بگذاشتیَم غمِ تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است
کجای این بیت مشکل وزن دارد؟ معنای آنهم که شفاف است می گوید: مرا گذاشتی و رفتی ولی غم تو بامن است، غمِ تو از تو وفادارتر است که مرا تنها نگذاشته و برود
نصرت الله در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۵۵ دربارهٔ قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵:
در بیت سوم واژه «انداز» به معنی قصد و آهنگ است.
منصور در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۵۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۶ - بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند:
شکی نیست که عشق، احساسات نیست.احساساتی بودن یا عاطفی بودن، عشق نام ندارد؛ زیرا این حالات، احساساتی بیش نیستند. یک شخص مذهبی که به خاطر مسیح یا کریشنا، به خاطر مرشدش یا شخص دیگری گریه و زاری راه می اندازد، آدمی صرفاً احساساتی و عاطفی است. او تسلیم احساساتی می شود که فرآیندی از اندیشه است و اندیشه، عشق نیست. اندیشه، حاصل احساسات است؛ بنابراین، شخصی که احساساتی و عاطفی است، احتمالاً عشق را نخواهد شناخت. احساساتی و عاطفی بودن صرفاً شکلی از گسترش خود است. لبریز از عاطفه بودن، عشق نیست؛ زیرا وقتی به احساسات شخص احساساتی پاسخ ندهید، وقتی برای احساساتش مفری نباشد، چه بسا که همین شخص، ظالم هم ازآب دربیاید. آدم عاطفی را می توان تحریک کرد و به جنگ و قتل عام واداشت. در وجود آدمی که دارای احساسات است و برای اعتقاداتش، اشک می ریزد، یقین داشته باشید که عشق جایی ندارد....
نصرت الله در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۴۵ دربارهٔ قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱:
در مصرع دوم بیت آخر اشکال تایپی وجود دارد که ممکن است کمی آن را ناخوانا کند. بهتر آن است که این مصرع به این صورت نگاشته شود:«همچو شهبازی است کز جا بَرکند عصفور را»
نصرت الله در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۳۲ دربارهٔ قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶:
در بیت سوم به نکته جالبی اشاره شده. آن هم اینکه در قدیم به گردن مرغان شکاریِ دورپرواز زنگ میآویختند.
ملیکا رضایی در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۱۷ در پاسخ به Polestar دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶:
با سلام به شما و تمامی دوستان عزیز
در مورد بی دین بودن حضرت حافظ و شراب خور بودن و... حرفهایی از این دست که در مورد استاد بزرگ زدید...؛
در مورد دین و ... حافظ و اینکه بر چه دینی بوده اند نظرات متفاوت هست و شاید درست و نادرست باشد ،اما هر دینی راهی ست برای پرستش خدا و گاه میتواند برای برخی نیز رسیدن به خدا هم باشد ؛
پیش از نظر دادن در مورد شاعر چرا باید به مسائل ای چون شراب خور بودن و ...توجه کرد ! و اصلا بر چه اساسی این نظر گفته میشود ؟!
غزل ابتدا عاشقانه بود که سعدی آن را به اوج رساند ، در قرن ششم عرفانی شد و مولانا غزل عرفانی را به اوج رساند و حافظ نیز در سکوی عشق و عرفان غزل هایش را سرود ... .
سروده های حافظ از عشق و از دین و از عرفان هست و گاه مخلوط همه .
برخی از اشعار حافظ نیز نصیحت و پند هست که فقط به عموم مردم نیست بلکه بیشتر تذکری به عارفان است.
اینکه حافظ واقعا عاشق یک شخص بود یا نه زیاد معلوم نیست !اما در اینکه او حیران و سرگردان بود شکی نیست که نمونه آن این شعر است :
دل چو پرگار بهر سو دورانی میکرد / وندر آن دایره سرگشته پابرجا بود
و در حیرت فرو رفت :
از هر طرف که رفتم جز حیرتم نیفزود / زنهار ازین بیابان وین راه بینهایت
و پس از عمری دانست :
این راه را نهایت صورت کجا توان بست / کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
وآنچنان انتظار کشید که این غزل را گفت :
مُردم ز انتظار و درین پرده راه نیست / یا هست و پرده دار نشانم نمیدهد
حافظ از سرگردانی وحیرانی ملول گشت و دانست اهتمام نمودن به خویشتن باعث رسیدن به مقصد نیست :
بسعی خود نتوان برد ره بگوهر مقصود / خیال بود که این کار بی حواله بر آید
طریقت حافظ همچنان معلوم نیست اما طریقت حافظ همچون طریقت صوفیان عصر نبوده است ،و از مرید و خانقاه بیزار بوده است :
رطل گرانم دهای پیر خرابات / شادی شیخی که خانقاه ندارد
حافظ همچنین حافظ قرآن بوده پس ایشان در اشعار خود که برخی شان همان اشعار اندرزگونه هست بر اساس قرآن هست و حتی اشعار عاشقانه وی هم همین طور چراکه بالاتر از خدا چیزی نیست و خدا تمام عشق است جز این بود انسان عاشق نمیشد و با این عاشق شدن هست که اگر بصیرت داشته باشد فرد میتواند به سوی خدا رود .عشق جلوه های گوناگون دارد و عشق به سرزمین یا زادگاه هم جلوه ای ست از عشق ؛عشق معنا متفاوت میتواند داشته باشد ...تنها این روابط الهی و عرفانی بنده و پروردگار یا عاشق معشوق نیست ...عشق به چیزهایی مثل سرزمین و... نشان دهنده اخلاق عاشقانه آدمی ست .حافظ عاشق زاده خود شیراز بود :
شیراز و آب رکنی و آن باد خوش نسیم / عیبش مکن که خال لب هفت کشور است
*
اگرچه زنده رود آب حیاتست / ولی شیراز ما از اصفهان به
و حافظ نمیخواسته شیراز را هیچ گاه ترک کند :
...من کز وطن سفرنگزیدم به عمر خویش ...
و علت این سفر نکردن را علاقه ش به شیراز گفته :
نمیدهند اجازت مرا به سیر و سفر / نسیم باد مصلی و آب رکنا باد
و البته پس از چندی سفر گزید ... .
اما همه این اشعار نشان از شراب خواری یا بی دینی وی ندارد .
کاش ما از شاعران بزرگ کشورمان که نشان دهنده هویت و فرهنگ و ...ما هست به نیکی یاد کنیم ...
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
...
نصرت الله در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۱۶ دربارهٔ قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵:
در بیت اول «بیوفایی» درست است.
در بیت چهارم «ز خون دل» درست است.
در بیت آخر «چو من» درست است.
(تصحیح جواهری و جدی)
آینۀ صفا در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۰۶ در پاسخ به قره داغلی دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳۹:
در اشعار مولوی ترک و هندو معنایی ورای «مردمِ زاده در ترکیه / ترکمنستان» و «مردم زادهی هندوستان» دارند. مولوی از شیوههای مختلفی برای تمایز گذاردن بین دو آدم، ایده، دیدگاه، تفکر، عمل، شیوه یا رویکرد استفاده میکند؛ مثلا «تیر و کمان» برای تاکید بر راستی و کژی است. مهمترین وجه تمایزِ ترک و هندو نیز در نژادشان نیست بلکه در تفاوتِ زبانی است که سخن میگویند. از نگاهی دیگر، تفاوتشان در دین و مذهب نیز هست، بطوری که بعضی راویانِ معتقدند ترک مجاز از مسلمان یا «راه یافته به حقیقت» و هندو مجاز از بتپرست یا «گمگشته در ظلمات» است (که در همه مواردِ مثنوی و کلیات شمس اینطور نیست). در این بیت مولوی به هر دوی این تفاوتها اشاره میکند:
رها کن حرف هندو را ببین ترکان معنی را
من آن ترکم که هندو را نمیدانم نمیدانم
در اینجا «حرف» به هندو و «معنی» به ترک تشبیه شده است. یعنی آنچه من به شکل «حرف» در این ابیات میگویم، با آن «معنی» که با جان و دل و ذهن تجربه میکنم زمین تا آسمان فرق دارد و این دو نمیتوانند توسط همدیگر درک شوند، همانطور که یک هندو و ترک زبان هم را نمیفهمند. من ترک هستم، یعنی به دنیای معنی تعلق دارم و زبان هندو را نمیدانم، یعنی نمیتوانم با حرف و زبان و شعر از حقایق سخن بگویم. در واقع این بیت یک شکلِ دیگری از «خموش» است و به خواننده میگوید این حرفها که از من میشنوی را به شکلِ ظاهریشان نبین، چرا که آنچه مرا به گفتنشان واداشته عظمتی بس فراتر از این کلمات دارد و تو هم سعی کن به این معنی دست پیدا کنی.
nabavar در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۱:۵۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴۶:
گرامی امیر، درود بر شما، و سپاس. من نیز نظرم بر همان: ” حقا که غمت از تو وفادارتر است“ هست چون یار ، شاعر را گذاشته و رفته و غمِ نبود یار به جا مانده، شاعر که بیوفایی نکرده که غم وفادار تر از خودش باشد، در ضمن من هیچ مشکل وزنی در بیت نمی بینم. این طور که جناب عباسی نوشته گویا بیت برایشان نا مفهوم بوده است. پاینده باشید با مهرتان
شیوا در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۳:۴۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵:
سلام ؛
صبا را گو که بردارد زمانی بُرقَع از رویت !
چرا بُرقِع تلفظ شده است در فایل صوتی؟!
برگ بی برگی در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۳:۳۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۹:
دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم
گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم
دوش در فرهنگِ عارفانه یعنی دَم و لحظه، سودا در اینجا به معنیِ آرزومندی آمده است و حافظ که سودا و تمنایِ دیدارِ رخسارِ زیبای معشوق را در سر دارد لحظه ای با خود می اندیشد که شاید بهتر باشد این سودا را از سر بیرون کرده و از این آرزو صرفنظر کند، با درنظر گرفتن متن و فحوایِ غزل بنظر می رسد منظورِ حافظ معشوقِ ازل و حقیقی باشد که پاسخ می دهد گویی از شدتِ عشق مجنون و دیوانه شده ای، وگرنه تو کجا و بازگشت از راهِ عاشقی کجا؟ پس زنجیری بیاورید تا این مجنون را تدبیر کنم، زیرا جنون که از حد بگذرد باید احساسِ خطر کرد و چاره ای برای آن اندیشید و تدبیرِ دیوانه بند است و زنجیر تا پس از این چنین سخنانی بر زبان نیاوَرَد. از متنِ غزل چنین بر می آید که حافظ قصدِ سخن در بارهٔ چگونگیِ غزل سراییِ خود در بارهٔ معشوق را دارد و توصیفاتی که از او نموده است، و اینکه این کارِ معنوی و فرهنگی را در راستایِ سودایِ دیدارِ رُخش، یعنی تمنایِ رسیدن به وصالِ معشوقِ ازل شروع کرده و به انجام می رسانَد.
قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم
دوستان از راست می رنجد نگارم چون کنم
عارف یا حکیمی که قصدِ توصیفِ خداوند را داشته باشد چاره ای ندارد تا با زبانِ ذهن او را تصویر کند، برای مثال مرتبهی متعالی و بلندایِ او را به سرو تشبیه کند و یا قامت و چشم و ابرو یا لبِ معشوقِ زیبا رویِ این جهان را استعاره ای از خصوصیاتِ معشوقِ ازل معرفی کند تا بتواند منظورِ خود را به دیگر سالکان و عاشقان برساند، پسحافظ میفرماید ای دوستان و مخاطبانی که غزلهای حافظ را برایِ رسیدن به حقیقت برگزیده اید، خداوند از اینکه او را بوسیله چنین تشبیهات و استعاره هایی توصیف کنم خشمگین می شود، همچنین اگر راست و مستقیم و بی پرده، بدونِ چنین صورت پردازی هایی به او بپردازم، بازهم از من می رنجد، حال شما بگویید چه کنم؟ اگر بخواهم عطایِ لقایش را به این ببخشم که نه از من خشم داشته باشد و نه رنجشی، که مرا مجنون نامیده و قصدِ تدبیرم بوسیله زنجیر را دارد، پسچون کنم؟ یعنی شما اگر راهِ دیگری برای محقق شدنِ سودایِ رُخش می دانید بگویید تا همان کنم. و یا حال که چنین مشکلی وجود دارد بطور کلی سودایِ رُخ و دیدارش را از سر بیرون کنم؟! مولانایِ جان پیش از آنکه معشوق از تمثیلِ بکاررفته برنجد و یا خشمگین شود رندانه می گوید؛ " ای برون از وهم و قیل و قالِ من خاک بر فرقِ من و تمثیلِ من"
نکته ناسنجیده گفتم دلبرا معذور دار
عشوه ای فرمای تا من طبع را موزون کنم
حافظ که خود می داند بجز بیانِ معشوق از طریقِ ذهن و استعاره و تشبیه راهِ دیگری وجود ندارد، هم به او بازگشته و دلبر خطابش می کند، یعنی معشوقی که دلِ او را ربوده است و از اینکه چنین توصیفاتی ناسنجیده است و شایستهٔ جلال و مقامِ کبریاییِ او نیست عُذر خواهی کرده و آنرا از طبعِ ناموزونِ خود می داند، پس از هم او می خواهد تا عشوه ای بنماید و گوشه چشم و عنایتی بکند تا حافظ طبعِ خود را برابرِ خواستِ او موزون کند و بیاراید. می دانیم که بزرگان و عارفانِ پیش از حافظ نیز در بارهٔ خداوند و معشوقِ ازل از چنین تشبیهاتی بهره می بردند تا پیغامِ معنوی خود را به دیگران انتقال دهند و حافظ با زیباترین وجهِ ممکن و با فاصلهٔ بسیار از دیگر عارفان به این کار مبادرت ورزیده است بگونه ای که خود نیز بارها طبعِ لطیف و موزونِ خود ستایش را می کند، اما چنانچه در بیتِ بعد خواهیم دید این همه را بدلیلِ جامهایی می داند که توسطِ ساقی به او داده اند.
زرد رویی میکشم زان طبع نازک بی گناه
ساقیا جامی بده تا چهره را گلگون کنم
زرد رویی کشیدن یعنی شرمسار بودن و خجالت کشیدن، درواقع وقتی از رنگِ طبیعیِ رخسار زردیِِ آن را بیرون بکشیم آنچه برجای می ماند رنگِ قرمز است، همان که امروزه میگوییم از خجالت سُرخ شدم، و بی گناهی یعنی بدونِ خطا، پس حافظ می فرماید طبعِ دلبر یا حضرتِ معشوق آنچنان نازک و لطیف است و بدونِ گناه و خطا مطالب را بوسیلهٔ وحی و در قالبِ داستانهای نمادین بیان نموده است که او (حافظ) زرد رو کشیده صورت است و خجالت زده از بیانِ ناموزونِ خود و از کنایه یا استعاره هایی که در شعرِ خود بکار می بَرَد، پس ای ساقی جامی را از آن شرابِ ناب بده تا با نوشیدنش چهرهٔ حافظ گلگون و به رنگِ ارغوان شود، یعنی آنچه را حافظ با طبعِ خود می سراید ناموزون و زرد رویی کشیدن و مایه ی شرمندگی هستند و هر آنچه از آرایه هایی که می بینید حافظ موزون سروده است همگی بخاطرِ جامهای شرابی هستند که ساقی به او داده اند که موجبِ گُلگونیِ چهره می شوند که نشانِ عاشقی ست. آیه ۷۹ سوره نساء نیز می فرماید که هرچه از خوبی و نیکویی ها به تو می رسد از جانبِ خداوند است و هرچه از بدیها می بینی از نَفس یا خویشتنِ ذهنیِ توست و شاید حافظ نیز با عنایت به این نکته بیتِ فوق و بیتِ پیش از آن را سروده باشد.
ای نسیم منزل لیلی خدا را تا به کی
ربع را بر هم زنم، اطلال را جیحون کنم
منزلِ لیلی همان منزلِ جانان است و نسیم نیز همان بادِ صباست که به کویِ حضرتش راه دارد و پیغامهایِ آن نازک طبعی که از گناه یا خطا مُبرّاست را بر زبانِ حافظ جاری می کند، خدارا یعنی بخاطرِ خدا ( در دو معنیِ متفاوت)، پس حافظ نسیم و یا بادِ صبا را مخاطبِ خود قرار داده و می فرماید تو را بخدا و یا تا به کی و محضِ خاطرِ خدا حافظ باید پیغامهای دلدار یا لیلی را از طریقِ تو بصورتِ غزل و شعر به دیگر انسانها انتقال دهد؟ یعنی اینکه سرانجام روزی پس از حافظ دیگرانی باید این عَلَم را از دستِ حافظ ستانده، کارِ او را ادامه دهند و همچون او اطلال یا خانه هایِ ذهنِ مردمان را ویران کنند تا بر ویرانه هایِ آن آبِ زندگی بخشِ جیحون جاری و دشتِ وجودِ انسانها آبادان و سبز شود و چه بسا انسانهایِ بیشتری به زندگی زنده شوند.
من که ره بردم به حسن گنج بی پایان دوست
صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم
حافظ در ادامهٔ بیت قبل می فرماید که او بوسیلهٔ جامهایِ شرابی که از ساقیان و عارفانِ پیش از خود دریافت نموده به گنجِ بی پایان و بینهایتِ حضرتِ دوست راه یافته و دلش به عشق زنده شده است و بوسیلهٔ همین گنج و سرمنشأِ آن جام هاست که اینچنین نغمه هایِ آسمانی را می سُراید، پس صدها و هزاران انسانی که همچون حافظ گدای رسیدن به چنین گنجِ نیکویی ها هستند نیز پس از حافظ می توانند با بهره بردن از غزلیاتِ او غنی شده و برای خود قارونی شوند، ( البته که اگر آن گنج را سخاوتمندانه با دیگران سهیم شوند همچون حافظ از نجات یافتگان خواهند بود در غیر اینصورت گنجِ بدست آمده را زمینِ ذهن بلعدیده و نابود می کند).
ای مَهِ صاحبقران از بنده حافظ یاد کن
تا دعای دولتِ آن حسن روز افزون کنم
قران همان قرین است و در طالع بینی وقتی دو ستاره در وضعیتی نزدیک به یکدیگر قرار می گیرند بسته به آن که ستاره را سعد و یا نحس می پنداشتند آن قرین را سعد و یا نحس تلقی کرده و تصمیماتِ مهمِ زندگیِ خود را در آن زمانِ خاص که سعد بود میگرفتند و از آن تصمیمِ سرنوشت ساز درزمانِ نحسیِ اوقات پرهیز می نمودند، جدای از اینکه حافظ به این طالع بینی باور ندارد بطور کلی و تمثیل گونه انسان را ماهی می داند که با هریک از ستارگان که قرین شَوَد سعدِ اکبر است، پس می فرماید ای انسانی که در هر وضعیتی باشی صاحب قران هستی و همهٔ کائنات می توانند از قرین شدن با تو سعد شوند، پس از رسیدنِ پیغامهایِ بنده که حافظ هستم به تو ای ماهِ صاحب قران، از حافظ به نیکی یاد کن و درود بر او فرست تا حافظ هم در مقامِ جبران بر آمده و دعا گویِ آن حُسنِ روز افزونِ تو باشد که سراسر دولت و ثروت و برکت است. حافظ در عینِ فروتنی خود را نیازمندِ دعایِ خیرِ عاشقانی می داند که حافظ و غزلیاتِ او را چراغِ راه وطریقتِ عشق می داند و دیگر اینکه عاشقان می توانند تا ابد بر حُسن و زیبایی هایِ خود بیفزایند، بویژه اگر دعایِ بزرگی همچون حافظ را پشتِ سر داشته باشند و راهِ عشق بمنظورِ رسیدن به منزلِ لیلی بینهایت است.
دکتر صحافیان در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۱:۵۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۲:
دیشب باد، پیامی از یار سفر کرده( حال خوش از دست رفته)داد.من هم به باد دل می سپارم هر چه پیش آید.(ایهام:
- مانند باد آگاه از معشوق می شوم
- مانند باد در عشق او بیهوده گوی)
کارم بدان رسید که همراز خود کنم
هر شام برق لامع و هر بامداد باد
( پس از خطر کردن و دل سپردن) کارم به آنجا رسیده که از فرط اندوه، هر شب آذرخش را و هر پگاه باد را، هم راز خود می کنم.
۳- دل بی پروای عاشقم چنان در شکنهای زلفت جاخوش کرده، که هرگز یادی از مسکن همیشگی (سینه ام) نکرد.
۴- امروز( پس از گرفتاری عشق) ارزش پند عزیزان را می دانم، روان خیرخواه ما سرشار از شادی باد.
۵- هر دم که باد،لباس غنچه را کنار می زند، دلم به یاد زیبایی هایت، خون میشود.
۶-( در عشق سوزانت) تن ناتوانم از دست رفت، ولی باد، بوی خوش جانت را آورد و جان دوباره گرفتم
۷-( علیرغم همه دردهای عشق) حافظ! با نهاد نیکویت، کامروا می شوی که جانها فدای مردم نیک سرشت باد.
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح
کوروش در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۰۳:۵۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۴۳ - مهلت دادن موسی علیهالسلام فرعون را تا ساحران را جمع کند از مداین:
در اواخر این مثنوی مشخصه که حضرت به حالت وجد رسیده
nabavar در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۰۳:۱۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵:
گرامی یحیی
مهربانی مینمایم بر قدش
سنگدل نامهربانی میکند
یار را سنگدل توصیف کرده، در بیتی دیگر می گوید:
چشم سعدی در امید روی یار
چون دهانش درفشانی میکند
nabavar در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۰۲:۱۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴۶:
گرامی عباسی فسا
بگذاشتیَم غمِ تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است
کجای این بیت مشکل وزن دارد؟ معنای آنهم که شفاف است می گوید: مرا گذاشتی و رفتی ولی غم تو بامن است، غمِ تو از تو وفادارتر است که مرا تنها نگذاشته و برود
سولماز آریا دخت در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۰۰:۱۸ در پاسخ به رامین راقب دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰:
خیلی عالی 🌷 لذت بردم 🌷❤
برگ بی برگی در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۱:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۷:
صنما با غمِ عشقِ تو چه تدبیر کنم؟
تا به کِی در غمِ تو نالهٔ شبگیر کنم؟
غزل از زبانِ واعظ و مُتکلم است در بارهٔ چگونگیِ رسیدنِ به خداوند اما حافظ با رندیِ خاصِ خود تزویرِ او را برملا کرده و حتیبشرطِ صداقت در گفتار، بر شیوهٔ او خطِ بطلان می کشد. "صنم" به معنیِ بُت و معشوقِ زیبا روی آمده که اگر از زبانِ عارف بکار گرفته شود استعاره از خداوند است، و واعظ با تزویر خود را گرفتار در غمِ عشقش توصیف می کند، و صد البته که باید با ذهنِ خود تدبیری بیندیشد تا سرانجام این غم با وصال و رسیدن به او بِسَر آمده و پایان پذیرد، حافظ در حالیکه می توانست واژهٔ دیگری همچون یارا و نگارا را برای آغازِ غزل بکار ببرد اما از زبانِ واعظ، "صنم" را مخاطب قرار می دهد تا بگوید واعظ از خداوند نیز بُتی در ذهنِ خود تراشیده و با آن به راز و نیاز می پردازد، در مصراع دوم شبگیر یعنی سحرگاهان و واعظ ادامه می دهد البته که غم منجر به درد می گردد، پس تا چه زمانی انسانِ عاشق می تواند آن دردِ ناشی از غمِ عشق را متحمل شده و شبها تا به سحر ناله سر دهد؟ تدبیر به معنیِ چارهجویی آمده است اما تدبیرِ انسان غالبن مجازی و سطحی بوده و در مقابل، این تدبیرِ خداوند است که حقیقتِ محض است، پس انسان با عقلِ محدودِ خود تواناییِ اندیشه و تدبیر برای رسیدن به خداوند را ندارد، بلکه برابرِ نظرِ عارفان می بایست فارغ از عقل و مجنون شود و این مؤثر ترین چاره جویی در راهِ وصالِ آن بُت است. اما چنانچه واعظ گفت او می خواهد تا بوسیله کارهایِ بیرونی از قبیلِ ناله هایِ شبگیر یا وِرد و دعا و ناله و زاری غمِ عشقِ خود را تدبیر کند و خود نیز تلویحاََ به بی ثمریِ این کار اذعان کرده و می گوید تا به کِی باید به چنین کاری مبادرت ورزد و خبری از وصال نباشد ؟
دلِ دیوانه از آن شد که نصیحت شِنَوَد
مگرش هم ز سرِ زلفِ تو زنجیر کنم
"از آن" یعنی به دلیلِ اینکه و "شد" در اینجا یعنی رفت یا گذر کرد، مصرعِ اول قابلیتِ خوانش و ترجمانِ چند وجهی را دارد، و محتمل ترین اینکه شُد و گذشت آن زمان که دلِ دیوانه نصیحت را بشنَوَد، یا بعبارتی کارِ دلِ دیوانه از آن حد گذشت که نصیحت پذیر باشد، واعظ که عُمری را به پند و نصیحتِ بدونِ ثمر به دیگران سپری کرده باز هم بر مبنایِ ذهنیتِ محدودِ خود تدبیرِ دیگری اندیشده و می گوید برایِ اینکه دلِ دیوانهی عاشقم را مهار کرده و در اختیار بگیرم چاره ای جز این نیست که به زور توسل جُسته و او را از سرِ( بوسیلهٔ) زلفِ تو ای صنمِ زیبا روی در بند و زنجیر کنم، یعنی گوشه ای نشسته و پیوسته در حالِ ذکر و عبادت باشد تا اجازه ندهد دلِ دیوانه به هر سویی رفته و به چیزی جز او بیندیشد، اما این هم تدبیری خام دستانه است و کارِ زُهادی که تارکِ دنیا شده و چشم به رویِ مواهب و زیبایی هایِ آن می بندند و امیدِ رسیدن به خدا دارند، که از نظرِ حافظ و جهان بینیِ او نتیجه بخش نخواهد بود چنانچه در غزلی دیگر می فرماید؛ " ز میوه هایِ بهشتی چه ذوق در یابد/ هر آنکه سیبِ زنخدانِ شاهدی نگزید". شباهت و هم جنسیِ بینِ حلقهی زلف و حلقه هایِ زنجیر جالب توجه و زیباست.
آن چه در مدتِ هِجرِ تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم
هیهات یعنی اظهارِ تأسف در نامرادیِ آرزویِ دور و درازی که محال مینمایاند، باز هم واعظِ زاهد است که با ذهن سخنوری کرده و در ناله هایِ شبگیرِ خود خطاب به صنم یا خداوند می گوید هیهات و افسوس که در یک گفتار و یا نوشتار محال است که بتواند برایت شرح دهد که چه ها از غمِ هجران و فِراقت کشیده است، درواقع حافظ قصدِ آن دارد تا حتی بشرطِ صداقتِ واعظ به چگونگیِ نیایش و ناله هایِ شبگیرِ او بپردازد و اینکه مگر خداوندِ عالمِ بر غیب و اسرارِ درونیِ انسانها خود بی خبر است که واعظ قصدِ آگاه کردنِ خداوند را داشته باشد؟ مولانا نیز دربارهی چنین ناله هایِ شبگیر می فرماید؛ " بس دعاها کو زیان است و هلاک/ و ز کرم می نشنود یزدانِ پاک" .
با سرِ زلفِ تو مجموعِ پریشانیِ خود
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم؟
عرفا از پریشانی به جمع و سپس به وحدت می رسند و باز هم واعظی که این سخنانِ عارفانه را شنیده است مقلدانه آنرا بکار می بَرَد و خطاب به بُت یا خدایِ تصویریِ نقش بسته در ذهنش می گوید مجالی نیست تا با سرِ زلفِ تو مجموع و همهٔ آنچه از پریشانی بر او گذشته است را تقریر و بیان کند، درحقیقت واعظ این یکی را بنا بر پریشانیِ ذهنیِ خود بدرستی بیان می کند چنانچه در وعظ و خطابه هایِ او نیز این پریشانی آشکارا دیده می شود.
آن زمان کآرزویِ دیدنِ جانم باشد
در نظر نقشِ رُخِ خوبِ تو تصویر کنم
آرزویِ دیدنِ جان یعنی دیدارِ صنمِ زیبا و اصلِ خداییِ انسان که عرفا آنرا جانِ همهٔ جانان و باشندگانِ عالم نامیده اند، پس واعظ نیز تقلید کرده، همین واژه را بکار می بَرَد و خود را آرزومندِ دیدنِ آن جان توصیف می کند، اما در مصراع دوم خود اذعان می کند که در نظر و دیدگاهِ خود رُخِ زیبایِ خداوند را تصویر می کند، یعنی از خداوند که هرگز به تصویر در نمی آید بوسیله ذهنِ خود نقش و تصویر ایجاد می کند، پس حافظ به نمونه هایِ دیگری از ناله هایِ شبگیرِ واعظ و عابد می پردازد که تصویری از خداوند را در ذهنِ خود نقش می زند که غالبن در آسمانها ست و قهار و منتقم و هولناک، پس با خوف چنین خدایِ ساخته و پرداخته ذهنِ خود را پرستش می کند و بر سرِ منبر دیگران را نیز از او می ترساند.
گر بدانم که وصالِ تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم
پس واعظِ مورد نظر که خود از چنین ناله و زاری هایِ شبگیری خوشش آمده است شرطی را معین می کند که اگر چنین باشد و بداند که وصالِ آن صنمِ زیبا و خدایِ تصویریِ او بوسیلهٔ همین ناله هایِ شبگیرِ واعظِ که ذکر شد دست می دهد، پس دین و دل را همه در می بازد و از این کار توفیر می کند،یعنی سود می بَرَد، میبینیم که واعظ همچنان در پیِ سود و زیان است و با سرقتِ جملاتِ عارفان که دل و دین در می بازند تا به عشق زنده شوند، او با شرط و شروطی خدایِ تصویری و نقش بسته بر ذهنِ خود را به امیدِ توفیر و سودی که لابد در رسیدن به بهشت به آن دست می یابد عبادت می کند، در حالیکه عارفِ حقیقی با طمع و شرطِ سود و بهشت نیست که دل و دین را در می بازد، بلکه از جانِ جانان هم او را طلب می کند و در این راه نه تنها از چیزهایی که در دل قرار داده است می گذرد، بلکه دین یا باورهایِ تقلیدی را نیز در می بازد تا سرانجام دلش به عشق زنده شود، مولانا هم بر این امر صحه می گذارد آنجا که می فرماید " از خدا غیرِ خدا را خواستن/ ظنِ افزونی است و کُلّی کاستن" و یا حافظ که خود می فرماید " تو بندگی چو گدایان بشرطِ مزد مکن"
دور شو از بَرَم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
بزرگانی چون حافظ و عرفا با یکی دو جمله که از انسانِ مدعیِ عاشقی بشنوند به احوالِ درونیِ آنان پِی می برند، و در اینجا حافظ است که با تشخیصِ ادعایِ مزورانه ی واعظ سخن گفته و از او می خواهد تا از بَرِ وی دور شود و بس کند چنین بیهوده گویی هایی را، برخی از بزرگان رعایتِ حالِ چنین مدعیانی را کرده و با شنیدنِ این یاوه گویی ها سکوت اختیار می کنند و همین سکوتشان واعظِ مدعی را گستاخ تر می کند تا بر مُهملاتِ خود بیفزاید و هر دَم با تزویر و ریاکاری ادعای تازه ای کند اما حافظ می فرماید که او نه آن است، یعنی وقتی تزویرِ واعظ بر او معلوم شد آنرا بر نمی تابد و دیگر حاضر به گوش کردنِ کلمه ای بیش از آنچه گفته است نخواهد بود. یعنی بدیهی ست هرآنچه پس از این هم قصدِ گفتنش را داشته باشد تزویر است و بیهوده گویی از این دست که تا کنون گفته است.
نیست امیدِ صَلاحی ز فسادِ حافظ
چون که تقدیر چنین است، چه تدبیرکنم؟
فساد در اینجا یعنی فتنه گری و آشوب، واعظ که موفق به فریبِ بزرگانی چون حافظ نمی شود آنان را مفسد می خواند، یعنی کسی که در کارِ واعظ اختلال ایجاد کرده و با روشنگری و آگاهی بخشیدن به دیگران، از نگاهِ واعظ در جامعه فتنه گری و فساد می کند، پسحافظ که خود بخوبی آگاه است که کارش نه تنها فساد نیست، بلکه عینِ اصلاح است با رندی خطاب به واعظ می فرماید اگر با اینگونه تزویر و سرقتِ اصطلاحاتِ عرفانی گمان می کنی حافظ در تأییدِ امثالِ تو مُصلح می شود باید بدانی که امیدی به او نیست، در مصراع دوم این امرِ به اصطلاحِ واعظ افساد را که در حقیقت اصلاح ست تقدیرِ خداوند می داند، یعنی خواستِ خداوند است که حافظی ظهور کند و پرده از چهرهٔ تزویرِ واعظ بر اندازد تا انسانهای عاشق به صنمِ زیبا رویِ خود در دامِ چنین فریبکارانی نیفتاده و با گزینشِ راهنمایِ معنویِ حقیقی راه را از چاه تشخیص دهند. پس وقتی تقدیرِ خداوند که حقیقتِ محض است بر چنین امری قرار گرفته است حافظ چه تدبیری می تواند داشته باشد؟ درواقع حافظ معنیِ تدبیرِ عقلِ کُل و قضای الهی را که حقیقتِ محض است و چنین مقرر می کند را در برابرِ تدبیرِ عقلِ جزوی و محدودِ انسان به قضاوت می گذارد تا درسی باشد برای فهمِ معنیِ تدبیر که در آغازِ غزل توسطِ واعظ بیان شد.
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳ در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۱:۱۳ در پاسخ به فریبرز عبدالوهابی دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴۶:
حیف شد که ما در زمان مولانا نبودیم که بهش تذکر بدهیم
مصرع آخر هم دچار مشکل وزن می شود به علاوه اصلا معنا نداره
همیرضا در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۱:۱۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۲:
اشارهٔ مصرع آخر در جملهٔ «سعد غیور [است]» به حدیث نبوی دربارهٔ سعد بن عباده است (منبع):
پیامبر اکرم(صلی الله و علیه وآله) درباره سعد بن عباده فرمود: «ان سعدا لغیور و انا اغیر من سعد و الله اغیر منی؛ سعد آدم غیوری است و من از او غیورترم و خداوند از من غیورتر است.»
امیدوار در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۸:۵۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۳:
بیت سوم اشاره مستقیم دارد به شاه بیت محمود شبستری
جهان جمله فروغ نور حق دان حق اندر وی ز پیدایی ست پنهان
نصرت الله در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۳:۱۰ دربارهٔ قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶: