احمد خرمآبادیزاد در ۵ سال قبل، سهشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۲۱:۱۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶:
در زیر، همین غزل از کهنترین نسخه دیوان حافظ (نگارش 801 هجری، با دیباچه محمد گلندام) باز نویسی میشود.
موارد درون گیومه، تفاوت این نسخه را با نسخههای موجود نشان میدهند.
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
"از" شما پنهان نشاید "داشت" سر می فروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت "میگیرد" جهان بر مردمان سختکوش
وان گهم در داد جامی کز فروغش " نُه" فلک
زهره "بر" رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو "نی" اندر خروش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش
در حریم عشق نتوان "دم زد" از گفت و شنید
"گرچه" آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
در بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد "بخرد" یا خموش
ساقیا می ده که رندیهای حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش
سید محسن در ۵ سال قبل، سهشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۳۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴:
دمی خوش است مکن صبحدم---دمی مردی---
با این رسم ا لخط زیباتر است
سید محسن در ۵ سال قبل، سهشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۳۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲:
مانده ای از ننگ خود سر در کتب---
درست است
راستت آن وقت گیرد حکم چپ--
که چپ با بقیه کلمات نمی خواند
احتمالا این بیت مربوط به غزل دیگری باشد
همیرضا در ۵ سال قبل، سهشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۲۳ دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶:
@علیرضا محدثی:
جناب محدثی من راجع به «یار ناگزیر» کمی جستجو کردم و بر طبق یافتههایم فرمودهٔ جنابعالی را صحیح نمیدانم و اتفاقاً اینجا میبایست «یار ِ ناگزیر» خوانده شود. یافتههای من:
1. صفحهٔ 115 کتاب تکمله نفحات الانس (شرح احوال و آثار جامی)، مؤلف: رضی الدین عبدالغفور لاری، مصحح: محمود عابدی :
یاری گیر گه ناگزیر تو بود: یعنی به خدا رو کن که از او گزیری نیست و با او از همه گزیر هست. در مرصاد العباد (ص 257) آمده است که «به یکی از بزرگان و مکاشفان حضرت خطاب رسید که انا بدّک اللازم فالزم بدک. از جان خودت گزیر است، از من گزیر نیست، پس ملازمت ناگزیر خود کن» و به نظر میرسد که در کاربرد تعبیر «یار ناگزیر» بعضی را به همین سخن توجه بوده است:
عطار در یکی از مناجاتهای خود میگوید (دیوان/774):
چیزی که دیدی از من آشفته روزگار - ای ناگزیر از سر آن جمله درگذر
و سعدی در مطلع یکی از غزلهای خود (کلیات/786):
ای یار ناگزیر که دل در هوای توست - جان نیز اگر قبول کنی هم برای توست
2. همچنان که از مطلب بالا مشخص است موصوف کردن «یار» به «ناگزیر» عمدی و اشاره به حدیث قدسی «انا بدّک اللازم فالزم بدک» است (که به نقل از میبدی در کشف الاسرار این حدیث خطاب به موسی (ع) گفته شده). همچنان که از شاهد اول مطلب بالا و شعر عطار مشخص است خداوند را مستقیما «ناگزیر» خطاب کردهاند.
3. دیگران هم این ترکیب را به کار بردهاند و در عموم موارد بر خلاف بیت سعدی شما نمیتوانید بین یار و ناگزیر ویرگول بگذارید و بیت هنوز معنی درستی بدهد. مثال از سیف فرغانی:
ای یار ناگزیر که جان چون تو دوست نیست - با دوستان خویش مرا نیز یار کن
از اوحدی:
از یار ناگزیر نشاید گریختن - زآن کس توان گریخت که باشد گزیر از او
از انوری:
برخاستم دوات و قلم بردمش به پیش - آن یار ناگزیر و رفیق سخنگزار
با تشکر
برگ بی برگی در ۵ سال قبل، سهشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۸:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۶:
باغبان گر پنج روزی صحبتِ گُل بایدش
بر جفای خارِ هجران صبرِ بلبل بایدش
باغبان در اینجا تمثیلِ انسانی ست که با ورود به باغِ این جهان پس از دردهایی که بدلیلِ فراق و جدایی از اصلِ خویش احساس می کند و در اینجا به سوزشِ زخمِ خارِ هجران تشبیه شده است تنها با سعی و کوشش و صبری که بر این خار می کند می تواند به کمال رسیده و گُلِ معنویِ او شکفته شود، صحبت یعنی همنشینی و مجالست و گُل استعاره از جان یا اصلِ خدایی و یوسفیتِ زیبایِ انسان است، پس حافظ منظور از حضورِ انسان را در باغِ این جهان پرورش و شکوفاییِ این گُلِ معنویِ می داند که گرچه وصال و همنشینی با او پیوستگی و مداومت ندارد و چند صباحی بیش نیست و "مُدام وصل میسر نمی شود"، اما اگر باغبان بخواهد به این توفیق دست یافته و همین مدتِ کوتاهِ صحبت و همنشینی با او را غنیمت شمُرَد پس لازم است چنانچه در مصراع دوم آمده است همچون بلبل صبور باشد و آنچنان که بلبل بر شاخساری نشسته و زخمِ خار یا تیغش را با صبوری تحمل و در انتظارِ شکوفاییِ گُل نغمه سرایی می کند، باغبان نیز خار و دردِ هجران و فِراق را با صبری که می کند به جان خریده و به شکوفاییِ گُل و همنشینیِ چند روزه با او و لحظاتِ زودگذرِ وصال دل خوش بدارد و مستِ آن گردد، چنانچه در جایی دیگر میفرماید؛ خار ارچه جان بکاهد گُل عُذرِ آن بخواهد / سهل است تلخی می در جنبِ ذوقِ مستی". اصولن عشقِ بلبل در ادبیات مضمونی عاشقانه است که واقعیتِ عینی ندارد اما در فرهنگِ عرفانی بُلبل استعاره از عارفِ عاشقیست که خود به حضور و بُستانی زیبا رسیده است و اکنون به شکرانه این حضور همانندِ حافظ به نغمه سرایی می پردازد تا گلِ وجودِ دیگر انسانها را نیز شکوفا کند.
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون بدام افتد تحمل بایدش
رشته های زلف که در شمارش نمی آید استعاره از زیبایی ها و مواهبِ جذابِ این جهانی است و در عینِ حال این بندِ زلف دامیست که غالبِ ما انسانها در آن گرفتار شده ایم و رهایی از آن سهل و آسان نخواهد بود، و بلکه بند و یا محبسی می شود برای انسان که به بیانِ دیگر این بندِ زلف همچون ریسمانی بر پایِ محبوس خواهد بود تا او را از هرگونه حرکتی باز دارد و امکانِ گریز از زندانِ این جهان را از وی بگیرد و البته که زندانی و انسانِ در بند از آرامش بی بهره است و همواره در پریشانی بسر می برد بشرطِ اینکه مرغِ زیرک و همواره درصددِ رهایی از این بند و دام باشد. مرغی که ابله است و البته پندارِ دانایی دارد زندگی در بندِ زلف را اصل در نظر گرفته و چه بسا در آرامشِ کامل تا پایانِ عمر نیز فکری برایِ رهایی از این بند نکند. در مصرع دوم اما معنایِ دیگری نیز به ذهن متبادر می شود، یعنی مرغ بواسطه ی زیرکی و هوشیاری که دارد خود را در معرضِ دام و بندِ زلفِ معشوق قرار می دهد تا با سرِ زلف به رخسار و دیدارش راهنمایی شود، "گفتم که بویِ زلفت گمراهِ عالمم کرد/ گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید "و تحملِ چنین مرغی که در بندِ زلفِ یار است یعنی تسلیم و پذیرش. در غزلی دیگر میفرماید؛
اگرچه مرغ زیرک بود حافظ در وفاداری به تیرِ غمزه صیدش کرد چشمِ آن کمان ابرو
مرغِ نادان و ابله وفای به الست را از یاد برده و در دامِ زندگی نمی افتد و اگر هم با تیرِ غمزه ی آن کمان ابرو صید شود مقاومت کرده و خود را به در و دیوار می زند تا از بند و صیدش رها گردد.
به خُلق و لطف توان کرد صید اهلِ نظر / به بند و دام نگیرند مرغِ دانا را
رندِ عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار مُلک است آن که تدبیر و تامل بایدش
رند عالم سوز همان سالک عاشق و بلبل است که به سبب زیرکی در بند زلف یار گرفتار شده و پس از تحمل که نتیجه اش رسیدن به مقام شهود و وحدت با خرد کل است حافظ نامِ رند را برازنده او می بیند که پس از این اوست که عالم سوز خواهد بود، یعنی خود چون شمعی می سوزد تا با انتشارِ گرما، نور و انرژیِ خود عالم را نیز به سوختن وا دارد، او با عشق به هر رشته ای از سرِ زلف که تجلیِ معشوقِ ازلیست ارتعاش عشق را به همه موجودات و باشندگان عالم و بخصوص به انسانهای دیگر انتقال خواهد داد و این سوختن عالم است، یعنی با خاکستر کردن ذهنیت های خطا در جهان عشق به هستی و خدای واقعی را به جهانیان معرفی می کند. حافظ مصلحت اندیشی و مصلحت بینی را در این کار جایز ندانسته و وظیفه رندِ عارف را جز سوختنِ عالمِ باورهای ذهنیِ انسانها چیز دیگری نمی داند و اگر رند یا انسانِ زنده شده به عشق بخواهد با تدبیر و تامل یعنی با عقلِ جزوی خود به این کار مبادرت ورزد برای مثال ملاحظه این جماعت و یا آن شیخ و صوفی را بکند کار متوقف شده و تحولی صورت نخواهد پذیرفت .پس تدبیر و تامل کارِ رسیدگی به امور دنیوی و رتق و فتق امور ملک و مملکت داری ست و نه شیوه عاشقی، امور ملک همچنین میتواند مربوط به امور جاری و زندگیِ روزمره مادی انسان باشد که نیازمند تدبیر و دانش ذهنی ست، با دانش معنوی امور روزمره انسان سپری نخواهد شد مگر آنکه برای آن دکانی باز شود .
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافری ست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
هنر و هنرمند در عرفان معنایی متفاوت با هنرهای متداولِ امروزی دارد، از دیدگاهِ عرفا پای گذاشتن در راهِ عشق هنر است و پرهیز از خواستن های بیش از ضرورتِ مواهب و جذابیتهایِ جهانِ مادی نیز کارِ هر کسی نیست و هنر محسوب می شود، همچنین دانش و علومِ مختلف وهنرِ کسبِ آگاهی مرارت و سخت کوشیِ خود را میطلبد، پسحافظ میفرماید آن مصلحت اندیشی به مثابه ی این است که سالک طریقت بخواهد بر تقوی و دانش خود تکیه کرده و از این طریق در راه عاشقی وارد شود که این نیز عین کافری ست زیرا نه با پرهیزکاری های برآمده از ذهن و نه بوسیله علوم و دانش های کتابی کسی در راه رسیدن به خدا و دیدن روی یار موفق نخواهد شد چنانچه در بیتی دیگر میفرماید؛ "دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می / که فلک دیدم و در قصدِ دلِ دانا بود"، کافری در اینجا به معنی پوشیده ماندن حقیقتِ راه عاشقی ست و در طریقت انسان باید مجنون و فارغ از عقل جزوی خود وارد شود و البته که اگر سالک از صدها هنر نظیر آنچه ذکر شد بهرمند باشد اما توکل بر خدا نداشته باشد هنرهای او به تنهایی کاری از پیش نخواهند برد، هنرهایی مانند آگاهی از علوم مختلف حوزوی و غیر حوزوی، چله نشینی ها و عبادت های از سر ذهن و طمع به بهشت و حتی شرکت در امور خیریه و کمک به انسانها و بسیاری از هنر های دیگر که بالنفسه هنرهای خوبی هستند اما همگی این هنرها بدون اینکه انسان تسلیم کن فکان و خواست خداوند شود و در عینِ هنرمندی همه امور را به تدبیر او واگذارد تاثیری در موفقیت او در طریقت عاشقی ندارد .
با چنین زلف و رخش بادا نظر بازی حرام
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
نظر بازی در اینجا در معنی منفی آن آمده است و میفرماید با این توصیف دقیقی که او از زلف حضرت معشوق و مواهبِ جذابِ اینجهانی و سپس رخسار و روی او ارائه کرده است، پس نظر به چیزهای بیرونی از هر جنس که باشند حرام است. سالکِ عاشق اگر واقعآ طالب و خواستار روی سیمین بر و زیبای حضرت معشوق باشد و یا بخواهد جعدِ سنبل داشه باشد به چیزهایِ بیرونی نظر نخواهد داشت، سنبل کنایه از فکرهایِ انسان است که همچون کلاله ی سنبل هر لحظه بر رویِ یکدیگر می رویند اما در اینجا در معنیِ مثبتِ خود بکار رفته است، یعنی فکرهایی که مجعد و زیبا و خلاقانه هستند و مکملِ زیباییِ انسان. پس حافظ میفرماید اگر سالکِ عاشق بخواهد رویِ سیمین و زیبایی همچون رخِ زیبای معشوقِ ازلی داشته باشد و زیبا فکر کند و بیندیشد پس باید از هرچه غیرِ اوست دوری گزیده و بر آن نظر بازی نکند، یعنی دلبسته دنیا نشود.
نازها زان نرگس مستانه اش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش
نرگس استعاره از چشمِ حضرتِ معشوق است که نگاه و نگرشی مستانه به جهان دارد، یعنی اوست که با عشق به جهان می نگرد و حافظ میفرماید اگر انسان دلش شوریده و عاشق شده باشد و بخواهد چون معشوق سیمین رو باشد باید بسیار ابراز نیاز کند و نازِ این چشم نرگس مستانه را بکشد تا آن جعد و کاکل به این دل شوریده تعلق گیرد. جعد در اینجا یعنی زیباییِ در همه ابعادِ وجودی و کاکل کنایه از تاج پادشاهی حضرت معشوق است و سالک پس از زنده شدن به حضرتش و یکی شدن با او به این تاج یا جانشینیِ خداوند بر رویِ زمین دست خواهد یافت، یعنی بطور کامل به مقام و فنا رسیده و خسرو ملک وجودیِ خود خواهد شد، در این حال تمامی صفاتِ حضرت حق را که چنین انسانِ عاشقی بطورِ فطری دارا بوده است ظاهر خواهد شد و او باید تا رسیدن به چنین جایگاهی و همچنین پس از آن تا ابدیت باید در برابر ناز حضرتش سراپا نیاز باشد .
جامِ جهان نماست ضمیرِ منیرِ دوست اظهارِ احتیاج خود آنجا چه حاجت است
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند ؟
دور چون با عاشقان افتد ، تسلسل بایدش
در واقع روی سخن در این بیت با انسانی ست که به طریقت معنوی وارد شده است وگرنه ساقی کوثر و فراوانی که همواره و بدون تعلل ساغر شراب معرفت خود را در گردش دارد و آنچه موجب تعلل در ارائه آن شرابِ ناب میگردد کوتاهی و تعللِ یکی از حلقه عشاق یعنی شخصِ عاشق در دریافت جام شراب است، تعلل و دست دست کردن در دریافت جام به معنی عدم پیوستگی در کار و کوشش سالک به منظور دیدار روی حضرت معشوق و دستیابی به جعدِ کاکل و سنبل است که گاه بر روی خود کار معنوی کرده و گاهی نیز اوقات را به بیهودگی سپری میکند. دور چون با عاشقان افتد یعنی وقتی نوبتِ دریافت می به عاشقان رسد لازمه موثر بودن آن باده تسلسل یا پیوستگی و بلا انقطاع بودنِ آن شراب است، از منظرِ دیگری که مولانا نیز در بیتی آورده است سالک می تواند تا مرحله ای کمال یابد که با ساقی به وحدت رسیده و شراب و ساقی و مست یکی می شوند آنجا که می فرماید؛
چون بجویی تو به توفیقِ حسن باده آبِ جان شود ابریق تن
چون بیفزاید میِ توفیق را قوتِ می بشکند ابریق را
آب گردد ساقی و هم مست آب چون مگو، الله اعلم بالصواب
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش
کیست حافظ ، یعنی آیا شما حافظ را اینگونه شناختید که بدون آواز رود باده نوشی کند ؟ آیا با ذوق و سلیقه حافظ همخوانی دارد ؟ البته که نه، رود علاوه بر اینکه به رود که از الاتِ موسیقی ست اطلاق میشود تداعی کننده ی موسیقیِ جریان آب زندگانی ست که با نوشیدن باده معرفت ایزدی بر جان عاشقانی چون حافظ جاری شده و آنها را همچون خضر جاودانه کرده است، از طرفی دیگر آوازِ رود می تواند اشاره به قانونِ قضا و کن فکان باشد یعنی صِرفِ نوشیدنِ شرابِ عشق تضمینی برایِ کمالِ انسانِ عاشق نیست و لازمه ی موثر بودنش قضا و خواستِ خداوند است، پس حافظ تأکید می کند حافظ تنها با باده نوشی حافظ نشده است بلکه باده نوشیِ توأم با نظر به عنایتِ خداوند او را مبدل به حافظی نموده است که می شناسیم، در مصرع دوم عاشق مسکین کسی ست که احساس فقر و نیاز مطلق نسبت به حضرت معشوق و اصل خدایی خود دارد ، پس میفرماید او که سراپا فقر بوده و نیاز مطلق است برای زنده شدن به حضرت معشوق و یکی شدن با او ، چرا باید تجمل داشته باشد و آواز رود و موسیقی را لازمه دریافت باده بداند ، در هر حالتی که آن ساقیِ الست باده را ارائه کند باید بدون تامل و درنگ آنرا دریافت کرده و حریصانه و بدون تکلف و آداب بنوشد.
لنگ و لوک و خَفته شکل و بی ادب سویِ او می غیژ و او را می طلب
ایرانی در ۵ سال قبل، سهشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۷:۵۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۳:
می بهشت ننوشم ز جام ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست بوی تو باشم.
محمد خلیلی در ۵ سال قبل، سهشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۷:۴۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۲۷:
واقعا جناب مولانا چه زیبا گفته اند پیرامون ارزش ادمی و خودفروشی های ارزان گاه گاه وی
شیرین در ۵ سال قبل، سهشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۳۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۰۲:
برنامه 815 گنج حضور این شعر را توضیح دادن آقای شهبازی
جعفر عسکری در ۵ سال قبل، سهشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۵۱ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷:
سلام.
حیف این طبع روان و استعداد و ذوقی که فروغی داشت ولی آخر همه ی غزلیات اسم ناصرالدین شاهی رو اورده و مدح کرده که...
کاش پایان بندی بهتری در نظر می گرفت.
واقعا حیف
احمد رهام در ۵ سال قبل، سهشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۰۶ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب هفتم در عالم تربیت » بخش ۱ - سر آغاز:
شاید دشمن نفس در این باب همان زبان و سخن گفتن باشد.
به نظر می رسد این تعبیر از دشمن نفس ، از برساخته های سعدی باشد زیرا با توجه به سیاق عبارات بعدی و تاکید ابیات در ادامه این باب، در واقع سعدی در این باب به شدت وامدار غزالی در کیمیای سعادت و احیاء علوم الدین است
Mohamadjavad در ۵ سال قبل، سهشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۴۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۴:
سلام، به نظر من بیت سوم وزن درستی نداره
ممنون از سایت خوبتون
خوزَم در ۵ سال قبل، سهشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۰۲ دربارهٔ عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵ - درد بی حدّ:
ایراد وارده یه بیت ششم صحیح نیست و نیم بسمل خود درست می باشد. شاعر تشبیه به مرغی در حال تلاش مذبوحانه دارد. چنانکه عطار هم چنین مضمونی را بکار برده است.
........
اوفتاده در رهی بی پای و سر
همچو مرغی نیم بسمل زین سبب
........
کرتیر در ۵ سال قبل، سهشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۲۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » اول:
در ترجیع سوم، بیت سوم
"نی بلک شاه مطلقی به گلبرک ملک حقی"، واژه ی درست، "بِگلَربَک" است که در واقع همان "بیگلر بیک" است.
امیرعلی در ۵ سال قبل، سهشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۰۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹۸:
با صدای چاوشی خونده بشه دیگه به کمااال میرسه
پوریا در ۵ سال قبل، سهشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۰۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱:
استاد شجریان با آهنگ سازی استاد گرانقدر زنده یاد مشکاتیان به زیبایی هر چه تمام تر در آلبوم استان جانان این شعر رو اجرا کردند، به همه ی عزیزان توصیه میکنم این آلبوم رو با دقت گوش بدند.
محمد در ۵ سال قبل، سهشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۲:۴۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰۲:
امکانش هست یک عزیزی این شعر را تفسیر کند؟
Moein در ۵ سال قبل، سهشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۲:۱۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۷:
معنی بیتِ "ماقبل آخر"، دقیقاً چیست و به چه چیزی می تواند إشاره داشته باشد؟!
میر ذبیح الله تاتار در ۵ سال قبل، سهشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۴۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۳:
سلام
سپاس از برادرمان آقای سید علی ساقی واقعا توضیح و تحلیل خیلی زیبا و جامع را ارائه کردند
فرهاد در ۵ سال قبل، سهشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۴:
استاد نامجو نیز در قطعه «اف اف» این غزل رو خوندن
عباس سعادتی در ۵ سال قبل، سهشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۲۲:۳۰ دربارهٔ ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۲۶: