گنجور

حاشیه‌گذاری‌های فاطمه زندی

فاطمه زندی

معلم بازنشسته ای هستم .. عاشق طبیعت ،شعر و ادبیات ..و دلم می خواهد روزی بیاید ..هیچ کجای این کره خاکی جنگی نباشد ..عشق و صلح و انسانیت بر جوامع انسانی حاکم باشد...

به امید آن روز..🌺🙏


فاطمه زندی در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۳۰ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب اول در عدل و تدبیر و رای » بخش ۴۰ - گفتار اندر حذر از دشمنی که در طاعت آید:

درود 

انباز =شریک 

 

فاطمه زندی در ‫۱ ماه قبل، جمعه ۱۸ خرداد ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۰۰ دربارهٔ سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در ستایش شمس‌الدین محمد جوینی صاحب دیوان:

دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت

 

*که قاضی از پس اقرار نشنود انکار*

 

سعدی به زیبایی ،اقرار در پیش قاضی را مطرح کرده و تاکید حقوقی می کند انکار بعد از اقرار پذیرفتنی نیست 

گفتار حضرت سعدی برای تمامی مردم دنیا و دوران کار برد دارد ..کلام ایشان  ،تنها و تنها از یک انسان کامل بر می آید و بس..

درود خدا بر روان  حضرت عشق سعدی باد 

 

فاطمه زندی در ‫۱ ماه قبل، جمعه ۱۸ خرداد ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۴۲ دربارهٔ سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در ستایش علاءالدین جوینی صاحب دیوان:

*ثنای طال بقا هیچ فایدت نکند*

 

*که در مواجهه گویند راکب و راجل*

 

*بلی ثنای جمیل آن بود که در خلوت*

 

*دعای خیر کنندت چنانکه در محفل*

 

دعای عمرت ،دراز باد ،در حضورت ،

وقتی اثر می کند ،که در غیابت نیز همان گویند (چقدر زیبا ...)

درود خدا بر حضرت سعدی

 

فاطمه زندی در ‫۱ ماه قبل، جمعه ۱۸ خرداد ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۲۳ دربارهٔ سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در ستایش علاءالدین جوینی صاحب دیوان:

*نه زان سبب که مکانی و منصبی دارد*

 

*بدین قدر نتوان گفت مرد را فاضل!*

فقط به مقام و منصب نیست ..

چقدر این قصیده حرف برای گفتن  دارد..

درودو رحمت خدا بر حضرت سعدی

 

فاطمه زندی در ‫۱ ماه قبل، جمعه ۱۸ خرداد ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۲۳ دربارهٔ سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در ستایش علاءالدین جوینی صاحب دیوان:

پناه می‌برم از جهل عالمی، به خدای؛

 

که عالمست و به مقدار خویشتن جاهل

 

درود خدا بر حضرت سعدی 

 

در این بیت به نظرم خودشناسی را گوشزد می فرماید ..که گرچه دانای به علوم بیرون از خودشده ست 

اما نسبت به شناخت قدر و منزلت خودش جاهل ست ..

 

فاطمه زندی در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۱۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۵:

 

🔹شرح ابیات

🟣 موضوع: طلب یا جست و جوی عاشقان حق و در شرح وحدت وجود.

 

🔰طلب عاشقان حق و جستجوی مستمر آنان برای وصال معبود ازلی در واقع اشتیاق مفرط به اتصال تام با حقیقتی است که در وجودشان به موجب نفخت فیه من روحی به ودیعه نهاده شده است و آنان به سبب ادراک کلی به این نتیجه رسیده اند که در «هستی» یک حقیقت مطلق حضور دارد که تجلیات او که صفات جمال و جلال الهی است. در مراتب متعدد و در لباس های گوناگون ظهور یافته است.تجلی جمال او خلق را به طلب وا می دارد تا در نهایت، به عشق حق برسند و هم اوست که در پی عاشقان خویش و امدادگری آنان است؛ پس در واقع، او هم عاشق است و هم معشوق و اوست که جویا و طالب عاشقان حق است و در وجود آنان جذبه و شور و شوقی به وجود آورده؛ بنابراین تمام جد و جهد ایشان در پی نـ ر پی تحقق اهداف هستی و «اتصال جزو به کل» است:[با توجه به حدیث قدسی (داوود (ع) گفت: پروردگارا ! برای چه انسانها را خلق کردی؟ وحی آمد: «کُنتُ کَنزاً مَخْفَیًا فَأَحْبَبْتُ أَنْ أَعْرَفَ وَخَلَقْتُ الْخَلْقَ لِکَیْ أَعْرَفَ من گنجی نهان بودم، دوست داشتم. به همین جهت آنها را خلق کردم تا شناخته گردم]

 

✍️ این جهان و آن جهان هر دو در واقع از یک گوهر واحد یا یک حقیقت فرد یگانه به وجود آمده اند.در لامکانی که این صرف وجود یا واجب الوجود موجود است و هنوز تجلیات حق با شدت و ضعف» و «قلت و کثرت» در لباس اسما و صفات در« عالم امکان» ظهور نیافته فقط حقیقت مطلقی موجود است که در آن واژه ها و مفاهیمی چون کفر»، «دین» و «کیش» مفهومی ندارند. این مفاهیم و معانی هنگامی که تجلیاتِ حق لباس «هستی صوری» می پوشند و در عالم کثرت ظاهر می شوند، مفهوم می یابند.ای انسان در وجود تو قابلیت و استعدادی هست که می توانی به جایگاه حقیقی خود یعنی مقام انسان الهی برسی و از دم عیسوی که زنده کننده و شفا دهنده است برخوردار گردی؛ پس هرگز خود را از حقیقت دور نپندار و از بعد سخنی نگو و از نزدیکی، قرب و وصل سخن بگو به موجب وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ: و ما از شاهرگ [او] به او نزدیکتریم ق؛ ۱۶/۵۰] من خود را غلام کسی میدانم که هرگز با عاقبت اندیشی و حسابگری های این جهانی خود را از درک حقایق محروم نمی کند. دم عیسی شفا بخش و زنده کننده.

 

📌 اگر بگویی که برای قرب افزون‌تر «پس می روم»، به تو می گویم نه نرو.اگر بگویی «پیش میروم خواهم گفت: راه پیش هم نیست؛ در واقع راه نه پیش است نه پس.به تو خواهم گفت که فقط به خودت متکی باش و آنچه میخواهی از خود بخواه؛ زیرا مرهم درد طلب که چون زخم سینه را می آزارد و جان را به جستجو وا می دارد، در همین وجود است. باید به اعماق جان فرو رفت حقیقت همین جا و در دل توست.اگر کسی معنای راستین درویش را بداند، دریافته است که او پس از «فنای فی الله» به «بقای بالله» رسیده است؛ پس از «هویت فردی» وی فقط نام و نشانی برجای مانده و با هستی حق هست شده است؛ پس نیک و بد هستی اجزای او به شمار می آیند.

✅ یعنی در جایگاه فقیر« الی الله» که در اتصال با «حقیقت» هستی است هر چه در عالم محسوس است؛ از وجود او بیرون نیست؛ یعنی در هستی او مختفی است؛ چون از تجلیات حق است که لباس اسماء و صفات پوشیده؛ یعنی وی از اولیای مقرب به شمار میآید هر کسی که به چنین مرتبه ای نرسیده باشد درویش راستین و جزو فقرای الی الله محسوب نمی شود.هر کسی که از جا رهایی یافت؛ یعنی از مکان رهید و در واقع از قیود «عالم ماده» نجات یافت بیشک جای او «دل» است.همانطور که «دلِ دلین» یعنی دل حقیقی که آینه تمام نمای انوار حق است، در این جهان جایی ندارد؛ زیرا بی جاست؛ چون به «لامکانی و لازمانی» پیوسته است.

موسی عبدالهی

 

فاطمه زندی در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۱۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۹:

@abbasi2153

درود و عرض ادب .

ممنون از توضیحات ارزشمندتان 

 

فاطمه زندی در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۰۸:۴۵ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳۲:

شرح ابیات:

نوشتن قصه شوق و آرزومندی و عشق بسیار مشکل است و شوق قابل بیان نیست همچنانکه ممکن نیست جلو امواج دریا را گرفت شوق) در قالب نگارش در نمی آید و دریای آرام مرده است.سد و بند در برابر سیل بی امان مقاومت نمیکند آری مشتاق و آرزومند بیقرار را نمی توان به زنجیر کشید.تمام نعمت روی زمین آزمندان را قانع نمیکند همچنانکه چشم روزنه را از پرتو روشنایی نمی توان سیر کرد بلکه درون آن همچنان تاریک خواهد ماند.چشم زیبا و سیاه و آهوانه را با افسانه میتوان به خواب برد اما چشم حیله گر تو را به هیچ شیوه نمی توان تسخیر کرد.

 پیری و کهنسالی به غیر از فروتنی دستگیری دیگر ندارد آری جسم انسان پیر مانند دیوار کهنه ای است که آن را نمیتوان تعمیر کرد و لاجرم باید فرو ریزد.خواب زاهد به سبب فکر و یاد بهشت ناخوش شده است. آری کودکان را از جوی شیر ترک کردن بسیار مشکل است.(زاهدی که به امید بهشت و کوثر و سلسبیل خدا را عبادت کند کودکی است که از شیر نمی تواند دست بکشد.)سخن غافلان و بی خبران از حقیقت قابلیت تفسیر و شرح ندارد. پایی که خفته باشد تعبیر و تفسیر ان مشکل است.(مصراع دوم مثل است و در جای دیگر گفته است که خواب مستی تعبیر ندارد غم حساب ندارم ز می پرستی ها که نیست قابل تعبیرخواب مستی ها.)معنی پیچیده زبان تقریر و بیان آدمی را می پیچد و به لکنت می اندازد همچنانکه آیه و عبارت آن زلف گره گیر دلبر را نمی توان تفسیر کرد.

 آسودگی خاطر در زیر چرخ گردون و گنبد دوار ممکن نیست. آری زیر آسمان به منزله دهان شیر است و در دهان شیر کسی به خواب خوش و راحت فرو نمی رود.در برابر صف لشکر مژگان خونریز یار چشم چرانی و نگریستن به چهره دلپذیر او کار هر کسی نیست چون هر که بنگر چشم خود را هدف و نشانه تیر مژگان محبوب کرده است.خط نورسته دلبر چنان غبار روح‌ پرور است که عاشق نمیتواند از آن دل بردارد. آری خط غبار یار خاک دامنگیر و جایگاه دلکشی است که عاشق آنجا را نمی تواند ترک کند.

 از شن خشک و نرم متحرک با یک قطره شبنم نمیتوان تشنگی را دفع کرد. آری چشم انسان‌های آزمند با قناعت سیر نمیشود.(شن خشک با قطره آبی سیر نمی شود.طمع کاران نیز هرگز از مال دنیا سیر نمی شوند.)با خیال خالی و بدون دیدار یار تاکی باید تنها سر به بالین گذاریم تصویر و صورت خیالی یار غیر ممکن است که صفای شور یار را داشته باشد.ای صائب درد عشق هیچ درمانی جز تسلیم ندارد سرنوشت خدایی چنین است که باید در برابر عشق تسلیم شد و کسی حریف تقدیر نمی‌شود و زور آزمایی کردن با قضای الهی غیر ممکن است.

 

فاطمه زندی در ‫۶ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۱:۴۷ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲۰:

🔹شرح ابیات:

 

✍️ عشق چیره شونده و قوی در روی زمین از وجود ما انسانها نشسته است. همچنانکه گرد یتیمی و صفا از وجود گوهر بر روی دریا نمایان شده است.(برای عشق نوعی تنزل رخ داده است. عشق توانا اگر خاک نشین شده بخاطر وجود نالایق ماست.)عشق از تنهایی مصاحبت و دوستی ما را پذیرفت هم چنانکه کوه بلند و عظیم قاف از تنهایی و بی کسی با عنقا همنشین شد و به عنقا پناه برد عشق مانند کوه قاف و انسان ها به منزله عنقا هستند. عشق چون مصاحبی شایسته پیدا نکرد به ناچار مصاحبت ما آدمیان را پذیرفت.زخم های عشق و دیوانگی مجنون دوباره زنده خواهد شد زیرا عشق و جنون ما شاهین شگفت دیگری است که بر سینه صحرای دیوانگی نشسته است.(مجنون با مشاهده چنین دیوانه عاشقی دیوانه تر خواهد شد و جنونش شدت خواهد یافت.)به تیز روی خود در راه عشق تفاخر مکن زیرا خار وادی عشق بارها در پای خود برق و آتش نیز فرو رفته است.(آتش نیز از رنج و خار عشق در امان نیست.)

 

📌 تن خاکی آدمی به صفا و پاکی دل خلل و رخنه ای نمی رساند. هم چنانکه غباری که بر جام مینشیند، شراب را غبار آلود و درد آمیز نمیکند.آیینه های صاف و درخشان تحمل همدم را ندارند چون نفس همدمان آن را مکدر میکند. آری ابری که با دریا همنشین باشد زود سنگین میشود.مانند شرر و پاره آتش هر کس میتواند در درون سنگ خارا جای بگیرد با این شرط که خار در پیش چشم او مثل گل لطیف مجلس آرایی بکند.(سختی ها در پیش او مانند راحتی و آسایش باشد.)

 

✅ اگر در راه عشق خاری به پای من فرو رفت موجب سرافرازی من شد. زیرا خار راه عشق بال و پر پرواز مرا بلند کرد و مرا اوج بخشید و من چون آتشی بودم که گویی در آن خار ریختند و موجب شعله ور شدن و بالارفتن آن شد.(خار راه عشق مرا از سیر و طلب بازنداشت بلکه بال و پر مرا قدرت بخشید و نیروی پرواز مرا بیشتر کرد و باعث عروج من شد چنانکه خار قدرت آتش را زیاد میکند.)کفر و دین عارف روشن دل را مشکوک و دو دل نمیکند و آنان را از توحید و یگانگی باز نمی دارد. آیا قطره شبنمی که بر چهره گل دو رنگ نشیند صفا و یکرنگی خویش را از دست میدهد؟ای صائب کسی که یک دم با اهل دنیا همنشین باشد آیینه بصیرت او حتماً غبار خودبینی و غرور میگیرد.(دنیاداران و کسانی که به تعلقات دنیوی وابسته اند، اهل تواضع و معرفت نیستند و اهل بصیرت با آنان همنشین نباشد. نفسی و دمی چهره درخشان آینه را مکدر و تیره میکند.)

👆جناب موسی عبداللهی 

 

فاطمه زندی در ‫۶ ماه قبل، دوشنبه ۲ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۱۸:۴۸ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۸:

از دامن بخشش و نیکویی جستجو و یاد حق دست بر مدار تا در سایه تلاش و تکاپو بوی خوش وصال یوسف را از گریبان طلب و یاد حق بشنوی.حضرت یعقوب نیز در راه طلب یوسف ایستادگی کرد تا اینکه چشمانش بینا شد.سالک حقیقی بهتر است که از سرزنش دیگران شکایت نکند زیرا در بیابان طلب حق خارها نباید سالک را از جستجو باز دارد. زخم زبان مردم در راه طلب به منزله خار بیابان های سلوک است.سالک وادی عشق حق ممکن نیست که پریشان و خسته شود تاب و حرارت سوزان وادی طلب حق، عرق سرد بر جبین سالک نمینشاند و طالب مدام در گرمای طلب به جستجو می پردازد. معمولاً تب سوزان و سخت آدمی عرق سردی به دنبال دارد اما تب سوزان طلب حق عرق سرد به دنبال ندارد و سالک حق مدام در حرارت طلب و بدون توقف به راه ادامه می دهد.

 

 ناخن غیرت و حمیت پنجه تلاش تو کند شده است و گرنه در رگهای معدن طلب لعل و گهر فراوان است. طالب باید بیشتر سعی کند و از سیر و سلوک خسته نباشد. چون در سایه تلاش بیشتر از گنجینه های طلب حق گوهر به دست می آورد.چگونه دست از طلب بدارم؟ در حالیکه در هر چشم زدن که به رخسارت می نگرم ایمان و اعتقاد جستجوی حق در من تازه میشود چون به جمال زیبایت تماشا میکنم هر لحظه گل ایمان طلب در سرزمین وجود من تازه تر میشود پس با این سیر و اشتیاق چگونه میتوان دست از طلب کشید؟بهترین شاهد گویای طالبان کامل خاموشی است و از نشانه های روشن نقصان طلب شکوه کردن از دوری و رنج راه است.

 

 آسمانها با سیر دایمی خود بیهوده خود را به رنج و زحمت می اندازند. بیابان و وادی طولانی جستجوی مطلوب تنها با دویدن بدون آگاهی و عشق به سر نمی رسد.نابینا از نعمت چشم و بینایی چه لذتی میبرد؟ و تجلیات مطلوب و جلوه معشوق نیز بر سالکی که در وادی طلب حیران و سرگردان مانده است چه نور فیضی خواهد رساند؟خدایا کشش و جدبه ای عنایت کن تا عنان شوق مرا بگیرد و مرا بیشتر از این در وادی طلب حیران و شوقمند نگذارد چون بیشتر از این توانایی و اسباب و لوازم طلب را ندارم.

 

 آنقدر در صحرای جنون گریسته ام که خارهای آن بیابان از خون دل من سیراب شده اند و مانند من عاشق و دیوانه اند. در نیستانی که جایگاه شیران طالب است. آب آن نیستان دل و جرأت شیرانش را پیدا میکند.من در سیر وادی طلب سالکی بسیار ناتوان مانند گنجشک ضعیف هستم. در حالی که در سیرو سلوک بیابان طلب هزاران مرغ توانا و مرشد کامل بال و پر ریخته عاجز و درمانده از ادامه راه باز مانده اند.تا زمانی که آیینه روح طلب از غبار تعلقات زدوده نشود، پرتو رخسار زیبای مقصود و مطلوب در پرده میماند و چهره نمی نماید لازمه تجلی محبوب روشنی و صفای جان سالک و طالب است.

 

 کسی که صبر و بردباری را در زندان طلب مدتی حفظ کند و با شکیبایی انس گیرد دیری نمی پاید که از حلقه زنجیر زندان رهایی پیدا میکند و قدم بر تخت پادشاهی میگذارد.هر کس مثل غنچه دست نفوذ و دخالت خود را در گریبان خود کشد و سر به جیب مراقبه و ریاضت گذارد چه بسا که از گلستان طلب حق گلهای معنوی خواهد چید و فیض های لطیف خواهد برد.ای صائب عشق هرگز از طعن و ملامت دیگران ترس و بیمی ندارد. خار و خاشاک در مقام طلب حق در زیر پای سالک مثل سنبل و ریحان و پرنیان می آید. بیت بیانگر ملازمت و ملامت و عشق است آری عاشق چکند گر نکشد بار ملامت.

 

فاطمه زندی در ‫۶ ماه قبل، دوشنبه ۲ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۱۸:۳۹ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۶:

شرح ابیات:

 

وزن:فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف).

قالب شعری:غزل.

اهل حق با آهن ربا و هر که با آهن و مردان خدا با آهن ربا:(معادله).

روشندل:دانا، آگاه، روشن ضمیر.

خاکساری:افتادگی، ذلیلی.

گوهر یتیم:گوهر گرانبها و بی نظیر.

همای:فرخنده.

روشندل با گهر و خاکساری با گرد یتیمی و قدر فزون شدن با سایه بال همای:(معادله).

قهرمان عشق:(اضافه تشبیهی).

قهرمان عشق با دریا و عاشق با غواص گوهر جو:(معادله).

سربلندان با نخل سرکش و شادمانی با خنده دندان نما:(معادله).

طفل مشرب:کودک طبع.

بی پرده:بی حجاب،مکشوف.

طبل در زیر گلیم پنهان داشتن:امری که ظاهر و هویدا و شهرت یافته باشد.

عید و روستا:از امثال سایر است یعنی روستایی عید را دوست دارد و عید بی روستایی در ردیف « بستان بی سرخر» است باز عید و روستایی را چنین به کار برده است.

پیران و جوانان:(تضاد).

آب سیاه:نام مرضی که چشم را نابینا گرداند.

موجه:یک موج، یک کوهه آب واحد موج.

آب سیاه و آب بقا:(تضاد).

چراغ آسیا:چراغی که بر آسیای کلان مثل خراس و آسیای آب روشن کنند تا به روشنایی آن کاری که در آسیابانی باید کرد خاطر خواه به عمل آید.(بهار عجم.)

*غبار دل با زیر خاک و زبان آتشین گفتار با چراغ آسیا:(معادله).

 

 هر کس به حلقه عرفای صاحب دل پیوندد در اثر معاشرت با آنان از مردان خدا به شمار آید. آری آهنی که با آهن ربا در تماس باشد خاصیت آهن ربایی پیدا میکند.از فروتنی و ذلیلی قدر و بهای انسان روشن ضمیر بیشتر می شود. همچنانکه گرد و غبار یتیمی در چهره گوهر به مثابه سایه سعادت بال هماست.(گرد یتیمی گوهر را به ارج می نشاند و گرهر یتیم بسیار گرانبهاست و مانند سعادت سایه همای است و سایه همای نیز انسان را اقبالمند میکند.)قهرمان عشق بر عاشق مهربان است. چنانکه کشتی غواصان گوهر جو به دریا آشنا است.(یعنی وقتی غواص در دریا شنا میکند گویی که با دریا کشتی میگیرد و دریا نیز غواص گوهرجو را از خود نمیراند و امان میدهد که با تلاش خود به گوهر مقصود برسد. اما دریا به دیگران مهربانی ندارد و آنها را غرق میکند و چون به کشتی گرفتن غواص آشناست نسبت به او مهربانی میکند و عشق نیز مثل دریا به عاشق طالب مهربان است.)

 

 سرفرازان و مغروران از عاقبت و سرانجام شادمانی خود بی خبرند. اره ای که این درخت گردنکش را از بیخ میکند همان خنده های بلند و شادیهای غافلانه اوست.(کسی که از عواقب بد سر خوشی ها و از فرجام نامبارک شادیهای زودگذر با خبر باشد هرگز از روی غرور به شادی نمی پردازد.)در چشم انسان دوراندیش خط مشکین و موهای تازه رسته رخسار یار چون سرمه موجب روشنایی چشم است. اما عاشقاب کودک مزاج از لطافت سیاهی خط یار بی خبرند.جمال زیبا را آشکار دیدن بسیار از ادب دور است. چشم ما عشاق شرمگین و خجل مانند زره ای است که در زیر قبا قرار گرفته و در پرده دلبر را می نگرد.

 

 پیران عشق خود را مانند طبل در زیر گلیم پنهان میکنند در حالی که هر دو هویدا می شود و قابل کتمان نیست اما عشق شورانگیز در جوانان مانند عید و روستا مناسب و برازنده است و نیازی به کتمان کردن نیست.چشم انسانهای تن پرست در سایه تن آسانی نابینا شده و حقایق را در نمی یابد. و گرنه شمشیر شهادت بر انسان موجی از آب حیات و جاودانی می آورد.صائبا! زبان من که گفتار آتشین دارد به سبب گرد و غبار تعینات دل مانند چراغ غبار آلود آسیاب زنده در زیر خاک مانده و روشنایی نمی بخشد.

 

فاطمه زندی در ‫۶ ماه قبل، دوشنبه ۲ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۱۸:۳۲ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸۱:

شرح ابیات:

 

وزن:فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف).

*قالب شعری:غزل.

*دشنام جانان با روی تلخ بحر و شکر با آب گوهر:(معادله).

*تلخ و شیرین:(تضاد).

*قبض و بسط:گرفتگی دل و گشایش دل دو حالت عرفانی که پس از ترقی بنده از حالت خوف و رجا پدید می آید. قبض و بسط ناخوشیهای حال حاضر است که بر دل عارف از وارد غیبی غلبه می یابد. (لغت نامه)

*قبض و بسط:(تضاد).

*نخل و شیرین:(تناسب).

*نی در ناخن شکستن:نوعی از تعذیب سخت و آن چنان است که نی را بسیار باریک و سر تیز تراشیده در زیر ناخن بشکنند.

*بیداری و خواب و تلخی و شیرین:(تضاد).

*سرد مهری:بی محبتی، بی مهری.

*ه سرد و گرم و بی حلاوت و شیرین تر:(تضاد).

*برگ،ثمر و نخل:(تناسب).

*تنگ شکر:بار شکر.

*گوش و سخن و شکر نیشکر و شیرین:(تناسب).

 

 نزد ما عشاق ناسزای معشوق از شکر خوشتر و شیرین تر است. روی تلخ دریا از آب گوهر خوشتر است. دشنام دلبر نشان توجه اوست و دریا نشانه بیکرانگی است هر چند که تلخ باشد.در نزد عرفا مرتبه قبض قبل از رتبه بسط است ابتدا در دل عارف گرفتگی و غم پدید می آید، سپس حالت گشادگی و شادی دل حاصل میشود گره پیوند بر درخت خرما از میوه شیرین آن خوشتر و شیرین تر است.زنبور عسل از خانه کوچک خود شکوه ای ندارد خانه هر قدر که کوچک و محقر باشد شیرین تر است. خانه کوچک زنبور نیز پر از عسل است.

 

 زنبور عسل از خانه کوچک خود شکوه ای ندارد خانه هر قدر که کوچک و محقر باشد شیرین تر است. خانه کوچک زنبور نیز پر از عسل است.در نظر هر موری که منت نی در ناخنش شکست و او را برنجاند، مور شکر آن نی را دیگر نمی پذیرد و خاک صحرای قناعت و خرسندی و صرفه جویی از شکر آن دلپذیرتر است.اگر کسی بتواند نبض و رگ تسلیم و رضا را به دست آورد و بر بلای الهی گردن نهد و در برابر قضا و قدر خوشنود باشد آنگه تیر دلخراش قضا بر او از نیشکر نیز دلپذیر خواهد شد و تمام ناملایمات را تحمل خواهد کرد.ناگواری و مرارت بیداری شبانگاهان در پیش چشم کسی که به سبب غفلت ها و تقصیرها اشکی نریخته و پشیمان نشده از خواب خوش و شیرین سحرگاهان شیرین تر و دلپذیرتر است.

 

 بی مهری شور زندگی را از بین میبرد و زندگی را تلخ میکند. آن میوه هایی که در محیط گرمسیر میرویند شیرینی و حلاوتشان بیشتر است. شیرینی و خوشی های زندگی نیز در سایه عشق و محبت افزون میشود و در هوای سرد مهری نشاط زندگی پیدا نمی شود.ما از نعمتهای آفرینش با زبان سپاس و تقدیر قناعت کرده ایم. برگ های درخت تنومند نعمت های خدا از میوه های آن شیرین تر و دلپذیرتر است. شکر کردن به نعمت های خداوند بسیار شیرین تر از آنست که انسان از نعمت های خداوند بخورد و سپاس گوید بلکه خود سپاس لذت بخش تر از کامیابی و بزرگترین نعمت شکر نعمت است.صائب گوش های شعر دوستان را با اشعار نغز و شیرین خود آکنده است. آری قلم شکر افشان ما از نیشکر شیرین تر و با حلاوت تر است. زیرا شیرینی شکر ظاهری و ناپایدار اما شیرینی قلم و شعر معنوی و پایدار است.

 

فاطمه زندی در ‫۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۸ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۲۱:۱۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۴:

بیت نخست:

از در درآمـدی و مـن از خود به در شدم

گـفـتـی کز این جهان به جهان دگر شدم

معنی بیت نخست:

همین که تو از در وارد شدی من مست و مدهوش شدم، مثل اینکه از این دنیا وارد دنیایی دیگر شده باشم.

نکات و معانی:

از در درآمدن: وارد شدن.

از خود به در شدن: مدهوش و حیران شدن.

جناس: در.

واج‌آرایی: در.

تکرار: جهان.

بیت دوم:

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست

صـاحـب خـبـر بیامد و من بی‌خبر شدم

معنی بیت دوم:

در انتظار بودم تا ببینم چه کسی می‌آید و خبری از معشوق برای من می‌آورد؛ ناگهان صاحب خبر (معشوق) آمد و من بی‌خبر و مدهوش شدم.

نکات و معانی:

گوش به راه بودن: منتظر بودن.

ایهام: صاحب خبر، ۱. معشوق ۲. آن کس که از معشوق خبر دارد.

تکرار: خبر.

تضاد: تضاد در معنای پنهانی گوش به راه بودن و بی‌خبر شدن؛ چرا که آدمی هنگامی که گوش به راه است تمام حواس خود را جمع می‌کند اما هنگام بی‌خبری این مسأله کاملا از بین می‌رود.

بیت سوم:

چـون شـبـنـم اوفتاده بدم پیش آفتاب

مـهـرم به جان رسید و به عیوق بر شدم

معنی بیت سوم:

همانند شبنمی در برابر آفتاب اوفتاده بودم تا اینکه گرمای مهر (ایهام) و محبت تو همچون تابش خورشید به جان من رسید و به عیوق رسیدم (به بالاترین درجه رسیدم).

نکات و معانی:

شبنم: قطره.

ایهام: مهر؛ ۱. خورشید ۲. مهر و محبت.

عَیّوق:ستاره ای است خرد، روشن، سرخ رنگ ، به طرف راست کهکشان که پیرو ثریا باشد. اصل آن بر وزن فیعول است و چون یاء ساکن و واو بدنبال هم آمده اند، به یاء مشدد تبدیل شده اند. آن را عیوق از آن گویند که او گویا نگهبان ثریا است ، مشتق از عوق بمعنی بازداشتن و نگهبان و بازدارنده از امور مکروه، همچنین عرب آن را به دوری مثل زند و گوید: أبعد من العیوق.

بیت چهارم:

گفـتـم بـبـیـنـمش مـگـرم درد اشتیاق

سـاکـن شـود بـدیـدم و مشتاق‌تر شدم

معنی بیت چهارم:

به خود می‌گفتم اگر ببینمش احتمالا شور و شوقم کمی آرام‌تر خواهد شد، اما نه! او را دیدم و شور و شوقم بسیار بیشتر شد.

نکات و معانی:

مگر: شاید، همانا.

ساکن شدن: تسکین یافتن، آرام شدن.

بیت پنجم:

دسـتـم نـداد قـوت رفـتـن به پیش یار

چـندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

معنی بیت پنجم:

امکان و توانایی رفتن به نزد معشوق را نداشتم؛ مدتی با پا به طرف او رفتم و مدتی با شور و اشتیاق تمام به سوی او رفتم.

نکات و معانی:

دست دادن: امکان داشتن.

تکرار: چندی.

به سر شدن: ایهام تناسب ؛ با شور و اشتیاق رفتن، در ارتباط با پا به همان معنی سر.

تضاد: پا و سر.

تناسب: دست، پا، سر.

بیت ششم:

تـا رفـتـنـش بـبـیـنم و گفتنش بشنوم

از پـای تـا به سر همه سمع و بصر شدم

معنی بیت ششم:

برای اینکه بتوانم در هنگام رفتن او را خوب ببینم و تمام حرف‌های او را به طور کامل بشنوم، تمام وجودم تبدیل به گوش و چشم شد.

نکات و معانی:

سمع: گوش.

بصر: چشم.

بیت هفتم:

من چـشم از او چگونه توانم نگاه داشت

کـاول نـظـر بـه دیـدن او دیـده‌ور شدم

معنی بیت هفتم:

هنگامی­ که من با نگاه کردن به او صاحب بینایی شدم؛ چگونه امکان دارد که دیگر او را نبینم و به او نگاه نکنم.

نکات و معانی:

چشم نگاه داشتن: از دیدن صرفنظر کردن.

دیده‌ور: صاحب بینایی.

جناس: دیدن و دیده.

مترادف: چشم، نگاه، نظر، دیدن، دیده.

بیت هشتم:

بـیـزارم از وفـای تو یک روز و یک زمان

مجموع اگر نشستم و خرسـنـد اگر شدم

معنی بیت هشتم:

اگر روزی و لحظه‌ای در حالی­که جدا از تو هستم با خاطری جمع، خشنود و خرسند نشسته باشم، به معنای این است که از وفا داری بیزار گشته‌ام.

نکات و معانی:

مجموع: آسوده خاطر،آسوده خیال، آن که خاطرش پریشان و پراکنده نیست، آنکه تشویش و تفرق خاطر ندارد.

تضاد: بیزار و خرسند.

تکرار: “یک” و “اگر”.

بیت نهم:

او را خـود التـفـات نبودش به صید من

مـن خـویـشـتـن اسـیر کمند نظر شدم

معنای بیت نهم:

 

او هرگز توجه‌ای برای شکار و به ید انداختن من نداشت؛ من با اختیار خویش خود را در دام نگاه او اسیر کردم.

 

نکات و معانی:

التفات: توجه، عنایت.

تناسب: “صید”، “اسیر” و “کمند”.

مترادف: “التفات” و “نظر” و “خود” و “خویشتن”.

 

بیت دهم:

 

گـویـند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکـسـیـر عشق بـر مسم افتاد و زر شدم

معنی بیت دهم:

از من می‌پرسند که سعدی چرا چهره‌ی سرخ تو چنین زرد رنگ گشته است، عشق همچون اکسیری بر وجود مس مانند من افتاد و من تبدیل به طلا شده‌ام.

 

نکات و معانی:

اکسیر: به اصطلاح کیمیاگران جوهر گدازنده و آمیزنده و کامل کننده که ماهیت جسم را تغییر دهد یعنی جیوه را نقره و مس را طلا کند .

اکسیر عشق: اضافه تشبیهی.

نکته: سرخ رویی نشان سلامت و حال خوش است، زردرویی نشان بیماری و درد است.

جناس: زر و زرد.

تناسب: اکسیر، مس و زر.

تناسب: سرخ و زرد.

 

مس در اینجا استعاره از وجودی که هر چند در سلامت است اما چندان ارزشی ندارد، در برابر طلا که نشان پر ارزش بودن و کمال است.

 

فاطمه زندی در ‫۷ ماه قبل، چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۲۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱:

#غزل شمارۀ_۲۲۱

                    

وزن: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فع لن

(بحر رمل مثمن مخبون اصلم)

           

           

۱_مجلس ِ ما دگر امروز به بُستان مانَد

 

عیش ِ خلوت به تماشایِ گلستان ماند

 

 

دگر: برای تاکید آمده است. عیش خوشگذرانی خلوت: گوشه خلوت.

معنی بیت: امروز دیگر محفل ما درست شبیه بوستان است، خوشگذرانی در گوشه خلوت مثل گردش در باغ و بوستان است.

 

۲_می حلال َ ست کسی را که بوَد خانه بهشت

 

خاصه از دست ِ حریفی که به رضوان ماند

 

را: برای .حریف: پیاله یار.

رضوان: نام فرشته نگهبان بهشت. معنی بیت: برای کسی که خانه‌اش در حکم بهشت است شراب حلال است به خصوص از دست یار و هم پیاله‌یی که شبیه فرشته است.

 

۳_خط ِ سبز و لب لعلت به چه ماننده کنی

 

من بگویم به لب ِ چشمه حیوان ماند

 

خط سبز: موی نرم و نازک نو رسیده معشوق.

لعل سنگ قیمتی به رنگ سرخ روشن.

چشمه حیوان: چشمه آب حیات بر پایه آنچه در داستان‌ها آمده چشمه‌ای است در ناحیه‌ای تاریک از شمال به نام ظلمات که هر کس از آن بنوشد عمر جاودانه پیدا می‌کند.

معنای بیت: سبزه خط و لب لعل قامت را به چه چیزی تشبیه می‌کنی؟ اجازه می‌دهی من بگویم ؟به سبزی کنار چشمه آب حیات شبیه است.

 

 

۴_تا سَر ِ زلف ِ پریشان ِ تو محبوب ِ من است

 

روزگار م به سَر ِ زلف ِ پریشان ماند

 

تا: روزی که، از وقتی که، نیز می‌تواند به معنای "مادام که، تا وقتی که" باشد.

 

 

۵_چه کُنَد کُشته‌یِ عشقت که نگوید غم ِ دل

 

تو مپندار که خون ریزی و پنهان ماند

 

خون ریختن: کشتن مراد این است که معشوق، عاشق را دلخون می‌کند و تا حد مرگ آزار می‌دهد. معنای بیت: کسی که به دست عشق تو کشته شده است چه کند اگر غم دل خود را بازگو نکند؟ خیال نکن که بتوانی خون بریزی و کسی متوجه آن نشود.

 

 

 

۶_هر که چون موم به خورشید ِ رُخت نرم نشد

 

زینهار از دل ِ سختش که به سندان ماند

 

 

زینهار: امان، فریاد.

 سندان: ابزار آهنی که آهنگران فلز را با چکش روی آن می‌کوبند معنای بیت کسی که در برابر چهرۀ نو مثل موم نرم نشود، معلوم می شود که دلش به سختی سندان است، امان از دست چنین دلی.

 

۷_نادر اُفتَد که یکی دل به وصالت ندهد.

 

یا کسی در بلد ِ کفر مسلمان ماند

 

نادرافتد: کمتر اتفاق می‌افتد.

 بلد کفر: سرزمین کفر.

 معنای بیت: بعید است کسی دل به وصال تو نبندد و عاشق تو نشود همچنان که بعید است کسی در سرزمین کفر مسلمان بماند.

 

۸_تو که چون برق بخندی، چه غمت دارد از آنْک

 

من چنان زار بگریَم که به باران ماند

 

چه غیمت دارد: چه غمت باشد. آذرخش وقتی لب‌های یار در اثر خنده از هم باز می‌شود دندان‌های سفید و درخشان او برق می‌زنند و شاعر از این برق به آذرخش یا برق آسمان تعبیر کرده است که در پی برق یا باران اشک می‌بارد.

در این بیت تناسب ِ«برق و باران» و تضاد ِ« گریه و خنده »مراعات شده است.

 

 معنای بیت: ای کسی که با دیدن حیرت و سرگشتگی سعدی در برابر زیبایی معشوق زبان به طعنه گشودی و او را سرزنش کردی طعنه ی تو منصفانه نبود، آیا کسی هست که چنین چهره زیبایی را ببیند و حیران نشود.

 

۹_طعنه بر حیرت ِ سعدی نه به‌اِنصاف زدی

 

کس چُنین روی نبیند که نه حیران ماند

 

 معنای بیت: ای کسی که با دیدن حیرت و سرگشتگی سعدی در برابر زیبایی معشوق زبان به طعنه گشودی و او را سرزنش کردی طعنه تو منصفانه نبود آیا کسی هست که چنین چهرۀ زیبایی را ببیند و حیران نشود؟.

 

۱۰_هر که با صورت و بالایِ تواَش اُنسی نیست

 

حَیَوانی ست که بالاش به انسان ماند

 

انس: الفت.

دلبستگی. بالاش :قد و قامتش

 

شرح :محمدعلی فروغی ،حبیب یغمایی

سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟

از گلستان ِ ما بِبَر طبقی 

شاد و تندرست باشید .

 

فاطمه زندی در ‫۷ ماه قبل، جمعه ۱۰ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۰۳:۲۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰:

#غزل شمارۀ_۲۲۰ سعدی

                    

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع لن

 

    ‌ ‌ 

 

دلم خیال ِ تو را رَهنمای می‌داند

 

جُزین طریق ندانم؛ خدای می‌داند!

 

خیال: صورت،تصویر. سعدی بارها واژه خیال را آنگونه که در زبان عربی به کار می‌رفت به کار برده است چیزی مرئی و محسوس که با چشم دیده می‌شود نه به معنای فکر و خیال که روز به کار می‌رود.

دل من در راه پرفراز و نشیب عشق خیال تو را راهنمای خود می‌داند و خدا می‌داند که روشی جز این نمی‌شناسد و سراغ ندارد.

 

زِ دَرد ِ روبَه ِ عشقت چو شیر می‌نالم

 

اگر چه همچو سگم هَرزه‌لای می‌داند

 

روبه عشق: تشبیه صریح عشق حیله‌گر و مکار را به روباه تشبیه کرده است. چون: مثل مانند هرز لای: بیهوده گر. لاییدن: «لای » لاینده باز مصدر «لاییدن» معنای «عوعو»کردن سگ، نالیدن سگ.

معنی :از درد روباه عشق تو مانند شیری در قفس می‌نالم هرچند مرا مانند سگ بیهوده گو می‌داند. 

 

ز فرقت تو نمی‌دانم ایچ لذت عمر

 

به چشم‌های ِ کَش ِ دلرُبای می‌داند

 

 

فرقت: جدایی. معنای بیت:دل من از درد دوری تو هیچ لذتی از عمر نمی‌برد، زیرا لذت عمر را در چشم‌های زیبا و دلربای تو می‌داند.

 

بسی بگشت و غمت در دلم مُقام گرفت

 

 

کجا رود؟ که هم آن‌جای جای می‌داند

 

 

چو: وقتی. معنای بیت: غم عشق تو بسیار گشت و سرانجام در دل من جای گرفت وقتی دل مرا خانه خود می‌داند،به کجا برود.

 

به حال ِ سعدی ِ بی‌چاره قهقهه چه زنی

 

که چاره در غم ِ تو های های می‌داند

 

 

چه :برای چه ؟، های های: گریه ی شدید و با صدای بلند. معنای بیت: چرا به حال سعدی بیچاره قهقهه می‌زنی و با صدای بلند می‌خندی، وقتی که او در غم جدایی تو چاره‌یی جز های‌های گریه سراغ ندارد؟

 

شرح :محمدعلی فروغی ،حبیب یغمایی

سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟

از گلستان ِ ما بِبَر طبقی 

شاد و تندرست باشید .

 

فاطمه زندی در ‫۸ ماه قبل، چهارشنبه ۱ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۰۴:۱۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹:

#غزل شمارۀ_۲۱۹

 

وزن غزل:مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

(مجتث مثمن مخبون محذوف)

    ‌                       

 

۱_کسی که رویِ تو دیده ست حال ِ من داند

 

که هر که دل به تو پرداخت، صبر نتواند

 

دل به کسی پرداختن:کنایه عاشق بودن، دل به کسی دادن.

آن کس که به صورت تو نگاه کرده است می داند من دچار چه حالی هستم.

 

۲_مگر تو روی بپوشی؛ و گر نه ممکن نیست

 

که آدمی که تو بیند، نظر بپوشاند

تنها تو باید صورت زیبای خودت را از دیده ها پنهان کنی و گر نه ممکن نیست، کسی تو را ببیند و عاشق تو نشود.

 

۳_هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد،

 

دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند

 

هر مخلوقی که چشمش بر آن صورت زیبا افتاد، دلش را بر او بخشید، و به تحسین اینهمه زیبایی پرداخت.  

 

۴_اگر به دست کُنَد باغ‌بان چنین سروی،

 

چه جای چشمه که بر چشم‌ها ت بنشاند

 

به دست کردن :کنایه از به دست آوردن است.چه جای چشمه :این چنین سروی را دیگر کنار جوی و چشمه نمی نشاند، بلکه آن را روی چشم خود می نشاند.

 

۵_چه روزها به شب آورد جان ِ منتظر م

 

به بویِ آن که شبی با تو روز گرداند

 

چه روز ها به« امید »با تو بودن به سر نرساندم  

 

۶_به چند حیله شبی در فراق روز کُنَم

 

و گر نبینمت آن روز هم به شب ماند

 

چقدر با حیله و مکر از دوری تو خودم را فریب دهم، واگر نبینمت روز برایم مانند شب است

 

۷_جفا و سلطنتت می‌رسد؛ ولی مپسند

 

که گر سوار برانَد، پیاده درمانَد

 

سلطنت:غلبه، قدرت.جفا می رسد: تو قادری که با من بی مهری کنی و بر من ستم روا داریغ

عاشق چون پیاده و معشوق چون سواره، اگر سواره بر مرکب بتازد، پیاده عاجز و ناتوان است. 

۸_به دست ِ رحمت‌ام از خاک ِ آستان بَردار

 

که گر بیفکنی‌ام، کس به هیچ نستاند

 

دست رحمت:اضافه ی استعاری، دست مهربانی.

از خاک برداشتن:کنایه از نواختن گرامی داشتن ، به جایی رساندن.

آستان: بخش پایین چهار چوب در که روی زمین قرار دارد، درگاه.

 

افکندم :در معنای مجازی خوار کردن.

به هیچ قیمت نستاندن: به کم ترین قیمت هم نخریدن و به اصطلاح مفت گران بودن به کنایه یعنی کوچک ترین ارزشی برای کسی قابل نبودن.معنی بیت: من سر بر درگاه تو نهاده ام مرا گرامی بدار،زیرا اگر تو خوارم کنی دیگر هیچ کس ارزشی برای من قابل نخواهد بود.

 

۹_چه حاجت است به شمشیر قتل ِ عاشق را

 

حدیث دوست ِ بگویش، که جان برافشاند

 

برای کشتن معشوق نیاز به شمشیر نیست کافی ست که پیغام معشوق را به او بگویید تا جان خود را نثار کند.

 

۱۰_پیام ِ اهلِ دل است این خبر که سعدی داد 

 

نه هر که گوش کند معنیِ سخن داند

         

  اهل دل : صاحب دل.اهل ذوق و معرفت.

 

تنها اهل ذوق معنی سخنان من را می دانند، نه هرکس فقط شنید و معنی آن را درک نکرد 

              

           

             شرح :محمدعلی فروغی ،حبیب یغمایی

سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟

از گلستان ِ ما بِبَر طبقی 

شاد و تندرست باشید .

 

فاطمه زندی در ‫۸ ماه قبل، چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۲۱:۱۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸:

#غزل شمارۀ_۲۱۸

                    

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن

(هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)

           

       

۱_آن سرو که گویند به بالای تو ماند

 

هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند

 

 

 سرو:درخت سرو. قد و بالا معشوق را به سرو تشبیه کرده اند، اما سرو اسیر و پا بسته ی خاک است در حالی که سرو قامت معشوق روان و خرامان است.

 

۲_دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست

 

با غمزه بگو تا دل مردم نستاند

 

غمزه: حرکت چشم و ابرو با ناز و کرشمه

بگو تا دل مردم را نرباید.

 

 

۳_زنهار که چون می‌گذری بر سر مجروح

 

وز وی خبرت نیست که چون می‌گذراند

زنهار:امان.

 از دست تو فریاد که چه بی خیال و سنگ دلی، چگونه از کنار عاشق زخمی و دردمند می گذری و هیچ از اوخبر نداری و نمی پرسی که در چه حال و روزی بسر می برد.

 

۴_بخت آن نکند با من سرگشته که یک روز

 

همخانه من باشی و همسایه نداند

 

بخت با من سر یاری ندارد که روز با من همخانه شوی و همسایه خبر نداشته باشد.

 

 

۵_هر کاو سر پیوند تو دارد به حقیقت

 

دست از همه چیز و همه کس درگُسِلانَد

 

هر کس که می خواهد با تو پیوند کند باید دست از همه چیز و همه کس بکشد، چشم پوشی کند.

 

 

۶_امروز چه دانی تو که در آتش و آبم

 

چون خاک شوم باد به گوشت برساند

 

امروز که زنده ام از حال و روزم خبر نداری و نمی دانی در چه آتشی می سوزم و در دریای اشک دست و پا می زنم، وقتی بمیرم و خاک شوم باد سرگذشت دردناک مرا به گوش تو خواهد رساند. 

 

«آتش و آب» صنعت ِ تضاد یا طباق مراعات شده است از سوی دیگر نام بردن از عناصر چهارگانه(آب و آتش و خاک و باد)صنعت مراعات النظیر 

 

۷_آنان که ندانند پریشانی مشتاق

 

گویند که نالیدن بلبل به چه ماند

 

به چه ماند:در اینجا یعنی باقی ماندن و به دراز کشیدن به چه سبب است.

کسی خبر از دل پریشان عاشق و یا نالیدن بلبل ندارد و می پرسند، ناله های بلبل به چه سبب است و این همه ناله، بی خود و بی جهت است.   

 

 

۸_گل را همه کس دست گرفتند و نخوانند

 

بلبل نتوانست که فریاد نخواند

 

همه کس گل سرخ را به دست گرفتند، اما نغمه ی عشق سر ندادند ، ولی بلبل نتوانست سکوت کند و به محض دیدن روی گل نغمه خوانی می کند و می نالد و در برابر معشوق عرض نیاز می کند.

 

۹_هر ساعتی این فتنه نوخاسته از جای

 

برخیزد و خلقی متحیر بنشاند

 

منظور از فتنه انگیز بودن معشوق است که با زیبایی بی اندازه اش در بین آشوب به پا می کند. 

متحیر:حیرت

 

میان «بنشاند و برخیزد»صنعت تضاد مراعات شده است.

 

۱۰_در حسرت آنم که سر و مال به یک بار

 

در دامنش افشانم و دامن نفشاند

 

دامن نفشاند:دامن خود را نتکاند و به کنایه یعنی اظهار بیزاری نکند

 

در حسرت آن هستم جان و مالم را به یک باره در دامنش بریزم و آن را بپذیرد و از روی بیزاری دامنش را نتکاند. 

 

۱۱_سعدی تو در این بند بمیری و نداند

 

       فریاد بکن یا بکشد یا برهاند

 

 

سعدی اگر همچنان سکوت کنی در بند عشق اوخواهی مرد و او متوجه نخواهد شد لااقل فریادی بزن و او را متوجه حال و روز خود کن.

 

از دوحال خارج نیست یا تو را می کشد یا از بند عشق رهایت می کند.

                         

شرح :محمدعلی فروغی ،حبیب یغمایی

سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟

از گلستان ِ ما بِبَر طبقی 

شاد و تندرست باشید .

 

فاطمه زندی در ‫۸ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۵۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۷:

# غزل شمارۀ_ ۲۱۷

 وزن غزل مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن ( هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)

 

                            

۱_آن را که غمی چون غم ِ من نیست چه داند

کز شوق ِ تواَم دیده چه شب می‌گذراند

تواَم:ضمیر «م» متعلق به «دیده »است:که از شوق تو دیده ام چشم من

چه: در مقام تعجب چه شب ها می گذراند»یعنی چگونه شب و شب های طولانی و سختی سپری می کند.

۲_وقت است اگر از پای درآیم؛ که همه عمر

باری نکشیدم که به هِجران ِ تو مانَد

بار هجران تو ناتوان و زمین گیرم کرد و در تمام عمر باری به این سختی نکشیده ام که شبیه به این بارگران باشد. 

 

۳_سوز ِ دل ِ یعقوب ِ ستمدیده ز من پُرس

کانْدوه ِ دل ِ سوختگانْ سوخته داند

یعقوب :پدر یوسف پیامبر که چندان در فراق او گریست که نابینا شد

چندان دلسوخته هستم، که می دانم بر یعقوب دلسوخته چه گذشته، تنها دل ِ سوخته از سوختگان خبر دارد.

۴_دیوانه گرش پنْد دهی، کار نبندد

وَر بنْد نَهْی، سِلِسله دَر هَم گُسِلانَد

دیوانه را اگر پندش دهی به کار نگیرد و گوش نمی دهد، و اگر به زنجیر ببندی از هم می گسلد و پاره می کند.

۵_ما بی تو به دل بَرنَزَدیم آب ِ صَبوری

در آتش ِسوزنده، صبوری کِه تواند؟

به دل برنزدیم: به دل نزدیم، روی دل آتش گرفته نریختیم.

از دوری وهجران تو نتوانستیم شکیبایی کنیم، با وجود چنین آتش سوزانی چه کسی می تواند تحمل کند.

آب صبوری را به صبر و شکیبایی تشبیه کرده است که می تواند آتش دل بی تاب را خاموش کند و آرام و قرار را به آن باز گرداند.

که:چه کسی 

۶_هر گَه که بسوزد جگرم، دیده بگرید

وین گریه نه آبیست که آتش بِنِشاند

از شدت سوز دل هست که از دیده ام آب می ریزد این آبی که از چشمم جاریست، آبی نیست که آتش دلم را خاموش کند.

بنشاند: خاموش کند.

۷_سلطان ِ خیالت شبی آرام نگیرد

تا بر سر ِ صبر ِ من ِ مسکین نَدوانَد

سلطان خیال:خیال معشوق را به پادشاهی تشبیه کرده است که مرتب در حال تاخت و ناز است و در اینجا هدف او حمله به صبر شاعر و غارت آن است.

ندواند: نتازد.

۸_شیرین نَنِماید به دهانش شکر ِ وصل

آن را که فلک زهر ِ جدایی نچشاند

کسی که روزگار تلخ جدایی از معشوق را به کامش نریخته باشد، شکر وصال به مذاقش شیرین نمی آید

(تنها کسی قدر جدایی را می داند که به درد جدایی مبتلا شده باشد.)

۹_گر بار ِ دگر دامن ِ کامی به کف آرم،

تا زنده ام از چنگ ِ مَنَش کس نرهاند

اگر بار دیگر بتوانم دامن مراد و آرزو را به چنگ بیاورم، دیگر تا زنده ام کسی نخواهد توانست آن را از چنگ من بیرون بکشد.

۱۰_ترسم که نمانم من ازین رنج؛ دریغا

کَندَر دل ِ من حسرت ِ روی ِ تو بماند

می ترسم از رنج دوری تو زنده نمانم و دوام نیاورم و غم و غصه از دوری روی تو بر دلم به حسرت بماند.  

۱۱_قاصد رود از پارس به کشتی به خراسان

گر چشم ِ من اندر عقبش سیل براند

سیل :استعاره از اشک است

قاصد:پیک حامل خبر، پیغام رسان آن را برساند

اگر چشم من در پی پیکی که می خواهد نامه ام را از فارس به خراسان ببرد سیل جاری کند، ناچار خواهد شد که در کشتی بنشیند.

(اگر چشم من اشک بریزد دریایی از آن پدید می آید). 

۱۲_فریاد! که گر جور ِ فراق ِ تو نویسم

فریاد برآید ز دل ِ هر کِه بِخواند

امان از وقتی که بخواهم ستم و آزار جدایی تو را به صورت شعر بازگو کنم، هر کس که چنین شعری بخواند، ناله فریاد سر خواهد داد.

۱۳_شرح ِ غم ِ هجران ِتو، هم با تو توان گفت

پیداست که قاصد چه به سمع ِ تو رساند!

باز هم می توانم قصه ی تلخ هجران را برایت بگویم پیداست که پیغام رسان چه بگوش تو رسانده است.

۱۴_زنهار که خون می‌چکد از گفته ی سعدی

هرکْ این همه نِشتَر بخورد خون بِچکانَد

            زنهار: در مقام تحذیر، مراقب باش

نِشتر:آلت فلزی نوک تیز که فصٌادان و جراهان آن را در بدن فروکنند و چرک و خون را از بدن بیرون کشند. 

     شرح :محمدعلی فروغی ،حبیب یغمایی

سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟

از گلستان ِ ما بِبَر طبقی 

شاد و تندرست باشید .

 

فاطمه زندی در ‫۸ ماه قبل، سه‌شنبه ۹ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۹:۳۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶:

#غزل شمارۀ_ ۲۱۶

وزن: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن

(منسرح مطوی مکشوف)

دسته بدایع

 

۱_روز برآمد بلندْ ای پسر ِ هوشمند

 

گرم بِبود آفتابْ خیمه به رویش بِبَند

 

روز برآمد: بلند خورشید در آسمانبالا آمده و به اصطلاح آفتاب پهن شده است. ببود: بِشُد. خیمه به رویش ببند: در برابر آفتاب چادری بزن، چادر برافراشتن.

 

۲_طفل ِ گیا شیر خورد شاخ ِ جوان گو ببال

 

ابر ِ بهاری گریست طرف ِ چمن گو بخند

 

طفل گیاه: گیاه کوچک. شیر:استعاره از باران است. و به گوشه و کنار گلزار باید گفت که بخند ، بگذارگل ها بشکفند. 

 

 

۳_تا به تماشای ِ باغ میل چرا می‌کند

 

هر که به خیلش دَر است قامت ِ سرو ِ بلند

 

خیل: ایل، متعلقین.

 

نمی دانم کسی که در میان متعلقین خود سرو بلند بالایی دارد، چرا هوس گردش در باغ و گلستان می کند؟

 

۴_عقل روا می‌نداشت گفتن ِ اَسرار ِ عشق

 

قوّت ِ بازوی ِ شوق، بیخ ِ صبوری بکَند

عقل صلاح نمی دانست که اسرار عشق فاش شود با بازوی اشتیاق چنان نیرویی داشت که ریشۀدرخت صبر را از جا درآوردو بدین سان اسرارِ عشق برملا شد.

 

۵_دل که بیابان گرفت چشم ندارد به راه

 

سر که صُراحی کشید گوش ندارد به پند

 

بیابان گرفتن:سر به کوه و بیابان گذاشتن، این تعبیر متضمن دیوانه شدن هم هست.

چشم به راه:انتظار کشیدن

صُراحی:تنگ بلورین با گردن باریک که از آن شراب در پیاله می ریزند.

کشید:سرکشیدن، نوش کردن

 

دل وقتی دیوان شود و سر به کوه بیابان بگذارد، دیگر انتظار نمی کشد و بی تابی نمی کندو سری که کوزۀ سراب را سر کشیده باشد، دیگر به هیچ پند و نصیحتی گوش نمی کند.

 

۶_کُشته شمشیر ِ عشق، حال نگوید که چون

 

تشنه ی ِ دیدار ِ دوست راه نپرسد که چند

کسی که با شمشیر عشق کشته شده باشد، نمی تواند بگوید که چگونه حالا و روزی دارد، کسی که تشنۀ دیدار یار است از درازی راه سوال نمی کند، و نمی پرسد که چقدر باید رفت و تا کی.

 

 

۷_هر که پسند آمدش چون تو یکی در نظر

 

بس که بخواهد شنیدْ سرزنش ِ ناپسند

 

هر که پا در وادی عشق تو می گذارد سرزنش دیگران را هم به خاطر تو به جان می خرد

 

 

۸_در نظر ِ دشمنان نوش نباشد هَنی

 

وزقِبَل ِ دوستان نیش نباشد گزند

 

هنی:مخفف هنئ، گوارا

وزقِبَل:از جانب.گزند:مایۀ آسیب. 

 

 

۹_این که سرش در کمند جان به دهانش رسید

 

می‌نکُنَد التفات آن که به دستش کمند

کمند:در شعر، گیسوی معشوق را از جهت بلندیو حالت حلقه وارو قدرت اسیر کردن عاشق، به کمند تشبیه کرده اند.

 

۱۰_سعدی! اگر عاقلی، عشق طریق ِ تو نیست

 

با کف ِ زورآزمای پنجه نشاید فکند

زور آزمای:کسی که نیروی خود را در معرض نمایش بگذارد، کسی که با دیگری دست و پنجه نرم کند.

یعنی سرپنجۀ پهلوان نیرومند، مرا معشوق است که به نیروی عشق عاشق را مغلوب می کند و شکست می دهد.

پنجه فکندن:درگیر شدن 

نشاید:سزاوارنیست.

 

  ‌‌شرح :محمدعلی فروغی ،حبیب یغمایی

سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟

از گلستان ِ ما بِبَر طبقی 

شاد و تندرست باشید .

 

فاطمه زندی در ‫۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۲ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۲۲:۲۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵:

#غزل شماره ۲۱۵

 

وزن:فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)

دسته بدایع

 

                      

۱_ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد

 

راست گویی به تن مرده روان بازآمد

 

سرو روان: درخت سرو که شاعران قد و بالای معشوق را با آن تشبیه کرده‌اند پابسته و اسیر خاک است، به همین دلیل سرو روان یعنی سروی که راه می‌رود و می‌خرامد به کنایه در باره ی معشوق خوش قد و بالا به کار رفته است. راستگویی: درست مانند آن بودکه.

 

آن ساعت که معشوق مانند سروی خرامید و از در، آمد مانند مرده ای بودم وبا دیدن دوباره ی او جان تازه ای گرفتم.

 

۲_بخت پیروز که با ما به خصومت می‌بود

 

بامداد از در من صلح کنان بازآمد

 

بخت خوش که با من دشمنی می ورزید، امروز صبح به قصد آشتی از در خانه ی من وارد شد.

 

۳_پیر بودم ز جفای فلک و جور زمان

 

باز پیرانه سرم عشق جوان بازآمد

 

بی مهری روزگار و ستم زمانه پیرم کرده بود، اما دوباره عشق جوان سر پیری به من بازگشت و جوانم کرد.

 

 

۴_دوست بازآمد و دشمن به مصیبت بنشست

 

باد نوروز علی رغم خزان بازآمد

 

با آمدن ِ دوست دشمن ماتم گرفت و به مصیبت نشست و بر خلاف میل و به کوری چشم دشمن، خزان تبدیل به نوروز شد.  

 

۵_مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت

 

دل گرانی مکن ای جسم که جان بازآمد

 

 

ای روح و احساس من خبری خوش دارم که 

 سختی گذشت وتمام شد پس

بی تابی و بی قراری نکن که دوباره جان به تن باز گشته است. 

 

۶_باور از بخت ندارم که به صلح از درِ من

 

آن بتِ سنگ دلِ سخت کمان باز آمد

 

باور نمی کنم که آن معشوقِ زیبا رویِ سخت کمان ِ بی رحم که تا سر حدّ ِ پرستیدن زیباست 

   آمده باشد.

 

۷_تا تو باز آمدی ای مونس ِ جان از در غیب

 

 هر که در سر هوسی داشت از آن باز آمد

 

تا تو ای مایه ی انس و آرامش جان به گونه ی نامعلوم از عالم غیب فرا رسیدی هر کس که در سر هوسی می پروراند، از آن دست کشید و دل به تو بست. 

 

۸_عشق روی تو حرام است مگر سعدی را

 

که به سودای تو از هر که جهان بازآمد

 

تنها سعدی حق دارد به تو عشق بورزد و بس،زیرا به عشق تو از جهانیان روی گردانده است. تنها تو را می خواهد و بس.

 

۹_دوستان عیب مگیرید و ملامت مکنید

 

کین حدیثیست که از وی نتوان بازآمد

 

دوستان بر من خُرده نگیرید و سرزنشم نکنید زیرا عشق سخنی است که نمی توان از آن دست کشید، زیرا سعدی همیشه و همچنان از عشق سخن خواهد گفت.

شرح :محمدعلی فروغی ،حبیب یغمایی

سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟

از گلستان ِ ما بِبَر طبقی 

شاد و تندرست باشید .

 

۱
۲
۳
۱۳