گنجور

 
سعدی

با طایفهٔ بزرگان به کشتی در نشسته بودم.

زورقی در پی ما غرق شد. دو برادر به گردابی در افتادند.

یکی از بزرگان گفت ملاح را که: بگیر این هر دو را که به هر یکی پنجاه دینارت دهم.

ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد.

گفتم: بقیت عمرش نمانده بود از این سبب در گرفتن او تأخیر کرد و در آن دگر تعجیل.

ملاح بخندید و گفت: آنچه تو گفتی یقین است، و دگر میل خاطر من به رهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم و مرا بر شتری نشاند، و از دست آن دگر تازیانه‌ای خورده‌ام در طفلی.

گفتم: صدق الله من عَمِل صالحاً فَلنفسهِ و مَن اَساءَ فَعَلیها.

تا توانی درون کس مخراش

کاندر این راه خارها باشد

کار درویش مستمند بر آر

که تو را نیز کارها باشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode