گنجور

 
سعدی

سخن در صلاح است و تدبیر و خوی

نه در اسب و میدان و چوگان و گوی

تو با دشمنِ نفس هم‌خانه‌ای

چه در بند پیکارِ بیگانه‌ای؟

عنان‌باز‌پیچانِ نفس از حرام

به مردی ز رستم گذشتند و سام

تو خود را چو کودک ادب کن به چوب

به گرزِ گران مغزِ مردم مکوب

وجودِ تو شهری است پر نیک و بد

تو سلطان و دستورِ دانا خرد

رضا و ورع: نیکنامان حُر

هوی و هوس: رهزن و کیسه‌بُر

چو سلطان عنایت کند با بدان

کجا ماند آسایشِ بخردان؟

تو را شهوت و حرص و کین و حسد

چو خون در رگانند و جان در جسد

هوی و هوس را نماند ستیز

چو بینند سر پنجهٔ عقل تیز

رئیسی که دشمن سیاست نکرد

هم از دستِ دشمن ریاست نکرد

نخواهم در این نوع گفتن بسی

که حرفی بس ار کار بندد کسی