امیرحسین فیض شاهی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، جمعه ۱۵ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۷:۴۱ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۲۹۳:
کیفرم کن ومن عبادت کنم و گوش به شیطان نکنم تابدانند به پاداش عما چوگداییان نکنم
امیرحسین فیض شاهی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، جمعه ۱۵ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۷:۰۵ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۲۹۳:
دستگیری ضعیفان بشودحکم چه شو
امیرحسین فیض شاهی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، جمعه ۱۵ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۷:۰۴ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۲۹۳:
درشهراگرکه خوبی بشودجرم چه شود؟ دستگیری
امیرحسین فیض شاهی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، جمعه ۱۵ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۶:۵۵ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۲۸۳:
عشق گران است وارزان نبود....عشق جلیل ست بیقربب پبود
امیرحسین فیض شاهی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، جمعه ۱۵ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۶:۱۸ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۲۳۹:
کیفیت اومرازخودبیخودکرد
بردندمراودیگری آوردند
به به
برگ بی برگی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، جمعه ۱۵ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۶:۰۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴:
گفتم ای سلطانِ خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبالِ دل، ره گم کند مسکین غریب
سلطانِ خوبان کسی نیست جز آن یگانه پادشاهِ عالم که بر مُلک و ملکوت حکمفرماست، خوبان عاشقانی هستند که در راهِ سلوکِ معنوی از راه های دشوار بسلامت گذر کرده و اکنون دلهاشان به عشق زنده شده، خوب رو و زیبا شده اند و در مقام فنا بسر می برند، پس نو پویندهٔ راهِ عشق که در میانهٔ راه موانعِ دشوارِ پیش رو را می بیند دست نیاز به درگاهِ دوست یا سلطانِ خوبان بلند کرده و طلبِ استمداد می کند تا مگر او رحم کرده و گشایشی در راه پدید آید، واژهٔ غریب دارای معانی مختلفی ست که در این مصرع به معنیِ سالکِ گم گشته در راه آمده است، پس حافظ از زبانِ زندگی یا معشوقِ ازل در پاسخ به او میفرماید این گمگشتگیِ در راه به دلیل فقر و نبود توشه راه است و طبیعی ست سالکی که از دلِ خود دنباله روی کند راه را فقیرانه و غریبانه گُم خواهد نمود، به بیانِ دیگر شرطِ اصلیِ موفقیتِ انسان در پیمایشِ این راه قرار ندادنِ هر چیزِ بیرونی در دل و مرکزِ خود است، با نگاهی اجمالی به ابیات بعد بنظر میرسد یکی از معانیِ موردِ نظرِ حافظ از دنبالِ دل رفتن، پندارِ کمال و تصورِ برتریِ سالک باشد نسبت به سایر مردمانی که زندگیِ معمول و توأم با تحملِ دردها را عادی پنداشته و ادامه می دهند و همچنین سایر دردهای پنهانی که از رسیدنِ سالک به مراتبِ بالاتر جلوگیری می کند. غریب در این مصرع در ادامهٔ مسکین و به معنی فقرِ معنوی آمده است.
گفتمش مگذر زمانی ، گفت معذورم بدار
خانه پروردی، چه تاب آرد غم چندین غریب
بارِ دیگر سالکِ راه عشق که جایِ خالیِ حضور را در قلب و مرکز خود احساس می کند از سلطانِ خوبان، یعنی یار یا اصل خداییِ خود می خواهد تا مدت زمان بیشتری در دلِ او بماند و تَرکَش نکند، سلطان و اصل خدایی انسان که قرار است پس از طیِ طریق تا حدِ کمال این مقام سلطانی را به انسان تفویض کند پاسخ می دهد که او از جنسِ عشق است و پرور ش یافته در دل یا خانهٔ عشق، پس او را تابِ چنین غمِ بزرگی نیست که عاشقش چندین غریبه و بیگانه را در دلِ خود جای دهد و آنگاه از معشوق که آشنا ست و هم جنس، بخواهد که او در جوارِ آن بیگانگان و در یک خانه بسر برد، غیرتِ او هرگز تن به این کار نخواهد داد، پس او را معذور بدار از برآورده کردنِ چنین تمنایی، چندین غریب می تواند تعلقات دنیوی از هر نوع آن باشد حتی باورها و پندار کمال، و خود بزرگ بینی ها که برآمده از ذهنِ انسان هستند و قرار دادن آنها در دل، سنخیتی با جنسِ لطیفِ آن یار ندارد .
خفته بر سنجابِ شاهی نازنینی را چه غم ؟
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
میفرماید حضور یا خویشِ اصلیِ انسان که امتداد و از جنسِ خداوند و لطیف است همواره در بسترِ نرم و لطیفِ شاهانه( سنجابِ شاهی) بسر می برد، آن نازنین با درد و غم بیگانه است، در صورتیکه انسانِ غریب که دنبالِ دل رفته و با قرار دادنِ چیزهایِ بیرونی در آن که ثمری جز خار و درد برای وی به همراه ندارد بر بستری از خار و خاره می خوابد و شگفت و غریب است که چه خوابِ راحتی هم میرود، خوابی ذهنی که گویی هزاران سال است به درازا کشیده است. پس حال که این مسکینِ غریب بدونِ یار و آن هم در میانهٔ خار و درد به خوابِ عمیقِ ذهن فرو رفته و قصد بیداری هم ندارد، برای آن یار نازنین چه اهمیتی دارد که بخواهد غمِ او را بخورد؟ آن نازنین بیگانه با خار و درد است پس به کمتر از بسترِ نرم و لطیفِ سنجابِ شاهی رضایت نمی دهد، پس چرا نگذرد و زمانی بیشتر بماند؟
ای که در زنجیرِ زلفت جایِ چندین آشناست
خوش فتاد خالِ مشکین بر رخِ رنگین غریب
زلف نشانه تکثر است و تمثیلی از جهان ماده که تجلیگاهِ خداوند است، چندین آشنا همان خوبانِ بیتِ مطلع غزل هستند که به عشق زنده شده اند، پس حافظ خطاب به حضرت دوست میگوید در حلقه های زنجیر و دام این جهانِ مادی جای پای خوبان آشنایی به چشم می خورد که دلهاشان به عشق یا خداوند زنده شده است، پیامبران و اولیا و بزرگانی مانند عطار، فردوسی، مولانا، سعدی، حافظ، نظامی و دیگر بزرگانِ پارس زبان و بزرگانی با زبان و نژادهای دیگر همگی در جمعِ این خوبان جای دارند، پس حافظ همهٔ آن آشناها و خوبان را دلیلی می بیند که آفرینشِ انسان بیهوده نبود است و علیرغمِ فساد و تباهیِ انسان بر روی زمین، پاسخِ خداوند به فرشتگان برای ندانستنِ دلیلِ آفرینشِ چنین مخلوقی، درخور و شایسته بوده است، حافظ در مصرعِ دوم این مفهوم را بیان میکند، غریب در این مصرع مخلوقی ست بنام انسان که رخسارش رنگین و تیره است، یعنی هنوز خداوند در او تجلی نیافته تا سپید روی شود، خالِ مشکین و سیاه رنگ یا نقطه، استعاره ای ست از جنس خداوند که همانندِ نقطه ای سیاه فارغ از بُعد است، پس حافظ ادامه میدهد این تدبیرِ تو (خداوند) در نشان کردنِ انسان با خالِ خود بمنظورِ حضور در زمینِ فُرم و آشکار نمودنِ گنج پنهانِ خداوندی در جهانِ مادی خوش فتاد و کارگر واقع شده است، دلیلش حضورِ همان خوبرویان در این جهان است، پس این امکان، یعنی اظهار و بیانِ خداوند از طریقِ انسان برای همه انسانها قابل اجراست، و حافظ در بیتی دیگر به این امر صحه می گذارد؛
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
می نماید عکسِ مِی در رنگِ رویِ مه وشت
همچو برگِ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
می نماید یعنی اینطور بنظر میرسد، عکسِ مِی یعنی بازتابِ شراب، رنگِ رویِ مه وشت یعنی رنگ زردت که نشانهٔ عشق است ( عاشقی که به علتِ غمِ هجران از خواب و خوراک افتاده و زرد روی شده است)، شراب در اینجا یعنی عشق یا تمثیل خداوند، پس حافظ در ادامهٔ بیتِ قبل در باره آشنایان یا انسانهای عاشق و به وحدت رسیده با خداوند میفرماید وقتی به صورت زرد و همچون ماهِ انسانهای عاشقی که به خداوند زنده شدند می نگری، بازتابِ مِی یا رخسار معشوقِ ازل را در صورت چنین عاشقانی می بینی و این یعنی تجلیِ خداوند یا آشکار شدنِ آن گنج پنهان در انسانی ست که از بُعدِ جسمانی نیز برخوردار است، به بیانی دیگر صورتشان از شدتِ گرمای آن مِیِ آتشین ارغوانی و سرخ رنگ شده است، در مصرع دوم باز هم مثالی دیگر زده و می فرماید، مانندِ برگهای گلی ارغوانی رنگ که بر رویِ گلبرگِ نسترنِ سفید رنگ افتاده باشد که جلوه گریِ غریب و شگفت انگیزی دارد .
بس غریب افتاده است آن مور خط ، گردِ رخت
گرچه نبود در نگارستان خطِ مشکین غریب
مور خط یعنی موری را به جوهر آغشته و رها کنی تا خطوطی را ترسیم کند، این خط و نقش ها کاملأ بی معنی و درهم و برهم خواهند بود، حافظ خطاب به حضرت دوست می گوید این خط نوشته های بی معنی گرداگردِ رخسارت غریب افتاده اند، یعنی منافات و سنخیتی با آن رخِ زیبایت ندارند، این خط مور مانعی برای رسیدن و دسترسی انسانهای بیشتر و چه بسا همه انسانها به رخسار زیبای حضرتش می باشد، این خط مور همان نقشهای بی معنی ست که انسان در اطرافِ صورت زیبای معشوق یا اصلِ خود تنیده و مانعی برای تجلیِ آن مِی بر رویِ مه وشِ خود ایجاد می کند، نقش های مور خط همان نام ها هستند، دکتر، استاد، پروفسور، دانشمند، پولدار، هنرمند، سلبریتی، نقش پدری و مادری، همسری و فرزندی، عابد و واعظ، زاهد، صوفی، و نقشهای فراوانِ دیگری که بر رویِ خویشِ اصلیِ انسان تنیده شده و خویشتن را شکل می دهند، از خصوصیاتِ این خویشتنِ توهمیِ انسان دانستن است و مباهات به این دانش و اعتباراتِ دنیوی و پندار کمال، پس آبروی بدلیِ این خویشتن که همه چیز را می داند مانعی بزرگ است برای دریافتِ پیغامهای معنوی که خداوند از طریقِ آشنایان و خوبان برای بشریت بیان می کند و در نتیجه شخصی که در نقشهای مور خطِ خود خواسته باقی مانده است به رخِ زیبای آن شراب ناب یا عشق دست نخواهد یافت ، حافظ در جایی دیگر این نقشها را میر نوروزی نامیده است که نباید جدی گرفته شوند و فقط باید به عنوان یک بازی و شوخیِ چند روزه در این دنیا به آن نگاه شود، کار و نقشِ جدی همان است که آشنایان و خوبان انجام داده و رخسارشان شراب آلود و ارغوانی شد، در مصرع دوم می فرماید این همه گفتیم ولیکن در نگارستانی که اینهمه نقش و نگارهای گوناگون با رنگهای متنوع وجود دارد خط مشکین که دیگر چیز عجیب و غریبی نیست ، یعنی اینها که برشمردیم تنها خطوط مشکی و سیاه قلم هستند ، آنقدر نقشهای رنگارنگ و فریبنده در این نگارستان وجود دارند که سیاه قلمها در بین آن گم شده و به چشم نمی آیند. امروزه شبکه های اجتماعی و رسانه ها شاید تعمداََ بقدری این نقشهای رنگ و وارنگ را جلوه داده و زیبا نشانمان میدهند که دیگر کسی یادی از رخسار زیبای یار و اصل خدایی اش نمی کند، کمتر غزلی از آن خوبان می خوانیم و اگر هم بخوانیم در پیِ نقشی هستیم تا لذتی از موسیقیِ شعر ببریم و یا نکاتِ ادبیِ شعر را بیاموزیم و بر دانسته های خود بیفزاییم تا نقش های ما پر رنگتر شوند، درست به همین دلیل است که ما برای گذر از بیت و غزلی شتاب می کنیم تا به غزل و بیت دیگری بپردازیم و به همین جهت نیز در معنای آن تأمل نمی کنیم ، بعضاََ هم تمایل داریم به هر ترفندی از بین این ابیات شراب انگوری مورد نظر خود را بکشیم تا به آن وسیله دقایق و ساعاتی دردهای ناشی از نقش های سیاه سفید و رنگی خود را فراموش کنیم .
گفتم ای شامِ غریبان طُرهٔ شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
شامِ غریبان در اینجا چرخ هستی یا روزگار است که روزگارِ غریبانِ گم گشته در راه را سیاه کرده، و طرهٔ شبرنگ جلوه گریِ نقشها و جذابیتهای این جهان است در شبِ تاریکِ ذهنِ که بسیار جذاب و دلفریب می نماید، پس حافظ از طره یا زلفِ معشوق می خواهد در هنگامی که سحرگاهِ انسانی دمیده شده و به غم غربت خود در این جهان واقف شده و ناله عاشقی سر می دهد دست از جلوهگریِ طرهٔ خود بردارد و از این کار حذر کند تا این مسکین غریب راه را در دنبال کردنِ دل خویشتن گم نکند و همچون خوبان بتواند به عشق یا اصلِ خداییِ خود زنده شود. در غزلِ ۱۹۲ می فرماید؛ "دی گله ای ز طُرِّه اش کردم و از سرِ فُسوس گفت که این سیاهِ کج گوش به من نمی کند".
گفت : حافظ ، آشنایان در مقامِ حیرتند
دور نبود، گر نشیند خسته و مسکین غریب
مقامِ حیرت یکی از مراتبِ سلوک عاشقی ست، در این مرتبه پویندهٔ راهِ عاشقی پس از سعی و کارِ بسیار بر رویِ خود با کمال شگفتی در می یابد که همگیِ تعلقاتِ دنیوی از او رخت بر بسته، همچنین از دردهای بزرگ و کوچک یا خار و خاره های ایجاد شده توسط خویشتنِ کاذبش آزاد شده و با حیرت می بیند که دیگر خشمگین نمی شود، حسادت ندارد، حسرتِ گذشته را نمی خورد، از زندگی و دیگران طلبکار نیست، حرص و طمع در او مرده است، بدخواه دیگران نیست، رنجش و حسِ انتقامجویی ندارد و بطور کلی از همهٔ دردها و زخمها آزاد شده است، پس زندگی یا خداوند پاسخ میدهد که ای حافظ، آشنایان در مقام حیرت هستند و اگر انسانهایی که از نقشهای خود زخم خورده اند (خستیده اند ) از نقشهای خود کوتاه آمده و بپذیرند که فقیر هستند و سراپا نیاز (در مقام فقر باشند ) و از نقشهای مور خط خود برخاسته، بر جایگاه و نقشِ اصلیِ خود بنشینند و همچون فرشتگان بگویند نمی دانیم و خاموشی گزینند، پس رسیدن به مقامِ حیرانی و مرتبه آشنایان و خوبان دور از دسترسِ آنان نخواهد بود. این بیت همچنین پاسخی ست به بیت مطلع غزل یعنی روزگار نمی تواند از جلوه گریِ طره شبرنگِ خود جلوگیری کند و رحمی بر این غریب ره گم کرده کند ، تنها راه نشستن است، چنانچه در جایی دیگر سروده است؛ "سمن بویان غبار غم چو بنشینند ، بنشانند".
قطره بقایی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، جمعه ۱۵ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۵۵ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۶:
آب از عقیق ریزد،دُر از عدن برآید
راگه ایلام در ۲ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۳:۰۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۳:
زین دایره مینا خونین جگرم ، می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
دایره مینا اشاره به آسمان داره یا همون روزگار خودمون..حافظ به قضا و بلا اعتقاد داشت.
میگه از دست روزگار خون به جگر شده ام..بمن می ، دهید.
دایره در ریاضی هم مسئله مهمی است که باید حل شود.
با توجه به بیت پیشین که میگوید در دایره قسمت ما نقطه ی پرگاریم ،حافظ طلب می در ساغر مینایی (شیشه رنگین) میکند تا مسئله رو حل کند.
با نوشیدن می مست شده و بلایا را فراموش کند.
وجه تشابه واژگان خون ،جگر ،می و مینا رنگ آنهاست.
رضا از کرمان در ۲ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۱:۵۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۲ - رجوع به داستان آن کمپیر:
سلام
طبق ترجمه وتفسیر استاد کریم زمانی در شرح جامع :
بلیس = شیطان
خمیس=لشکرو قشون ،از آنرو که در گذشته لشکررا به صورت پرندهای که بالهایش را گشوده در نظر میگرفتتد که دارای ۵ قسمت ورکن بوده شامل جلوداران ،میسره(جناح چپ)،میمنه (جناح راست)،قلب یا مرکز سپاه،وساق که رکن پایین لشکر بوده
درد بیس=گنده پیر (با فتحه گ)،سختی وبلا
معنی بیت=ای پیرزن عجوزه .گنده دست از سرم بردار که تو به تنهایی به اندازه صد شیطان ولشکریانش مکر وخدعه میدانی.
شاد باشید
حمید آ در ۲ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۱:۴۸ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳:
باده عام از برون باده عارف از درون
بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن
بدون شرح ،،،
نیما نجاری در ۲ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۸:۴۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲۵:
با سلام خدمت شما بزرگواران، در مورد بیت سوم؛
به دارالکتب حاجاتم درآ که بهر اصغایت...
عرض شود که در فرهنگ لغت عمید در معنای "اِصغا" آمده؛ گوش فرا دادن یا بعبارتی باجان و دل گوش دادن
و در لغتنامه دهخدا "دَرا" امر به داخل شدن معنا شده است.
"دارالکتب" همان دارالکُتُب یا دارالکتاب(بمعنای کتابخانه)است که در این مصرع بخاطر حفظ وزن بر روی حرف "ت" علامت سکون قرار گرفته و Daarolkotb خوانده میشود.
و "صُحف" نیز جمع صحیفه بمعنای نامه ها و کتاب ها میباشد.
برقرار باشید.
بیدل بی نشان در ۲ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۳:۴۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » ترجیع بند:
زیباترین عاشقانه ی بلند ِ ادبیات پارسی ...
سرشار از اعجاز و شکر گفتاری و باریک بینی و مضامین بدیع
سعدی جانم هیهااااات که چشم روزگار مانند ِ تو دیگر دیده باشد ...
هیچووووقت یادم نمیره از سال ۸۶ که برای اولین بار این شعرو خوندم تا همین الان که حدود ۱۶ سال میگذره ، هیچوقت هیچوقت هیچوقت این شعر برام کهنه نشده ...
همیشه قند تو دلم آب کرده
خیلی اوقات اشکم دراومده ...
همون بیت اولشو چقدر طوفانی و چنگ زننده شروع کرده
ای سرو بلند قامت دوست وه وه که شمایلت ...
یا این شروع طوفانیش ؛ ای زلف تو هر خمی کمندی
چشمت به کرشمه چشم بندی ...
یا ؛ دیگر نرود به هیچ مطلوب خاطر که گرفت با تو پیوند
واقعا فکر می کنم در حق سایر ابیاتش جفا کردم که همه ی اون ها رو اینجا مثال نزدم
سخت تررررین کار دنیا انتخاب بهترین شعر یا بیت یا مصرع سعدیه
حتی توی اون تکه ی اضافیش در مورد همین ترجیع بند هم ابیات شاهکااار زیادی وجود داره ؛
"مهر ِ تو نگارِ سروقامت
بر من رقَم است تا قیامت ..."
یا
بر جان ِ ضعیف ِ آرزومند
زین بیش جفا و جور مَپسند
من چون تو دگر ندیده ام خوب
منظور ِ جهانیان و محبوب (چقدددر خوب گفته این مصرعو چقدر خوب کلمه ی "منظور" میشینه )
اونقدددددر ترکیب ها و مضامین جادویی فراوونه تو این ترجیع بند که واقعا از خودم ناراحتم و از سعدی جانم شرمنده م که چرا فقط سه چهار تا بیتشو اینجا مثال زدم
کوروش در ۲ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۲:۱۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۲ - رجوع به داستان آن کمپیر:
صد بلیسی تو خمیس اندر خمیس
ترک من گوی ای عجوزهٔ دردبیس
خمیس اندر خمیس یعنی چی ؟
دردبیس یعنی چی ؟
برگ بی برگی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۱:۵۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲:
ای فروغ حُسن ماه از روی رخشان شما
آبروی خوبی از چاه زنخدان شما
در غالب آثار ادبی و ابیات عارفانه خورشیدِ درخشان تمثیلی ست از خداوند یا حضرت معشوق و ماه زیبا روی استعاره از عارفان و عاشقانی ست که بواسطه دریافت نور از خورشیدِ زندگی دلهاشان به عشق زنده و زیبا روی شده اند ، حافظ نیز چنین توصیفی از آن یگانه خورشید هستی داشته و خطاب به معشوق عرضه می دارد پرتوی نوری که از زیبایی عاشقانت ساطع می شود برگرفته از زیبایی رخسار درخشنده شماست، پس هر عاشقی که اندکی با فروغ حسن ماه رویانی نظیر حافظ یا عطار و مولانا آشنا شود مشتاق دیدارِ اصل و منشأ آن نور و خورشید تابان گردیده، تصمیم به نگاهی هرچند گذرا و اجمالی بر آن نور مطلق می گیرد، اما با نظری کوتاه درخشش آن نورِ بینهایت را تاب نیاورده و به نزدیکترین مکان در آن نزدیکی پناه می برد که گمان می کند شدت نور کمتری دارد پس چه جایی بهتر از چاه زنخدان که در چانه آن رخسار زیبا قرار دارد، و در همان چاه زنخدان است که می اندیشد پس نقطه شروع آن ماه رویانی که نور و آبروی خود را از روی رخشان حضرتش گرفته و اینچنین زیبا روی شده اند همین جا بوده است. آبِ روی علاوه بر معنای حیثیت، طراوتِ زندگی و شادابیِ درون است که بر بیرون و روی آن بزرگان تاثیر گذاشته است. همچنین آبِ رویی که از درون چاه زنخدان است میتواند آبِ خوبی و آب زندگی باشد که از کُنه و ذاتِ حق سرچشمه میگیرد و تشنگانِ خوبی را سیراب می کند .
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید؟ چیست فرمان شما ؟
آن عاشقِ مشتاقِ دیدار رویِ حضرتِ معشوق که هنوز در چاه زنخدان بسر می برد و مبهوتِ آن درخششِ بینهایت است از رفتن به عمق بیشتر و پیبردن به ذات حضرتش در میماند، برای دیداری دیگر جانش برلب آمده و عزم دیدار دوباره ای می کند ، پس از حضرتش رخصت می خواهد که اگر بار دهد با رهایی از جانِ خودِ ذهنی اش ماهِ او نیز برآید و به دیدارش زنده شود وگرنه که بازگردد، تا فرمان شما چه باشد، اما پاسخ سکوت است که علامت رضاست و مگر تا چاه زنخدان را به اختیار آمده که اکنون کسب رخصت می کند ؟ این خاموشی معانی دیگری را هم با خود دارد، از جمله حال که انسان بدون واسطه تاب و توانِ نظر به آن نور مطلق را ندارد، مستان و ماهرویانی در دسترس هستند که نور خود را از آن خورشید یا زندگی بر گرفته اند و هر لحظه آمادگی دارند تا دیگران را هم از فروغ حسن ماه خود برخوردار کنند .
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
به که نفروشد مستوری به مستان شما
نرگس استعاره ای ست از چشم عدم بین خداوند، پس عاشق می اندیشد که با برکنار بودن و در حاشیه از نرگس چشم حضرت معشوق جهان را نظاره کردن تا امروز موجب سلامت وی نشده و طرفی از عافیت نبسته است و بلکه این دور ماندن از نگاه و جهان بینی خدایی موجبِ چه بسیار درد و رنجهایی ست که بر انسان وارد می شود، در صورتیکه اگر انسان از مرکز دریچه چشم نرگس حضرتش جهان را بنگرد در سلامت و عافیت قرار گرفته و از دردهایی مانند خشم ، کدورت و کینه ، حرص و طمع، حسادت، حسرت، انتقام جویی، رنجش و امثال آن در امان و رها می گردد، در مصرع دوم حافظ میفرماید پسبهتر است انسان از چاه ذهن بیرون آمده و خود را از مستان پنهان و مستور نکند زیرا حال که بدون واسطه توان نگاه کردن به آن خورشید را ندارد پس دوای دردهایش را از مستانی چون حافظ و سایر طبیبان الهی طلب کند. نفروشد یعنی ترجیح ندهد که تا ابد در چاه زنخدان پنهان بماند تا اینکه خود را در معرض آموزشهای معنوی مستان قرار دهد که سرانجامش موفقیتِ دیدارِ روی حضرت دوست است .
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
زان که زد بر دیده آبِِ روی رخشان شما
انسان هزاران سال است که در خواب ذهن بسر می برد و همچنان متحمل رنج و درد می شود، همچان کینه توز و خود بر تر بین است و همچنان به جنگهای ویرانگر می پردازد و همچنان انسانها را به جرمِ آزادی و عدالت طلبی در بند می کند، پس حافظ میفرماید امکان اینکه انسان خواب آلوده بیدار شود و به خود بیاد وجود دارد، کافیست مشتی از آب پاکیزه و رخشان رخسار حضرت معشوق یعنی همان آب بیت مطلع غزل را بر دیدگان خود زند تا از این خواب چندهزار ساله بیدار شود، در اینصورت کل هستی را یک نور و برگرفته از آن خورشید رخشان می بیند و با زندگی به اتفاق و اتحاد و به عافیت و سلامتی می رسد. "مگر" در اینجا یعنی قطعاََ چنین می شود.
با صبا همراه بفرست از رُخَت گل دسته ای
بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما
حافظ این بار مستان را که پیر و راهنما و حکیم الهی هستند به دسته گل توصیف کرده و از حضرت دوست می خواهد دسته گلی از جنس رخسار خود و به همان زیبایی و پر آب و با طراوت با مساعدت و همراهی باد صبا برای نوع بشر بفرستد، دسته گلی که همان رنگ و بوی خاک بستان حضرتش را با خود داشته باشد، یعنی دلش به عشق زنده و از جنس خداوند شده باشد، چنین مست و دسته گلی آب رخسار حضرت معشوق را با خود به ارمغان آورده و مانند حافظ با غزلهای آبدار خود بر دیدگان خواب زدگان می زند، باشد که موجب بیداری آنان از خواب ذهن و باز شدن چشم عدم بین انسانها گردد .
عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
گرچه جام ما نشد پر می به دوران شما
جم همان جمشیدِ پادشاه است و حافظ مجلس بزمی که در آن ساقیان و گل دسته هایی که از جانب آن یگانه پادشاه جهان ماموریت یافتند تا عاشقان را مِی بنوشانند به بزم شاهانه جمشید تشبیه می کند و آن ساقیان در حضور پادشاه جامهای عاشقان را لبریز از می می کنند، حافظ آرزو می کند عمر آنان دراز و جاودانه باشد و در کار خود موفق و مرادمند ، اما تأکید می کند که با این دوران و گردش شرابی که آنان انجام دادند هنوز جامش پر از می نشده است، پس طلب گردش بیشتر می کند تا در دوران دیگر شراب بیشتری دریافت کند، یعنی کار معنوی و دست نداشتن از دامن بزرگان باید استمرار داشته باشد و به دریافت یکی دو جام از آن شراب معرفت بسنده نکرد .
دل خرابی می کند ، دلدار را آگه کنید
زینهار ای دوستان جان من و جان شما
حافظ میفرماید در حین کار بر روی خود و دریافت جامهای می احتمال اینکه، دل کار خرابی کند و بار دیگر به چیزهای مادی این جهان دلبسته شود بسیار است ، پسنگران نباشید ، پنهان کاری نکنید و آن را به دلدار یا حضرت معشوق گزارش کنید ، همین آگه کردن دلدار و واقف شدن به اینکه دل می خواهد چیزی را بجای خداوند در دل و مرکز خود بگذارد نشانه بیداری و هشیاری پوینده راه عاشقی ست ، در مصرع دوم حافظ هشدار می دهد که این مطلب را دست کم نگیرید و از جان خود مایه می گذارد، در ضمن اشاره می کند که جان او و جان همه انسانها یک جان و یک هشیاری ست و تفرقه ای در کار نیست .
کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شدند
خاطر مجموع ما ، زلف پریشان شما
همدستان شدن یعنی هم داستان و یکدل شدن ، یا به عبارتی رسیدن به وحدت و یکی دیدن کل هستی ، که لازمه این کار دیدن جهان از مرکز نرگس مست حضرت معشوق است ، یعنی نگاه عاشقانه به همه باشندگان و آفریدگان عالم هستی ، خاطر مجموع یعنی یکی شدن آنچه در خاطر انسانها گذر می کند ( اندیشه ها ) ، زلف پریشان کنایه ای ست از جهان ماده و فرم که با همه زیبایی های پیدا و پنهانش و با وجود نظم و هارمونی که در تک تک مولکول و اتم هایش وجود دارد آشفته و پریشان است و امروزه می بینیم که حال خوشی ندارد، پس حافظ آرزو می کند که هرچه زودتر اندیشه های مختلف و متفرقی که در جهان وجود دارند به این جمع بندی واحد برسند که این جهان با همه آشفتگی که دارد یک خرد و یک هشیاری ست که در جماد و نبات و حیوان و سپس بصورت کاملترش در انسان به ظهور رسیده و جلوه نموده است ، با این جهان بینی که از دریچه چشم خداوند است همه انسانها خود را یک هشیاری و خرد دیده و منیت ها و خویشتن بینی ها جای خود را به عشق و دوست داشتن ها می دهد .
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما
در این بیت حافظ شرط محقق شدن آرزوی مطرح شده در بیت قبل را بیان کرده، میفرماید اگر انسان بخواهد اندیشه های متفرق را با زلف حضرتش به وحدت برساند و به همه دردهای بشر پایان دهد تنها یک راه داشته و آنهم کشتنِ خویشِ تنیده شده یا همان نفس سرکش خود است که پیش از این نیز بسیاری از عاشقان به این کار مبادرت ورزیده اند و خود کاذبشان را در راه عاشقی قربانی حضرت معشوق نموده اند ، تا حدی که اگر حضرت دوست بخواهد بر ما گذر کند ، یعنی لطفش شامل ما شود باید دامن خود را از خاک و خون دور نگاه دارد ، اما بنظر میرسد این میزان از انسانهایی که با کشتن من کاذب خود دلهاشان به عشق زنده شده است به حد کفایت نیست زیرا حافظ در بیت بعد برای خود و ما دعا میکند تا در زمره کشتگان قرار گیریم .
می کند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شما
آمین گفتن ما به دعای حافظ یعنی لبیک گفتن به او تا با کشتن نفس سرکش و قربان کردن خود کاذب در راه عشقش به وصال او نزدیک شویم و لبان شکر افشانش که شادی و برکت هر دو عالم را برای انسان به ارمغان می آورد ببوسیم، نیکبختی که برای روزی و قسمت شدنش رنج و مرارت ها باید کشید. این بیت درواقع بیت پایانی ست و سه بیت دیگر به منظور غزل خوانی در محفل حکام سروده شده است که البته نامربوط هم نبوده و میفرماید رسیدن به این قرب و وصل، همتی والا می طلبد تا انسان بتواند همچون ستارگان بلند اختر شده و تا خاک ایوان حضرتش تعالی یافته آنرا ببوسد .
کوروش در ۲ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۱:۳۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۳۹ - داستان آن درویش کی آن گیلانی را دعا کرد کی خدا ترا به سلامت به خان و مان باز رساناد:
هر محدث را خسان باذل کنند
حرفش ار عالی بود نازل کنند
یعنی چی ؟
کوروش در ۲ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۸:۳۹ در پاسخ به وافن اس اس دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۳۲ - قصهٔ هلال کی بندهٔ مخلص بود خدای را صاحب بصیرت بیتقلید پنهان شده در بندگی مخلوقان جهت مصلحت نه از عجز چنانک لقمان و یوسف از روی ظاهر و غیر ایشان بندهٔ سایس بود امیری را و آن امیر مسلمان بود اما چشم بسته داند اعمی که مادری دارد لیک چونی بوهم در نارد اگر با این دانش تعظیم این مادر کند ممکن بود کی از عمی خلاص یابد کی اذا اراد الله به عبد خیرا فتح عینی قلبه لیبصره بهما الغیب این راه ز زندگی دل حاصل کن کین زندگی تن صفت حیوانست:
😂
کوروش در ۲ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۸:۱۵ در پاسخ به رضا دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۳۲ - قصهٔ هلال کی بندهٔ مخلص بود خدای را صاحب بصیرت بیتقلید پنهان شده در بندگی مخلوقان جهت مصلحت نه از عجز چنانک لقمان و یوسف از روی ظاهر و غیر ایشان بندهٔ سایس بود امیری را و آن امیر مسلمان بود اما چشم بسته داند اعمی که مادری دارد لیک چونی بوهم در نارد اگر با این دانش تعظیم این مادر کند ممکن بود کی از عمی خلاص یابد کی اذا اراد الله به عبد خیرا فتح عینی قلبه لیبصره بهما الغیب این راه ز زندگی دل حاصل کن کین زندگی تن صفت حیوانست:
دقیقا
این جماعت فقط ظاهر میبینن
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ۲ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۷:۵۷ در پاسخ به رضا ساقی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۰:
آقا رضا
مثل همیشه حافظانه و عالی بود.
دست مریزاد که برایِ ما نوشتید.
شاد, تندرست و کامروا(موفق) باشید
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ۲ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۷:۵۵ در پاسخ به اشکان دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۰:
سلام اشکان
همین شرح های رضا ساقی در حاشیه هر غزل بهترین کتاب است. نیاز به معرفی کتابِ دیگری نیست!
پایدار باشید
فاطمه زندی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، جمعه ۱۵ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۹:۱۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹: