مهدی در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۰:۰۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹۵:
همانطور که فاطمه فرمود «خجسته میرزاولی» و «مدینه حقنظروا» این شعر را خواندهاند:
https://www.youtube.com/watch?v=obCbgIFWlas
که بازخوانی بود و خوانندهی اصلی آن «خرما شیرین» است:
https://www.youtube.com/watch?v=8KStcwMfzck
آرش آریامنش در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۷:۰۰ در پاسخ به nabavar دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۱:
درود به شما دوست ارجمند!
سیاهمشقهایی دارم و بسیار مشتاقم که در چنین فضایی منتشرشان کنم. ولی فکر نمیکنم در گنجور امکان ایجاد پروفایل و نشر شعر اعضا باشد. به هر روی صمیمانه از لطف و مهر شما سپاسگزارم. تندرست و پیروز باشید.
مهرداد در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۶:۴۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۱:
تو دل می بری رواست؟
روا بود که چنین بی حساب دل ببری؟
همیرضا در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۱:۴۹ در پاسخ به نصرت الله دربارهٔ قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹:
با سپاس، تصحیح شد.
nabavar در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۰۳:۲۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۱:
گرامی آرش، بسیار خوب و زیبا سروده ای، موفقیت در گرو از پای ننشستن است. منتظر و آرزومند شاهکار های شما هستم. درین روزگاران شاعر بسیار است ولی من انتظار سعدی دیگری را می کشم.پایدار و زنده باشی
آرش آریامنش در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۰۱:۴۸ در پاسخ به احمـــدترکمانی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۱:
درود و سپاس
احمـــدترکمانی در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۷:۰۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۱:
سلام.مرحبا شعرت زیباست
آرش آریامنش در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۴:۱۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۱:
تضمینِ این شاهغزلِ شیخِ شیراز، به قلمِ من
پیشکش به ادبدوستانِ گنجوری:
.
ای مظهرِ زیبایی! از عشقِ تو لبریزم
وز بادهی چشمانت جوشانم و سرریزم
بخت ار ندهد کامی تا با تو درآمیزم
((یکروز به شیدایی در زلفِ تو آویزم
زان دو لبِ شیرینت صد شور برانگیزم))
.
رندانه شبی خواهم تَنگَت بِکِشَم در بَر
بوسم لبِ نوشینت بویم رخِ چون عنبر
چندَم به عبث گویی: بگذار مرا بگذر
((گر قصدِ جفا داری اینک من و اینک سَر
ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم))
.
دل در گِرُوِ عشقت از قافله غافل شد
جز جور و جفا آخر کِی عاید و واصل شد؟
بس رخنه به ایمانم کز چشمِ تو حاصل شد
((بس توبه و پرهیزم کز عشقِ تو باطل شد
منبعد بِدان شرطم کز توبه بپرهیزم))
.
افسوس! که صد وعده دادی و بَرَت گم شد
چون موعدِ وصل آمد دَم در نظرت گم شد
حتی شرفِ دیدن در رهگذرت گم شد
((سیمِ دلِ مسکینم در خاکِ درت گم شد
خاکِ درِ هر کویی بیفایده میبیزم))
.
از دیده شَرَر بارم، بر شرق چو مَه سر زد
نادیدنت امشب هم آمد بَرِ دل در زد
باید ز تعب زد مِی تا صبح و مکرّر زد
((در شهر به رسوایی دشمن به دَفَم بر زد
تا بر دَفِ عشق آمد تیرِ نظرِ تیزم))
.
ای صورت و بالایت در نادرگان نادر
عشقت کُشَدَم روزی در شوقِ لقا آخِر
رحمی، به خطا یکدَم بر من نگر ای جابر!
((مجنونِ رخِ لیلی چون قیسِ بنی عامر
فرهادِ لبِ شیرین چون خسروِ پرویزم))
.
گفتم: ز سَرِ جورَت ای جانِ جهان! برخیز!
گفتی: سَرِ خود گیر و زین خوابِ گران برخیز!
گفتم: بده کام آنگه بر گو: ز میان برخیز!
((گفتی: به غمم بنشین یا از سَرِ جان برخیز!
فرمان برمت جانا! بنشینم و برخیزم))
.
بیوقفه نظر کردن بر قامتِ تو دینم
وصلِ تو نمازِ من بوسیدنت آئینم
روشن شود از رویت تاریشبِ غمگینم
((گر بی تو بُوَد جنّت بر کنگره ننشینم
ور با تو بُوَد دوزخ در سلسله آویزم))
.
این پایه رُخ و جَعدی در شعر نمیگنجد
چون شیونِ دل رعدی در شعر نمیگنجد
آرش! به فَرَت بَعدی در شعر نمیگنجد
((با یادِ تو گر سعدی در شعر نمیگنجد
چون دوست یگانه شد، با غیر نیامیزم))
آرش آریامنش
آرش آریامنش در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۳:۳۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۱:
درود به گنجور گرانارج و یاران
برگ بی برگی در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۰۶:۴۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۴:
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد بر چینم
مژگان سیاه از اصطلاحاتِ ادبیات عرفانی ست و کنایه از نظرِ لطفِ حضرت معشوق به سالکِ کویِ حضرتش میباشد که با تیرهای مژگان خود در دین سالک هزاران روزن و رخنه بوجود می آورد ، دین در اینجا به معنیِ جهان بینی ست که تا پیش از این سالک مانند دیگران جهان را با دید مادی و عینک جسمی و ذهنی خود به نظاره نشسته بود، پس حافظ می فرماید خداوند که چنین جهان بینی را بر انسان که قرار بوده گنج مخفی او را در زمین فرم آشکار کند بر نمیتابد، بنا بر خواستِ انسانی که با آگاهی از این مطلب عاشق می شود، تیرهای مژگان خود را بسوی جهان بینی جسمیِ او روان میکند تا بااین نظرِ لطف خود حقیقت جهان را از رخنه ایجاد شده در این دید جسمی به او بنمایاند، این نگاهِ سالک از روزنه های ایجاد شده جهان بینی جدید خدایی او را شکل داده و پنجره ای نو بر روی دیدگان سالک می گشاید .مولانا نیز میفرماید ؛ دوزخ است آن خانه کان بی روزن است / اصل دین ای بنده روزن کردن است مژگان سیاه، زلفِ سیاه و خالِ سیاه، همگی از رموز و اصطلاحات عرفانی و سیاهی آنها نشانه کثرت و بینهایتِ ذاتِ خداوند است. تابش پرتوهای نور حق بر دل سالک نیز همان تیرهای مژگان سیاه حضرتش میباشد. در مصرع دوم چشم بیمار، نظرِ حضرتِ معشوق بر سالکِ راهِ معرفت با دیده اغماض بر خطاها و در عین حال نمایان ساختن تعلقات دنیوی و ذهنی اوست، پس حضور حضرت معشوق با این چشم و نگاه ویژه به سالک موجب شناسایی هزاران دردی ست که او را مانند هر انسان دیگری احاطه کرده اند و اکنون وظیفه سالک برچیدنِ همه آن دردها از مرکز خود میباشد ، دردهایی مانند بخل، کینه، حسادت، خشم، ترس، طمع ، تنفر، حرص، انتقام جویی و برتری طلبی تنها گوشه محدودی از دردهای بیشمار انسان هستند و مادام که این دردها از وجود سالک رخت بر نبسته و تک تک آنها چیده نشوند، سالک در مسیر راه راستِ رسیدن به مقصودِ نهایی خود قرار نخواهد گرفت و بیماری او علاج نخواهد شد .
الا ای همنشینِ دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دَم که بی یادِ تو بنشینم
همنشینِ دل همان اصلِ زیبا رویِ انسان است، یعنی نور یا هُشیاریِ واحدی که امتدادِ جانان است و همنشینِ همهٔ یاران یا کُلِّ انسانها ست اما بدلیلِ فِراق و هجرانی که رُخ داده است بنظر میرسد او نیز متقابلاََ یاران را فراموش کرده باشد، حافظ می فرماید اما عاشقی همچون او که هزاران دردش بوسیلهٔ مُژگانِ سیاهِ حضرتش برچیده شده است آرزو می کند که مبادا یک روز و حتی لحظه ای هم بدونِ یادِ آن زیبا روی منفعلانه بر جای بنشیند و تب و تابِ بازگشت و رسیدن به وصال او را نداشته باشد.
جهان پیر است و بی بنیاد، از این فرهاد کُش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش، ملول آن جانِ شیرینم
بیتی زیبا که دور از شما امروزه بر سنگِ مزارِ جوانانِ ناکام حکاکی می کنند و شوربختانه غالباََ دانسته یا ندانسته بجاست، جهان یا روزگار پیر است و قدیم، بی بنیاد در اینجا یعنی بی اعتبار و سُست پیمان، پس روزگارِ مدیدی ست که در بر همین پاشنه می چرخد و فریاد از این جهانِ بی اعتبار که چه بسیار فرهاد هایی را به کشتن داده و از میان برداشته است، حافظ ضمنِ تلمیح به داستان شیرین و فرهاد می فرماید اما رهایی از هزاران دردِ ذکر شده در بیتِ نخست به این راحتی هم که فکر می کنیم نیست و شیرین یا اصلِ زیبا رویِ انسان از فرهادی که مدعیِ عاشقی ست و آرزویِ وصلِ دوباره را دارد می خواهد کوهِ ذهنِ خود را از میان بردارد تا جویِ شیر (انواعِ برکات) از آنسویِ کوه که منزلِ جانان است بسویِ او روان گردد و تنها با برآوردنِ این شرط است که او به وصالش می رسد، پس حافظ معتقد است علاجِ همهٔ آن هزاران دردِ ذکر شده رهایی از کوهِ ذهن است اما در این میان رقیبی نیز وجود دارد که انواعِ دسیسه و نیرنگ و افسون را بکار می بندد تا مانع از این بازگشت و وصلت شود، آنگونه که خسرو هم چنین کرد و پس از آنکه دید فرهاد بزودی موفق به عبور از کوهِ ذهنِ خود و رسیدن به منزلِ شیرین می شود به نیرنگ و دروغ متوسل شد تا مانعِ این وصلت گردد، و فریاد و فغانِ حافظ از این روزگارِ بی اعتبار به فلک می رسد که چه بسیار فرهاد ها را به همین سیاق ناکام گذاشت. جهانِ پیر اکنون نیز همچون گذشته از طریقِ رقیبی بنامِ خویشتنِ توهمی این شیوه را بکار بسته و به انسان چنین القاء می کند که شیرینِ زیبا رویِ تو مُرده است چنانچه نیچه نیز با جملهٔ معروفِ خود که "خدا مُرده است" همین سخن را بر زبان آورد و چه بسیار فرهاد ها را با این افسون و نیرنگِ خود به کامِ مرگ و نیستی فرستاده است، حافظ میفرماید ناکامی و نابودیِ فرهادی دیگر که نیرنگ و افسونِ رقیب در او مؤثر واقع شود جانِ شیرین را ملول و آزرده خاطر می کند. جانِ شیرین در معنیِ دیگر همان همنشینِ دلِ بیتِ پیشین است.
ز تابِ آتشِ دوری شدم غرقِ عرق چون گُل
بیار ای بادِ شبگیری نسیمی زآن عرقچینم
تابِ آتشِ دوری یعنی آتشِ غمِ هجران و دوری از معشوق، عرقِ گُل همان شبنمی ست که در سحرگاهان بر رویِ غنچه ای نیمه باز می نشیند تا با نسیمِ صبحگاهی که بر او می وزد بطور کامل شکوفا گردد، حافظ از این مضمون بهره برده و در ادامهٔ بیت پیشین می فرماید اما حافظ آن فرهادی نیست که باور کند شیرین مُرده است، پس از غمِ هجران و آتشِ عشقِ شیرینِ زیبا رویِ خود همچون گُل غرقِ عرق است و آمادهٔ شکفتن تا آن بادِ شبگیری ( نسیمِ صبحگاهی) که از عرقچینِ شیرین بر می خیزد گُلِ او را بطور کامل شکوفا کند و با این شکوفایی و حضور است که به عشق زنده می شود و به وصالِ شیرینِ خود می رسد. تمثیلِ عرقچینِ شیرین در جایی دیگر دیده نشد مگر در بیتی از عُبیدِ زاکانی که محتمل است حافظ به آن نظر داشته ؛
زهی دولت، زهی طالع، زهی بخت که شب پوش و عرقچینِ تو دارد
چه مُقبِل هندویی، کآن خال زیباست که مسکن لعلِ شیرینِ تو دارد
جهانِ فانی و باقی، فدایِ شاهد و ساقی
که سلطانیِّ عالم را طُفِیلِ عشق می بینم
جهانِ فانی همین جهانِ مادی ست با همهٔ زیبایی و جذابیت هایش، و جهانِ باقی یعنی جهانِ آخرت با همهٔ نعمت هایِ بهشتی، شاهد در اینجا حضرتِ معشوق است و ساقی انسانهایِ کامل و اولیای خداوند هستند که پیمانه هایِ عُشاق را پُر می کنند، پسحافظ میفرماید هر دو جهان و هر چه در آن است فدایِ شاهد یا خداوند و عاشقانی باد که به عشق زنده و با خداوند به وحدت رسیده اند، یعنی عاشقی که گُلِ حضورش شکوفا می شود اگر از هر دوعالم درگذرد با اصلِ خداییِ خود به وحدت می رسد و از او هم او را می خواهد و نه آسایشِ این جهان و یا بهشت و امتیازاتِ آنرا، یعنی عاشقی همچون حافظ هرچه می بیند عشق است و سلطانی و بزرگیِ خود در عالم را نیز طُفیل یا مرهونِ عشق میبیند.
اگر بر جایِ من غیری گزیند دوست، حاکم اوست
حرام باد اگر من جان به جایِ دوست بُگزینم
پسحافظ ادامه می دهد پس از اینکه در جهان بینیِ او یا سالکِ عاشق رخنه ایجاد شد و دیدِ او سلطانیِ عالم را طُفیلِ عشق می بیند،بیانگرِ این مطلب است که تسلیمِ امرِ الهی شده است، یعنی حتی اگر خداوند دستِ رَد بر سینهٔ عاشق بزند و دیگری را دوستِ خود بگیرد حاکم اوست و جایِ هیچگونه گلایه و شکایتی نیست، و پس از آن زندگیِ بر عاشق حرام باد اگر بخواهد همچون قبل جان در بدن داشته باشد و بدونِ حضرتِ دوست به زندگیِ روزمرهی خود بپردازد.
صَباح الخیر زد بلبل، کجایی ساقیا برخیز
که غوغا می کند در سر خیالِ خوابِ دوشینم
بلبل استعاره از بزرگان و عاشقانی ست که با نغمه هایِ آسمانیِ خود و با غزلهایی اینچنین انسانها را از خوابِ ذهن بیدار می کنند، صباح الخیر در اینجا طعنه ای خوش است و به اصطلاحِ امروزی یعنی ساعتِ خواب، پس بلبلِ نغمه سرایی چون حافظ خطاب به سالکِ عاشق بانگِ کنایه آمیزِ صباح الخیر می زند که چه عجب! گویی از خوابِ ذهن بیدار شده ای که چنین سخنانِ عاشقانه ای بر زبان جاری می کنی، پس عاشقی که صبحِ بیداری از خوابِ ذهنش فرا رسیده است ساقی را فرا می خواند تا او نیز برخیزد، چرا که سالک احساس می کند هنوز از خوابِ دوشینِ و ذهنیِ خود هیاهوهایی در سرش برجای مانده است که اگر ساقی با جامهایِ شرابِ خود به یاریش نشتابد چه بسا همان غوغا هایِ ذهنی که از آثارِ دوشینش در سر باقی مانده اند لااقل بخشی از هزاران دردی را که از آنها رهایی یافته است به او بازگرداند و بارِ دیگر او را در خوابِ ذهن فرو بَرَد، برای مثال سالکِ عاشق از دردِ رنجشهایِ خود رها شده است اما هنوز آثاری از آن در ذهنش برجای مانده که می تواند به راحتی پرورش یافته و دگر باره تبدیل به خشم و کینه توزی شده و در نتیجه حسِ انتقام جویی را در او برانگیزد، حافظ میفرماید تنها راهش استمرارِ شعر و شرابی ست که ساقی از طریقِ بزرگانی چون حافظ و مولانا در ساغرِ او می ریزد.
شبِ رحلت هم از بستر رَوَم در قصرِ حورالعَین
اگر در وقتِ جان دادن تو باشی شمعِ بالینم
پس حافظ و سالکِ عاشق خطاب به ساقی که با خداوند یکی ست ادامه می دهد اگر در وقتِ جان دادن هم تو شمعِ بالینم باشی و با پیغامهای روشنی بخشِ خود شمعِ راهم باشی، در چنین شبی که قرار است از این منزلگاه رحلت کرده و در منزلِ بعدی رحلِ اقامت افکنم، یکسره از بسترِ مرگ به قصرِ حورُالعَین خواهم رفت، یعنی که سالک تا آخرین لحظه از عُمرِ خود نیازمندِ شرابِ ساقی ست تا چراغ و شمعِ راهی برایِ منازلِ بعدیِ سفرِ خود گردد، قصرِ حورُالعَین همان بهشتِ موعود است که تمثیلِ ِآسمانِ بینهایتِ خداوندی می باشد و حافظ بارها تأکید کرده است که آن بهشتِ ذهنی را با خاک کویِ دوست برابر نمی کند.
حدیثِ آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بی غلط باشد، که حافظ داد تلقینم
حافظ این غزلِ خود را حدیثِ آرزومندی می داند که در این نامه ثبت افتاده است، او نمی گوید خود ثبت کرده است، بلکه این سخنان از مَکمَن و عالمِ غیب توسطِ زندگی یا خداوند در این نامه ثبت افتاده است، پس همانا ثبتِ خداوند بدونِ هرگونه غلطی می باشد و حافظ خود را در مقامِ تلقین دهنده ای می داند که این ابیات را بر مُردهٔ ذهنیِ ما در حالیکه هنوز در قیدِ حیات هستیم می خواند تا آنها را فرا گرفته و در رستاخیز یا روزِ قیامتِ فردیِ خود بکار بندیم. غالبِ ما بی تأثیریِ تلقینِ بر مُردگان در قبر را می دانیم و حافظ خبر از تلقینِ حقیقی و مؤثری می دهد که باید هم اکنون اِفهَم کنیم یا بیاموزیم و آن هم چیزی نیست جز ابیات و غزلهایِ حافظ و دیگر بزرگان.
nabavar در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۳:۲۰ دربارهٔ قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹:
بیت دوم:
جستن عیب در آیینه بود پی در پی
دیده بر آینه بگمار ادب باش ادب
آیینه عیب ها را می نماید
نصرت الله در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۱۱ دربارهٔ قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹:
در مصرع اول بیت دوم واژه «عیت» درج شده که اتفاقاً عیناً در نسخه چاپی موجود است. این واژه بیمعنی است و احتمالاًدر نخسه چاپی به اشتباه درج شده است. ممکن است «عیبت» بوده باشد، اما نمیدانم چطور میتوان اطمینان حاصل کرد. (تصحیح جواهری و جدی)
در مصرع دوم بیت سوم یک فاصله جا افتاده است. بهتر است به جای «نگه دارادب» نوشته شود «نگه دار ادب»
نصرت الله در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۰۱ دربارهٔ قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶:
در مصرع اول بیت دوم «فتند» میبایست به «فتد» تغییر کند.
در مصرع اول بیت پنجم «بر روی» میبایست به «به روی» تغییر کند.
(از تصحیح جواهری و جدی)
نصرت الله در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۱:۱۱ دربارهٔ قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴:
مصرع اول بیت دوم میبایست «...ز رفتن بحر را...» باید درج شود. «را» جا افتاده است. (نسخه تصحیح جواهری و جدی)
رسا صفائی نمین (ر.ص.ن) در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۱:۰۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷۶:
دکلمه غزل 1776 از دیوان شمس (مولانا) - توسط : رسا صفائی نمین
نصرت الله در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۱:۰۶ دربارهٔ قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳:
در مصرع اول بیت آخر واژه «خرعه» ذکر شده که بیمعنی است. اما ظاهراً در نسخه چاپی هم همین واژه درج شده که به نظر میرسد در چاپ اشکالی وجود داشته (نسخه جواهری و جدی). به هر روی، به نظر میرسد مصرع به این شکل درست باشد:«از بهرِ یکی جرعهٔ می باز چو قصاب»
مصرع دوم نیز «جاروبکش» صحیح است. (طبق نسخه جواهری و جدی)
منصور در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۹:۴۲ در پاسخ به فلانی دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۶ - بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند:
بد نگوئیم به مهتاب اگر تب داریم ...
سایه در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۹:۴۰ دربارهٔ عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۴۵:
سلام دوستان.
سوده شدن یعنی فرسوده شدن و آس به معنی سنگ گرد رو یا زیر آسیاب است. خیام ستاره شناس و وقت شناس با علم به گردی زمین و پدید آمدن شب و روز و ماه و سال از گردش زمین در گردونه آسمان٬ زمین را به سنگ زیرین و سپهر سرنگون را به سنگ رویی آسیاب تشبیه کرده که از گردش آن ها گذر عمر و در نتیجه فرسایش انسان حاصل می شود.
شکایت خیام از سر افسردگی و شکست نیست بلکه بیانی واقعگرایانه از بیفایدگی ذاتی دنیا در مقیاس کلی است که هرچه پدید می آید دیری نمی پاید و به کام عدم فرو می رود. عشق و اشتیاق بزرگ خیام به زندگی موجب دلتنگی و افسوس بزرگ او در اشعارش نیز هست.
سایه در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۹:۳۶ دربارهٔ خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » درد زندگی [۲۵-۱۶] » رباعی ۱۹:
سلام دوستان.
«از آس سپهر سرنگون سوده شدیم» درست است. سوده شدن یعنی فرسوده شدن و آس به معنی سنگ گرد رو یا زیر آسیاب است.
خیام ستاره شناس و وقت شناس با علم به گردی زمین و پدید آمدن شب و روز و ماه و سال از گردش زمین در گردونه آسمان٬ زمین را به سنگ زیرین و سپهر سرنگون را به سنگ رویی آسیاب تشبیه کرده که از گردش آن ها گذر عمر و در نتیجه فرسایش انسان حاصل می شود.
چنین معانی و ظرافتی برایم شکی در انتصاب شعر یه خیام باقی نمی گذارد.
دیگر دوست دارم بگویم که شکایت خیام از سر افسردگی و شکست نیست بلکه بیانی واقعگرایانه از بیفایدگی ذاتی دنیا در مقیاس کلی است که هرچه پدید می آید دیری نمی پاید و به کام عدم فرو می رود. عشق و اشتیاق بزرگ خیام به زندگی موجب دلتنگی و افسوس بزرگ او در اشعارش نیز هست.
MatinRGI در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۱:۳۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۳: