گنجور

 
سعدی

یکی از وزرا پیش ذوالنّون مصری رفت و همّت خواست؛ که روز و شب به خدمتِ سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان. ذوالنّون بگریست و گفت: اگر من خدای را، عَزَّ وَ جَلَّ، چنین پرستیدمی که تو سلطان را، از جملهٔ صِدّیقان بودمی.

گر نه اومید و بیمِ راحت و رنج

پایِ درویش بر فلک بودی

ور وزیر از خدا بترسیدی

همچنان کز مَلِک، مَلَک بودی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حکایت شمارهٔ ۲۹ به خوانش دکتر مریم صمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
حکایت شمارهٔ ۲۹ به خوانش محمدرضا خسروی
همهٔ خوانش‌هاautorenew
حکایت شمارهٔ ۲۹ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم