گنجور

 
حافظ

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش

وز شما پنهان نشاید کرد سِرِّ مِی‌فروش

گفت آسان گیر بر خود کارها کز رویِ طبع

سخت می‌گردد جهان بر مردمانِ سخت‌کوش

وان گَهَم دَر داد جامی کز فروغش بر فلک

زهره در رقص آمد و بَرْبَط زنان می‌گفت نوش

با دلِ خونین لبِ خندان بیاور همچو جام

نی گَرَت زخمی رسد، آیی چو چنگ اندر خروش

تا نگردی آشْنا زین پرده رَمزی نشنوی

گوشِ نامحرم نباشد جایِ پیغامِ سروش

گوش کن پند ای پسر وز بهرِ دنیا غم مَخور

گفتمت چون دُر حدیثی، گر توانی داشت هوش

در حریمِ عشق نَتْوان زد دَم از گفت و شنید

زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

بر بساطِ نکته‌دانان خودفروشی شرط نیست

یا سخن دانسته گو ای مردِ عاقل، یا خموش

ساقیا مِی ده که رندی‌هایِ حافظ فهم کرد

آصِفِ صاحب‌قرانِ جرم‌بخشِ عیب‌پوش