حکایت شمارهٔ ۱: پادشاهی را شنیدم به کشتنِ اسیری اشارت کرد. بیچاره ...
حکایت شمارهٔ ۲: یکی از ملوک خراسان محمود سبکتگین را به خواب چنان ...
حکایت شمارهٔ ۳: ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر ...
حکایت شمارهٔ ۴: طایفه دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ ...
حکایت شمارهٔ ۵: سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و ...
حکایت شمارهٔ ۶: یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول به مال ...
حکایت شمارهٔ ۷: پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام، دیگر ...
حکایت شمارهٔ ۸: هرمز را گفتند وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند ...
حکایت شمارهٔ ۹: یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید ...
حکایت شمارهٔ ۱۰: بر بالین تربت یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف بودم ...
حکایت شمارهٔ ۱۱: درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد حجاج یوسف ...
حکایت شمارهٔ ۱۲: یکی از ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید از عبادتها ...
حکایت شمارهٔ ۱۳: یکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پایان مستی همیگفت
حکایت شمارهٔ ۱۴: یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردی و ...
حکایت شمارهٔ ۱۵: یکی از وزرا معزول شد و به حلقه درویشان درآمد اثر ...
حکایت شمارهٔ ۱۶: یکی از رفیقان شکایت روزگار نامساعد به نزد من آورد ...
حکایت شمارهٔ ۱۷: تنی چند از روندگان در صحبت من بودند ظاهر ایشان به ...
حکایت شمارهٔ ۱۸: ملک زادهای گنج فراوان از پدر میراث یافت دست کرم ...
حکایت شمارهٔ ۱۹: آوردهاند که انوشیروان عادل را در شکارگاهی صید ...
حکایت شمارهٔ ۲۰: غافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانه ...
حکایت شمارهٔ ۲۱: مردمآزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. ...
حکایت شمارهٔ ۲۲: یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ...
حکایت شمارهٔ ۲۳: یکی از بندگان عمرو لیث گریخته بود. کسان در عقبش ...
حکایت شمارهٔ ۲۴: ملک زوزن را خواجهای بود کریم النفس نیک محضر که ...
حکایت شمارهٔ ۲۵: یکی از ملوک عرب شنیدم که متعلقان را همیگفت مرسوم ...
حکایت شمارهٔ ۲۶: ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف ...
حکایت شمارهٔ ۲۷: یکی در صنعت کشتی گرفتن سرآمده بود، سیصد و شصت بند ...
حکایت شمارهٔ ۲۸: درویشی مجرد به گوشهای نشسته بود. پادشاهی بر او ...
حکایت شمارهٔ ۲۹: یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که ...
حکایت شمارهٔ ۳۰: پادشاهی به کشتن بیگناهی فرمان داد. گفت: ای ملک به ...
حکایت شمارهٔ ۳۱: وزرای نوشیروان در مهمی از مصالح مملکت اندیشه ...
حکایت شمارهٔ ۳۲: شیّادی گیسوان بافت که من علویم و با قافله حجاز به ...
حکایت شمارهٔ ۳۳: یکی از وزرا به زیردستان رحم کردی و صلاح ایشان را به خیر توسط نمودی.
حکایت شمارهٔ ۳۴: یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد.
حکایت شمارهٔ ۳۵: با طایفهٔ بزرگان به کشتی در نشسته بودم.
حکایت شمارهٔ ۳۶: دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی.
حکایت شمارهٔ ۳۷: کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد، گفت: شنیدم که فلان دشمن تو را خدای عزّ و جل برداشت.
حکایت شمارهٔ ۳۸: گروهی حکما به حضرت کسری در به مصلحتی سخن همیگفتند و بزرگمهر که مهتر ایشان بود خاموش.
حکایت شمارهٔ ۳۹: هارون الرشید را چون ملک دیار مصر مسلم شد گفت: به ...
حکایت شمارهٔ ۴۰: یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند. خواست تا در ...
حکایت شمارهٔ ۴۱: اسکندر رومی را پرسیدند: دیار مشرق و مغرب به چه ...