گنجور

 
سعدی

درویشی مجرّد به گوشه‌ای نشسته بود. پادشاهی بر او بگذشت. درویش از آنجا که فَراغِ مُلکِ قناعت است، سر بر نیاورد و التفات نکرد. سلطان از آنجا که سَطْوَتِ سلطنت است، برنجید و گفت: این طایفهٔ خرقه‌پوشان امثالِ حیوان‌اند و اهلیّت و آدمیّت ندارند. وزیر نزدیکش آمد و گفت: ای جوانمرد! سلطانِ رویِ زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرطِ ادب به جای نیاوردی؟ گفت: سلطان را بگوی توقّعِ خدمت از کسی دار که توقّعِ نعمت از تو دارد و دیگر؛ بدان که ملوک از بهرِ پاسِ رعیّت‌اند نه رعیّت از بهرِ طاعتِ ملوک.

پادشه پاسبانِ درویش است

گرچه رامِش به فَرِّ دولت اوست

گوسپند از برایِ چوپان نیست

بلکه چوپان برایِ خدمتِ اوست

یکی امروز کامران بینی

دیگری را دل از مجاهده ریش

روزَکی چند باش تا بخورد

خاک، مغزِ سرِ خیال‌اندیش

فرقِ شاهی و بندگی برخاست

چون قضایِ نبشته آمد پیش

گر کسی خاکِ مرده باز کند

ننماید توانگر و درویش

ملِک را گفتِ درویش استوار آمد. گفت: از من تمنّا بکن. گفت: آن همی‌خواهم که دگرباره زحمت من ندهی. گفت: مرا پندی بده. گفت:

دریاب، کنون که نعمتت هست به‌دست

کاین دولت و مُلک می‌رود دست به دست