گنجور

حاشیه‌گذاری‌های فاطمه زندی

فاطمه زندی

تاریخ پیوستن: ۲۲م مرداد ۱۴۰۰

معلم بازنشسته ای هستم .. عاشق طبیعت ،شعر و ادبیات ..و دلم می خواهد روزی بیاید ..هیچ کجای این کره خاکی جنگی نباشد ..عشق و صلح و انسانیت بر جوامع انسانی حاکم باشد...

به امید آن روز..🌺🙏

آمار مشارکت‌ها:

حاشیه‌ها:

۲۷۳


فاطمه زندی در ‫۳ روز قبل، چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۰۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵:

آن شکل بین ، و آن شیوه بین ، و آن قدّ و خَدّ و دست و پا 

آن رَنگ بین ، و آ هَنگ بین ، و آن ماهِ بَدر اندر قبا

آن شکل و کرشمه و آن قامت و رخسار و دست و پا را ببین . و به آن رنگ و وقار درنگر و بدان ماه کامل بنگر که در پوششی از صُوَر خلقی است . یعنی در مظاهر و موجودات تجلّی کرده است . [ اگر این توصیفات را به حق راجع گردانیم . شکل و شیوه و قد و خد و دست و پا و رنگ و هنگ بر اوصاف و تجلّیات گوناگون حضرت حق دلالت دارد . ]

 

[ شیوه = کرشمه و غمزه ای که به حرکات ابرو کنند / خدّ = رخسار ، گونه / هَنگ = وقار و سنگینی / بَدر = ماه کامل ، ماه شب چهاردهم که نورش کامل است / قَبا = جامه ای بلند و جلو باز که توسط تکمۀ قیطانی بسته می شود ، در اینجا مطلق پوشش و حجاب است 

 

از سَرو گویم یا چَمن ؟ از لاله گویم یا سَمَن ؟ 

 از شمع گویم یا لگن ؟ یا رقص گُل پیشِ صبا ؟

 

همۀ مظاهر طبیعت و همۀ اشیاء بدون استثنا جمال حضرت معشوق را به تماشا نهاده اند . از سرو یا از جمن ، از لاله یا یا از سمن ، از شمع یا از جبابِ نور آن ، یا از رقصیدن گُل به گاه وزیدن باد صبا بگویم ؟ همۀ اینها را که نام بردم آینه های جمال الهی هستند و تو با نظر کردن به آن می توانی جمال حضرت معشوق را در آنها تماشا کنی .

 

[ سرو = درختی است پیوسته سرسبز و نشاط انگیز و آرامش بخش که در نواحی ایران و غرب آسیا و جنوب اروپا می پرورند و غالباََ بر کناره های جویباران می کارند .

 

لاله = نام عربی آن شقایق است . بطور خودرو در کوه و شت و از میان سنگ ها می روید . لاله را چراغ باغ و شمع دشت گفته اند . نوع دیگر آن بوستانی و پرورشی است و نوع وحشی آن در اکثر مناطق کوهستانی ایران و به ویژه در خراسان فراوان می روید .

 

سَمَن = گل سه برگه ، گلی است سپید و خوشبو / لگن = سرپوش شمع ، حُباب چراغ .

 

صَبا = بادی است معتدل و روح پرور و شکوفا کنندۀ گل ها و رونق دهندۀ گیاهان و درختان است . طبعِ باد صبا معتدل است و از بُرج حَمَل بوزد . این باد براب بدن سودمند است و اخلاطِ بَد را دفع می کند . ]

 

ای عشق چون آتشکده ، در نقش و صورت آمده 

 بر کاروانِ دل زده ، یک دَم امان دِه یا فَتی

 

ای عشق آتشین که در نقوش و صورت ها و مظاهر هستی تجلّی کرده ای ، یعنی همان سان که در آیین باستان ایران ، حضرت زرتشت آتش را نماد حضرت حق و نه خود حق معرفی کرد . مظاهر و نمودهای هستی نیز خودِ حضرت حق نیستند . بلکه آینه وار فقط نمایانگر او هستند . ای معشوقی که همچون غارتیان به کاروان دل ها حمله آورده ای و هست و نیست شان را به یغما برده ای . ای جوانمرد ، لحظه ای امان بده . [ موجودات در مقایسه با وجود حق تعالی وجود حقیقی نیستند ، بلکه فقط نمود و تجلّی گاه حق اند و همچون آینه او را نشان می دهند . ]

 

آمدن عشق در نقش و صورت = کنایه از تجلّی حضرت معشوق در نمودها و مظاهر و موجودات .

 

آتشکده = محل نیایش زرتشتیان ، حضرت زرتشت هرگز دعوت به آتش پرستی نکرد بلکه آتش را نماد خداوند دانست : « اَللهُ نورُالسَّماواتِ وَالَأرض » . طبق آیین اُشو زرتشت به هنگام نیایش باید روی به سوی روشنی داشت . خواه مهر و ماه باشد خواه چراغ روشن و زبانۀ آتش ، و این به معنی پرستش آتش نیست .

 

فَتی = فتا ، جوان ، جوانمرد ، اهل فتوّت [ پایه فتوّت ، پرهیز از گناه و یاری به همنوعان بود صرف نظر از دین و آیین شان 

 

در آتش و در سوز ، من ، شب می بَرَم تا روز ، من 

 ای فرُّخِ پیروز ، من ، از روی آن شَمسُ الضُّحی

 

این منم که در آتش و سوزِ عشقِ توشب و روز را می گذرانم . این منم که بواسطۀ جمالِ آن خورشید تابان ، نیک بخت و پیروزم . [ ضُحی = در لغت به معنی گستردگی نور خورشید است / شَمسُ الضُّحی = خورشید نیمروزی ، خورشید بامدادی ، برگرفته از آیه نخست سورۀ شمس ]

 

بر گِردِ ماهش می تنم ، بی لب سلامش می کنم 

 خود را زمین بر می زنم ، زآن پیش ، کو گوید : صَلا

 

بر ماهِ وجود حضرت معشوق ، طواف می کنم ، یعنی شیفته و بی قرار وجود او هستم . درودی بر او نثار می کنم امّا نه با زبان بلکه با دل . و پیش از آنکه او بانگی سر دهد و مرا دعوت کند خود را در برابر او به زمین می زنم و خاکسار می شوم ، چون او فقط خریدار شکستگان و خاکساران است . [ می تنم = از مصدر تنیدن به معنی بافتن است . امّا در مثنوی و دیوان غرلیات غالباََ به معنی انجام دادن کار و ملتزم شدن بر امری است . ]

 

گُلزار و باغِ عالَمی ، چشم و چراغِ عالَمی 

 هم درد و داغِ عالَمی چون پا نهی اندر جَفا

 

ای حضرت معشوق ، تویی باغ و گلزار جهان هستی و تویی چشم و چراغ جهان هستی . و همینکه ارادۀ قهر کنی مایۀ درد و سوختگی کلّ جهان می شوی .

 

گُلزار = گلشن ، گلستان ، باغ و گلزار جملگی نماد جهان برین الهی و مرتبۀ لاهوت است . مولانا در دیوان غزلیات ، بیت 3 از غزل 568 می گوید :

 

دلا بگریز از این خانه که دلگیر است و بیگانه / به گُلزاریّ و ایوانی که فرشش آسمان باشد

 

باغ = در نگاه مولانا تجسم زندگی و شادی است . باغ از جمله نمادهای پر بسامد مولاناست . باغ ، نماد جهان برین است : *غزل 648 ، بیت 6*

 

یک دستۀ گُل کو اگر آن باغ بدید ؟ / یک گوهرِ جان کو اگر از بحرِ خدایید ؟

 

آیم کنم جان را گِرو ، گویی : مَده زحمت ، برو 

 خدمت کنم تا وارَوَم ، گویی که : ای ابله ، بیا

 

ای حضرت معشوق ، می خواهم جان را نثارت کنم . ولی می گویی : برو پی کار خود ، یعنی گاهی در عین آمدن بنده ای به سویت ، جهت امتحان او ، قهر نشان می دهی . و همینکه ناامید می شوم و می خواهم برگردم ، صدایم می کنی که ای ابله ، چرا مفهوم حرف مرا که گفتم : برو ، نفهمیدی ؟ در واقع یعنی بیا . [ مگر ندیده ای که مادری به فرزندش نهیب می زند که : برو گم شو ، ولی با صد دل او را صدا می زند که عزیزم بیا پیش من . ]

 

مولانا در ابیات ۱ تا ۳ غزل ۷۶۵ فرماید :

 

هِله نومید نباشی که تو را یار براند اگر امروز براند ، نه که فردات نخواند

 

در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آنجا 

 ز پسِ صبر تو را او به سَرِ صدر نشاند

 

و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند

 

گشته خیالش همنشین با عاشقانِ آتشین 

غایب مبادا صورتت یک دَم ز پیشِ چشمِ ما

 

یاد و خیال حضرت معشوق با عاشقان آتشین دل ، همراه و همنشین شده است . ای حضرت معشوق ، مبادا که لحظه و آنی خیالِ تو از برابر چشمان ما عشّاق ، غایب شود .

 

خیال = مرتبه ای از عالَم هستی است که از مادّه و عوارض آن مجرّد است . بدان عالَم مثال ، عالَم اشباح ، عالَم برزخ هم گویند . این عالَم میان عالَم عقل و عالَم طبع (عالَم جسم و ناسوت) است . عالَم عقل ، مجرّد است و عالَم طبع ، مادّی و متکلّف . صوَری که در رویا مشاهده می شود از این سنخ است . لیکن در زبان مولانا غالباََ بر پندارهای یاوه و گمان های بیهوده اطلاق می شود که بر عقل و فهم آدمی سایه می افکند و او را به سوی سراب می برد .

 

ای دل قرارِ تو چه شد ؟ و آن کار و بارِ تو چه شد ؟ 

خوابت که می بندد چنین اندر صباح و در مَسا ؟

 

ای دل ، آرامش و راحت تو چه شد و کجا رفت ؟ و آن کار و زندگی عادی ات چه شد ؟ چه کسی جز حضرت معشوق می تواند جلوی خوابت را در صبح و شب بگیرد ؟ [ خواب بستن = جلوی خواب را گرفتن / صباح = بامداد / مساء = شامگاه ]

 

دل گفت : حُسنِ رویِ او ، و آن نرگسِ جادوی او 

 و آن سُنبلِ ابرویِ او ، و آن لعلِ شیرین ماجرا

 

دل عاشق در پاسخ به سؤال بیت قبل گفت : جمال حضرت معشوق و چشمان جادویی او و آن ابروان زیبا و آن لبانِ سرخ فام شیرین گفتار او ، خواب از چشمانم ربوده است . یعنی جمال حضرت معشوق ، خواب غفلت را از دیدگان بندگان عارف دور می دارد .

 

نرگس = گُلی معروف که شاعران نازک خیالِ قدیم آن را به چشم و چشم معشوق تشبیه کرده اند . شش گلبرگ سپید نرگس همراه با دایره زرد میانی آن مجموعاََ شکل چشم را به ذهن متبادر می کند ( گل و گیاه در هزار سال شعر فارسی ، ص 371 ) .

 

نرگس جادو = کنایه از چشم زیبا و افسون کننده .

 

ای عشق ، پیشِ هر کسی ، نام و لقب داری بسی 

 من دوش ، نامِ دیگرت کردم که : دردِ بی دوا

 

ای عشق ، تو نزد هر کسی نام و لقبی جداگانه داری . امّا من دیشب نامی دیگر بر تو نهادم . نام تو ای عشق ، دردِ بی درمان است .

 

عشق = سرمایۀ عرفان و تصوّف است و عرفان حقیقی بدون عشق ، قابل فهم نیست . عشقبازی نیز کار هر کسی نیست چرا که عشق ، اغلب با خواهش های لگام گسیخته نفسانی و هوی و هوس های پست حیوانی اشتباه گرفته می شود .

 

عشق از مصدر عَشق ( = چسبیدن و درآویختن ) است . به گیاه پیچک ( = لَبلاب ) نیز عَشَقه گویند . زیرا بر تنۀ درخت می پیچد و می بالد و آن را می خشکاند . و این نقد حال عشق است که چون بر دلی درآید ، احوال عادی او را محو می کند .

 

عشق در نزد مولانا و سایر بزرگان تعریف شدنی نیست بلکه آن را تنها به آثارش شناسند . عشق ، تعریف ذاتی و حدّ و رسم منطقی ندارد . « حلوای تن تنانی تا نخوری ندانی » . سلطان العلما (پدر مولانا) می گوید : « اگر نمی شناسی با تو چه گویم و اگر می شناسی با تو چه گویم » کسی که اهل معرفت و محبت باشد خود مزۀ معرفت و محبّتِ اَلله یابد بی شرح . و اگر کسی اهل آن نباشد هر چند شرح کنی مزه نیابد ( معارف بهاء ولد ، ص 143 ) . مولانا در دفتر اول مثنوی ، ابیات 112 تا 115 گوید :

 

هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم ، خَجِل باشم از آن

 

گرچه تفسیر زبان روشنگر است لیک ، عشق بی زبان ، روشن تر است

 

چون قلم اندر نوشتن می شتافت چون به عشق آمد ، قلم بر خود شکافت

 

عقل ، در شرحش چو خر در گِل بخُفت 

 شرحِ عشق و عاشق هم ، عشق گفت

 

و در دفتر پنجم مثنوی ، ابیات 2189 و 2731 گوید :

 

شرحِ عشق ار من بگویم بر دوام 

 صد قیامت بگذرد ، و آن ناتمام

 

در نگنجد عشق در گفت و شنید عشق دریایی است قعرش ناپدید

 

ای رونقِ جانم ز تو ، چون چرخ ، گردانم ز تو 

 گندم فِرِست ای جان ، که تا خیره نگردد آسیا

 

 

ای حضرت معشوق که مایۀ رونق و شکوفایی دل و جانم هستی . منِ بندۀ عاشق مانند چرخِ گردانی هستم که چرخِش و گردشم و کُلاََ همۀ حرکات و سکناتم از عشق تو است . پس مدام فیض جمالت را به وجودم برسان تا بیهوده زندگی نکنم . چرا که زندگیِ منهای تو سرگردانی و گم گشتگی است ، چنانکه مثلاََ رونق و اعتبار آسیاب به گندم است . و اگر گندمی وجود نداشته باشد ، آسیاب از گردش و چرخش بازمی ماند و اگر هم بچرخد بیهوده می چرخد . [ رونق = آب و رنگ داشتن ، طراوت و شادابی داشتن / چَرخ = چرخ چاه ، چرخی چوبین است و با ریسمان آب از چاه می کشند ، به «فلک و سپهر» نیز چرخ گویند / نگردد = گردش نکند ، نچرخد ]

 

دیگر نخواهم زد نَفَس ، این بیت را می گوی و بس 

 بگداخت جانم زین هوس ، اُرفُق بِنا یا رَبَّنا

 

مولانا خطاب به نفسِ نفیس خود می گوید : دیگر دَم فرو می بندم و هیچ سخن نمی گویم و فقط همین بیت را بگو و هیچ چیز دیگر مگو . پروردگارا ، با ما مدارا کن زیرا جانم در آتش عشق تو می سوزد . [ می گوی = بگو / هوس = در اینجا اشاره به عشق ربّانی است / اُرفُق بِنا یا رَبَّنا = مدارا کن با ما ای پروردگار ]

 

منبع و مرجع :

شرح دیوان شمس تبریزی از مولانا جلال الدین محمد بلخی

  جلد اوّل نوشته استادکریم زمانی

فاطمه زندی در ‫۱۵ روز قبل، پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۰۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰۴:

فَلَئِنْ قُمْتَ اَقَمْنا وَلَئِنْ رُحْتَ رَحَلْنا

چو بِخوردی تو، بِخوردم؛ چو نِشَستی تو، نِشَستم

اگر اقامت کنی مقیم می‌شوم و اگر بروی سفر می‌کنم

فاطمه زندی در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۵۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۸:

@داداش صادق

تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد

سر بر نگرفتم به وفای تو ز زانوی را لطف می‌کنید؟

درود 

سر آشوب =پریشان کننده سر ،مایه‌ی بی سر و سامانی 

ظاهرا این واژه از ساخته های حضرت سعدی ست

هم زانو=کسی که زانو به زانوی دیگری بنشیند ،همدم ،همنشین 

سر از زانو بر نگرفتن = همواره سر بر زانو نشستن (غمگین بودن،زانوی غم در بغل گرفتن 

معنی بیت : از روزی که عشق بی سر و سامان کننده ی تو همنشین ما شده است به وفای،تو سوگند که همواره زانوی،غم در بغل دارم..

موفق باشید 

فاطمه زندی در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۵۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۸:

@پوریای حیران

از دست تو در پای فتادند چو گیسوی" را لطف میکنید ؟

درود.

گیسوی یار از بس بلند است روی پاهای او ریخته است،زیبا رویانی که با کمند گیسوی خود دل عاشقان را ربوده اند ..خود چنان دلباخته و عاشق تو شدند که مانند گیسوی تو بر پایت افتاده اند.

موفق باشید  

فاطمه زندی در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۰۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۲۵ - حکایت آن گاو کی تنها در جزیره‌ای‌ست بزرگ، حق تعالی آن جزیرهٔ بزرگ را پر کند از نبات و ریاحین کی علفِ گاو باشد. تا به شب آن گاو همه را بخورَد و فربه شود چون کوه پاره‌ای. چون شب شود خوابش نبرَد از غصه و خوف کی همه صحرا را چریدم فردا چه خورم تا ازین غصه لاغر شود. هم‌چون خلال روز برخیزد همه صحرا را سبزتر و انبوه‌تر بیند از دی؛ باز بخورَد و فربه شود باز شبش همان غم بگیرد سالهاست کی او هم‌چنین می‌بیند و اعتماد نمی‌کند:

نفس آن گاوست و آن دشت این جهان

کاو همی لاغر شود از خوف نان..

نفس اماره ،همان گاو ست 

و صحرانیز دنیاست ..انسانی که اسیر هوای نفس هست،حریص است .و دائم در فکر آینده هست و از حال غافل می شود ..

مثنوی معنوی و غزلیات مولانای جان روح تشنه ما را سیراب می سازد .

حکیم عطار نیشابوری هم چنین حکایتی در الهی نامه دارند.

پس کوهی که آنرا قاف نام است 

مگر آن جایگه او را مُقام است

بر او هفت صحرا پر گیاه است

پس او هفت دریا  پیش راهست 

در آنجا هست حیوانی قوی تن 

که او را نیست کاری جز که خوردن ...

چوفارغ گردد از خوردن به یکبار 

نخفتد شب دَمی از رنج و تیمار 

که فردا من چه خواهم خورد اینجا 

همه خوردم چه خواهم کرد اینجا ...

انسانی که اسیر هوای،نفس نیست ، توکلش به ذات حضرت حق معطوف ست و خیالش راحت هست .چون خداوند را رزّاق می داند .

والله یرزق ما یشا بغیر حساب ...

چو فردا شود فکر فردا کنیم .

فاطمه زندی در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۲۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۱:

به به 

معشوق گفت لب من مانند شکر هست 

و به اندازه گنج گوهر می ارزد

عاشق می گوید گنج گوهر ندارم 

معشوق می گوید اگر نداری،

برو بخر 

معشوق می گوید : گوهر من را مانندی دامی،کن ،اگر نداری 

برو وام بگیر ،قرض بگیر 

معشوق می گوید : عاشق بی سیم و زر اشتباهی آمده ای

قیمت روی چو زر چیست؟ بگو لعل یار قیمتش هست.اگر که به دلیل عاشقی رویَت زرد شد ، می ارزد ،به جای روی زردت لعل یار نصیبت می شود..و قیمت اشک مانند دُرَت چیست؟ نگاه یار جبرانی هست برای اشک مانند دُر

.و چه زیبا گفت ،که عشق پدر ندارد .خودش خودش را به وجود آورده و کسی او را نزاییده .در حقیقت عشق مظهر وجود حضرت حق ست  .اگر که تو اینگونه نیستی ،عقب نشینی کن .

روح مولانای جان  در اعلی علیین باد ...

 

فاطمه زندی در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۲۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸۲:

عشقْ مهمانِ بَس شِگَرف آمد

خانه‌ها خُرد بودویران شد.

پیش از آنکه عشق را به خانۀ وجودت مهمان کنی، باید آن را بسیار وسیع و مهیا کنی وگرنه خانۀ خُرد و کوچک، با حضور عشق ویران خواهد شد.

به امید داشتن روحی وسیع ...

فاطمه زندی در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۰۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰۳:

کسی که از نیروها، استعدادها و قابلیت‌های درونی خود استفاده می‌کند، به نیروهای بیرونی تکیه نمی‌کند. درست همانطور که وقتی گُلی شکفته شد و زیبایی خود را دید، از آن پس تایید و رد دیگران تفاوتی به حال او نمی‌کند. او قائم به خویشتن است، راه خود را دیده و می‌شناسد و مقصد خود را نیز می‌داند و با گام‌های استوار قدم برمی‌دارد.

وان را که مَدَد از اَندرون است

زین عالَمِ بی‌مدد نترسد

 

چون گُل بِشِکُفت و رویِ خود دید

زان‌پس زِ قبول و رد نترسد

آفرین خدای بر حضرت مولانا ...

فاطمه زندی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۵۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳۸:

تو چه دانی این اَبا را که ز مطبخ دماغ است

که خدا کند در آن جا شب و روز کدخدایی

اَبا=آش،...

خوشا به حال کسی که در آشپز خانه (مطبخ) ذهنش ،شب و روز حضرت حق حاضر باشد و کدخدایی کند ..و در آخر می،گوید :ای تبریز به شمس بگو که روبه ما ،نظری به ما کن ..بعد چه زیبا می،گوید : اشتباه کردم ،که تو شمس هستی و خورشید پُشت  و رو ندارد ..

خداوندا ،بابت وجود حضرت مولانا سپاسگزارم

 

فاطمه زندی در ‫۲ ماه قبل، شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۴۲ دربارهٔ سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۲۶:

درود خداوند بر روان پاک حضرت سعدی باد

اگر نادانی زبان درازی کند 

که فلانی انسان بدی هست (فلانی یعنی ما)و به فسق ممتاز و مشخص شده است ..بدی و فسق ما باید با دلیلی تبین بشود.یا فردی که پشت سرش حرف بد می‌زنند، باید ثابت بشود که اوانسان  بدی هست..و گفتهٔ ی یک  نادان حجت و دلیل نخواهد شد .اما حرف زدن سخن چین نشان دهنده ی بد بودن و فسق او به یقین هست...

و به قول حضرت سعدی : سخن چین بدبخت هیزم کش ست ...

فاطمه زندی در ‫۲ ماه قبل، شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۲ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۳۹:

@Omid Shojaee

درود 

آدمی که  اهل دل نیست یعنی معرفتی ندارد و حضرت سعدی ،چنین فردی را به گردو یا بادامی بدون مغز تشبیه کرده اند.چون در قدیم موقع خرید بادام یا گردو را ،سبک ،سنگین می کردند ،اگر سنگین بود،یعنی مغز دارد و سرمایه یا ارزش دارد.مغزهایی که پُر باشند سرمایه و ارزش پیدا می کنند .انسان نیز زمانی ارزش،پیدا می کند که معرفت یابد و از حضرت حق پیروی نماید. 

فاطمه زندی در ‫۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۳۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۲:

آن پریروی که در حقیقت معشوقه هست،و دم صاحب نظری دارد..هر که را ببینی از،زن و مرد و پیر وجوان ،

با دم سحر آمیزش(دم صاحب نظری )مورد عنایت قرار می دهد .یا با سخنانش (دم)عاشق را مست و مدهوش می کند ،همچنین با آستین افشاندن همه را مست و مدهوش می کند .... به همان ترتیب مرا هم مورد لطف و عنایت قرار داد و با دم سحر آمیز و آستین افشانی اش مست و مدهوش،شدم 

فاطمه زندی در ‫۴ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۴۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۴:

درود و هزاران درود بر حضرت سعدی 

امسال هم عید نوروز با شبهای قدر تقارن پیدا کرده 

نور در راهست ...

فاطمه زندی در ‫۶ ماه قبل، شنبه ۱۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۴۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳۱:

صبحی که همی‌راند خیال تو سواره

جان‌های مقدس عدد ریگ پیاده

اون روزی که خیال تو سواره به راه افتاد ،جانهای،مقدس که تعدادشون به اندازه ریگ هاست ،دنبال تو پیاده راه افتادند....‌و آنهایی که در تسبیح کردن در اسمانها معروفند و به نام هستند ..تسبیح را گسستند و سجاده را در گروه گذاشتند و رهرو تو شدند..

هزاران درود بر مولانای جان 

فاطمه زندی در ‫۷ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۰۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۲۱۴ - منجذب شدن جان نیز به عالم ارواح و تقاضای او و میل او به مقر خود و منقطع شدن از اجزای اجسام کی هم کندهٔ پای باز روح‌اند:

درود .هزاران درود بر روان پاک حضرت مولانا

این سخن را بعد از این مدفون کنم 

آن کَشَنده می کَشَد ، من چون کنم ؟

مولانای جان علّتِ توقف در بیانِ اسرار عاشق و معشوق را توضیح می دهد : زین پس من بیانِ اسرار و حقایق عشق را نهان می کنم و آن را در بیان نمی آورم .

زیرا تصرّفات و جذبه های الهی مرا به سوی مبحثِ دیگری می کشاند . من چه کنم ؟ یعنی بیان اسرار و عدم بیان آن دستِ من نیست . دستِ حضرتِ حق است .

از دست اند کاران سایت وزین گنجور بویژه جناب مهندس محمدی بسیار سپاسگزارم..خداوند به شما طول عمر با عزت و سلامتی عنایت فرماید 🙏💐

فاطمه زندی در ‫۷ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۵۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۲۱۳ - جذب هر عنصری جنس خود را کی در ترکیب آدمی محتبس شده است به غیر جنس:

جنسِ مایی ، پیشِ ما اولی تری بِه کز آن تن وارهی ، وز آن تری
تو همجنسِ مایی ، و شایسته تر این است که نزدِ ما باشی . پس بهتر است که از بدن و رطوبت های آن رها شوی .
گوید : آری ، لیک من پا بسته ام  گر چه همچون تو ز هجران خسته ام😔

فاطمه زندی در ‫۷ ماه قبل، دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۱۵ دربارهٔ سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۹:

درود برداشت خودم را خدمتتان می نویسم 

احدا سامع المناجات،خدای یکتایی  که شنونده مناجات و دعاهای مایی ..

صمدا کافی المهمات،صمد یعنی بی نیاز  ،ای خدایی که بی نیاز هستی تو می توانی مشکلات زندگی مان را کفایت کنی 

هیچ پوشیده از تو پنهان نیست

عالم السر و الخفیات،دانای تمام راز ها و آن چیزهایی که پنهان هستند تویی ..

زیر و بالا نمی‌توانم گفت

خالق الارض والسموات،آفریننده زمین و آسمانها تویی 

شکر و حمد تو چون توانم گفت

حافظ فی جمیع حالات،در تمام حالات و لحظات تو محافظ،و نگهدارنده مایی ..

هر دعایی که می‌کند سعدی

فاستجب یا مجیب دعوات،ف=پس،اجابت کن ای کسی که دعاها را تو می توانی بر آورده سازی ...

شاد و سر بلند باشید 🙏💐

فاطمه زندی در ‫۷ ماه قبل، شنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۳۴ دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳:

هزاران درود بر روان پاک حضرت سعدی 

عالی جناب سعدی آیینه‌ داری‌ است‌ که‌ نه‌ فقط‌ صورت‌ عصر خود را در آثارش‌ باز می‌تاباند، بلکه‌ با شناختی‌ ژرف‌ و دقیق‌ چنان‌ سیمایی‌ از آدمی‌ عرضه‌ می‌دارد که‌ همگان‌ از توانگر و درویش‌ و عارف‌ و عامی‌ می‌توانند تصویر خویش‌ را در آیینه‌ کلام‌ او ببینند و با بهره‌ گرفتن‌ از زیورِ آموزه‌ها و اندرزهای‌ او، خوی‌ و خصلت‌ و گفتار و رفتار خود را به‌ زیبایی‌ و کمال‌ بیارایند. 

امیدوارم که توفیق انس با آثار این بزرگ مرد نصیب همگان گردد...

فاطمه زندی در ‫۸ ماه قبل، پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۰۹ دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹:

درود 

در بیت هشتم 

وقتی اگر برانیم بنده ی دوزخ بکن 

کاتشِ آن فرو کُشَد گریه ام از جدایی ایت

فرو کُشتن   =خاموش کردن 

اگر روزی مرا از درگاهت راندی و گرفتار دوزخ شدم ،از جدایی ات اینقدر گریه می کنم که اشکم آتش جهنم را خاموش کند ..همانطور که در بیت اول ،پیوستن به حق و لقا الله راروشنی  دیده اش می داند ..بنا براین ترس،از،دوزخ و عشق به بهشت هدف برای انسان کامل نیست..بلکه رسیدن به حضرت حق ملاک هست و بس 

موفق باشید 

فاطمه زندی در ‫۸ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۱۱ دربارهٔ مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۳۶:

چقدر زیباست....

وقتی دلم در عالم عشق به پادشاهی رسید، از بند کفر و ایمان رها شدم ...یعنی همه قیدو بندها را پاره کردم و آزاد شدم. در مسیر عشق به خودم، فهمیدم که مشکل اصلی من در خودم است. منیت ما را از حق دور می کند ..وقتی از خودم(هواهای نفسانی ) و تعلقاتم گذشتم، راه برای رسیدن به حقیقت برایم هموار شد.تا باد چنین بادا

 

۱
۲
۳
۱۴