حافظ خطاب به صوفیِ نوعی و دروغین یا ریاکاری که در نقشِ ساقی فرورفته بود اما اکنون بپا خاسته است و آمادگیِ شنیدنِ پندِ بزرگان را دارد می فرماید به تو دو نصیحت می کنم که اگر به گوشِ جان بشنوی و به کار بندی صدها گنجِ مادی و معنوی بدست می آوری که یکی از آنها از درِ عیش درِآمدن( یعنی برخاستن از لبِ جوی و رسیدن به دریایِ معرفت است)، و دیگر اینکه راهِ عیب مپوی، راهِ عیب نپیمودن علاوه بر عیبِ پوشیِ دیگران که ساقیِ ریاکار از آن پرهیز می کند، "عیب" در اینجا به معنایِ زشتی و پلیدی آمده و نقطهٔ مقابلِ نیکی ست، یعنی نرفتن به راهی که منتهی به عیب یا زشتی و بدی می‌گردد ، البته که منظور از عیش لذات و عشرتِ زودگذر نیست، و اهلِ دل هم عاشقی چون حافظ است که خود بادهٔ خرد و آگاهی می نوشد و به دیگران هم می دهد و به کارِ عاشقی می پردازد.

به پیرِ میکده گفتم که چیست راهِ نجات    بخ است جامِ مِی و گفت عیب پوشیدن

شکر آن را که دگر بار رسیدی به بهار

بیخِ نیکی بنشان و رهِ تحقیق بجوی

حافظ فرض می‌کند آن ساقیِ پیشین نصیحتِ حافظ را شنیده و به عمل درآورده است، پس خطاب به او می فرماید اکنون یک بارِ دیگر به بهار رسیدی و این بهارِ شکوفاییِ حقیقیِ توست، بهارِ پیشین یا آغازینِ هر انسانی شکوفاییِ جسمانیِ او می باشد که با کرامتِ جهانِ سفله به رشد و کمال و دورهٔ نوجوانی رسیده است، حافظ می فرماید اما اکنون که تو اهلِ دل شده ای به شکرانهٔ رسیدن به بهارِ دیگر که بهارِ اصلی و خقیقیِ توست بیخ یا ریشهٔ نیکی را بنشان، یعنی همان نیکیِ سه گانه‌ای که از شعائرِ زرتشتیان است و دیگر اینکه به شکرانهٔ این شکوفاییِ معنوی راهِ تقلید را ببند و راهِ تحقیق را جستجو کن، صوفی یا ساقیِ مدعی تقلید وار به جرعه هایی از آبِ ( احتمالن گل آلودِ) جوی دسترسی دارد اما حافظ توصیه می کند که او محقق باشد و نه مقلد تا به دریا متصل گردد و این کار خود شکرانه ای ست برای بهار و شکوفاییِ معنوی. مولانا می فرماید؛ " از محقق تا مقلد فرقها ست ☆ کاین چو داوود است و آن دیگر صَداست".

( صوفیِ ساقی نمایِ مقلد بازتابِ سر و صداهایِ ذهنی ست و بزرگی چون حافظ محقق، که سرانجامش سرایشِ چنین نغمه های زیبا و داوودی شده است).

رویِ جانان طلبی، آینه را قابل ساز

ورنه هرگز گل و نسرین ندمد زآهن و روی

رویِ جانان را طلبیدن یعنی طلبِ دیدار و وصالِ حضرتش، پس حافظ در توصیه ای دیگر از آن ساقی که بار دیگر نوبهارش فرارسید می خواهد که اگر قصدِ یکی شدن با جانان را دارد باید که آینه‌ی وجودش را قابلِ دیدن کند، یعنی از هرگونه آلایشی پاک کند تا جانان بتواند رخسارِ خود را در او ببیند، یا بعبارتی آینه وار انسان را مظهرِ همهٔ صفاتش ببیند، حافظ در مصراع دوم دل یا وجودِ انسان را که آکنده از صفاتی چون کینه و دشمنی یا خشم و حرص و امثالِ آن است به آهن و روی یا اجسامِ سرد وبی روح تشبیه می کند که به هیچ وجه از آنها گُل و نسرین نمی دَمَد یا نمی روید ضمنِ اینکه چنانچه می دانیم گذشتگان آینه را از صیقلی کردنِ سطحِ این دو فلز بدست می آوردند.

گوش بگشای که بلبل به فغان می گوید

خواجه تقصیر مفرما گُلِ توفیق ببوی

فغان یعنی ناله و افسوس و حافظ همهٔ انسان‌ها را دعوت می کند تا گوشِ جان را بگشایند و نغمه هایِ بلبلی چون حافظ را بشنوند که پیوسته می خواند؛ ای خواجه یا صوفی و یا کسی که نقِشِ ساقی را ایفا می کنی تقصیر و کوتاهی مفرما، پیش از این که فرصتِ ایجاد شده توسطِ جهانِ سفله یعنی نیرویِ جوانی و حیاتِ تو که با کرمش در اختیار داری از میان برود در طریقِ عاشقی قرار گیر و گُلِ توفیق را ببوی یا آرزو کن، یعنی که آینه را صیقلی کن تا گُلِ معنویت از آن بدمد که توفیقی بزرگ و بلکه تنها موفقیتِ هر انسانی در جهانِ سفله ای ست که نمی توان بر ثباتِ کرمش تکیه کرد و این را به فغان می گوید، یعنی افسوس می خورد که چرا انسان این نصیحت ها را به گوشِ جسمانی می شنود و تایید می کند اما بسیار اندکند که به آن جامهٔ عمل بپوشانند.

گفتی از حافظِ ما بویِ ریا می آید

آفرین بر نفست باد که خوش بردی بو

ساقی نمایانی که نصیحت های حافظ را نمی شنوند مغرضانه و یا با بینشِ سطحی نگرِ خود ممکن است در پاسخ به حافظ بگویند تو زیبا سخن می گویی اما خود به آن عمل نمی کنی پس بویِ ریا از سخنانِ تو به مشامِ می آید، و حافظ با شکسته نفسیِ آمیخته به طعن و طنز می فرماید آفرین بر نفست! (که همچون بادِ هواست و بویی از عشق از آن نمی آید) که چه خوب تشخیص دادی و از ریاکاریِ حافظ بو بردی و پرده برداشتی!. بیت علا ه بر معنایِ ذکر شده حاویِ پیغام و نصیحتِ دیگری نیز هست و آن پرهیزِ عاشقِ بی دلی که راهِ تحقیق می جوید از مباحثه و ستیزه با ملامت گران است.

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۶ ماه قبل، یکشنبه ۴ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۲۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۴:

تو مگر بر لبِ آبی به هوس بنشینی

ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی

هوس در شعرِ عارفانه غالبن به معنایِ خواهشهای نفسانی و شهوت می آید و لبِ آب در اینجا کنایه از گذرا بودنِ جذابیت های این جهانی ست چنانچه انسان در هر دوره ای از زندگی هوسی خاص دارد که در دوره ای دیگر جذابیتِ خود را از دست می دهد و هوسِ دیگری در او ایجاد می شود، فتنه در متونِ قدیم به معنایِ عشق بکار می رفته است، پس‌حافظ می‌فرماید عشق در انسان بصورتِ خود جوش وجود دارد و هر عشقی را ببینی اعم از زمینی یا آسمانی در نهادِ تو وجود دارد، پس‌ هر انسانی عشق را در ذاتِ خود می بیند، مگر اینکه بر لبِ آبِ چیزهایِ زودگذرِ این جهانی بنشیند و هر روزی هوسِ چیزی را در سر داشته باشد، روزی هوس و شهوتِ شهرت و روزِ دیگر هوسِ ثروت اندوزی یا مقام و منصبی، که این هوس ها در هر دوره ای از زندگیِ انسان بنا به مقتضیاتِ سن در حالِ تغییر می باشند، برای نمونه در یک انسانِ هشتاد ساله ثروتمند هوسِ پول یا شهوتِ جنسی وجود ندارد اما هوسِ قدرت طلبی می تواند در اوجِ خود باشد که حافظ و دیگر حکیمان و عارفان این هوی و هوس هایِ لبِ جوی و گذرا را مانعی اساسی در برابرِ کارِ عاشقی می دانند که در وجودِ هر انسانی نهادینه است.

به خدایی که تویی بندهٔ بگزیدهٔ او

که بر این چاکرِ دیرینه کسی نگزینی

منظور از چاکرِ دیرینه شخصِ حافظ است که با شکسته نفسی خود را از دیرباز چاکر و در خدمتِ هوس های زود گذر می داند، شاید اشاره به دورانی از زندگیِ خود دارد که هوسِ حفظِ قرآن داشته و به یادگیریِ علوم دینی پرداخته و در دوره ای دیگر که در کسوتِ درویشی و صوفی گری درآمده است و هیچ کدام هم موجبِ رضایت و قرارِ او نشدند، حافظ برای اثباتِ نظرِ خود در بارهٔ بیتِ قبل خود را مثال زده و می فرماید به خداوندی که تو بندهٔ برگزیدهٔ او هستی تا با حضور در این جهان به کارِ فتنه یا عاشقی بپردازی در این جهان کسی را هوسناک تر از این چاکرِ دیرینه بر نمی گزینی، پس چنین سخنی را با یقین بیان می کند.

گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست

بی دلی سهل بوَد گر نبوَد بی دینی

امانت همان امانتِ عهدِ الست است که انسان پذیرفت از جنسِ عشق یا خداوند است و متعهد شد که این امانت یعنی عشق را به سلامت به سرمنزلِ مقصود ببرد، یعنی عشق را از عالمِ معنا تحویل گرفته و پس از حضور در جهانِ ماده و با مراقبت بار دیگر آنرا بسلامت با خود ببرد تا مرحله و منزلِ بعد که از چگونگیِ آن بی خبریم. حافظ در ادامه بیتِ قبل می فرماید از اینکه او بر لبِ جوی هوس های بسیاری را پشتِ سر گذاشته است باکی نیست و بیمی به دل راه نمی دهد بشرطِ اینکه سرانجام این امانتِ مهم یعنی عشق را بسلامت به صاحبِ امانت واگذارم. در مصراع دوم دین به معنیِ عشق آمده است و بی دین کسی را گویند که دردِ عشقی ندارد، پس‌ حافظ می فرماید اگر کسی نداشتنِ دردِ عشق را نفی کند یا به عبارتی دردِ عشق را لازمه‌ی زیستن بداند پس دیگر بی دلی یا عاشقی کاری سهل و آسان خواهد بود. یعنی آنان که عاشق نیستند دردِ عشقی ندارند و همین لبِ جویِ آب و پرداختن به هوس های زودگذر را تا پایانِ عمر ادامه می دهند زیرا که علیرغمِ عمر محدودِ انسان برای هوس هایش سقف و محدودیتی وجود ندارد.

ادب و شرم تورا خسروِ مه رویان کرد

آفرین بر تو که شایستهٔ صد چندینی

حافظ گریزی به نافرمانیِ آدم در بهشت زده و می فرماید پس از آنکه از آن میوهٔ ممنوعه خورد در هنگامِ مؤاخذه ادب و شرمش مانع از آن شد تا خود را مبرا از گناه بداند و در پاسخ به خداوند همچون شیطان اغوایِ خداوند را عاملِ نافرمانیِ خود اعلام نکرد و نگفت که تدبیرِ تو چنین بوده است زیرا که برگی بدونِ خواستِ تو از درخت نمی افتد، بلکه عذر خواهی کرد، پس‌ ای انسان همین ادب و شرمِ تو بود که تو را برگزیده و خسروِ مهرویان کرد، از نگاهِ عرفا همهٔ باشندگانِ جهان زیبا رو هستند و انسان در همهٔ ابعادِ وجودی خسرو و پادشاهِ خوبان و زیبا رویانِ جهان است. حافظ می فرماید آفرین و احسنت به تو ای انسان که شایستهٔ صدها برابر از آنچه هستی می باشی و چنین قابلیتی در تو وجود دارد، یعنی می توانی از باشندگانِ عالمِ غیب هم زیباتر شوی اگر از هوس هایِ لبِ جوی برخاسته و چون آدم در پیشگاهش عذرخواهی کنی.

گناه اگرچه نبود اختیارِ تو حافظ     تو در طریقِ ادب باش و گو گناهِ من است

عجب از لطفِ تو ای گل که نشستی با خار

ظاهراََ مصلحتِ وقت در آن می بینی

لطف در اینجا یعنی لطافتِ عشق و گُل استعاره از انسان است، پس حافظ ادامه می‌دهد عجیب است انسانی که بواسطۀ فطرتش اینچنین لطیف است پس از حضور در این جهان با خار می نشیند، خار کنایه از خویشتنِ برآمده از ذهن و ضرورتی برای ادامهٔ حیاتِ طفل است که به تازگی از عالمِ معنا پای در این جهانِ جسمانی و مادی گذاشته است، حافظ می فرماید اینچنین گُلِ با لطافتی اصولن نباید همنشینِ خار باشد که کارش تولیدِ درد و غم است و در مصراع دوم خود پاسخ می دهد ظاهراََ مصلحتِ وقت چنین ایجاب می کند، مصلحتِ وقت یعنی ضرورتی برای آشناییِ طفل با جهان بمنظورِ رفعِ نیازمندی های بُعدِ جسمانی و پس از وقت یا دوره ای کوتاه که گُل به دورانِ نوجوانی رسید و کاملن با این جهانِ مادی آشنا شد باید که از همنشینی با خار پرهیز کند.

صبر بر جورِ رقیبت چه کنم گر نکنم؟

عاشقان را نبوَد چاره به جز مسکینی

رقیب در اینجا همان خاری ست که گُل یا انسان بنا به مصلحتِ وقت ناگزیر از همنشینی با اوست و باید که بر جور و جفایش تا دورهٔ نوجوانی صبر کند، و حافظ می فرماید پس از آن است که انسان باید راهِ عاشقی را برگزیند و عاشق هم چاره ای ندارد جز اینکه خود را نسبت به خویشِ اصلی فقیر و نیازمند ببیند، یعنی همچون مسکینی پیوسته در طلب باشد.

بادِ صبحی به هوایت ز گلستان برخاست

که تو خوش تر ز گُل و تازه تر از نسرینی

بادِ صبح یا نسیمِ صبحگاهی ست که موجبِ شکوفایی و باز شدنِ گلها می شود، حافظ در ادامه می فرماید پس از تشخیصِ بازگشت به خویشِ اصلی که همان عاشقی ست و صبر بر جورِ رقیب و همچنین مسکینی و طلبِ پیوسته برای وصال است که نسیمِ صبحگاهی به هوا یا عشقِ چنین گُلی از گلستانِ کُلِّ هستی برخاسته و بر او می وزد تا او را شکفته کند، (امروزه می گویند انرژیِ کائنات را دریافت می کند)، در مصراع دوم می فرماید زیرا که تو ای انسان خوش تر از هر گُل و تازه تر از هر نسرینی، یعنی که تمثیلِ گُل برای همچون تویی بسیار کم است.

شیشه بازیِ سرشکم نگری از چپ و راست

گر بر این منظرِ بینش نفسی بنشینی

شیشه بازی که در قدیم نوعی تردستیِ توأم با رقص و شادی بوسیلهٔ شیشه بوده است در اینجا دستمایهٔ حافظ می شود تا شعف و شادیِ انسانِ عاشقی را به تصویر کشد که اشکِ چشمانش از فرطِ شوقِ رهایی از خویشتن و بازگشت به اصلِ خویش از چپ و راست به رقص می پردازد، " از چپ" یعنی از ناکامی ها و " از راست" یعنی وضعیت ها تاثیری بر شادیِ درونیِ او نخواهند داشت. در مصراع دوم می فرماید کسی می‌تواند این شیشه بازیِ شورانگیز را ببیند که نفس بر منظرِ بینشِ چنین عاشقی بنشیند، یا بعبارتی از مردمکِ چشمِ آن عاشق جهان را بنگرد. کسانی که بر لبِ آبی به هوس نشسته باشند چنین اشکِ شوقی را بی معنا و حتی غیر عقلانی می بینند.

سخنی بی غرض از بندهٔ مخلص بشنو

ای که منظورِ بزرگانِ حقیقت بینی

بندهٔ مخلص بزرگانی چون حافظند که سخن را به تمنایِ پاداش و یا غرضِ منفعتی برای خود بیان نمی کنند، پس می فرماید ای گُل و انسانی که منظورِ بزرگانِ حقیقت بین هستی و همهٔ سعی و کوششِ آن بزرگان این است که چشمِ تو نیز به نورِ حقیقت روشن شود، سخنی بی غرض و منظور را از این بندهٔ مخلص( حافظ) بشنو؛

نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد

بهتر آن است که با مردمِ بد ننشینی

پس حافظ که بی دلِ عاشق را خوش تر از گُل توصیف کرده است در اینجا نیز نهاد و سرشتِ انسان را پاک می نامد که چون دل را صیقلی و پاکیزه کرده نازنین شده است اما توصیهٔ مخلصانهٔ حافظِ این است که این گُلِ لطیف و پاکیزه با مردمِ بد معاشرت نکند، مردمِ بد آنانند که هنوز بر لبِ آبی به هوس نشسته اند و مراوده یا نشست و برخاست با آن مردمِ بد موجبِ بازگشتِ دوبارهٔ آن نازنین به ذهن می گردد. حافظ می فرماید " بهتر آن است" تا سخنش دستوری نباشد وگرنه منظور این است که اصلاََ با مردمِ بد قرین نشود چنانچه مولانا هم می فرماید؛

از قرین بی قول و گفت و گویِ او      خو بدزدد دل نهان از خویِ او

سیلِ این اشکِ روان صبر و دل حافظ برد

بلغ الطاقه یا مقله عینی بینی

برگ بی برگی در ‫۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۲۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۲:

ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی

اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی

دل در اینجا یعنی مرکزِ انسان که کارِ اصلیش عشق ورزی ست اما روزها یکی پس از دیگری می گذرند و این دل به هر کویِ دیگری گذر می کند و به هر کارِ دیگری اهمیت می دهد بجز کاری که برای آن پای به این جهان گذاشته است یعنی گذار به کویِ عشق، در مصراع دوم کار همان کارِ عاشقی ست و حافظ خطاب به بیشترِ ما آدمیان می فرماید همهٔ ابزار و اسبابِ این کار را که همهٔ ابعادِ وجودت هستند در اختیار داری اما کار و اقدامی در این راستا  نمی کنی.

چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنی

باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی

چوگانِ حکم در ارتباط با چوگان بازیِ شاهان است و بازِ شکاری نیز بر ساعدِ شاه می نشیند تا به فرمانِ او شکارش را به پیشگاه آورد، پس‌ بنظر می رسد حافظ انسان‌ را دارای چنین قابلیتی می داند که چون شاهان گویِ چوگانِ خود را در بازیِ این جهان به حکم و دلخواهِ خود در جهتی به گردش آورد که موجبِ کامیابی و ظفرمندیِ او گردد. از دیگر ابزار و اسباب هایی که او به عنوانِ ارادهٔ آزاد در اختیار دارد بازِ شاهی ست که بر ساعد دارد و می تواند از آن برای صید بهرمند شود، صید و شکاری بجز چیزهای این جهانی که بنظر می رسد کسبِ معرفت باشد و حافظ می فرماید شوربختانه انسان از این اسباب و ابزارهایی که در اختیار دارد در جهتِ کارِ اصلیِ خود یعنی عاشقی بهر نمی برد.

این خون که موج می‌زند اندر جگر تو را

در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی

پس حافظ خطاب به ما ادامه می دهد اینقدر در کارِ عاشقی تعلل می کنی که سرانجام خون و دردها آنچنان وجودت را فرا می گیرند که گویی همچون امواجِ دریا در جگرت موج می زنند، یعنی عدمِ ورود در کارِ عاشقی موجبِ ناکامی های پی در پی در همهٔ امور شده و درونت را از درد و خون متلاطم می کند اما باز هم در  نمی یابی که منشأ همهٔ این دردها عدمِ پیگیریِ کارِ عاشقی در این جهان است، بنظر می رسد " ی" در واژهٔ " نگاری" یایِ وحدت نباشد بلکه مراد از "در کارِ نگاری" یعنی در کارِ عاشقی باشد، پس حافظ می فرماید باید که از این خونِ جگرها درس گرفته و آنرا در کارِ رنگ و بوی یا رونقِ کارِ عاشقیِ خود بکار گیری. به عبارتی دیگر خون و دردهایِ ناکامی هایی که بر انسان وارد می شوند پیغامی از جانبِ زندگی هستند تا او بیدار شده و در مسیرِ کویِ عاشقی قرار گیرد.

مُشکین از آن نشد دمِ خُلقت چون صبا

بر خاکِ کویِ دوست گذاری نمی کنی

ناکامی و نامرادی ها موجبِ بدخُلقی می شوند بنحوی که انسان زمین و زمان و دیگران را مانعی برای ظفر و سعادتمندیِ خود می بیند و حتی همسرِ خود را که روزگاری به او عشق می ورزید موجب و عاملِ این خونِ جگرها می داند، حافظ می فرماید علتِ اینکه دَمِ خُلق و خویت مُشکین و معطر نیست و بلکه طلبکارانه دیگران را موجبِ ناکامی های خود می دانی این است که همچون بادِ صبا عاشقانه بر خاکِ کویِ حضرت دوست گذاری نمی کنی. خاکِ کویِ دوست یعنی فضای گشودهٔ بینهایت خداوندی.

ترسم کز این چمن نبری آستینِ گُل

کز گُلشنش تحملِ خاری نمی کنی

"ترسم نبری" یعنی قطعاََ از چمنِ این جهان آستینی از گُل نمی بری، یعنی بدونِ تردید کام و بهره ای از این جهان و اموالِ خود و یا مقام و حتی همسر و فرزندانِ و یا باورها و اعتقاداتِ خود نمی‌بری چرا که گُلشنِ این جهان علاوه بر گُل دارای خار نیز هست و حافظ می فرماید وقتی قصدِ چیدنِ گُلی از این گُلشن داری باید که خارِ آن را نیز تحمل کنی و تنها در اینصورت می توانی آستین یا دامنی را پر از گُلهای این جهان کنی و طعمِ شادکامی را چشیده و سعادتمند شوی  و بنظر می رسد تنها با گشودنِ  فضایِ درونی و شرحِ صدر در مواجهه با وقایعِ روزمره و در ارتباط با دیگران امکانِ چنین توفیق و ظفرمندی وجود دارد.

در آستینِ جانِ تو صد نافه مُدرج است

وآن را فدایِ طُرّهٔ یاری نمی کنی

" صد" در اینجا نشانهٔ کثرت است و " درآستینِ جان" یعنی در بطنِ جان، پس‌حافظ با درنظر داشتنِ اینکه نافِ آهو در فصلِ عاشقی از خون و نافه انباشته می شود تا آهو با ساییدنش بر سنگ یا درختی موجبِ جلبِ توجهِ یارِ خود گردد می‌فرماید صدها و هزاران نافه و عطرِ مُشکین در جانِ تو درج شده است تا تو با گذر بر کویِ حضرت دوست آنرا فدای طُره و یا تارِ مویِ او کنی و با مُشکین شدنِ دَمِ خود نظرِ آن یگانه یار را بسوی خود جلب کنی اما تو از این کار سر باز می زنی و از اینهمه اسباب که در اختیار داری در این کار استفاده نمی کنی.

ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک

واندیشه از بلایِ خماری نمی کنی؟

حافظ همهٔ اسباب هایی چون چوگانِ حُکم و بازِ ظفر و همچنین صدها نافه ای که انسان در آستینِ جان دارد را ساغری لطیف و دلکش می داند که هدیهٔ حضرتِ دوست است به او تا ساغرِ وجودش را در فرصتی که در این جهان دارد پر از شرابِ ناب کند، می‌فرماید ای انسان تو چنین ساغرِ ارزشمند و دلکش و لطیفی را به خاک می اندازی یا بعبارتی عمر را با بطالت به آخر رسانده و بدونِ اینکه آن را لبریز از شراب کنی این ساغرِ لطیف فرو خواهد ریخت و تو اندیشه نمی کنی از اینکه در ادامهٔ راه در سرایِ دیگر نیازمندِ چنین شرابی هستی، و آیا نمی ترسی که بلایِ خُماری دامنت را بگیرد؟ یعنی بدونِ ساغرِ وجودی که لبریز از شراب است ادامهٔ راه و رسیدن به کویِ حضرتش امکان پذیر نخواهد بود.

حافظ برو که بندگیِ پادشاهِ وقت

گر جمله می کنند تو باری نمی کنی

وقت در اصطلاحِ عارفانه به معنیِِ رایجِ زمان و ساعت نیست و پادشاهِ وقت استعاره از حضرتِ دوست یا خداوند است، یعنی هم او که سلطانِ زمان است و تقدیرِ بی زمان شدنِ عاشق در دستِ اوست. پس حافظ با شکسته نفسی خود را از لافِ عاشقی برحذر می دارد زیرا تنها کسی می تواند در این رابطه به دیگران  پند و اندرز دهد که خود به کویِ حضرتش راه یافته باشد، و می‌فرماید حتی اگر در این جهان جملهٔ انسان‌ها بندگیِ آن یگانه سلطان را بجای آورند تو باری چنین نمی کنی!

برگ بی برگی در ‫۶ ماه قبل، یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۳:

سحرگه ره ‎روی در سرزمینی

همی گفت این معما با قرینی

سحرگاه وقتی ست که هنوز خورشید طلوع نکرده باشد و راه رو در اینجا سالکِ طریقت است، "سرزمینی" یعنی یک سرزمین اما بدلیلِ ناشناخته بودنش می تواند خیالی باشد، قرین در اینجا به معنایِ یار و همراهِ معنوی آمده است اما همراهی در سفرهای سرزمینی را نیز به ذهن متبادر می کند. پس حافظ می‌فرماید در سحرگاهی که هنوز خورشیدِ درونِ آن قرین و یارِ همراه طلوع نکرده است راه رویِ سالکی که دلش به نورِ معرفت روشن شده خطاب به آن قرین همی نکته ای را بصورتِ معما گونه بیان می کرد تا ضمنِ اینکه مطلب را به وی می رساند موجبِ رنجشِ خاطرش نگردد.

که ای صوفی شراب آنگه شود صاف

که در شیشه برآرد اربعینی

پس سالکِ راه رو آن "قرین" را صوفی خطاب می کند تا با عنوانی که شاید او می پسندد وی را مخاطب قرار داده باشد چرا که در آن دوران صوفی‌گری فضیلت بود اما روشنگری هایِ حافظ را در بارهٔ غالبِ صوفیان که ریا کار هستند می دانیم و می بینیم که در دیوانِ شعرش بندرت صوفی را در معنایِ مثبت بکار برده است. پس به طرحِ معمایِ خود پرداخته و می فرماید ای صوفی شراب آنگاه صاف می شود که برای مدتِ چهل روزی در شیشه و ظرفی که نگهداری می شود برآرد یا تاب آورده و بماند، برای حلِّ  معمایِ حافظ بلادرنگ چله نشینی و کارهایی از این دست به ذهن می آید که از قضا چندان هم توصیهٔ حکیمان و عارفان نیست و کمکی به سلوکِ عارفانه نمی کند، پس با نگاهی اجمالی به متنِ غزل و تأملِ بیشتر در خواهیم یافت حکیمی چون حافظ معمایی که پاسخی سهل و آسان داشته باشد را طرح نمی کند. از چگونگیِ رفتارِ آن قرین که موجب شد حافظ صوفی خطابش نموده و چنین معمایی را بیان کند خبر نداریم اما می تواند خودنماییِ او در مواجهه با حافظ یا سالکِ راه رویِ دیگر باشد به اینصورت که در بیانِ دانشِ معنویِ خود خویشتنداری نکرده و چنانچه صوفیان در بیانِ مطالبِ عرفانی اصطلاحاتی را که فهمش برای مردم عادی دشوار است بکار می برند، او نیز چنین کرده باشد. اگر این حدس و گمانی بجا باشد گمان می رود حافظ بصورتِ معما گونه به آن "قرین" تفهیم می کند که صوفیِ حقیقی هرآنچه از شرابِ آگاهی را که در شیشهٔ درون دارد بمنظورِ خودنمایی و یا تخفیفِ دیگران بیرون نمی ریزد و با سعه ی صدر اجازهٔ سخن گفتن به شاگرد و مریدِ خود یا دیگر همراهان را می دهد و بعبارتی این دانشِ معنوی یا کشف و شهودِ خود را برای "اربعینی" یا مدتی در وجودِ خود نگهداری می کند تا شاید با شنیدنِ نظراتِ دیگران دُردِ آن دانش ته نشین و شرابش صافی گردد که در اینصورت نفعِ صوفی در آن خواهد بود و خود نیز با درکشیدنِ جامی از آن شراب تبدیل به صوفیِ صافی می شود.

خدا زان خرقه بیزار است صد بار

که صد بت باشدش در آستینی

پس حافظ در ادامه اینچنین ابرازِ دانش های معنوی را یکی از صدها بُتی می بیند که صوفی یا شخصِ مدعیِ عرفان در آستینِ گشادِ خود قرار داده است تا در هنگامِ ضروری و مواجهه با سالکِ نوآموز آن واژگانِ ثقیلِ صوفیانه را بکار بندد و به اصطلاحِ امروزی بمنظورِ رو کم کنی خودی نشان دهد، و بیچاره سالکِ تازه‌کار می پندارد که چقدر بی سواد و از قافله جا مانده است، حافظ می فرماید خداوند صدها و هزاران بار از چنین خرقه ای که صوفی یا مدعیِ عرفان بر تن کرده است بیزار است و آنرا نمی پسندد.

مروَّت گرچه نامی بی نشان است

نیازی عرضه کن بر نازنینی

پس‌حافظ ادامه می دهد اگرچه از مروت و جوانمردی نام و نشانی برجای نمانده است تو که از دانشِ معنوی برخورداری در مواجهه با سالک نوآموز که نازنین است و با صدقِ دل پای در این راه گذاشته است خود را کوچکتر از آنچه هستی نشان ده و نیازی بر او عرضه کن، یعنی وانمود کن فلان نکتهٔ معرفتی را درک نمی کنی و نظرش را در آن باره جویا شو تا به این ترتیب به او اعتماد به نفس دهی و علاوه بر آن وادارش کنی بیندیشد و بدونِ هراس از تحقیر نظرِ خود را بیان کند.

ثوابت باشد ای دارایِ خرمن

اگر رحمی کنی بر خوشه چینی

حافظ در ادامه مثالِ کشاورزی را می زند که در هنگامِ درویِ محصول جوانمردانه خوشه ها را تُنُک درو می کند تا سهمی هم نصیبِ خوشه چینانِ فقیری گردد که به امیدِ روزی در دنبالهٔ درو حرکت می کنند، پس خطاب به قرین یا صوفی می فرماید به عنوانِ کسی که دستی بر آتش داری و به خرمنِ حکمت یا دانشی معنوی دست یافته ای رحمی بر سالکِ نوآموز کن که به امیدِ بهره و سهمی از این دانشِ تو را همراهی می کند به این ترتیب که در حینِ بحث پیرامونِ یک موضوع، توضیحِ برخی مطالبِ حِکمی و معرفتی را به عمد برجای بگذار تا نصیبِ او گردد و به این ترتیب ثواب یا رضایتِ خداوند نیز شاملِ حالِ تو شود. تعلیمی که امروزه نیز کاربرد دارد و اگر اساتیدِ دانشگاهی هم چنین رویکردی داشته باشند چه کمک ها که می تواند به خلاقیتِ ذهنِ دانشجو بکند.

نمی‌بینم نشاطِ عیش در کس

نه درمانِ دلی نه دردِ دینی

در ادامه حافظ که مروتِ ذکر شده در دو بیتِ فوق را موجبِ نشاطِ عیشِ عرفانی می داند در اینجا زبان به ملامت گشوده و می فرماید چنین نشاطی را در کسی نمی بیند، یعنی این خود نمایی ها و معرفت فروشی ها روالِ معمول شده است که ناشی از بیماریِ دل است، "دردِ دین" در اینجا یعنی دردِ عشق و حافظ می فرماید چنانچه می بیند نه کسی در پیِ درمانِ بیماریِ دلِ خویشتن است و نه در کسی درد و غمِ عشقی دیده می شود وگر نه آنچه تاکنون ذکر شده از اصولِ اولیهٔ دین یا عاشقی ست که باید رعایت شود.

درون ها تیره شد باشد که از غیب

چراغی برکند خلوت نشینی

حافظ اوضاعِ زمانه ای را که در آن می زیست بنحوی که صوفیانِ ریا کار مظهرِ معرفت شناخته می شدند را بدلیلِ نبودِ پیر و راهنمایی حقیقی می داند که موجبِ تیرگی و سیاهیِ درونِ تمامیِ جامعه و مدعیان شده است، پس‌آرزو می کند تا دستِ پیرِ خلوت نشینی حقیقی( همانندِ مولانا) که دلش به نورِ عشق روشن شده چراغِ هدایتی را از عالمِ غیب بر کند و با برافروختنش دلِ انسان‌ها را به نورِ آگاهی و عشق روشن کند تا جهان را از این تیرگی جهالت رهایی بخشد و البته که حافظِ خلوت نشین خود چنین چراغی را از غیب برکنده و به همین کار پرداخته است.

گر انگشتِ سلیمانی نباشد

چه خاصیت دهد نقشِ نگینی

مدعی و صوفیانی که صدها بُت در آستین دارند حتی اگر انگشتریِ سلیمان را در اختیار داشته باشند که بر نگینِ آن اسمِ اعظم نقش بسته باشد اهریمنانی بیش نیستند که آن را ابزاری برای فریبِ خلق کرده اند که نه تنها هیچ خاصیتی نمی دهد بلکه موجبِ تیرگیِ درون شده است، پس‌ خلوت نشینی حقیقی باید که باشد و انگشتری یا نگینی که اسمِ اعظم بر آن حک شده را بر انگشت کند تا با چراغی که از عالمِ غیب بر می کند نور و آگاهی را در جهان بیفشاند. یعنی ابزارها اهمیتی ندارند بلکه خلوت نشینِ حقیقی یا سلیمان مهم است و باید که سخنِ راست را از راستان شنید، چنانچه حافظ در جایی دیگر می فرماید این قوم قرآن را نیز دامِ تزویر می کنند.

اگرچه رسمِ خوبان تند خویی ست

چه باشد گر بسازد با غمینی؟

سلیمان یا خلوت نشینی که خوب و زیبا شده است وقتی چراغی از غیب بر کند ممکن است به رسمِ خوب رویان با دیدنِ چنین تیرگی های درونی تند خویی کند اما حافظ می فرماید چه می شود اگر او با غمینی چون حافظ بسازد و راهِ میخانهٔ عشق را بنماید که تنها راهِ نشاطِ عیش را در آنجا می توان جستجو کرد.

رَهِ میخانه بنما تا بپرسم

مَآل خویش را از پیش بینی

 راهِ میخانهٔ عشق را خلوت نشینانِ حقیقی و حکیمانی چون حافظ می دانند و نه مدعیانی که نقشی از نگین بر انگشت کرده اند، پس حافظ می فرماید سالکانِ طریقت باید که تند خوییِ خوبان را به جان خریده و به هر طریقِ ممکن آدرس و راهِ میخانه را از او بپرسند تا مَآل یا سرانجامِ کارِ خویش را پیشاپیش ببینند. دیدنِ مَآل و سرانجامِ کار که زیبا و خوب روی شدن است سالکِ طریقت را مقیمِ چنین میخانه ای می کند بنحوی که از فریبِ نقش و نگین های جعلی در امان می ماند.

نه حافظ را حضورِ درسِ خلوت

نه دانشمند را علم الیقینی

اما صِرفِ اینکه خوبانِ خلوت نشین راهِ میخانه را نشان دهند کفایت نمی کند و باید که پویندهٔ طریقتِ عاشقی با ثبات و پیوستگی در درسِ خلوت یا همان میخانهٔ عشق حضور یابد تا به علم و دانشِ معنوی دست یابد البته که رسیدن به علم و دانشمند شدن و آگاهی به رموزِ عرفانی نیز کافی نیست، پس از نگاهِ حافظ بکار بستنِ این علم و دانش است که موجبِ علم الیقین شده و مَآلاََ سالک را به حق الیقین یا خوب رویی و زیبایی می رساند.(حافظ با شکسته نفسی خویش را از غایبِانِ درسِ خلوت معرفی می کند).

 

 

 

 

۱
۲
۳
۳۲