کوروش در ۲ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۸:۱۵ در پاسخ به رضا دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۳۲ - قصهٔ هلال کی بندهٔ مخلص بود خدای را صاحب بصیرت بیتقلید پنهان شده در بندگی مخلوقان جهت مصلحت نه از عجز چنانک لقمان و یوسف از روی ظاهر و غیر ایشان بندهٔ سایس بود امیری را و آن امیر مسلمان بود اما چشم بسته داند اعمی که مادری دارد لیک چونی بوهم در نارد اگر با این دانش تعظیم این مادر کند ممکن بود کی از عمی خلاص یابد کی اذا اراد الله به عبد خیرا فتح عینی قلبه لیبصره بهما الغیب این راه ز زندگی دل حاصل کن کین زندگی تن صفت حیوانست:
دقیقا
این جماعت فقط ظاهر میبینن
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ۲ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۷:۵۷ در پاسخ به رضا ساقی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۰:
آقا رضا
مثل همیشه حافظانه و عالی بود.
دست مریزاد که برایِ ما نوشتید.
شاد, تندرست و کامروا(موفق) باشید
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ۲ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۷:۵۵ در پاسخ به اشکان دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۰:
سلام اشکان
همین شرح های رضا ساقی در حاشیه هر غزل بهترین کتاب است. نیاز به معرفی کتابِ دیگری نیست!
پایدار باشید
کوروش در ۲ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۶:۳۱ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۹۹:
مقامر را سه شش میباید
یعنی چی ؟
نردشیر در ۲ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۳:۱۰ دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴۴:
روحت شاد حکیم جان
عرفان در ۲ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۰:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶:
امشب در مزار حضرت حافظ بودم و تفال همین آمد ...
حمید نورمحمد در ۲ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۳:۰۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۴۹ - اختلاف کردن در چگونگی و شکل پیل:
سلام، واقعا همین طور که در نبود نور ، در تاریکی هرکسی به زعم خود از خداوند یه برداشتی میکنه و گاها همون رو به دیگران تجویز هم میکنه در اون تعصب هم به خرج میده درحالیکه اگر نور خورشید حقیقی اهل بیت علیهم السلام تلألو کنه، تمام اختلافات در قضاوت ها و برداشت های غلط از بین میره
داود پورسلطان در ۲ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۱:۰۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴:
هموطن فرهیخته ای که عقیده داشتند
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
یعنی همراه دیگران بریم و باغ و صحرا را تماشا کنیم و نظر دیگ را خطا میدانستند با بیت بعدی چه میکنند که
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنیم یار سرو بالا را
حتما اینطوری میشود
با سرو بلند لب جوی و یار بله دوتایی را باهم تماشا کنیم
F.n در ۲ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۹:۳۵ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳ - زکات زندگی:
بیت اول شعر حذف شده است
بیت اول آن
تا تو نگاه میکنی ، کار من اه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است ؟
کاوه در ۲ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۵:۴۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کیخسرو شصت سال بود » بخش ۳:
چیزی که برای خود من خیلی جالب بود اینه که هر بخش از لشکر ایران درفشی ویژه خود دارند و همه در خدمت لشکر ایران هستند مانند نقش برجسته های تخت جمشید که هر قومی با لباس و کلاه مخصوص به خود به نزد شاهنشاه ایران آمده اند و چقدر زیباست حفظ فرهنگ و اصالت قومیتی در دل میهن پرستی. و هر کسی که ایرانی بودن را مخالف داشتن قومیت می داند یا کسی که برای دفاع از قومیت خود با ایرانی بودن می ستیزد باید این شعر حکیم توس رو براش بخونیم
کاوه در ۲ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۵:۰۹ در پاسخ به جهن یزداد دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گرشاسپ » بخش ۲:
پشت فرمان ماشین بودم که کتاب صوتی شاهنامه به اینجا رسید
چنین داد پاسخ که گر رستمی
برو راست کن کار ایران زمی
مر این را بر و بوم ایران بهاست
بدین برتو خواهی جهان کرد راستتو عمرم تو هیچ مصیبتی و از دست دادن عزیزی اینجوری گریه نکرده بودم
جهن یزداد در ۲ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۲:۱۴ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » بخش ۴:
ز بر گوش و سگسار و مازندران
کس اریم با گرزهای گران
بر گوش راست است کسانی که گوششان برسینه است در یادگار جاماسپ امده که گشتاسپ شاه پرسید بوم ایشان ور چشمان ورگوشان دوال پایان تستیکان (کوتوله ها ) سگسران چگونه است
جهن یزداد در ۲ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۲:۱۰ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۹:
ز برگوش تا شاه مازندران
زهی زشت فرسنگهای گران
وزان روی برگوش تا نرم پای
چو فرسنگ سیصد کشیده سرای
همانگونه که سعید نفیسی در اغاز حماسه ایرانیان تئودور نولدکه برگردان بزرگ علوی نوشته واژه درست برگوش است کسانی که گوش انان به روی سینه است در یادگار جاماسپ امده که گشتاسپ شاه پرسید بوم ایشان ور چشمان ور گوشان دوال پایان سگسران تستیکان(کوتوله ها ) چگونه است برچشمان و بر گوشان دیوانی که چشمشان بر سینه است و دیوانی که گوششان بر سینه است
Mahmoud P در ۲ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۰:۰۹ در پاسخ به بردیا دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸:
احسنت
Mahmoud P در ۲ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۰:۰۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱:
برخی دوستان تحت تاثیر آموزههای دوران مدرسه هنوز اصرار دارند بگویند «مراد سعدی از معشوق، خداوند است»!
نه دهانیست که در وهم سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند که لب است
اصلا این بیت را که در وصف یک انسان و آن هم به احتمال زیاد از جنس مذکر است چطور میتوان به خدا ربط داد؟!
کوروش در ۲ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۹:۳۲ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۳۵:
در این سودا بترس از لوم ِ لایم
یعنی چه ؟
برگ بی برگی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۰۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱:
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد بکام ما
برافروختن یعنی مشتعل کردن و از این روی که شعلهی آتش همواره رو به بالاست در ادبیاتِ عرفانی معنایِ تعالی را نیز به ذهن متبادر می کند ( برافروزاندن و برافراشتن نیز به همین معنا آمده است)، باده بادهٔ معرفت است، معرفت یعنی شناختِ خود و شناختن بدونِ نور یا آگاهی ممکن نیست چنانچه لازمهی دیدنِ اجسام هم نور است و بدونِ نور از محیطِ پیرامونِ خود آگاهی نداریم ، پس حافظ از عارف و انسانِ کاملی درخواست می کند با پیغامهای زندگی بخشِ خود نقشِ ساقی را ایفا نموده و جامِ وجودِ او یا ما (همهٔ انسانها) را به نورِ بادهٔ معرفت یا عشق برافروزد و تعالی بخشد، ضمنِ اینکه با برافروختنِ آتش است که نورِ حاصل از آن موجبِ روشناییِ چشم و برون رفت از ظلمت می شود. بدیهی ست باده و شرابِ انگوری فاقدِ نور است و بلکه خود با نورِ حسی قابلِ مشاهده می باشد، بقولِ دکتر الهی قمشه ای اینکه جام بر هم زده و می گویند بزن روشن شی هم برگرفته از آن بادهٔ عشق است که همه نور است و آگاهی. در مصرع دوم مطرب هم مطربِ عشق است که " عجب ساز و نوایی دارد" و پژواکِ آهنگِ زندگی بخش و شادی آفرینِ او سراسرِ جهانِ وجود را در بر گرفته است و حافظ از او می خواهد تا خوش نواخته و بگوید یا گواهی دهد که با برافروختنِ جامِ وجودِ ما به بادهٔ آتشینِ عشق است که کارِ جهان به کام می شود یا انسان می تواند به کامیابی و سعادتمندی وشادی دست یابد. بدونِ نور و آگاهی جامِ وجود انسان در ظلمت و جهل بسر می برد و طربی در او دیده نمی شود.
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر از لذت شرب مدام ما
ما در اینجا یعنی همه انسانها، هنگامی عکسِ رُخِ یار در پیالهٔ شراب دیده می شود که ساقی هم او باشد، حافظ در ادامه با مباهات به برگزیده شدن انسان برای دریافت آن شراب نورانی میفرماید در جهان تنها انسان است که در الست و هنگام دریافت باده عشق عکس رخسار آن یگانه ساقی را در پیاله دید، عکس یار درواقع تصویر خودِ اصلی انسان است که پیش از حضور در این جهان با زندگی یا خداوند در وحدت و یگانگی بوده است، در مصرع دوم باز هم شأن و منزلت انسان در این جهان را به ما یادآوری کرده و سایر باشندگان عالم هستی را بی خبرانی می داند که از لذت نوشیدن آن شراب خرد و معرفت الهی بی بهره هستند.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
شاه بیت معروفی که زبانزد عشاق جهان است به این مطلب میپردازد که چون انسان در الست و پیمان مهم با خداوند اقرار به ربوبیتِ او و یگانگی یا هم ذات بودن با آن یارِ همیشگی می کند، پساز حضور در این جهان مادی اگر بر سر پیمان خود با پروردگارش پابرجا بوده، به عهدِ خود برای بازگشت به اصل خدایی خود عمل کند و بار دیگر دلش به عشق و زندگی زنده و با خداوند به وحدت برسد، (یعنی با نظر به پیاله باز هم عکس رخ یار را ببیند) در اینصورت به جاودانگی خواهد رسید و صفتِ بینهایت و جاودانگی خداوندی نیز در او به فعل در می آید، حافظ در مصرع دوم میفرماید این تضمین برای جاودانگی چنین انسان عاشقی در دفتر عالم به ثبت رسیده و جای هیچ شک و شبهه ای نیست، حافظ خود نمونه بارزِ عاشقی ست که به عشق زنده شده است.
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبر خرام ما
سهی قدان در اینجا بزرگانی هستند که دلِ آنان به عشق زنده شده و همچون سروِ سَهی تعالی یافته اند، سروِ صنوبر خرام استعاره از همان ساقی و یاری ست که حافظ و انسان عکسِ رُخش را در پیاله دید، پس حافظ میفرماید این بزرگان و عاشقانی که به عشق زنده و سَهی قد شده اند بحق ناز و کرشمه دارند اما نازِ آنها تا هنگامی خریدار دارد که سروِ صنوبر خرامِ ما یا همان ساقیِ الست خرامان بیاید و جلوه گری کند، البته که عالمِ موجود تابِ جلوهٔ کاملِ آن وجود را ندارد و " این همه عکسِ مِی و نقشِ نگارین که نمود☆ یک فروغِ رُخِ ساقی ست که در جام افتاد"، پس درواقع حافظ می فرماید این درست است که انسانی اگر دلش به عشق زنده شود همچون سروِ سهی تعالی می یابد اما باید گفت هرگز به آن ذاتِ اعلی راه نمی یابد و اینکه عرفا رسیدن به خداوند را منظور از حضور در این جهان و حضور در طریقتِ عاشقی بیان می کنند مَجاز است وگرنه راه یا طریقتِ عاشقی رسیدنی ندارد و پس از وصال یا زنده شدن به عشق و در عالمِ دیگر نیز این راه تا بینهایتِ خداوند ادامه خواهد داشت.
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
گلشن احباب نیز از جمله تمثیلهایی ست که توصیفِ ذهنیِ ماهیت آن نا ممکن است، از آن با عنوان ملکوت خدا، آسمان و عالم یکتایی، عدم، فضای بینهایت خداوندی نیز یاد شده است، میتوان گفت لامکانی که فارغ از زمان و مکان و تصورش غیر ممکن است چرا که ما در جهان فرم و جسم فقط اجسام را بخوبی می شناسیم، پسحافظ از آن با عنوان گلشن احباب یاد می کند، یعنی گلستانی که دوستان و یاران (گلهای شکفته شدهٔ هستی یا سرو قامتان ) در آن حضور دارند و با خداوند یا زندگی به وحدت رسیده اند، پس حافظ جانان یا حضرت معشوق یا خداوند را نیز جدای از جمع احباب نمی بیند و از باد صبا می خواهد تا اگر گذارش به این جمعِ واحد افتاد پیغامی را بگوش حضرتش برساند. زنهار در اینجا تاکید است برای رسانیدن این پیغام؛
گو نام ما ز یاد به عمدا چه می بری ؟
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
به عمدا یعنی از رویِ عمد، پس ای باد به جانان یا خداوند عرضه بدار که ازچه روی نامِ ما(حافظ) را به عمد فراموش کرده و برایِ آن نام اعتباری قائل نیستی؟ یعنی که حافظ که پیش از این هم سروده است؛ "گرچه بدنامی ست نزدِ عاقلان☆ ما نمی خواهیم ننگ و نام را" می داند باید فارغ از نام شود تا مطلوبِ جانان شود، پس سرانجام روزی خواهد آمد که هیچ نام و نشانی از ما به یاد نیاوری، یعنی انسانی با مشخصات فعلی که هنوز در ذهن بسر می برد و بطور کامل از دلبستگی های دنیوی رها نشده است با کار معنوی روز افزون خود آن نام پیشین را ننگ خود دانسته و از عنوان و نقشهای استاد و پروفسور، نقش پدر یا مادری، مقام و منصب، انسانِ ثروتمند، هنرمند، خَیِّر و نامهای بسیارِ دیگر رهایی خواهد یافت و آن زمان است که با لطف و عنایتت او را بدون نام و نقش در آن گلشن احباب خواهی یافت که به جمع احباب و دوستان پیوسته، با زندگی یکی شده و به جاودانگی رسیده است .
از ننگ چه پرسی که مرا نام ز ننگ است
و ز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده اند به مستی زمام ما
اما آیا انسانِ هُشیار می تواند از نام و ننگ عبور کند؟ البته که نه و عقلِ انسان این نام و نقش ها را اصل میپندارد و هیچ انسانِ عاقلی آن را نادیده نمی گیرد، پس به همین دلیل به چشمِ شاهدِ دلبند یا جانِ اصلی و خداییِِ انسان که امتدادِ جانان است آن نام و نقشِ مستی خوش است که می تواند انسان را از نام رها کند و از همین روست که از ازل زمامِ امورِ ما را به مستی سپرده اند، یعنی "گِلِ آدم بسرشتند و به پیمانه زدند" تا همواره فقط نقشِ مستی را به یاد داشته باشد و عاشق باشد، اگر زمام امورِ ما را به عقل سپرده بودند که عاشقانی چون حافظ قدم به عرصهٔ هستی نمی گذاشتند. انسانِ هُشیار و عاقل فقط عاشقِ نام و نقش است.
ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ، ز آب حرام ما
صرفه یعنی بهره و سود، حافظ در ادامه می فرماید می ترسم از اینکه روزِ بازخواست که از چگونگیِ سپری کردنِ عمرِ با ارزش می پرسند نانِ حلالِ شیخ از آبی که به زعمِ شیخ حرام است و ما می نوشیم تا مست شویم صرفه ای نبرد و پیشی نگیرد، "ترسم" یعنی که حتماََ چنین است و صرفه و سود با او نیست، " شیخ" که او هم عاقل و در نتیجه گرفتارِ نام است و نانِ خود را در نصیحتِ دیگران می بیند یا در مرتبهٔ اعلایِ آن با کارهای ذهنی و حتی عباداتِ خالصانه اش قصدِ راهیابی به بهشت و تنعم دارد، اما در مقایسه با مست و عاشقی چون حافظ که از نام و ننگ گذشته است در خُسران و زیان است چرا که حدِّ نهایت او نان یا شیر و عسلِ بهشت است اما سَهی قدان خداوند را طلب می کنند هرچند راه تا بینهایت ادامه داشته باشد. سعدیِ بزرگ در این رابطه می فرماید؛
گر مُخَیَّر بکنندم به قیامت که چه خواهی☆ دوست ما را و همه نعمتِ فردوس شمارا
حافظ ز دیده دانه اشکی همی فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
حافظ در بیت پایانی غزل رسیدن انسان به چنان مرتبه ای را که در جمع احباب با خداوند به وحدت برسد مستلزم طلب از روی صدق می داند که با سوز عشق منجر به شکست دل می شود ، امید آنکه دانه های اشک شوق حضور را مرغ صیاد ببیند و اندیشه به دام انداختن حافظ و انسانهای عاشق را در سر بپرورد.
دریای اخضر و فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام
بیتِ الحاقی ست که پس از پایانِ غزل به منظورِ مدحِ حاجی قوام آمده است و در سخاوتش غلو را به مرتبهٔ اعلی می رساند و درضمن متذکر می شود که آبِ حرام و مستی می تواند انسان را به کمالِ سخاوتمندی برساند، کاری که از عاقلان بر نمی آید .
شهریار باوی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، سهشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۲:۳۵ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳:
بیت دوم به جای بخت = بحث صحیح میباشد
Mahmoud P در ۲ سال و ۸ ماه قبل، سهشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۲۰:۰۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۳:
استاد ایرج این غزل را در نهایت زیبایی خوانده است.
کوروش در ۲ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۰۸:۳۹ در پاسخ به وافن اس اس دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۳۲ - قصهٔ هلال کی بندهٔ مخلص بود خدای را صاحب بصیرت بیتقلید پنهان شده در بندگی مخلوقان جهت مصلحت نه از عجز چنانک لقمان و یوسف از روی ظاهر و غیر ایشان بندهٔ سایس بود امیری را و آن امیر مسلمان بود اما چشم بسته داند اعمی که مادری دارد لیک چونی بوهم در نارد اگر با این دانش تعظیم این مادر کند ممکن بود کی از عمی خلاص یابد کی اذا اراد الله به عبد خیرا فتح عینی قلبه لیبصره بهما الغیب این راه ز زندگی دل حاصل کن کین زندگی تن صفت حیوانست: