گنجور

 
قصاب کاشانی

می‌رساند از ره ظلمت به منزل مور را

آنکه پنهان در دل هر ذره دارد نور را

وادی عشق است و اول ترک هستی گفته‌ام

کرده‌ام بر خویشتن نزدیک راه دور را

به نگردد از رفوکاری جراحت‌های دل

بخیه بی‌نفع است زخم کاری ناسور را

زهر چشمش را هجوم گریه‌ام در کار بود

تلخی بادام او می‌خواست آب شور را

کج‌روان را راستی باید که گردد دستگیر

می‌شود رهبر عصا در وقت رفتن کور را

ظالمان را آتشی جز حرص نتواند گداخت

شعله‌ای باید که سوزد خانه زنبور را

با سفال خویش هر کس می‌تواند ساختن

می‌زند بر فرق قیصر کاسه فغفور را

پنجه مژگان او قصاب چون بربود دل

همچو شهبازیست کز جا بر کند عصفور را