جعفر عسکری
تاریخ پیوستن: ۱۷م خرداد ۱۴۰۰
مرنج و مرنجان
آمار مشارکتها: | |
---|---|
حاشیهها: |
۷۹ |
ویرایشهای تأیید شده: |
۶ |
جعفر عسکری در ۶ روز قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۱۰ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۲:
رَوَد آرام ز عمری که به هجران گذرد
کاروان از ره ناامن شتابان گذرد
بر گرفتاری دل خندهزنان میگذرم
همچو دیوانه که از پیش دبستان گذرد
بخت، شاد است ز ویرانی ما در غم عشق
عیدِ جغدست به معموره، چو توفان گذرد
قسمت این بود که چون موج به دریای وجود
هر کجا رو نهم، احوال، پریشان گذرد
حُسنِ بیپردهی او بیشترم میسوزد
چون تهیدست که بر نعمت ارزان گذرد
چشم بر راه خضِر، سالک عارف نبوَد
در پی راهزن افتد ز بیابان گذرد
آگه از عیش جوانی نشدم در غم عشق
همچو آن عید که بر مردم زندان گذرد
هر کجا مور قناعت پر همّت وا کرد
میتواند ز سرِ ملک سلیمان گذرد
دست و پا بیهده زد در غم عشق تو کلیم!
به شنا کس نتواند که ز عمّان گذرد
جعفر عسکری در ۶ روز قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۰۰ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱:
ساقی از تاب می آن لحظه که در میگیرد
عرق از عارض او رنگ شرر میگیرد
می پذیرند بَدان را به طُفیل نیکان
رشته را پس ندهد آنکه گهر میگیرد
صافدل ترک حق از بهر خوشآمد نکند
زشترو، آینه بیهوده به زر میگیرد
هر دمی را اثری هست که از صحبت خلق
هر نفس آینهام زنگ دگر میگیرد
چشم بندد ز جهان تا بگشاید دل تنگ
مرغ دلگیر که سر در ته پر میگیرد
منم آن نخل بَرومند که دهقان قضا
می فروشد ثمرم را و تبر میگیرد
اشک، آگاه بوَد از دل شوریده، کلیم!
بیشتر طفل ز دیوانه خبر میگیرد
جعفر عسکری در ۷ روز قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۲۵ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰:
کُند گر آرزوی دیدنت آیینه، جا دارد
که از خورشیدِ رویت در برابر رونما دارد
ندارد بزم میخواران، به غیر از ما تُنُکظرفی
صراحی بر رخ هرکس که میخندد، به ما دارد
نویسم نامه و از بس که خون میگریم از هجرت
تو گویی کاغذ مکتوب من رنگ حنا دارد
نشد بیروی او چشم سفید از توتیا روشن
نبیند بهرهای، هرچند کاغذ توتیا دارد
ز هم ربط نیاز و ناز را نتوان گسست، آری!
کشش باقی بود تا کاه، رنگ کهربا دارد
چه سرگردان شوی از بهر روزی پا به دامن کش
کز آب و دانه این سرگشتگی را آسیا دارد
ز کویت چون کلیم آید، چو مستان هر قدم افتد
نبیند پیش پا بیچاره، چون رو بر قفا دارد
جعفر عسکری در ۷ روز قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۱۵ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲:
چشم عارف جز غبار کلفَت از دنیا ندید
عزم بالا کرد، چون از گَرد، پیشپا ندید
بر محک زد نقد شهریّ و بیابانی خرد
عاقل خوش مشرب و مجنونِ بدسودا ندید
نیست از وضع جهان ابنای دنیا را ملال
هیچ صورت را کسی دلگیر از دیبا ندید
عافیت را اهل دل در دیده بستن دیدهاند
بهره زین گلشن به غیر از چشم نابینا ندید
از بزرگان بیشتر دونان تمتّع میبرند
قرب ساحل جز خس و خاشاک از دریا ندید
نخل این بستان ز بار خویشتن یابد شکست
هیچکس از زادهی خود خیر در دنیا ندید
بال بر گِرد سرش گشتن ندارد فاخته
هیچکس سروی درین بستان به این بالا ندید
راه عشق است اینکه خارَش را بوَد از دیده ننگ
دل به این شاد است، کآسیبی ز خارِ پا ندید
عیش ننگ ما کلیم! از تنگدستیهای ماست
دست خالی را کسی در گردن مینا ندید
جعفر عسکری در ۷ روز قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۷ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴:
به حالِ بد، دل از چشم تر افتاد
سیه گردد چو در آب اخگر افتاد
تو گر با این لب شیرین بخندی
به شیر صبح خواهد شکّر افتاد
چه خواری کز وفاداری ندیدم
کنم صد شُکر کز عالم بر افتاد!
گَزیدم بند بند نیشکر را
سرانگشت ندامت خوشتر افتاد
حدیث عقل و عشق از من چه پرسی؟
چراغی بود با صرصر در افتاد
چه چسبان است با دل صحبت اشک
به دست طفل، مرغ بیپر افتاد
ز کوکب جز سیهروزی ندیدم
خوشا بختی که او بیاختر افتاد
هنر کم ورز! گیتی باغبانیست
که خواهانِ نهالِ بیبر افتاد
کلیم! آخر ز بیداد که نالیم؟
به کِشت ما گذار لشکر افتاد
جعفر عسکری در ۷ روز قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۴۶ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶:
گر همتّم کناره ز دنیا نمیکُند
تقلیدِ گوشهگیری عنقا نمیکند
تا ناخن از پلنگ نگیرد به عاریت
ایّام از دلم گرهی وا نمیکند
از جور آشنا نَرَمَد هر که آشناست
ساحل، ز تیغِ موج، محابا نمیکند
گر پی برَد که گوشهنشینی چه راحت است
سیلاب، سِیر دامن صحرا نمیکند
دل را به آرزوی لبت نیست دسترس
مسکین نمک به دیگ تمنّا نمیکند
رفت آنکه چشم حسرت ما وقف گریه بود
امروز غیر خنده به دریا نمیکند
نخوت نمیخرد ز کسی تنگدست فقر
سرمایه چون ندارد، سودا نمیکند
عزّت، گلِ ملایمت است، ارنه پنبه را
ایّام تاجِ تارَکِ مینا نمیکند
در تنگنای خلوت غم میکُند، کلیم
وجدی که گردباد به صحرا نمیکند
جعفر عسکری در ۷ روز قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۳۷ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱:
از غمی شِکوه مکن تا غم دیگر ندهند
از لب خشک مگو تا مژهی تر ندهند
خوبرویان چو نشینند در ایوان غرور
منصب آینهداری به سکندر ندهند
در دیاری که رهایی ز اسیری مرگ است
صید تا لایق کشتن نشود، سر ندهند
خطّ آزادی ما از غم دوران که دهد؟
ساقیان باده اگر تا خط ساغر ندهند
حاجت از فقر طلب، رویِ طلب گر داری
که ز یک در دهدت آنچه ز صد در ندهند
گرچه خود گشته زنِ حرص و طمع
میگوید مفتی شهر: که یک زن به دو شوهر ندهند
جامهی عِرض نکویان چو دَرَد، نتوان دوخت
زان که پیراهن گل را به رفوگر ندهند
از سخن غیر زیان نفع سخنوَر نبوَد
به صدف، جوهریان، قیمت گوهر ندهند
در دیاری که بود گردش آن چشم، کلیم!
نسبت فتنه به بدگردی اختر ندهند
جعفر عسکری در ۷ روز قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۲۵ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۵:
در بیت سوم، جای خس، خار جایگزین بشه!
جعفر عسکری در ۷ روز قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۳ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۴:
بخت بد، جایی که پای کینه محکم میکند
سنگباران، کِشتِ راحت را ز شبنم میکند
کام دل گر آرزو داری به دنبالش مرو
تا تو از پی میروی، آن صید هم رم میکند
گَرد غم را پاک از روی غبارآلود ما
سیلی ایّام یا اشک دمادم میکند
جهل را در جنگِ دانش، لشکری در کار نیست
صد فلاطون را به یک کجبحث ملزم میکند
سازگاریهای تیغت را چو میآرد به یاد
زخم ما، خون گریه از بیداد مرهم میکند
زلف دلبندت گره بر روی هم میافکند؟
یا برای ما پریشانی فراهم میکند
بر نشاط هرکه افزاید فلک، کاهد ز ما
پسته گر خندان شود از عیش ما کم میکند
شب، شکار صید معنی میتوان کردن که روز
این غزال از سایه خود هر زمان رم میکند
خواجه هرجا قصّهی پیراهن یوسف شنید
پیش چشمش جلوهی هَمیانِ دِرهَم میکند
در کمین راحت مرگیم و پندارند خلق
عهد پیری قامت فرسوده را خم میکند
اقتضای اتّحاد حُسن و عشقست این کلیم
شهرت او، گر مرا رسوای عالم میکند
جعفر عسکری در ۱۶ روز قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۵۱ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸:
دل به زیب و زینت گیتی هنرپرور نبست
غیر نقش بوریا بر خویشتن زیور نبست
تا دلم در کنج غم بر حال زار خود نسوخت
همنشین بر زخم من مرهم ز خاکستر نبست
کاروانها بار عشرت بست بهر ناکسان
رنگ بر رویم سپهر از گردش ساغر نبست
از علاج چاکهای سینه دل برداشتم
زانکه مرهم، هیچکس بر روزن مجمر نبست
شوربختی حاصل دریا ز گوهر پروریست
از سخنسنجی جز این طَرفی سخنپرور نبست
صاحب انصاف را باشد نظر بر نقص خویش
بر رخ پروانه، کس در هیچ بزمی در نبست
چشم میبندیم از هر جا که باید بست دل
دام شیطانِ تعلُّق، طَرفی از ما بر نبست
صید معنی را کلیم! از رشتهی پُر تاب فکر
هیچ صیّاد سخن از بنده محکمتر نبست
جعفر عسکری در ۱۶ روز قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۴۳ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱:
اگر ز هستی ما نام نه، نشانی هست
در آشیان هما مشت استخوانی هست
وبال اختر بختم نمی شود زایل
چو شمع، دایم در طالعم زیانی هست
تو بیزبانی ما را حریف حرف نهای
به داد ما برس ای شوخ! تا زبانی هست
تُهی ز لخت جگر نیست اشک ما هرگز
همیشه قافله را میر کاروانی هست
کسی که مایل خونریز ماست، می فهمیم
میانهی دل و مژگان او نشانی هست
سجود خاک درت با سر بریده خوش است
که هیچ باک نباشد که پاسبانی هست
رود به سِیر چمن برق بیشتر ز سحاب
مگر به شاخ گلی، تازهآشیانی هست
به رشتههای دو زلفش، کمان حلقه بسیست
دلا! ببین که به بازوی ما، کمانی هست؟
کلیم! دل به همین قُرب بیوصال منه
چه شد که در پس دیوار، گلسِتانی هست
جعفر عسکری در ۱۶ روز قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۳۳ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵:
کسی که ماند به بند لباس، زندانیست
پریدن از قفس نام و ننگ عریانیست
چنین که چین جبین در دیار ما عام است
گشاده رویی آیینه، جای حیرانیست
به پختگیّ جنون کی به من رسد مجنون؟
همین بس است که من شهری، او بیابانیست
ز چشم گریان، بیقدر شد متاع وفا
به هر دیار که بارندگیست، ارزانیست
بهار آمده، یارب! چه رهن باده کنم؟
مرا که جامهی عیدی، قبای عریانیست
دلا! حقیقت این هر دو نشئه از من پرس
حیات، گردی و این مرگ، دامن افشانیست
کلیم! دعوی دل را به زلف یار ببخش
دگر مپیچ بر این، عالَم پریشانیست
جعفر عسکری در ۱۶ روز قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۱۲ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴:
چاره خاموشی بود هر جا سخن درگیر نیست
تیر بر سنگ آزمودن جز زیان تیر نیست
گر به خلق الفت نمیگیرم گناه من مَدان
طینت ابنای دهر از خاک دامنگیر نیست
خواری و عزت درین محنتسرا یکسان بود
آستان و مسندی در خانهی زنجیر نیست
مادر گیتی که باشد نارپستان، زین انار
خون بود گر بهرهای دارند طفلان، شیر نیست
خواب راحت، روزی عاشق در آنجا میشود
جای آسایش به غیر از سایهی شمشیر نیست
یک هوادار از خطش برجا نماند، آخر چرا؟
یک گلستان خار را، یک خار دامنگیر نیست
عاشق و معشوق بی آمیزش هم ناقصند
شاهد این مدعی بِه از کمان و تیر نیست
کار فردا با کریمی دان که او از شوق عفو
عذرها را نشنود گر بدتر از تقصیر نیست
یا زبان شمع باشد، یا زبان من کلیم!
آن زبانی کآشنای شکوهی تقدیر نیست
جعفر عسکری در ۱۶ روز قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۴۴ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸:
ای بِه از گل بر سر احباب، خاک خواریات
چارهساز جان کار افتاده، زخم کاریات
در کنار نامهی اغیار یادم کردهای
تا بدانم بعد از این قدر فرامشکاریات
ای دل! از آب حیات نامههای دوستان
بر کناری همچو خس دائم ز بیمقداریات
راه قاصد را به مژگان رُفت چشم انتظار
عاقبت آورد بهر ما خط بیزاریات
مرهم زخم دلم چون لاله غیر از داغ نیست
چشم دارم اینقدر دلسوزی از غمخواریات
بخت شورم منفعل دارد که با این بیکسی
بسته مرهم از نمک، هر دم به زخم کاریات
دیدهی امّید را کردی سفید از انتظار
دوستاران را نبود این چشم از دلداریات
کشور مهر و وفا بسیار بد آب و هواست
تا درین ملکی دلا! لازم بود بیماریات
حاصل شب زندهداریهای تو دلمردگیست
خواب بخت ای دیده! بهتر باشد از بیداریات
نالهی بلبل درین گلزار بس باشد کلیم!
خاطر گل را چه رنجانی تو هم از زاریات؟
جعفر عسکری در ۱۶ روز قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۲۴ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲:
آهم ز سرکشی به تلاش اثر نرفت
هر جا ندید روی دل، آنجا دگر نرفت
چون یافت اینکه شربتش از خون عاشق است
بیمار چشم تو که طبیبش به سر نرفت
با آنکه در رهت ز دو عالم گذشتهایم
یک گام آشنائی ما پیشتر نرفت
جز خون دل که رنگ حنا داشت این وفا
دیگر چه داشتم که ز دستم به در نرفت؟
بگریخت خواب و، روشنی از دیده رخت بست
بیروی تو چهها که ازین چشم تر نرفت
خود را به پیچ و تاب هزار آرزو نداد
آسوده آنکه از پی تاب کمر نرفت
دیگر به خواب، تشنه چه بیند به غیر آب؟
مُردیم و شوق تیغ تو ما را ز سر نرفت
شعر بلند را چه غم از کاو کاو دخل
آب گهر به سفته شدن از گهر نرفت
از آستین خامهی والای من کلیم!
یکبار دست خواهش معنی به در نرفت
جعفر عسکری در ۱۶ روز قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۰۴ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۰:
چشم بدمست تو چون عربده بنیاد کُنَد
بهدلم هر مژه را خنجر جلّاد کند
رحم در عالم اگر هست، اجل دارد و بس
کین همه طایر روح از قفس آزاد کند
خاک ارباب ریا را ز رواج باطل
روزگار آورَد و سبحهی زُهّاد کند
صاحب حوصله، دلسوختگان میباشند
کس ندیدهست که شمعی گله از باد کند
دختر رَز که فلک داد به خونش فتوا
بیش ازین نیست گناهش که دلی شاد کند
گر دل این -مخزن کینه- است که مردم دارند
هر که یک دل شکند، کعبهای آباد کند
سوی شمع آن بت خودکام نبیند هرگز
که مبادا ز جگرسوختگان یاد کند
دست مشّاطه به رخسار عروسان نکند
آنچه با چهرهی کَس، سیلی استاد کند
پیشِ خواری ز وطندیده، نباشد بیجا
دجله گر سعی به ویرانی بغداد کند
چه کند کاوش او با دل چون مومِ کلیم؟
مژهات کاینه را شانهی فولاد کند.
در کتاب هشتالهفت شادروان دکتر باستانی پاریزی، چاپ اوّل سال 63، صفحهی 493، بیت دوّم اینطور نوشته شده:
رحم اگر هست، همان در دل مرگ است، که او
این همه مرغ اسیر از قفس آزاد کند
جعفر عسکری در ۲۸ روز قبل، چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۲۸ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵:
آن بلبلم که عقدهی دل دانهی من است
آبی که هست در قفسم، آب آهن است
طالع نگر که کِشت امیدم ز آب سوخت
در کشوری که برق، هوادار خرمن است
او را ز حال دیدهی حیران، چه آگهی
کِی آفتاب را خبر از چشم روزن است؟
در گلشن امید نچیدم اگر گلی
از وصل خار، صد گلِ چاکم به دامن است
گفتن چه سود، کاتش شوقت به ما چه کرد؟
احوال خانه سوخته، بر خلق روشن است
در دیده و دلم نبوَد اشک را قرار
طفلی که شوخطبع بوَد، خانهدشمن است
گر دل مکدّر است، نظر از جهان ببند
در خانه هر غبار که باشد، ز روزن است
تا ساختم به نیک و بد خشکسال دهر
خاکی که میکند به سرم بخت، روغن است
هر کس مرا شناخت ز همراهیام رمید
نشناخته است سایه هنوزم، که با من است
در چار موسمش نبوَد رنگ و بو کلیم
این عالم فسرده که نزد تو گلشن است
جعفر عسکری در ۲۸ روز قبل، چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۰۳ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱:
صبر را از دهنت حوصله تنگ آمده است
نالهها را ز دلت تیر به سنگ آمده است
مژهات آفت جان، طرز نگاهت خونریز
بسته آن غمزه دو شمشیر و به جنگ آمده است
بدگمانیّ دلم ز آن صف مژگان داند
گر به اسلام شکستی ز فرنگ آمده است
دامن ار دامن صحراست، در او کِی گنجد؟
در سر کوی تو پایی که به سنگ آمده است
نیست چون جامهی ارباب جنون، چاک، بَراز
تنم از پیرهن پوست به تنگ آمده است
چه قمار است که در کوی بتان میبازند؟
هر که باز آمده، درباختهرنگ آمده است
عیب آن زلف، رسایی است، که در دامن تو
هر که دستی زده، آن طرّه به چنگ آمده است
ارّه تا نخل تمنّای مرا قطع کند
همه تن پا شده وز پشت نهنگ آمده است
درِ دل بر رخ هر کس نگشائیم کلیم
ای بسا عکس که بر آینه زنگ آمده است
جعفر عسکری در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۱۶ دربارهٔ خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » راز آفرینش [ ۱۵-۱] » رباعی ۷:
سلام.
دوستانی که اصرار دارن مقرمط درسته، نه معما، بدونن که در تمام دستنویسها، معما ثبت شده، فقط در دستنویس ساختگی دانشگاه کمبریج (نسخهی اقبال) با تاریخ جعلی ۶۰۴ ق، این کلمه جایگزین شده که کاملا غلط و ساختگیه.
صفحهی ۲۹۷ کتاب رباعیات خیام و خیامانههای پارسی، سیدعلی میرافضلی
نیز بنگرید:
https://ganjoor.net/abusaeed/robaee-aa/sh555?tab=discussions#comment-130512
جعفر عسکری در ۶ روز قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۰۸ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶: